یکی از روزهای پاییز ۹ سال قبل، مادرم کاسه آشی را به دستم داد تا آن را به در منزل همسایه ببرم.
دفتر و قلم را رها کردم، چادرم را روی سر انداختم و زنگ منزل همسایه را به صدا درآوردم. آن ها یک ماه قبل به محله ما نقل مکان کرده بودند و شناختی از آن ها نداشتیم.
در این هنگام نگاهم به نگاه جوانی گره خورد که در منزل را گشود. گویی دلم فرو ریخت و او با لبخندی کاسه آش را از من گرفت. از آن روز به بعد «متین» در ساعات تعطیلی مدرسه مقابل منزلشان می ایستاد و حرکات مرا زیر نظر می گرفت.
مدتی بعد این نگاه ها و رفتارهای او که برایم جذاب شده بود، به ارتباط تلفنی انجامید. دیگر تمرکز درس خواندن نداشتم و ساعت ها پنهانی با متین صحبت می کردم.
وقتی کتاب هایم را مقابلم می گذاشتم، ذهنم در جملات زیبا و عاشقانه متین سیر می کرد. از طریق مادرم فهمیدم متین با دختر دایی اش ازدواج کرده است و در دوران عقد به سر می برد. از این موضوع به شدت ناراحت شدم و تصمیم به قطع رابطه گرفتم اما متین با چرب زبانی مرا قانع کرد که به اجبار تن به این ازدواج داده است و قصد جدایی از نامزدش را دارد.
یک سال گذشت و من با ردشدن در آزمون سراسری، سودای پزشک شدن را از سرم بیرون کردم ولی متین برخلاف قولی که به من داده بود، جشن عروسیاش را برگزار کرد و به زندگی مشترکش در طبقه بالای منزلشان ادامه داد.
چند روز بعد با من تماس گرفت و گفت مادرش راضی شده تا همسرش را طلاق بدهد و سپس از من خواست برای دیدن مادرش به منزلشان بروم اما وقتی آن جا رسیدم متین تنها در منزل بود و …
از آن به بعد او مرا تهدید به انتشار عکس ها و فیلم هایی می کرد که از این رابطه زشت گرفته بود. من هم از ترس، به این رابطه سیاه ادامه می دادم و او هر بار با وعده های دروغ از من سوء استفاده می کرد. حالا هم که خواستگاری مناسب دارم باز هم متین مرا تهدید می کند. اکنون پس از آن که ۹ سال در مرداب، زندگی کرده ام، دست به دامان قانون شده ام تا شاید..
منبع: netshahr.com
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
⇐ کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز ⇒
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
لعنت به هر چه نامرد عوضیه که با آبروی یه دختر بازی کنه لعنت به اون شیری که خورده