خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان منفی عشق > رمان منفی عشق-قسمت بیست و نهم

رمان منفی عشق-قسمت بیست و نهم

رمان منفی عشق-قسمت بیست و نهم

❤️ رمان منفی عشق

آنچه گذشت: قسمت بیستم و هشتم

…این توبودی که تموم زندگی با رفیقات بودی وتومغازه فکرکردی اینطوری پولدارشدن هنره توزندگیتو قربانی پولدارشدن کردی
_من دوستت داشتم هنوزم دارم اما اگه پاتو کجبزاری من مبدونم وتو حالا هم اگه دلت نمیخواد بابات برشکست شه پاشو ساکتوجمع کن بریم
زاتاق بیرون رفت وتنها شدم حتی یه درصدم دوست نداشتم وبه اون زندگی برگردم اونم زمانی که مراسم هفت برادرم هنوز تموم نشده بودوداغ عزاش تا اخرعمر برام میموند نمیدونم تا چه حد تحدیداش راست بود اما جرات ریسکشم نداشتم اروم ساکمو برداشتم وبدون توجه به مهمونا با چشمایی پرازاشک ازخونه بیرون اومدم مصطفی جلودر منتظرم ایستاده بود حتی روی خداحافظی باکسی رونداشتم که بخوام سوالاشونو جواب بدم فقط یه نامه برای زهره نوشتم وگذاشتم تواتاق
ازون ماشین وحال وهواش متنفربودم بوی سردی ونفرت میداد ازمصطفی کینه ای به دل گرفتم که با هیچ چیزی دیگه جبران نمیشد مصطفی منو ازتنها دل خوشی های زندگیم محروم کرده بود اونم با تحدیدوبی رحمی
برای اخرین بارنگاهی به حجله ی برادر جوونم کردم وسوار ماشین شدم
_میشه سرخاکش بریم
_نه
_خیلی بی رحمی
_اونو کنار کسی دفن کردن که خوش ندارم ببینیش
_من میخوام برم سرخاک برادرم
_چونه ی الکی نزن گفتم که نمیشه
دلم داشت میترکید بازدرخونه ی علی ازجلوی چشمام عبور کرد ایندفغه دیگه جرات نگاه کردن بهشو نداشتم سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم وسعی کردم تاتهران فقط وفقط بخوابم
خونه پرشده بود ازگریه های وقت وبی وقت مهری دلم حسابی براش میسوخت اما بارفتاری که مامان منیژه کرد سعی میکردم زیاد تواتاق اونانرم ودورشون نپلکم بمب باران تهران هرروز بیشتر وبیشتر میشد دیگه داشتم امیدمو برای رفتن به خذنه خودمم ازدست میدادم اگر چه برگشتنم به.اون خونه هم فرقی به.حالم نداشت بین منو مصطفی انقذرفاصله افتاده بود که زندگی توی قصرم فرقی به حالمون نمیکرد کار هرروزم فقط قران خوندنو گریه برای علی وامیرعباس شده بود صبح تا ظهر دوازچشم مصطفی دعا میخندموظهرکه میومد مجبور میشدم به اوامر اقا برسم.
جدیدا انقدررفت وامدهای دوستاشم به خونه زیاد کرده بود که ازمهمون ومهمون داری حسابی کلافه شده.بودم مخصوصا دوستایی که نه ازنظر ظاهر نه فرهنگ هیچ ربظی به منو عقایدم نداشتن همشون باسرووضع کثیف ونامرتب پاشونو تواتاق من میذاشتن وخودشونوازدود قلیون وسیگار خفه میکردن
اونروزم مشغول قران خوندن بودم که صدای دراومد فهمیدم مامان منیژه ازخونه بیرون رفته ازاونروز تومشهد دیگه باهام حرف نزده بودوسرسنگین رفتار میکرد
عینکم وزدم به جشم ومشغول قران خوندن شدم که مهری درزدووارد اتاق شدم نگاهی به سرتاپاش کردم بیچاره لاغروضعیف شده بود
_چیزی میخوای
_اومدم حرف بزنم باهات
قران بستموبهش اشاره کردم که بشینه
کمی به ناخوناش نگاه کرد انگار برای زدن حرفش شک داشت
_بچه اذیتت نمیکنه؟
_نه بیچاره میدونه مامانش کم غصه نداره ساکت وارومه.چیزی شده.مهری
درحالی اشک توچشماش جمع شده بود خودشو توبغلم انداخت وشروع به گریه کرد
_لیلی دلم برای امیرعباس میسوزه وقتی به این فکر میکنم که چجوری مظلومانه رفته لیلی من حیلی دوستش داشتم اما هیج وقت نفهمید هیچ وقت منونخواست لیلی گناه منه بد بخت فقط عاشقی بود اما اون منو نخواست حالا هم بارفتنشون داغ دلمو بیشتر کرده دیگه نمبحوام زنده باشم لیلی توخیلی قوی بودی که دوری علی روتحمل کردی خیلی قوی بودی
ازاغوشم بیرون اوردشواشکاشو پاک کردم شک داشتم که بهش اعتماد کنم وحرف بزنم برای همین فقط سعی کردم ارومش کنم
_انقدربی تابی نکن مهری بروبراش قراان بخون دعا کن
_لیلی من درباره علی حرف زدم
سرمو انداختم پایین وجواب ندادم میدونستم اگر حرفی بزنه روزگار هممون سیاهه
_لیلی به روح امیرعباس به کسی نمیگم فقط ارومم کن بگو دوری علی روجطوری تحمل کردی بگو علی چجور ادمی بودمن فقط یه باردیده بودمش لیلی من خوب میدونم خیلی جذاب ترومهربون ترازمصطقی بود من خودم که برای اولین باردیدمش بهت غبطه خوردم که به عشقت اونطوری رسیدی ومن نه خیلی شبیه امیرعباس بود لیلی گذشتن ازاین ادم وفراموش کردنش خیلی سخت بوده بهم بگو چیکار کردی التماس میکنم
بازم دودل بودم اما دلم میخواست کمکشم بکنم
_منم حال تورو داشتم شایدم بدتر اما یه اتفاقهای بدتری توزندگیم افتاد که مجبورشدم برگردم به زندگی
_چه اتفاقایی
_وقتی ببینی پدرومادرت دارن ازغصه تواب میشن اونوقت مجبور میشی ازخودت بگذری مجبورمیشی عشقتوفراموش کنی
یعنی،چی یعنی من باید چیکارکنم؟
_ببین توخوب میدونی که منومصظفی باهم مشکل داریم مامانتم هم غصه مارومیخور هم تو توهم وقتی یه زمانی ببینی مامانت داره ذره ذره اب میشه برای تو انوقت ازخودت میگذری برای شاد کردن دل اونا
_یعنی ازدواج توومصطفی مصلحتی بود برای تو
سرمو انداختم پایین وجواب ندادم وقران وبازکردم
قران بست ودستاموگرفت
_بهم بگو!راستشو بگولیلی تاکی میخوای خودخوریکنی درسته خواهر مصطفی هستم

اما دلم خونه میفهممت راستشو بگو تومصطفی رودوست نداشتی درسته
بغض کردموایندفعه من رفتم توبغل مهری وهردوزدیم زیر گریه
_میدونستم به مصطفی علاقه نداشتی امااینم خوب میدونم که اون بارفتاراش جای هیچ عشقی هم باقی نمیذاره
امیدوار شدم که یه نفربالاخره حرف منوفهمیده باشه که البته دیگه فایده ای هم به حال من نداشت مهری ازجاش بلندشدوازکمد قدیمی تواتاق یه عکس بیرون اوردوگذاشت جلوم عکس یه دخترسبزه رویی که بانمک هم بود
_این کیه؟
_این دختر عاشق مصطفی بود
عکس،برداشتم ،بادقت بیشتری نکاه کردم دختربانمک وظریفی بودکه چشمای سبززیبایی داشت
_این دختر خیلی قشنگه
_اره عاشق مصطفی شده بود اما مصطفی نتونست باهاش ازدواج کنه
_چرا
_چون مصطفی اصلا نمیدونست عشق چیه دنبال یکی بود که بابای خیلی پولداری داشته باشه
_واون یه نفرم منم؟
_اره اولا منومامان میدونستیم به خاطرپول اومده سراغت اون اصلا خودش دنبال هیچ دختری نمیرفت
_یعنی هیچ کسودوست نداشته
_نه ادم عجیبیه اصلا نمیتونست بادخترا ارتباط برقرارکنه حتی حرف ساده هم نمیتونست بزنه باهاشون میلی هم نداشت به طرفشون بره اما اونروز که من توروبهش پیشنهاد دادم باخوشحالی پذیرفت
_چون بابام پولداربود؟
_نمیدونم حتما
_این که میگی میلی به دخترا نداشته یعنی اینکه ازاولم ازین لحاظ سرد بوده
_مطمئن باش واسه همینم تاحالا خیانت نکرده
عکسو دادم به.مهری وازجام بلندشدم مهری هم درحالی که به سمت درمیرفت برگشت وگفت
_غصه نخور به فکر بچت باش
_توهم همینطور سعی کن یکی شبیه امیرعباس پیداکنی وسرسامون بگیری
لبخند تلخی زدوگفت_هیچ کس شبیه امیرعباس من نمیشه
مهری ازدراتاق بیرون رقت بازم دیدنش بدجوری دلمو اشوب کرد یه لحظه ازاینکه حرف زدم پشیمون شدم اما خب اونم رازمصطفی روبرام گفته یود پس مطمئنا حرفی نمیزد نمیفهمیدم.این دلشوره هام ماله چیه پس.
رفتم تواشپزخونه ویه.ناهار مختصری درست کرذم مامان منیژه رفته بود جلسه.وبرای ظهربرنمیگشت همراه.مهری ومصطفی ناهاروخوردیم خیلی بامصطفی حرف نمیزدم یعنی حرفی نداشتیم که باهم بزنیم انقدردنیامون ازهم.فاصله گرفته بود که جای هیچ حرفی برامون نمیذاشت چند وقتی بودبرای رزمنده ها هم بافتنی میبافتم مشغول بافتن شال گردن توسی رنگی شدم که علی شبیه.اونو برای اخرین بارجاگذاشت پیشم دوست داشتم تمام رزمنده ها به یاد علی ازون شال گردن داشته باشن تقریبا پنج تا بافته بودم وکنارگذاشته بودم مصطفی نگاهی به اونا کردویکیشودورگردنش انداخت
_قشنگن اینو من برمیدارم
با کینه بهش نگاهی انداختم ومشغول بافتن شدم بازدوباره اومدو دوتا دیگه ازونا روبرداشت
_اینم.برای ممد اصغر
دوستای لااوبالیشو میگفت با حرص ازجام بلندشدم وهردوشو ازدستش کشیدم
_اینا برای رزمنده هاس نه برای دوستای علاف تو
_تو زن منی بی خودمیکنی برای بقیه شال میبافی بدشون ببینم
_نمیدمش میخوام فردا بدم مسجد بفرستن
اومد نزدیکموهمشونو بوداشت
_بی خودا اصلا من راضی نبستم ببری به همشون حرامه
_توفکرم میکنی مصطفی؟بزارشون لطفا سرجاش اینارومن به نیت اونا بابفتم
چشماش پرخشم شد میله بافتنی وازدستم کشیدوازپنجره بیرون انداخت
_دیگه غلط میکنی بخوای شال ببافی منکه میدونم مرضت چیه میشینی برای من اشپزی میکنی رخت میبافی نه بقیه فهمیدی؟
اینو گفت وشال گردنارو پرت کرد توباغچه وبایه کبریت همشونو اتیش زد مهری ومامان منیژه بادیدن اونا ققط سر تکون دادنو خودشونو ازترس مصطفی تواتاق حبس کردن منم فقط نشستم وگریه کردم اگر شال گردن اصلی رو هم میسوزوند حتما دق میکردن رفتم توکمدوسریع قایمش کردم تا دست مصظفی بهش نرسه

پاتو شیش ماهگی گذاشته بودم ودیگه کمترازخونه بیرون میومدم شدت بمب باران تهرانم کمترشده بودومیخواستیم کم کم به تهران نقل مکان کنیم تواین مدت رابطه منو مصطفی همینطورسردوسرسنگین بودوکمترپیش میومد تا باهم حرف مشترکی بزنیم تنها داخوشیم رسیدن ایام تعطیلی بود که میتونستم برگردم مشهدوکنارخونوادم باشم
مصطفی تواین مدت حسابی پیشرفت کرده بودووضع مالیش روزبه روزبهترمیشد انگارتنهاکسی بود که تواین اوضاع جنگ وتحریم خوب پول درمیاورد فریبا همیشه به ثروت وعرضه مصطفی توپول دراوردن غبطه میخوردوازخداگله میکرد که چرا شوهراون اینطوری نیس اما من این چیزا واسم مهم نبود ازبچگی تونازونعمت بزرگشده بودم وشرایط جنگی ای که این مملکت داشت زیاد اجازه نمیداد ازثروتمون لذت ببریم
بالاخره بااروم شدن اوضاع اسبابمونو برداشتیم وراهی تهران شدیم جهیزیه ی منم که ازاول بسته بندی شده ته انبارافتاده بودوبارزدن وهمراه بقیه وسایل به تهران بردند
خونه تهرانمونو تاحالا ندیده بودم یعنی اصلا برام اهمیتی نداشت که برم سراغشو ببینم .خونه ای بود که مصطفی خودش قولنامه کرده بود.فقط میدونستم سمت شرق تهرانه وبزرگه
بالاخره کامیون جهیزیه ی من رسید دم خونه ودرب حیاط بازشد بادیدن اون صحنه درجا خشکم زد و فقط با بهت زدگی به مصطفی نگاه کردم…

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا شب در سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر ببینید…

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *