خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان منفی عشق > رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت هشتم

رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت هشتم

رمان عاشقانه منفی عشق - قسمت هشتم

❤️ رمان منفی عشق

آنچه گذشت : قسمت هفتم

_ازم دوری میکنی لیلی
خودمم میدرنستم جرات نداشتم بهش نزدیک شم میترسیدم ازین عاشق تر شم ووقت رفتنش کارم به تیمارستان بکشه اما خودمم ازاین محدود کردن خودم حالم بد بود کنارش رفتم وسرشو تواغوش گرفتم داشتم دیوونه میشدم نمیدونستم حس بدیه یا خوب
نمیدونم تا حالا شما هم این حسوداشتین یانه یکی روازته دل بخوای اما بدونی که جدایی درراّ جدایی ای که نمیدونی برگشتی داره یا نه اگه داره جه شکلیه وچی درانتظارته حس منم همین بودم دلم پرمیزد براش اما خودمو ازترس محروم میکردم ازترس بیشترعاشق شدن ووابسته شدن
علی سرشوبلندکردوبه چشمام خیره شد
_اولین بارت بود پذیرفتی بغلم کنی
_سخته برام
_میدونم ولی این دوری داره منو داغون میکنه لیلی من بهت احتیاج دارم
_میدونم اما ازم نخواه بیشترازین نزدیکت بشم چون نمیتونم
علی کمی خودش رااز من فاصله دادوسرشومیان دستانش گرفت ودیگه حرفی نزد منم ازجابلندشدموبه طرف باغ رفتم

بالاخره شب شدوهمگی درباغ جمع شدیم پسرا مشغول بازی فوتبال بودن وما دختراهم مشغول حرفای دخترونه انشب فهمیدیم که زهره هم باردارشده وهمه خوشحال شدن منم ازاینکه عمه میشدم حسابی ذوق زده شدم ومشغول انتخاب اسم
به امیرعباس وعلی نگاه کردم هیچ نگرانیواسترسی نداشتن انگار خداضد ضربشون کرده بود بلند بلند میخندیدن وبازی میکردن تنهاکسی که انجا یه غصه ی بزرگ تودلش بود من بودم کاش منم بی خبر ازهمه جا مثله اینا خوش میگذروندم گاهی اوقات نااگاهی وندوتّنستن چه قدر لذت بخشه
فاطمه_باز که سگرمه هات توهمه به چیه داداش من خیره شدی
_الان وقت شوخی نیست
_شوخی چیه دوساعت بازی بی مزه اونارونگاه میکنی
_فاطمه؟
_بله؟
_اگه یکی ودوست داشته باشی وبدونی که شاید بهم نرسی چه حسی پیدا میکنی
فاطمه با تعجب نگاهم کردوگفت
ّ_این حرفا ماله ما ترشیده هاس شما که خرت ازپل گذشته وبه وصال یاررسیدی
سپس چشمنشو گرد کردوگفت
_نکنه دعواتون شده
_ای بابا نه فقط سوال بود
_خب اگه بدونم بهش نمیرسم دیوونه میشم
_مرسی واقعا نظرت علمی بودوامیدوارکننده
امیرعباس وعلی به ظرف ما اومدن وروبه رویمان نشستن
_علی_چی می گفتین بهم؟غیبت بود؟
_نه خانم میپرسه اگه یکی روبخوای وبهش نرسی چه جوری میشی فکر کنم زده به سرش
علی اخماشو توهم کردوبه توپ تودستش خیره شد

 

امیرعباس باکنجکاوی به فاطمه گفت
_شما چی جواب دادی
فاطمه از خجالت سرخ شدوسربه زیر گفت
_گفتم دیوونه میشم
امیرعباس باشنیدن حرف فاطمه نگاهی معنی داری بهش کردواژ جابلندشد علب که نظاره گر این صحنه بود روبه من گفت
علی_این چشه؟
_نمیدونم
فاطمه_از.حرف من ناراحت شد؟
_نمیدونم

بعد از رفتن مهمونا وجمع کردن وسایل متوجه شدم امیر عباس هنوز نیومده …

ساعت از دوازده هم گذشته بود اما امیرعباس نیومد پاورچین پاورچین به باغ رفتم بااینکه میترسیدم اما حسابی نگران شدم امیر عباس توباغ کوچیک روی تاب نشسته بودوزیرلب اواز میخوند
برای اینکه نترسه پاهام وروی،زمین کشیدم تا متوجه قدمهام بشه
سرشونصفه به پشت برگردوندودوباره به خوندن ادامه داد
_بابت غروب معذرت
_مهم نیس حق داری منم بد حرف زدم
رفتم وروبه روش نشستم
_زمین سرده اذیت میشی بیا روتاب
_چرا نیومدی تو؟
_حالم خوب نبود!
_چرا؟چیزی ناراحتت کرده؟
امیر عباس نگاهی به ستاره ها انداخت وگفت
_امشب درخشان ترن
_به نظر من که نه
امیر عباس پوزخندی،زدو سرش را پایین انداخت با کنجکاوی بهش خیره شدم نمیدونستم حرفی که تودلمه بزنم یا نه دو دل بودم وسردرگم اما یه حدسایی زده بودم ,دل وزدم به دریا ودستانم راروی دستش گذاشتم
_فاطمه؟؟؟؟
امیر عباس جا خوردوبه طرفم برگشتم حدسم تبدیل به یقین شد صورتش سرخ شده بودومردمک چشماش میلرزید
سرشوبه نشانه مثبت تکون داد واز روی تاب بلند شد
_فاطمه میدونه؟
_نمیدونم شاید
_چرابهش نگفتی؟
_نباید بدونه
_نگرانیت چیه؟حتما رفتنون درسته؟
امیر عباس جوابی نداد حلقه اشک تو چشماش نمایان شدورفت

نگاهمو به اسمون دوختم راست میگفت ستاره ها هم امشب درخشان تر بودن .بادیدنشون یاد چشمای علی افتادم درشت ودرخشان درست مثه همین ستاره ها.ادما که عاشق میشن همه چیز براشون رنگ وبوی دیگه ای داره روشنی ستاره سبزی برگ بوی گل رز …صدای بارون …همه ی اینا ادم عاشق وتحت تاثیر قرار میده
امیر عباس هم برای همین ستاره هارودرخشان ترمیدید
ساعت حدود دو بود کم کم باید میخوابیدم وگرنه کله سحرکه صدای رادیو بابا روشن میشد دیگه مجالی برای خواب نبود
ازخواب که بیدارشدم بوی ابگوشت همه خانه روپرکرده بود مامان همیشه جمعه ها ابگوشت درست میکرد
به حیاط رفتم بابا وامیرعباس مشغول حرس کردن باغ بودن ومامان هم سفره صبحانه روروی تخت چیده بود وقتی هوا خوب بود جمعه ها توباغ صبحونه میخوردیم
_سلام به همه
مامان_سلام به روی ماهت بیا برات چایی بریزم مامان
به امیر عباس که متفکرانه مشغول جمع اوری چوب هابود نگاه کردم ..وای که درکنار فاطمه چه زوجی میشدن هردو نجیب وباوقار ولی هردوعجول وبی صبر درست برعکس منو علی
فاطمه باصورت سفید وچشمان درشت لبهای زیبا ومتناسب وبینی تیغه ای درکنار امیر عباس چشم روشن با موهای خرمایی..وای بچشون چی میشد خداکنه چشمای فاطمه روبگیرّه وموهای امیرعباس
_مادر داداشتو تا حالا ندیدی خیره شدی بهش
لبخند زدم وگفتم
_داشتم به دامادیش فکرمیکردم
مادر_امیر عباس خواهرت واست نقشه کشیده؟قرارداماد شی من نمی دونم
_وای مامان هیس نزاربشنوه تواخلاقشونمیدونی؟
امیرعباس اخمی به من کردوبی توجه به ذوق مامان مشغول کارشد
مادر_امیرعباس مادربرودنبال علی ظهربیارش اینجا رسم خونوادگیمون بود ظهر جمعه همگی کنارهم ناهار میخوردیم که همون طور که گفتم یا ابگوشت بودیا کباب
_باشه مادر
دم دمای ظهر سروکله ی علی پیدا شد من تواتاق بودم ومشغول درس
_سلام
_سلام چطوری
_هنوز که ناراحت صورتت ؟؟
_نه خوبم بیا بشین
علی نشست کنارمو گفت
_اومدم دردودل
_دردودل؟
_اره
کتابوبستم وبه طرفش چرخیدم پیرهن سفسدوشلوار مشکی!سفید بیشترازهررنگی به صورتش مینشست
_هفته دیگه احتمالا میریم
انگار همه خونه دور سرم چرخید ………وای این چی داشت میگفت دوباره حرفاشو توذهنم تکرارکردم
هفته…دیگه…احتمالا…میریم
حالم بدشدوسرمو رومیزگذاشتم
دستای گرمشو پشتم گذاشت
_اولا گفتم احتمالا دوما من اومدم اروم شم تواینجوری میکنی
دستشو پس زدم وبه چشماش خیره شدم ای خدا توکه چشمات مثله دریا ارومه اومدی حالمو بهم بریزی
_اره اینجوری میکنم چون خودخواهی علی
_میخوام برم جنگ واسه این خاک خودخواهیه
_پس دل من چی
اشکایم سرازیرشد همیشه اولین سلاح من اشک بودوبس چه تودعواهام

چه تو دعواهام باامیرعباس چه الان باعلی
_گریه نکن عزیزم من اومدم فقط قبلش خبرداده باشم همین تازه گفتم شاید شایدم دیرتربرم
روموازش برگردوندم انارنه انگار این من بودم که گفتم پات وایمیسم تا اخرش ولی اخه پس دلم چی الان که مال بود چرا باید میرفت انگار علی هم اینومیدونست وبه روم نم اورد که این خودم بودم که قبولش کردم خودم پاتواین راه گذاشتم
همچنان اشک میریختم انگار ازبیشترحرف زدن ؛باهاش میترسیدم همیشه چهره اش خبرجدایی بود برام
علی سرموگرفت وروی سینه اش گذاشت بوی عطر تنش بدجوری مستم کرداما موقع خوبی برای اینکارنبو د چون بی قرارترمیشدم
_اینکارونکن با من علی
نگاهش پرعلامت سوال شد
_محبت نکن علی من اینطوری با رفتنت دیوونه میشم
نگاه علی هم عوض شد به وضوح میدیدم توچشماش پراشکه اما به روم نمی اورد انگار خیلی اروم تر بود شایدم دل ما دخترا بیشترمیتپه

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا شب در سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر ببینید…

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *