خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان منفی عشق > رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت دهم

رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت دهم

رمان عاشقانه منفی عشق - قسمت دهم

❤️ رمان منفی عشق

آنچه گذشت : قسمت نهم

به چهره زن دقت کردم زیبا وکم سن انگار ربطی به مرد خونه نداشت پرسشگرانه به علی چشم دوختم
_مینا خانم همسرحاج اقان تازه عروسن
شاخام داشت درمیومد مرد میانسال یا به قول علی حاج اقا ازهردوپا فلج بودواین تازه عروس،به این زیبایی رودراختیار داشت
مینا با لبخند وارد شد
حاج اقا
_عزیزم زحمت نکش
مینا_نه کاری نمیکنم شما داروهاتوخوردی ؟
_اره خوردم
علی نگاهی به حاج اقا وسپس من انداخت وگفت
_پاهاتون چطورن
_دیگه یاری نمیکنه
_لیلی حاج اقا ترجنگ اینطوری شدن
دوزاریم افتاد ازدستش عصبانی شدم انگار خوشش میومد اذیتم کنه که چی که منو اورده بود اینجا میخواست درس عبرت بگیرم از زن حاج اقا که پاش مونده با ناراحتی نگاهش کردم خود خواه تراز تو ندیدم علی اینو تودلم گفتم وبه اشپزخونه رفتم

حرص تمام وجودمو گرفته بوداخه بگو خودخواه سنگدل خب تونره خب توهدفتو بزارکنار که من به این روزنیفتم به جای،اینکه زندگی مردمو برام نمایش بدی ازین زندکی ها که هرروز تلویزیون نشون میده وخودم ازبرم کاش حاج اقا نبود تا حسابی خودم حرفامومیزدم
مینا مشغول ریختن چایی بود چادرسرش نبود موهای یک دست وبلند اندام و ظریف دخترانه اش قطعا دل هرپسری رو زیرورومیکرد اما چرا حاج اقا تودلم گفتم خب معلومه قبلش نامزد بودن ومینا هم پای تعهدش وایساده
_کمک.نمیخواین
_نه عزیزم چرابلند شدی
_همینطوری
مینا لبخند شیطنت امیزی زدوگفت
_من عا ت دارم هرکی میاد همین قدرچهره اش پرعلامت سوال میشه
هوش هم به دیگر خصلتاش اضافه کردم
چادروشالشو سرکردوگفت
_برم چایی مرداروبدم الان میام از اشپرخانه بیرون رفت وچایی روجلوی علی وحاج اقا گذاشت ودوباره برگشت
نگاه.پراز کنجکاویموبهش دوختم
_چرا به نامزدیتون ادامه دادین؟شما دختر وفاداری هستی؟
_کدوم نامزدی
_نامزدی قبل از مجروح شدنش
مینا خندیدوگفت
_اونموقع من نمیشناختمش بعد از جانباز شدنش ازدواج کردیم
شوکه نگاهش کردم نمیفهمیدم چی میگه یه مردی که ده سال بزرگتر باشه وبااین وضعیت !!!مینا متوجه حالم شد
_عشقه دیگه نمیشه کاریش کرد
_اخه……
_حتمامیگی عاشق چیش شدم؟عاشق فکرش مرامش ومعرفتش عاشق درکی که داره هیچ کس به اندازه محسن نمیتونه حال منو.خوب کنه اینا کافی نیست؟؟ ازدواج یعنی که احساس ارامش کنی کناریه نفر فقظ همین باشه بسه نه پول نه تیپ نه قیافه هیچ کدوم ارامش نمیشه من کنار محسن ارومم درست مثه دریا میمونه
_منم کنارعلی ارومم ولی اخه شرایطش چی دوتاپایی که.نداره
_منکه دارم یه پامو میدم به اون دونفرباید هموکامل کنن من ومحسن همدیگر وکامل کردیم من دست وپاشم اونم احساس امنیت من خنده شیطنت امیری کردوگفت:اسمت لیلی؟!؟؟
محو حرفاش شدم باورم نمیشد یه دختر تواون سن وسال واینطوری فکرکردن
لبخندزدموگفتم
_اره
_معشوقه ی مجنون ؟درست؟مواظب عشق بین خودتومجنون باش هیچ دوری،ای نمیتونه عشق وازتون بگیره هوای خودتونو داشته باشید
محسن فرمانده عملیات بوده این یه افتخاره برای،من علی اقاهم برای توافتخاره مگه نه؟وقتی دوستش داری حتی راه رفتنشم برات میشه افتخار
خندیدموگفتم
_راه رفتن؟؟!
_اره ولی فکر نکن محسن این افتخارونداره ها ماهرروز با ویلچیرپیاده میریم حرم
یاد غرغرکردنم افتادم سرپیاده روی وای علی چه قدرتوباهوشی کاری کردی که حرفای میناروتجربه کنم پس هوشتم برام افتخاره.خودم از حرفم خنده گرفت
_به چی میخندی
_به زیرکی علی
میناهم خندیدودوباره چادرشو سرکرد
_برم چاییشو بدم اخه فقط ازدست من میخوره

منم پشت سرمینا به پذیرایی رفتم علی،بالبخند نگاهم میکرد دیگه ازش عصبی،نبودم کنارش نشستم وبه مینا خیره شدم مثله پروانه دور محسن میچرخید نمیدونم چرا توی اون خونه قدیمی وکوچک انقدرانرژی مثبت وجود داشت کم کم داشت اشک توچشمام جمع میشد نگاهم وبه علی دوختم علی هم سخت درفکر بود انگار داشت هردومون وجای مبنا ومحسن تصور میکرد
میناکه دید جمع بدجورسنگینه روبه علی گفت
_برم عکسای اقا محسن وبیارم
_اره حتما
بعد از دیدن عکسای قبل ازمجروحیت محسن به مینا حق دادم عاشق بشه تولباس فرماندهی ابهتی عجیب توچهره اش بود مینا هم باعشق هرعکس وبا دقت نگاه میکرد انگار که برای اولین بارمیدیدشون.عشق برای مینا فقط محسن بودوبس محسن بدون دوتا پا یا فرمانده انگارفرقی براش نداشت کاش منم یاد میگر
برخلاف اصرارمیناومحسن نهار را انجا نماندیم وبه ظرف خونه به راه افتادیم
توراه موقع پیاده روی بین هردومون سکوت سنگینی برقراربود هردومشغول بررسی وحلاجی اتفاقات اونروزبودیم
درب ابی رنگ خونه به ماخبررسیدن داد وتازه اونموقع بود که فهمیدیم چه قدر غرق شدیم
علی خنده ای بلنذکردوگفت
_خوبه گم نشدیم میگم ماهم مثله کفترای جلدیم توفکرم باشیم مسیرودرست میرسم
_اره منم اصلا نفهمیدم کی رسیدیم.بی بریم تو
_نه دیگه بهتره برم
_نه بیا باهات حرف دارم

علی قبول کردوبا گفتن یالا وارد شد جالب بود هیچ کس درخانه نبودوسروصدایی به گوش نمیرسید علی،باتعجب گفت
_مثله اینکه نیستن
_اره امیرعباس وباباسرکارن مامانم اختمالا رفته خرید بیا تو
مقداری غذا گرم کردم واولین سفره ی دونفرمونو چیدم علی با اشتیاق نشست وبا نگاهی به سفره سرمو بوسید انگار.هنوزم بینمو یه دنیا حرمت بود چون برای،بوسیدن یا سرمویا لپم ونشونه میگرفت احتمالا از من میترسید که همیشه ازش دور میشدم اما انروز ته دلم اروم بود انگار به کمی فرق کردم شایدم علی تیروبه هدف،زده بود چون اینذفعه دلم واقعا وجودشو میحواست ووقتی،نگاهش میکرددم دلم پرمیکشید برای اغوشش…هه شایدم میخواستم ادای مینارودرارم اما نه این ادا نبود دل من واقعا اتیش گرفته بود
دقیق مثه روزای عاشقی بااین تفاوت که ایندفعه ماله خود خودم بود
_چرا نمیخوری.
اصلم حواسم نبود که نگاهم روی قفسه ی سینش ثابت مونده علی نگاهی به خودش انداخت ولبخند مرموزانه ای زد سریع چشم برداشتمو مشغول غذا خوردن شدم از هولم دوتا قاشق پرکردم تو دهنم که پرید توگلوم
علی سراسیمه لیوان ابو پرکردومحکم به پشتم ضربه زد ولی انگار این نفس بالا نمیومد چندباری اینکاروباشدت تکرار کرد تا بالاخره نفسم برگشت
بیحال وبی رمق شدم دوباره چند لیوان اب خوردم گلوم به شدت میسوخت

علی_حالت خوبه
صداش انگار خیلی نزدیک بود تازه موقعیتمو فهمیدم تواغوشش بودم دست علی همچنان روی پشتم مانده بود دستشو برداشتو دورم حلقه کرد
سربلند کردم نگاهمون بهم گره خورد یه جوری که انگابرای اولین بار بود میدیدمش .نمیدونم جم شده بود وای مینا خدابگم چیکارت کنه چه کردی که این دل من بادیدمش اتیش میگیره
دوباره سرموبلند کردم هنوز داشت نگاهم میکرد تواغوشش احساس امنیت داشتم ونمیخواستم بلند شم نگاهمو به سفره پهن شده انداختم میلی به غذا نداشتم فقظ دلم یه چیز میخواست اونم اغوش ابدی علی…
نگاهشو ازچشمام گرفت وبه لب هام دوخت…قلبم به شدت میکوبید نگاه منم رولبهاش ثابت موند سرشو اورد جلوونزدیک صورتم کرد شدت تپش قبلم انگاررسید به هزار……… صدای درب خونه هردومون ازجا پروند بلند شدمو مشغول جمع کردن سفره شدم تپش قلبم هنوزم کم نشده.بود بود مامان با کلی خرید وارد شد وبادبدن ما باهم اونم تنها کمی چهره اش درهم رفت
وجواب سلام علی روبه سنگینی داد تواشپزخونه مشغول ظرفا بودم که مادربا توپ پروارد شد
_چراتنهایید توخونه جلودروهمسایه بده
_نمیدونستم کسی نیست که بعدشم مامحرمیم
_درسته ولی بد میشد اگه همسایه ای میدیدتون چه فکری میکرد
_حالا که چیزی نشده
_ازدست شما جوونا لیلی
یه چایی ریختم وبراش بردم.
_بیا اینم چای اتیشی
_ممنون
نگاهش به تلویزیون بود میخواستم بهش بگم که منو ببخشه به خاظر بد خلقیهامو و اینکه همیشه ازش فراری،بودم اونم برای خودخواهی خودم انگار نه انگار اونم دل داشت
دستشو گرفتم نگاهشو برگردوند
_چیه؟
_ببخشید من………
نزاشت ادامه بدم انگشتش وبه نشانه هیس روی بینی گذاشت وبا مهربانی گفت
_توبرام عزیزتراز این حرفایی انقدرکه اگه ده.سالم نبینمت ذره ای ازعشقت کم نمیشه
خنده ای از خجالت کردمو سرموپایین انداختم سرشونزدیک کردودرگوشم گفت
_مخصوصاالان
اخمی کردمو باارنج به پهلوش ضربه ای کوچک زدم
_این ربطی به حرف قبلیت نداشتا
_اره ولی به خدا ماهم دل داربم درست اهل نمازوروزه ایم اما دیگه بی رگ که نیستیم
_توواین حرفا تقوا پیشه کن برادر .!!
_ثوابم داره کجای کاری میخوای بمونم کلی ثواب کنیم
_نخیر تاالانشم بنده بازجویی شدم
علی خندیدوگفت
_خداروشکر که دارمت لیلی من نبودی دیوونه.میشدم سپس ازجابلند شدوگفت _کم کم دیگه باید برم

زنگ درخونهبه صدا دراومد پشت هم مینواخت انگار خبر مهمی شده بود
چادرسرکردم وبه حیاظ رفتم بازهم همچنان زنگ وپشت هم فشار مبداد این دیگه کیه خدا دروبازکردم فاطمه بود
چهره اش پریشان وچشماش خون. …….نگاهش کلی حرف داشت گفتم چی شده شوکه بودوجواب نمیداد انگاز زبونش بند اومد بود
هرچی میپرسیدم جواب نمیداد فقط اسم علی میاورد اسم علی
علی چی………علی چی………
فاظمه نگاهم کرد نمیتونست حرفشوبزنه ازم خجالت میکشید هی علی علی میکرد
_علی …..علی …..علی بی خبررفت جبهه
وارفتم روی زمین دست وپام جون نداشتم یاد اخرین روزافتادم که تواغوشش بودم چه قدر گرم بود یعنی خالا حالا ها ندارمش وای نه خدا سرم گیج رفت وچشمام سیاهی نقهمیدم چی شد!علی نامر ..لیلی ..لیلی مامان
مامان صدایم میکرد قدرت بلند شدن نداشتم انگاریه وزنه هفتاد کیلویی،روم بود
یه دفعه پریدم
اتاق خودم …شب …چهره نگران مامان
مامان علی رفت؟؟
_علی کجا بره مادر
_جبهه دیگه
مادرچشماش گرد شد
جبهه؟؟؟خواب میدی مادر علی با امیرعباس توباغن پاشو صورتتو بشور پاشومادر
توان بلند شدن نداتشم دوباره روتخت ولو شدم علی وامیرعباس ازپنجره صداموشنیده بودن علی بی توجه به امیرعباس ازپنجره اومد تو
امیرعباس_دفعه چندمته برادر؟؟
علی تازه فهمید سوتی داده خجالت زده سرشو پایین انداخت امیرعباس درحالی که میحندید گفت
_راحت باشید
علی پرده.روکشیدوبایه حرکت بلندم کرد وای بازگرمای اغوشش ومنی که مست میشدم
_خواب میدی عزیزم
بابی حالی نگاهش کردم
_خواب دیدم رفتی
سرمو به سینه ی گرمش چسبوندوموهامونوازش کرد چراسکوت تحویلم داد وحشت زده نگاهش کردم

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا شب در سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر ببینید…

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *