خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان منفی عشق > رمان منفی عشق _ قسمت بیستم

رمان منفی عشق _ قسمت بیستم

رمان منفی عشق _ قسمت نوزدهم

❤️ رمان منفی عشق

آنچه گذشت: قسمت نوزدهم

…_لیلی من دیگه طاقت این سردیاتو ندارم تااخرهفته بهم.بگو اره یا نه ولی بدون اگه بگی اره.تا اخرباهاتم

بدون خداحافظی دویدم وخودمو ازپنجره باغ کوچیک داخل اتاق انداختم وتا تونستم باصدای بلند گریستم صدای خاحافظی مصظفی وبسته شدن دراومد میدونستم الان سیل سوال وحوابه که به سمتم میاد اولین باربود ازدست علی هم ناراحت بودم سرمو اوردم بالا وظلبکارانه به عکسش نگاه کردم : خیلی نامردی کردی رفتی ببین حالمو دلت میومد اینطوری تنهام بزاری اره علی ؟دلت اومد نامرد؟اخه مگه این دل من جای چند نفرو میتونه داشته باشه که تو گذاشتی رفتی؟خیلی نامردی خیلی.نمیبخشمت علی نمیبخشمت
بازم وجدان درونم بیدار شد یاد لرزش دلم افتادم راست میگفت چطور دلم برای نگاه مصظفی لرزیده واومدم گله شو به علی میکنم اره این منم که یه ادم بی وجدان وبی معرفتم نه علی این من بودم که دلم لرزید اما …اما خب منکه دیگه زنش نبودم وعلی ای نبود پس حق ازدواج داشتم ودین وشرع این اجازرو بهم میداد اما دلم …این دل لامصب راضی نمیشد…
سرمو گذاشتم روی قاب عکسشوچشماموبستم.گرمای دستای نوازشگرمامانو روی صورتم حس کردم دلم نمیخواست ازون حال بیرون بیام
_من بهت افتخار میکنم که اینطوری عاشق شوهرتی .انقدروفاداری وصداقت هیچ جا پیدا نمیشه .علی الان داره میبینتت لیلی.میبینه که داری براش اشک میریزی میبینه بهش وفاداری اما دخترم این زندگی داره راه خودشو میره توهم باید بدویی دنبالش اگه خدایی نکرده خسته بشی وازحرکت وایسی جامیمونی وباید درجا بزنی .درحا زدن ونه خدا دوست داره نه بنده خدا ونه اون خدابیامرز اون سفید بخت شد توهم تصمیمی بگیر که توش سفید بخت شی درست مثله علی …………
حرفای مامان شیرین بود شیرین ودلنشین راست میگفت علی سفید بخت شده بود اما من ….سرموبلند کردم مامان دیگه تواتاق نبود قاب عکس خیس ازاشکوبلند کردمو باروسریم اشکامو ازروش پاک کردم ..داشت میخندید پس به قول مامان منم باید سفید بخت میشدم درست مثله علی
اما مصظفی میتونست منو خوشبخت کنه؟حتما اره وقتی هم شغل داشت وهم سربه زیروخونواده دار پس حتما میتونست ….شایدم نه

امروز روز چهارشنبه بودوتاجواب مصطفی فقط دوروز وقت داشتم تواین چند روز پیداشم نشده بودوبه قول خودش گذاشته بود خوب فکر کنم بعد ازاخرین مریضی که دیدم به اتاق استراحتم رفتم تالباسامو عوض کنم فاطمه پشت میز نشسته بودومشغول نوشتن
_من دارم میرم خونه شیفتم تموم شده تونمیای؟
_نه یوسف امشب نیس بیشترمیمونم
_حالا خودتو خسته نکن بچه یه چیزیش نشه خدای نکرده
_نه بابا
صدای باز شدن یهویی در هردومونو ترسوند یکی ازپرستارا بودکه بادیدن من لبخند زدوگفت
_خانم مریض دارید ازفامبلاتونه
هردوازجاپریدیم وبه سمت بخش رفتیم
_خانم مرادی کیه که مریض من؟
_تواورژانسه
دویدمو خودموبه اورژانس رسوندم مصطفی روی تخت افتاده بودوازدرد ناله میکرد ومهری نگران بالاسرش ایستاده بود
_اقا مصطفی ؟مهری ؟چی شده
مهری گریه کنان به سمتم اومد
_توروخدالیلی یه کاری کن میگن سنگ کلیه شه داره ازدرد میمیره
_خیلیه خب چیزی نیس انقدر خودتو ناراحت میکنی الان بهش مسکن میزنیم نگران نباش
رفتم بالاسرش ازدرد صورتش سرخ شده بودوبه خودش میپیچید
_بالاخره اومدی؟
_خیلی درد دارید؟
_اره اما نه به اندازه بقیه دردام (پسره تواین موقعیت وقت گیراورده )سریع رفتم ودکتروصدا زدم دکترم بعد ازمعاینه ودیدن عکسای قبلیش دستورداد بهش مسکن بزنم.ولی اخه منکه نمیتونستم اینکاروبکنم اینجوری جفتمون ازخجالت اب میشدیم به سمت دررفتم تافاظمه روپیدا کنم که صدای دادش بلند تر شد دکتر به سمتم برگشت وگفت
_خانم مشهدی خب بزنید دیگه
بدترازین دیگه نمیشد با هربدبختی بود مسکن وبهش زدم جفتمون ازخجالت مر اما معلوم بوددردش کمتر شده واروم گرفت سرخیس ازعرقشوگذاشت روبالش
_همیشه مسکن من تویی دیدی؟
ازحرفش خندم گرفت اما جدی نگاهش کردم
_اگه بهتون تزریق نکرده.بودم هنوز باوجود منم داشتید درد میکشیدید
خندیدوروشو برگردوند
_هنوزم درد دارم اما وقتی تواینجایی یادم میره
دلم میخواست بازم بگه ازجام بلند نشدم ونشستم
_همیشه فرار میکردی؟
دوباره روشو برگردوندوباخنده نگاهم کرد
_دوروز تا اخرهفته مونده حواست هست؟
_اره
_پس تاالان باید تصمیم گرفته باشی
بازم سکوت نکردم تودلم گفتم چه جونی داری تو
_میشه الان جوابمو بدی
حوابومیدونستم اما …بالاخره که چی باید میگفتم ازپنجره به بیرون نگاه کردم فاطمه روی نیمکت حیاط نشسته بود چه قدرچشماش شبیه علی…وای خدا همیشه باید میومد جلو چشمم
_جوابموبده لیلی
سرموبلند کردم باز نگاهمون بهم گره خورد موهای اشفته ولباس ساده ولحن مظلومش دیگه مثله قبل نبود حس کردم بهم نزدیکه این مصطفایی بود که میخواستم نه اون مصطفی غصا قورت داده
اروم گفتم جوابم مثبته

اخرین لباسامم تو چمدون گذاشتم مامان نگران نگاهم میکردوارام اشک میریخت به سمتش برگشتم وبا بغض نگاهش کردم
_بازچی شده مامانم که گریه میکنی
_نگرانم این تهران بمب بارون میشه میترسم بلایی سرت بیاد کاش با مصطفی حرف میزدی مشهر میموندین
_مصطفی حرفی نداشت اما من راضی نبودم اینحوری ازکاروزندگی میفتاد تازه این همه دارن توتهران زندگی میکنن هیچی شونم نشده بعدشم مصظفی گفت میریم خونه لواسونشون اونجا امنه امنه نگران نباش
_چی بگم والا من گفتم شوهر کنی از غصه هام کم شه حالاباید نگران ازدست ندادن توهم باشم پس حسابی مواظب خودت باش توشهرم اصلا نرو
_نگران نباش مامان نمیرم
_برم ببینم بابات عاقد پیدا کرد یانه
مامان ازاتاق بیرون رفت اخربن وسیله ای که جمع نکرده بودم عکس علی بود ازروی دیوار برداشتم وبا دقت تو یه پارچه ی سفید پیچیدمش برام جداشدن از علی واینکه دیگه دیربه دیر میتونستم سرخاکش برم ازهمه چی بدتر بود ضمن اینکه مصظفی هم زیاد خوشش نمیومد چمدونم وبستم وبه حال رفتم همه جا پرازصندلی ومیز بود سفره عقد سفید وطلایی ای که مهری چیده.بودم وسط پذیرایی خودنمایی میکرد.
مهری_قشنگه لیلی جون
_عالیه دستت درد نکنه خیلی هنرمندی
مهری_ممنون
مهری به طرف سفره عقد رفت ویکباره دیگه بادقت وارسیش کرد وازهمانحا زیر چشمی امیرعباس وهم میپایید امیرعباس وارد خونه شدوبادیدن سفره عقد چیده شذه بدتر اخماشودرهم کرد شانس منم این بود که امیرعباس همیشه از ازدواجم ناراحت باشه اینبارم طاقت نداشت کسی رو جای علی ببینه مهری که با ذوق زیاد منتظر این لحظه ی طلایی بود امیدش ناامید شدوبا بی حالی روی مبل عروس وداماد نشست
امیرعباس به اشپزخونه رفتودرگوش مادرچیزی گفت که معلوم بود باز گله وشکایته منم پشت سرش به اشپزخونه رفتم تا ببینم قضیه چیه
_مامان امیرعباس چی میگفت
_هیچی میگه چرا انقدرشلوغش کردین ناسلامتی شوهر اولش شهیده
_راست میگه دیگه منم که گفتم فقط عقد محضری کنیم
_چه میدونم خودت دیدی که مادرمصطفی گفت باید حتما عروسی باشه وما ابرو داریم حالا این امیرعباس واسه همین ترش کرده
_راستی گفتی موسیقی نذارن تودروهمسایه پر خونواده شهیده
_من گفتم اما بعید میدونم گوش بدن
_اگه بزارن که امیرعباس دیوونه میشه
_حالا توچرا اینجا وایسادی برو بگیربخواب فردا کلی کار هست .این مصطفی کجاست
_نمیدونم حتما دنبال کارا
_تونباید ازشوهرت خبردار باشی برو ببین کجارفته پسره
به سمت مهری که بخل کوده روی صندلی نشسته بودوباگل مصنوعی تودستش ورمیرفت رفتم وکنارش نشستم
_نمیدونی مصطفی کجا رفت؟
با بغض نگاهم کردوشانه هایش را بابی تفاوتی بالاانداخت

الان از چی ناراحتی؟
مهری_از دست خودخواهی های داداشت دیدی یه نگاهم نکرد ناسلامتی چند وقت دیگه شیرین خورون ماست اسمشو گذاشتن روم ولی محلم نمیده
_خیله خب حالا چرا اشک میریزی هنوزم که نه نامزد کردی نه خواستگاری شده درحد حرفه امیرعباسم اخلاقش همینه دیگه باید محرم بشین اونوقت جونش برات درمیره
مهری اشکاشو پاک کردوبی تفاوت به سفره ای که چیده بود به حیاط رفت.منم به اتاق امیرعباس رفتم طبق معموا مشغول درست کردن رادیو بود
_وای امیرالان وقت رادیودرست کردنه؟اخه .چرا انقدرسفت فشارش میدی حالا الان میشکنها
همونم شد رادیوشکست وافتاد زمین امیرعباس
کلافه پیچ گوشتی دستشو روی میز پرت کردو سرشو با دودستانش گرفت
_حالم خوب نیس لیلی درکم کن اون بیرون که میشینم یا یاد علی دیوونم میکنه یا شب عروسی فاطمه منکه گفتم نمیام این مامان هزارتا نامه نوشت که نیای من میدونم وتو اه…
_من چی بگم پس؟جای من بودی چی کارمیکردی فکرکردی این مجلس خوش خوشانمه وقتی تموم زندگیم تبدیل شده به چهارتا استخوون وزیر خروارها خاک ومنم به خاظر دل مامانم دارم زن یکی دیگه میشم اینا بدتر اذیتم میکنه ولی تحمل دارم اما توبارفتارت همرو ونجوندی مخصوصا مهری
امیرعباس سرشو بلندکردوباتعجب نگاهم کرد
_من با اون چیکارکردم
_چیکارنکردی خب یه ذره توجه کن بهش
_وقتی خودتون بریدیدودوختین چه توجهی بکنم لیلی.تازه ما حتی خواستگاریشم نرفتیم این توهم برداشتتش
_وای امیر عباس خود خواه نشو خدا قهرش میگیره کم کسی نیس که اینطوری صحبت میکنیا دختر ترشیده که نبوده
_وای لیلی توروخدا سربه سرم نزار برو به شوهرت برس بزار تنها باشم
امیرعباس ازجابلند شدوروی تختش پشت به من درازکشید.ناامیدانه از اتاق بیرون اومدم برعکس همیشه صحبت با امیرعباس حالمو بیشتر بد میکردوترجیح میدادم زیادسمتش نرم وقتی بیرون اومدم مهری رفته بود
_مامان مهری رفت
_مصظفی اومد دنبالش بردش
از تعجب شاخ دراوردم اگه علی بود حتما یه سری به من میزد اما مصطفی بی تفاوت فقط تا دم دراومده ورفته بود ناخوداگاه ازدستش دلخور شدم اما شایدم حق داشته ومال خستگی زیادش بوده. منم به اتاقم رفتم ونفهمیدم کی خوابم برد

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا شب در سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر ببینید…

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *