خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان منفی عشق > رمان منفی عشق – قسمت بیست و هفتم

رمان منفی عشق – قسمت بیست و هفتم

رمان منفی عشق - قسمت بیست و هفتم

❤️ رمان منفی عشق

آنچه گذشت: قسمت بیستم و ششم

…خیلی خوش شانس بودم که محمد شوهر فریبا رودیدم از رنگ وروی پریده ی من فهمید اتفاقی افتاده وماشین وجلوی پام نگه داشت
_چی شده لیلی خانم ؟
_مصطفی هنوز نیومده؟دلم شور میزنه شما ازش خبر ندارین
_من اخرین بار نیم ساعت پیش تومخابرات دیدمش
_مخابرات
فریبا_چی شده لیلی چرا توکوچه وایسادی
محمد_اقا مصطفی نیومده نگرانه
فریبا خودشو نزدیک کردودرگوشم گفت
_توهمونی که دوستش نداری پس این پرپرزدنت چیه
_وای فریبا الان وقته شوخی نیس من هروقت حالم اینطوری میشه میترسم ربطی به مصطفی نداره .اقامحمد نگفتین کی دیدینش؟
_نیم ساعت میشه بیاین سوار شین شمارم ببرم
همین که خواستم سوار بشم ماشین مصطفی پیچید توکوچه وبدون معطلی به سمتش دویدم
_سلام معلوم هست کجایی دلمون هزارراه رفت
چهرش خیلی دمق بودومظلوم انگار نه انگار دیشب دعوامون شده بود نگاهی بهم کردوگفت
_باید بریم مشهد مادرت مریض احواله
باشنیدن اسم مادرم پاهام سست شد
چه بلایی سرمامانم اومده؟راستشو بگو مصطفی
_چیزی نشده فقط مریضه کسی نیس پیشش باشه گفتن تورو ببرم
بااین حرفش ته دلم بیشتر خالی شد میدونستم ازاین فداکاری ها نمیکنه به جای جمع کردن وسایل رفتم توماشین نشستم مصطفی با تعجب بهم خیره شد
_برو وسایلتو بردار
_اول بریم مخابرات میخوام زنگ بزنم اصل قضیه روبفهمم
_اصل چیرو بفهمی چرا لجبازی میکنی بهت میگم برووسایلتو جمع کن بریم مشهد مامانت مریضه مراقبت میخواد
انگشتمو به نشونه تحدید بالا وبردم وبه طرفش برگشتم
_یا میری مخابرات یا خودمو میکشما میدونی که دیوونه ام
چشماشو مهربون ترکردودستموگرفت
_لیلی اتفاقی برای مادرت نیافتاده قسم میخورم پاشو برو لباساتو بردار بریم منم خسته ام میخوام اینهمه هم رانندگی کنم پاشو حداقل تا سمنان برسیم
بغض گلومو گرفت میدونستم اتفاق خوبی نیفتاده میدونستم داره دروغ میگه اما چاره ای جز باور نذاشتم رفتم تووچند دست لباس برداشتم مامان منیژه داشت با مصطفی صحبت میکرد میدیدم رنگ اونم پریده وهاج وواج نگاهش میکنه خدایا چه اتفاقی افتاده بود که اینا به من نمیگفتن باز دویدم توحیاط مامان منیژه روی،زمین نشسته بودوگریه میکرد جلوی مصطفی که ایستاده بود زانو زدم
_التماست میکنم بگو چی شده من تا مشهد نصفه جون میشم چرا رنگ مامان پریده مصطفی چرا تو خودت لال شدی خب بگو چی شده نامرد
_پاشو سوار شو بریم مامان توهم حاضرشو
_مامان من مریضه مامان منیژه بیاد مصطفی راستشو بگو مامانم مرده؟
مصطفی سرشو انداخت پایین وحرف نزد
مامان منیژه_نه مادر مامانت زندست خب بهش بگو دیگّه اینطوری بدتر نصفه جون میشه
دوباره افتادم به پای مصظفی چی روباید به من میگفتن فقط چشم دوخته بودم به لباش میدونستم اگه حرکت کنه خبرخوبی برام نیس میدونستم اگه حرفشو بزنه دیگه نمیتونم ازجام بلندشم همونم شد وقتی شنیدم دیگه نفهمیدم دورم چی میگذره چشمام سیاهی رفت گوشم داغ شده بود همش اخرین باری که دیدمش جلو روم بود دستشو گذاشت زیر چونم وگفت خواهر کوچولو مراقب خودتوزندگیت باش یاد علی رم تودلت نگه دار.با خودم گفتم یاد علی !؟؟بالاخره خودتم رفتی پیش علی بالاخره کار خودتو کردی امیرعباس
چشمامو که بازکردم همه جا توحاله ای ازدود بود چهره نگران مصطفی هم بالای سرم دیدم .درودیوار سفیدوسنگی دورم نشون میداد که توبیمارستانم تازه یادم اومد چه.مصیبتی سرم اومده تازه یادم اومد امیرعباسمم رفته دیگه نیست شروع به گریه کردم
_گریه نکن برات خوب نیس
صدای مصظفی بود که با جدیت نگاهم میکرد پشتمو بهش کردمو شروع به اشک ریختن کردم اخه توچرا رفتی دیگه اخه این چه دنیایی بود که من همش باید عزیزامو ازدست میدادم این چه دنیایی بود که همش باید غم میدبدم خدایا این یکی دیگه انصاف نبود دل من همش به امیرعباس خوش بود چرا بردیش که پشتم خالی شه چرایاد مامان افتادم وای به حال مامان الان داره چی میکشه نه من هستم نه امیر الان دق میکنه تواین وضعیت باید میرفتم مشهد باید میرفتم ببینمشون دلم طاقت موندن نداشت دلم میخواست برای اخرین بار امیرمو میدیدم اه لعنت به این تهران که انقدر ازمشهد دوره ازجام بلندشدمو سرم تودستمو کندم مصطفی هم همزمان با من بلند شد
_دیوونه شدی چراسرمتومیکنی بگیربخوای توباید استراحت کنی
با گریه بهش نگاه کردم بدون جواب سوییچ ماشین وازکتش کشیدم
_دیوونه نشو لیلی بشین سرجات
_میخوام برم مشهد جنازه برادرمم حق ندارم ببینم ؟؟
_خیله خب میری وایسا جواب ازمایشت بیاد میری اونوقت
_جواب چی بیاد ازمایش چی ولم کن میخوام برم
به طرف دررفتم اما مصطفی زودتر رسیدوجلوی دروگرفت
_برو کنار میخوام برم داداشم مرده بفهم اینو(خواستم پسش بزنم اما زورم نرسید)
مصطفی دوتا دستم وگرفت ونگه داشت وباخشم به صورتم چشم دوخت
_باهم میریم اول میشینی جواب ازمایشت بیاد سرمتم تموم شه خانم پرستار بیاید سرمشو بزنید
_لا مصب میخوام برم مشهد من نه سرم میخوام نه ازمایش میخوام برم سرخاک داداشم بزار برم التماست میکنم بزار برم دیوونه (با مشت به پاهاش میکوبیدم )
گریه نذاشت ادامه حرفمو بزنم پاهام سست شدوروی زمین افتادم مصطفی هنوزم دستامو ول نکرده بود
_باشه منکه گفتم میبرمت صبر کن میبرمت
_میترسم خاکش کنن من نرسم بزار برم من میخوام برم میخوام امیرعباسمو ببینم
_نمیشه
_من میرم
دوباره از جا بلند شدمو هولش دادم خورد به دیواروراه دررباز شد هرچی توان داشتم به کار گرفتمو دویدم اما دوباره چشمام سیاهی رفت جلوی چشممو خوب نمبدیم اما میدویدم مصطفی هم پشت سرم میومد صداشو بریده بریده میشنیدم (بچه من توشکمته کدوم وری میری)حرفاشو نتونستم حلاجی کنم وایسادم به پشت سرنگاه کردم مصطفی خم شده بودونفس نفس میزد نفهمیدم چی شد که ازحال رفتم
با دوباره چشمامو بازکردمونگاهم باصورتت قرمزوپرازخشم مصطفی تلاقی کرد.نگاهی به دوروبر انداخت وصورتشو بهم نزدیک کرد وپیشونیم وبوسید
_جواب ازمایشت اومد قطعی شد که بارداری
نمیدونستم خوشحال باشم یاناراحت دیگه هیچی فرقی به حالم نداشت دلم فقط پیش مامانم بودوبس .رومو به سمت پنجره چرخوندم هنوزم تهران بودم وهزارکیلومتر دورترازخونوادم
_میبرمت مشهد نگران نباش فقط به خاطر بچه خودتو اذیت نکن
مامان منیژه_به هوش اومد؟
_اره
سرمو برگردوندموبهش سلام کردم توچشماش خوشحالی میدرخشید من نمیدونم این دیگه چه دنیایی بود اینا برق خوشحالی توچشماشونو منه مادر ازغصه داشتم دق میکردم اروم دستموگذاشتم روشکمم هیچ حسی نذاشتم تواین موقعیت نمیتوستمم حسی به داشته باشم
بعد نیم ساعت دکتراومد بالای سرمو باکلی سفارش احازه ترخیص داد بعد ازپوشیدن لباسام همگی سوار ماشین شدیم وبه ظرف مشهد راه افتادیم چه قدر دلم میخواست دوباره برمیکشتم اونجا اما نه تواین وضعیت وبا این اتفاق تمام راه وبرای امیرعباس اشک ریختم حالا غم دلم شده بود دوتا یکی امیرعباس که تااخرعمرش ناکام موند یکی هم علی که خیلی زود تنهام گذاشت.دوباره نگاه اخرش اومد توذهنم چه قدر زیبا ودلنشین دلم برای بد اخلاقیاش یه ذره شده بود کجا بود که سرم داد بزنه وغیرتی شه کجابود که همیشه رفت وامدام چک کنه ووسط حرفای یواشکیم باعلی پیداش شه کجا بود که دوباره با قد بلندش کت وشلوار بپوشه ومامان قوربون صدقش بره.دیگه دلم داشت میترکید ازغصه فقط دوست داشتم بلند بلند جیغ بزنم
خونمون سیاه پوش شده بود امیرمهدی با چشمایی پرازغم جلوی درایستادم بودبه زمین نگاه میکرد به وضوح میدیدم شونه های پهنش خم شده بادیدن ماشین مانتونست طاقت بیاره وبدون اینکه بیاد سمتم رفت
رفتم توخونه که نه عزاخونه همه جا پارچه های سیاه کشیده بودن وصدای شیون های مامان قطع نمیشد همه محل بادیدن من ازجابلند میشدن ووایمیستادن انگار اومده بودم تنبیهشون کنم وای خدا بازم بوی اسفند اومد این بودیوونم میکردو نباید میشنیدمش این بو همش خاطرات امیرعباسوعلی بوددویدم طرف اسفندوبالگد زدم زیرش.همش پخش زمین شدوپام سوخت بابلند شدن فریادم مصطفی ازپشت سر کمرمو گرفت ولنگان لنگان به طرف اتاق برد اونم جرات نداشت تواین وضعیت حرفی بهم بزنه
توی حونه بدترازبیرون بود مامان که دائم جیغ میکشیدوباباهم به یه نقطه خیره فقط دویدم ظرف مامانوبغلش کردم هیچ جایی برام امن ترواروم ترازاغوشش نبود دیگه تحمل نداشتم ازدوری همه داشتم دق میکردم تواون خونه داشتم دق میکردم ازمرگ داداش جوونم داشتم دق میکردم اونجا برام مثله بهشت بوبهشتی که تاتونستم
تاتونستم اشک ریختم وخودموسبک کردم مامانم اروم ترشده بودودیگه جیغ نمیزد انگار دیدن منم برای اون ارامبخش بود سوموبرگردوندنم وبه عکسش نگاه کردم مثله علی میخندید صداش توگوشم دائم میپیچید(خواهرکوچولی من ..من مخالف این ازدواجم چون معلوم نیس سرعلی چی بلایی بیاد..به فاطمه حرفی نزن نمیخوام اونم بیوه شه….)همه حرفاش توگوشم میپیچید گوشامو گرفتم (خواهرکوچولوی من …خواهوکوجولوی من…)داشتم دیوونه میشدم بدون توجه به بقیه رفتم توباغ کوچیک ونشستم روی زمین ازبعد ازدواجم با مصطفی اونجا نرفته بودم نکاه کردن به دوروبرم دیوونه ترم کرد باصدای،بلند شروع به گریه وشیون کردم.انقدراونجا موندم تا افتاب غروب کرد هیج کس جرات نزدیک شدن بهمونداشت وبابا نمیذاشت کسی وارد باغ کوچیک بشه .میفهمیدم دلم ضعف میره اما حوصله خوردن چیزی نداشتم
زهره ازپنجره اتاقم ظرف غذاروگذاشت توباغ ورفت بابی میلی بهش نگاه کردم تازه یادم افتاد مادرمو یکی دیگه وجودش به من وابستش چند قاشق به زورگذاشتم تودهنم اما هرچی خوردم وبالا اوردم انگار هیچی ازگلوم پایبن نمیرفت اروم ازجابلند شدمو رفتم تو اتاق مصطفی پایین تخت خوابیده بود گاهی به وجودش شک میکردم به محض اینکه بابا گفت نرید تو باغ اونم نیومد و با اینکه پنجره مشرف به باغ کوچیک بود حتی صدامم نکرد معلوم نبود تو مغزش چی میگذره
ازاتاق بیرون رفتم مامان کنار عکس امیرعباس نشسته بود و زل زده بود؛ بهش پسرجوانی هم با لباس رزمنده ها گوشه پذیرایی مشغول گریه کردن بود که بادیدن من ازحا بلند شد و اومد سمت من…

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا شب در سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر ببینید…

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *