خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان منفی عشق > رمان منفی عشق – قسمت بیست و سوم

رمان منفی عشق – قسمت بیست و سوم

رمان منفی عشق – قسمت بیست و سوم

❤️ رمان منفی عشق

آنچه گذشت: قسمت بیستم و دوم

…وسرشو ازلای در کردتواتاقوبا چشماش دنبالم گشت
_دلت هوای مادربزرگتوکرده روتخت چوبیش نشستی؟؟
جوابشو ندادموسرموپایین انداختم
_ببخشید باهات بد حرف زدم دست خودم نبود
دیدی بالاخره اومد لیلی خانم دیدی توواقعا مسکنی براش سرتوبلند کن بهش لبخند بزن اونم بیادوبغلت کنه اینجوری میشه به اشتی شیرین
سرموبلند کردم هردولبخند زدیم تپش قلبم بالارفت دلم میخواست زودتر بیادوبرم تواغوشش
_حالا پاشو بیا ناهار بخوریم
یعنی چی !یعنی نمیخواست حتی بهم دست بزنه؟نمیخواست بغلم کنه مگه من تازه عروس نیستم ؟(دروبست ورفت )مثله ماست وارفتم روی تخت اشتی شیرینم خلاصه شد توسه تا کلمه (پاشو بیا ناهار)بدجور حالم گرفت وازجام بلند نشدم این پسر مثله کوه سنگ بودوبی احساس چه قدرنردافرق دارن باهم!!! یاد حرفای مامان افتادم همیشه میگفت زنه که مردشو رام خودش میکنه اگه زن خونه روپرازگرما وعشق کنه مردهمه کاربراش میکنه مثله موم میشه تودستش …مامان راست میگفت من بودم که باید میرفتم سمتش این من بودم باید بهش عشق میورزیدم تااونم راه بیفته اون بیچاره که زن نداشته بدونه چیکارکنم …خب علی ام نداشت پس چرا؟…استغفوالله لیلی شد یه دفعه مقایسش نکنی این بدبختو به جای این کاراپاشو به شوهرت برس بهش عشق بورز …عشق؟؟؟؟کدوم عشق!؟من عاشق مصطفی بودم؟؟خودم جوابمونمیدونستم مطمینا عاشق نبودم اما دوستش داشتم یا شایدم بهش وابسته بودم
_لیلی کجا رفتی بیا ناهار
صدای مصطفی بلندشد ماتیک قرمز رنگمو کمی رو لبهام کشیدموازاتاق بیرون رفتم

مصطفی تواشپزخونه مشغول گرم کردن غذا بود انگار خدا اینو واسه اشپزی ساخته بود رفتم کنارشو صورتشوبوسیدم
_توبروخودم غذارومیارم
اونم لپموبوسیدوازاشپزخونه رفت نه مثله اینکه توصیه مامان جواب داد اینجوری مصطفی هم ابراز علاقه میکرد ازدورنگاهش کردم انصافا پوست سفیدوزیبایی داشت موهاشم باوجوداینکه زیاد نبود اما خوب بودپس من میتونستم عاشق این مرد بشم یادمه وقتی روزاخر گفتم مامان دوستش ندارم من دلم پیش علی هنوز بهم کفت به محض اینکه خطبه عقدوبخونن مهرتون میفته به دل هم.اگه اینطوری باشه پس منومصطفی هم عاشق هم میشیم وکنارهم زندکی خوبی داریم
سفره روروی زمین پهن کردمومصطفی هم روبه روم نشست کاش میشد تویه بشقاب غذا بخوریم اینجوری کیفش بیشتربود بشقاب مصطفی رواز جلوش برداشتم با تعجب همراه با خنده گفت
_چرا اینجوری میکنی لیلی
_تو یه بشقاب غذا بخوریم بهتره نه؟
سرشو تکون دادوبشقاب منوگذاشت وسط دوسه کفگیربرنج ریختم وهردومشغول غذا شدیم مصطفی عادت به حرف زدن نداشت اما من همش یاد یه خاطره میفتادم براش تعریف میکردم انقدرسرناهار حرف زدموازخاطره هام گفتم که یادم رفت غذا بخورم ومصطفی بشقابو تموم کرد
_خودت هیچی نخوردی برای خودت بکش بخور
_باشه پس توهم بشین
با بی تفاوتی بلندوشدوبه اتاق رفت
_من خوابم میاد غروب بیدارم کن .بازم دلخور شدم مثلا خودمپمیخواستم باهم باشیم اما خب زیادم مهم نبود غذاموخوردم وبعد ازشستن ظرفها به اتاق رفتم مصطفی چنان خروپف میکرد که انگار چند ساله که نخوابیده مزاحمش نشدم وخودم به پذیرایی برگشتم
بع از ظهر به خونه مادررفتیم چون قراربود برگردیم تهران مادرزن سلامو همون شب گرفتیم ازینکه داشتم دوباره به محلموم برمیگشتم بال دراوردم سرمو ازپنجره ماشین بیرون کردمو تک تک درختای خیابونوبوییدم مصطفی هم متوجه شدوبالبخند گفت
_پس توفردا چه جوری میخوای برگردی
_میشه بمونیم ؟
_منکه گفتم خودت گفتی بریم
_اشتباه کردم حالا میشه؟
مصطفی سرشو خاروندوگفت
_دیگه نه چون قراردادای جدید بستم
_یعنی چی
_یعنی دیگه کاراصلیم تهرانه نمیشه بیام مشهد حتما باید بریم
همه ی خوشحالی چند دقیقه قبلم ازبین رفت این یکی تقصیرحودم بود اگه همون اول قبول نکرده بودم……
اما افسوس خوردنم فایده نداشت.باید عادت میکردم هرطورشده
بالاخره رسیدیم خونه وپیاده شدیم بوی نم باغ همراه با گلهای باغ مستم کرد هیج وقت فکرنمیکردم انقدرحس خوبی به خونه داشته باشم ازهمه بدتربوی اسفند بود بوی اسفند همیشه منویاد علی مینداخت توهمه مراسما که کنارهم بودیم بوی اسفند میومد
باز توچشمام پراشک شد بعضی جدایی ها خیلی سخته خیلی

همه اومده بودن امیرمهدی وزهره منیژه خانم ومهری
خونه حسابی شلوغ بودوهمه مشغول حرف زدن شدن امیرمهدی ومصطفی وپدو توپذیرایی وما خانم ها هم تواشپزخونه مهری هم که حسابی ناراحت بود گوشه ی اشپزخونه مشغول درست کردن سالاد بودوزیاد حرف نمیزد.
دختر امیرمهدی هم که تپل و شیرین شده بودبغل کردم وکنارمهری نشستم مهری نگاهی باحسرت بهش انداخت وگفت
_همه دخترای همسنم یکی مثله این دارن
_خب توهم میتونی
لبخندی غمگین زدوبهاروبغل کرد
_نه نمیتونم چون دلم گیره!گیر داداش تو که انگار نه انگار مهری ای هم هست رسوای عالم شدم کسی خواستگاریم نمیادامیرعباسم که اینظوری
دلم براش سوخت راست میگفت همه قضیه عشقشو به امیرعباس فهمیده بودن وکسی براش باپیش نمیذاشت.
_مهری امیر عباسم حق داره ازدستش ناراحت نباش
_چه حقی داره خب مردومردونه بیاد بگه حالش ازمن بهم میخوره نه که مامانت وعده وعید بده واون اقا ول کنه بره جبهه شوهر اول تواینطوری ولت میکرد؟
_مامان منم اشتباه کرد ازطرف امیرعباس حرف زد
مهری با بغض گفت_یعنی اون ازاولم منو نمیخواست؟
چی بهش میگفتم چطور میگفتم امیرعباس دلش جای دیگّ ای ومثله اون عشقش سرکوب شده چطور میکفتم امیرعباس دوست قدیمیشو ازدست داده وجون خودشم دیگه براش مهم نیس
اشکای مهری سرازیر شد بغلش کردم تا اروم بشه اما دل خودم نااروم بود مثله همیشه حس میکردم مهری زندگی ماروبهم میزنه یا یه چیزی شبیه این اتفاق اما نه به چهره مظلومش نمیومد پس چرا دل من باهاش اشوب بود
بهار به گریه افتادومجبور شدم ازکناررمهری برم بیچاره پوست استخون شده بودوصورتش به زردی میزد
مصظفی ازدور اشاره کرد بهاروببرم پیشش فهمیدم بچه خیلی دوست داره با خوشحالی بهاروبغل کردوگفت
_یه دونه تپل مپلشو برام بیار
_حالا که،زوده
_برای تواره ولی من چی
به این فکر نکرده بودم مصطفی ده سال ازمن بزرگتر بود پس یعنی باید زوتر بچه دار میشدم اما نه خودم دلم نبود بااینکه میمردم برای بچه اما با مصظفی دلم نبود
زهره که ازدور شاهد ماجرا بود دستمو کشیدوبه اتاق برد
_چته چرا اینجوری میکنی؟
_بچه دیدی رفتی توفکر خبریه؟
_دیوونه شدی؟یه شبه؟
زهره خندیدوبا شیطنت چشمک زد _پس دیشب بلهههههه؟
خجالت کشیدم اما این زهره پررودست بردار نبود
_حالا چطور بود؟
_به توچه؟جطور بود بعنی چی
_دیشب دیگه
_انقدراهم که میگن بد نبود منکه سختم نشد
_ولی من تاصبح
یاد دیشب افتادم مافقط نیم ساعت…؟چطورزهره میگفت تاصبح
_چیه رفتی توفکر یادسختیاش افتادی
_از دست توزهره فضولی،بسه بیا بریم بیرون

از اتاق بیرون اومدیم مصطفی نگاه معنی داری بهم انداخت واخم کرد نمیدونستم چرا اما تا اخر شبم حرفی باهام نزدو محلم نمیذاشت موقع برگشتن هم تو ماشین سکوت کرد نمیدونستم چرا اینطوری رفتار میکنه به نیمرخش نگاه کردم متفکرانه به روبه رو چشم دوخته بود
مصطفی؟؟؟
_بله
_چرا ناراحتی
_ناراحت نیستم
_پس چرا حرف نمیزدی
_همینظوری
_چیزی شده؟
_نه
_پس؟؟
باناراحتی به سمتم برگشت وزد،روی ترمز
_امیرمهدی وزهره چند وقته ازدواج کردن
_پنج سال چطور
_دیدی زهره چطوری بهش میرسید دیدی براش کیوه پوس میکند کنارش میشست اما توچی همش تواشپژخونه بودی
_این چه حرفیه مصطفی خب من دختر خونه وزهره عروس معلومه بیشتر باید کار کنم بعدش منکه بعد شام کنارت بودم پیشت نشستم
_همش حواست به امیرمهدی بودیه ذره توجه نداشتی اینه شوهرداری
اصلا نمیفهمیدم چی میگه این حرفا ازش بعید بود مثله بچه ها گله وشکایت میکرد
_بببینم بااون خدابیامرزم اینطوری بودی
متعجب نگاهش کردم چطور دلش میومد اینو بگه
_این چه حرفیه مصطفی معلوم هست چی میگی
_من اره ولی تو نه…
ماشین وروشن کردوراه افتاد تاخونه حرف نزدیم وباعصبانیت رانندگی کرد هنوزم نفهمیده بودم چرا انقدر ناراحته

شاید برای مردا این مسائل انقدر مهمه اما من که کنارش بودم پس چرا انقدر حساس بود.باید اخرشب باهاش حرف میزدم شاید بهتر متوجه حرفام میشد ازتوکمد بهترین لباس خوابم وبرداشتم وپوشیدم مصطفی هم روی تشک دراز کشیده بودومثلا خواب بود رفتم کنارش وازپشت بغلش کردم میدونستم هرچه قدرم عصبی باشه بامحبت نرم میشه همونم شد به سمتم برگشت وبغلم کرد تودلم خداروشکر کردم که این کدورتا ازبین رفت دلم نمیحواست ازم ناراحت باشه دستامو تودستاش قلاب کردم و به هم نگاه کردیم میخواستم با نگاهم به دلش اتیش بزنم میخواستم انقدرنگاهش کنم که دلش بلرزه…لبخندی زد و منو به خودش فشرد اما این منو راضی نمیکرد دلم میخواست بیشتر بهم محبت کنه ولی خیلی زود خوابش برد…
ازخودم جداش کردم وکنارش خوابیدم اغوشش امن وگرم نبود اما سایه ی بالاسرم بود من باید این اغوش وبرای خودم گرم میکردم.من باید رابطمونو تغییرمیدادم
صبح که بیدارشدم مصطفی رفته بود وسایل جمع کردم واماده رفتن شدیم دوست داشتم قبلش حتما از فاطمه خداحافظی کنم وسرخاک علی برم ازنبود مصطفی استفاده کردم و اول خودم و به علی رسوندم دیگه خاکش بوی گلاب نمیداد و سنگ قبرش مثله همیشه برق نمیزد ازخودم بدم اومد که اینطوری رهاش کردم مصطفی هرچی میخواست میگفت الان که دست علی ازاین دنیا کوتاهه من نباید براش کم میذاشتم
سنگ قبرشو شستم وچند شاخه گل رز براش چیدم برق حلقه ی دستم روی سنگ قبرافتاد نمیدونم چرا شرمم میومد توچشماش نگاه کنم یعنی الان ازدستم خیلی ناراحت بود یا به قول فاطمه خیلی خوشحال بودکه سروسامون گرفتم
به چهرش نگاه کردم مثله همیشه میحندید دوست داشتم باهاش حرف بزنم اما زبونم بازنمیشد باید بهش چی میگفتم؟ میگفتم به دوسال نرسیده ولت کردم ؟ میگفتم هیچی نشده عشقتو فروختم و ازیادم رفتی…

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا شب در سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر ببینید…

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *