خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان منفی عشق > رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت پانزدهم

رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت پانزدهم

رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت پانزدهم

❤️ رمان منفی عشق

آنچه گذشت: قسمت چهاردهم

…_اقاتون جبهه ان
_بله
وبعد هم بدون هیچ حرکتی به ته باغ رفت یه جوایی انگارعصاقورت داده بود خدایی مهری خیلی فرق داشت مهری اجتماعی بود اما مصطفی هریه ساعت یه کلمه ای حرف میزد اخرشب بالاخره مهمانهارفتن ومنم بااینکه خسته بودم مشغول دوختن ملیله های تشک شدم ……………………………………………
وای این صدای استاد استاد بچه ها بد جورسرموبه درد اورده.بود اصلا حوصله همهمه کلاس ونداشتم باحال نزاوم ازکلاس بیرون زدم وتوحیاط نشستم میدونستم الانه که سروکله فاطمه پیدا شه همونم شد پشت من اومد بیرون وکنارم نشست
_توچرا اومدی؟
_نگژانت شدم تو چته امروز؟
_نمیدونم انگار حالم بده حالت تهوع دارم
فاطمه مثه برق ازجابلند شدوگفت
_نکنه حامله ای
_وای فاطمه این چه حرفیه منو علی که چیزی بینمون نبود
_مطمئنی
خودمم شک کردم یاد اونشب افتادم اما نه امکان نداشت حامله باشم عادت ماهانه ام هم که عقب نبود نه حامله نبودم .ولی تودلم غوغا بودم وازصبح دلم بهم میخورد تنمم حسابی میلرزید انگارافت فشارداشتم ازجابلند شدم فاطمه یه ابمیوه برام خرید اما اروم نشدم نمیدونم چرا حالم بدد بود ازفاطمه خواستم به خونه بریم واون بیچاره هم منو تادم خونه اورد دلم باز بد جوربهم خورد دروبازکردم ورفتم سرچاه باغ وتا تونستم عق زدم .صدای زنگ دراومد حتما بازفاطمه بود رفتم دم درودروبازکردم نگاهم به پاهاش افتاد
چکمه….لباس رزم …وای خداعلی اومد
سرموبلند کردم اماعلی نبود امیرعباس بود
_سلام بازتوبه خاطر فاطمه گریه کردی
امیرعباس وارد شدودروبست
_داداش سعی کن فراموشش کنی باشه؟
جوابی نمیداد چشماش سرخ وسرخ ترشد زیرزانوانش خالی شد وافتاد وحشت زده به سمتش رفتم بعنی چی شده چرا حرف نمیزد دوسه بارزدم توصورتش
امیرعباس…..امیرداداش …چی شده حرف بزن حرف بزن امیرمردم ازنگرانی
باسروصدای من مادرهم به حیاط اومد (وای خاک به سرم چی شده پسر)دوباره زنگ وزدن امیرعباس هنوز شوکه وبی حرکت بودرو زمین رهاش کردمو رفتم دربازکردم حاج اقا بود با چشمای قرمز…سربه زیرانداخته
_حاج اقا چی شده امیرحرف نمیزنه .شما میدونی چشه
حاج خواست چیزی بگوید اما
صدای امیرعباس ازحیاط منودرجا خشک کرد
علیییییی رفت لیلی

به سمت امیرعباس رفتم …چی میگفت نمیفهمیدم …نگاهم به مادرافتاد محکم میزد به سینه خودش …دوباره امیرعباس…چشماش غرق اشک بودوباصدای بلند میگریست ….ایناچرااینجوری میکردن ….صدای امیرعباس توسرم پیچید.(علی رفت لیلیییی)نه این امکان نداشت هفته بعد عروسی داشتیم نه نمیشد این اتفاق ازجابلند شدم وریسه هاروبلند کردم داد زدم امیرپاشو بیا اینارو وصل کن الانه که علی بیاد پاشو وقت نداریم ….امیرپاشو…پاشو….امکان نداشت علی من بره …عشق دوران کودکی من بره…کجابره مگه میشه تنهام بزاره…..نه دوباره داد زدم پاشو امیر….پاشو …امیرعباس بی حرکت نگاهم میکرد مامان بی قراریش بیشتر شد اما من فقظ دلم میخواست ریسه هارووصل کنم نه خودم باید میرفتم یه صندلی گذاشتم ورفتم بالاش ریسه ها رم بلند کردم باید خودم دست به کار میشدم بازصدای امیرعباس اومد(علی رفت لیلی)…علی رفت لیلی…علی رفت لیلی
اما من دیدمش داشت میخندید میگفت ریسه هاروبزن اما من نمیتونستم خوابم میومد گفتم بهم نگی تنبل خوابالو اما من خوابم میادبعدا ریسه هارومیزنم الان خوابم میادولی علی،اصرارداشت ریسه هاوصل کنم ازدورمیخندید همون خنده ی شیرین وای چه چشمایی داری علی ازدوردلم ضعف رفت چشماش موقع خندیدن میخندید بازم خواست چراغونی کنم اما من خوابم میومد خوابم میومدوچشمام روی هم.رفت …….
صدای پیج بیمارستان وشنیدم وچشمانموبازکردم همه سیاه پوش بالای سرم ایستاده بودن مادر…زهر وامیرعباس خدایا یعنی واقعا علی منوبردی …کجابردیش….تازه داماد بود خدا چجوری دلت اومد …..تازه اشکهایم سرازیرشدوشروع به ضجه زدن کردم امیرعباس بی طاقت شدوازاتاق بیررن رفت مادروزهره به کمک پرستارا میخواستن مهارم کنن اما هیچ کس حریفم نبود فقط علی روصدا میزدم
علی کجا رفتی….نامرد عروسیمون بود …چجوری دلت اومد بری …قولات چی شد علی…علی برگرد ….علی توروخدا برگرد….علی من بدون تومیمیرم برگرد…..علی جان….یادته قول دادی بیای….برگرد بگو دروغه…مثله همیشه.باشیطنتات اذیتم کن برگرد علی …..
صدای دادوشیون همه جا بیمارستانوپرکرد اخرسرپرستارهمه روبیرون کردوبهم یه امپول زد امپولی که بازنفهمیدبم چی شد که به خواب رفتم

گذر زمان ونمیفهمیدم فقط گاهی چشمانم بازمیشدودوباره بابه یاد اوردن مصیبتی که سرم اومده بود شروع به ضجه وشیون زدن میکردم وکارهرروزپرستارا تزریق رامبخش به من بود انگار هیچ قدرتی وهیچ دارویی نمیتوانست غم ازدست رفتن علی روبرام جبران کنه یه هفته توبیمارستان خوابیده بودم ازعلی من فقط چند تیکه استخوان متلاشی شده مونده بود وهمونارو بدون حضورمن دفن کرده بودن بعد ازیه هفته ماندن دربیمارستان بالاخره مرخص شدم وبه خونه برگشتم.فاطمه ومادرزیربغلم راگرفته بودن وهمراهیم میکردن اولین باربو بعد یه هفته فاطمه رومیدبدم تازه عروس وبه این زودی مصیبت برادردیدن اوراهم شکسته بوداصلا توچشمام نگاه نمیکردوسعی میکرد کمتر باهام حرف،بزنه بالاخره منوبه اتاقم بردن هیچ چیزی تغییرنکرده بود ملیله های ریخته روی زمین لباس عروسی نباتی رنگ که اویزان بودوکله فندهایی که توی طبق چیده بودند فاطمه باوارد شدن به اتاق زد زیرگریه وبیرون رفت اما من فقط نظاره میکردم انگار هنوزم هضمش برام سخت بود به کمک مادرروی تخت خوابیدم مادرنگاهی به دوربرکردوسری تکان دادبه سمت وسایل رفت
_به این پسره سربه هوا گفتم اینا روجمع کن ازجلوچشمش
_دست نزن مامان
_بزاربردارمشون اذیت میشی مادرم
_نه اینا یادگار علی ان بزارباشه
مادربغض کردوبه ناچار همه رودوباره ی روی زمین ریخت به سمت تشک دونفره ای که قراربود برای شب زفاف امادش کنیم رفتم واروم اروم شروع به دوختن ملیله هاش کردم
لمس دست تب دارشوتصورکردم کاش اینجا بودومیگفت مردم ازبی لیلی ای کاش بودودوباره بالمس دستام زیرورومیشدم کاش بودوبا نگاهشودلمومیلرزوند خیلی نامردی علی چطوردلت اومد ببین اینا همش ماله ماست اون کله قندا این تورا همش ماله ماست پاشوبیا پاشو بیا ببین دارم اماده میکنمشون داریم میریم تویه خونه پاشو بیا علی من پاشو علی من…پاشو علی
صدای شیون وزاری ازپشت درمیومد بلنذشدم وبیرون رفتم همه صدامو شنیده بودن فاطمه جیغ میزدوعلی،روصدا میکرد امیرعباس بلند بلند گریه میکرد ومیزد توسرخودش …یوسف هم دائم مواظب فاطمه بود…مادرعلی تا چشمش به من افتاد دوباره فریادهاشوبیشتر کردوباعث شد همه گریه کنن ..به سمت امیرعباس رفتم
_منوببرسرخاک
بااین حرفم همه سکوت کردن مامان مخالفت کردوگفت
_توهنوز حالت بده بعدا میبرتت
بی توجه به حرف مامان به امیرعباس خیره شدم امیرعباس نگاهی نگران بهم کردوچادرموروی سرم انداخت ومنوبه سمت حیاط برد

دنبال امیرعباس به راه افتادم صدای قلبم بالاوبالاتررفت درسته مثله زمانی که میومد پیشم ودست وپاموگم میکردم نگاهم به دیگ بزرگ نذری افتادکه.برای ختمش استفاده کرده بودن یاد روز سمنوپزون افتادم هروقت که نزدیکم میشد دلم هری میریخت سربه زیرونجیب اومد کنارم بوی عطرتنش مشاممو پرکرد هیچ وقت مستقیم نگاهم نمیکرد اما همیشه لبخند رولبش بود صدام کرد(لیلی خانم)دلم ازجا کنده شد..دوست داشتم هزاربارصدام کنه ..اشک ازچشمام سرازیرشدونتونستم ادامه بدم امیرعباس نگاهمودنبال کرد انگار اونم فهمید چی شده…اومدوزیربازوموگرفت ومنوبه سمت کوچه هدایت کرد اولین ماشین جلوپامون ایستاد
توراه فقط سکوت کردیم هردواخم هامون توهم وشکست خورده امیرعباس یه جور منم یه جوردیگه انگارسرنوشت روی خوش برامون نداشت به امیرعباس نزدیک تر شدم بوی علی رومیداد زدم زیرگریه رفیق جون جونی بودن ….ای خدا علی منوکجا بردی
تل پرازخاک که روش پراچم ایرنوبادقت کشیده بودن تنها باقیمانده ی علی من بود تا بهش رسیدم پاهام سست شد امیرعباس ازانجا دورشدتاتنها باشم نگاهم فقط به اسمش بود …شهید علی زمان..
_بالاخره کارخودتو کردی علی؟حالا چیکارکنم بدون تو …حالا چیکارکنم بدون وجودت …رفتی ومن موندم…موندم وبااین همه خاطراتت…چی جوری فراموش کنم چی جوری…این انصاف نبود من تازه عروسوبزاری بری…بی انصاف
گریه نذاشت ادامه بدم امیرعباسم برگشت فاتحه ای خوندوبه عکس علی خیره شد
سرموبلند کردم نگاه منم روی چهره اش ثابت موند چشمای درشتش توعکسم میخندید.روبه امیرکردم
_چرا شهید شد؟
امیرعباس نگاهشو ازعکس برداشت کمی ازگلهای پرپرشده ی روی خاک وبادست جابه جا کردانگارداشت اونروزو به یاد میاورد
_من اونروز نبودم باهاش جفتمون قراربود برگردیم من زودنر رفتم علی هم گفت پشت سرمن میاد اما هرچی توسنگر منتظرشدم نیومد نگران شدم رفتم به سمت سنگرعلی یکی ازسربازا زخمی افتاده بود رفتم بالاسرش گفت که علی رفت جلو گفتم اونکه قرارنبود بره گفت بهش بی سیم زدن اونم رفت منم رفتم جلو بابدبختی خودمو رسوندم اما هیچ کس علی روندیده بود همه سربازا زخمی روی،زمین افتاده بودن ونیروهای امداد بالاسرشون ظاهراحمله تموم شده بوذدیگه ناامید شدم گفتم برگردم سنگر شاید اومده باشه که چشمم به شعله های اتیش خیره موندودلم بدجورشورافتاد رفتم به سمت اتش به زورخاک خاموشش کردم که دیدم ……….
امیرعباس دیگه ادامه ندادوشروع به گریه کرد

منم طاقت شنیدنشو نداشتم جفتمون فقط گریه کردیم انقدر که هیچ کدوم نای برگشتن نداشتیم اما هردوبرای نگران نشدن بقیه مجبوربه برگشت شدیم دلم سبک ترشده بود تاتونستم خودموخالی کردم…

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا شب در سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر ببینید…

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *