خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت بیستم

رمان باورم کن-قسمت بیستم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

❤️ رمان باورم کن-قسمت بیستم

با دومین بوق مهری گوشی و برداشت و آنید بعد سلام و احوالپرسی ازش خواست گوشی و به خانم احتشام بده. آنید: سلام طراوت جون خوبی؟

احتشام: سلام دخترم تو چه طوری؟ اتفاقی افتاده؟ آنید: نه طراوت جون زنگ زدم بگم که برامون کلاس فوق العاده گذاشتن شب دیر میام شما باید تنهایی برید برای ماساژ صورتتون. احتشام: ساعت چند کلاس داری؟ کی میای خونه ؟

صبر می کنم تا تو بیای با هم بریم. آنید: نمیشه طراوت جون کلاسم ۶:۳۰ شروع میشه تا ۸:۳۰ تا بخوام بیام خونه میشه ۱۰:۳۰ – ۱۱ دیرتوت میشه . میدونید که چقدر سخت براتون نوبت گرفتم اگه امشب نرید میوفته واسه دو ماه دیگه پس حتما” برید .

ساعت ۷:۳۰ باید اونجا باشید. اوکی؟ احتشام : خوب تو چه جوری میای خونه؟ آنید: یه جوری میام نگران نباشید. من دیگه برم. کاری ندارید؟ احتشام: نه برو مواظب خودت باش. آنید: خداحافظ. خانم احتشام به فکر فرو رفت و بعد از چند دقیقا لبخند شادی بر لبش نشست.

*** استاد احمدی نگاهی به ساعتش کرد و گفت : خوب بچه ها خسته نباشید. ساعت دقیقا” ۸:۳۰ بود. دانشجوها با همهمه و سر و صدا از جاشون بلند شدن و مشغول جمع کردن وسایلشون شدن.

آنید و دوستاشم از کلاس خارج شدن و وارد محوطه ی دانشگاه شدن و به سمت خروجی دانشگاه حرکت کردند. آنید: این مرده اصلا” کارش به آدمیزاد نرفته. نمی دونم امروز چرا لج کرده بود از لجشم فیکس دو ساعت ماهارو شبونه نگه داشت یکی نیست بگه مگه تو همونی نیستی که همیشه نیم ساعت دیر میای سر کلاس کلاسم نیم ساعت زودتر تموم میکنی وسط کلاسم اونقدر موضوع های متفرقه میگی که ساعت مفید کلاس سر جمع نیم ساعت بیشتر نمیشه .

امروز که شبونه کلاس گذاشته انگار ضربه مغزی شده بود یا خواب نما اینقدر ماهارو نگه داشت. آخه من بدبخت حالا چه جوری ماشین پیدا کنم ؟ ای خدا حالا هرچی پول دارم باید بدم پول آژانس که بلکم ماشینش امنیت داشته باشه.

انقدر از این آدم های بی ملاحظه بدم میاد که نگو. مهسا: خوب می خوای بیای خوابگاه پیش ما؟ آنید: نه باید برم خونه کلی کار دارم تازه به خانم احتشام گفتم میام خونه نمیشه نرم. درسا: اما الامن دیر… – خانم کیان ببخشید. دختر ها به پشت سرشون نگاه کردن. اخوان با دو خودش و به اونها رسوند. دخترها از دانشگاه خارج شده بودن و جلوی در دانشگاه ایستادن تا اخوان به اونها برسه. آنید با تعجب گفت: بله؟ با من کاری داشتین ؟

اخوان در حالی که نفس نفس میزد گفت: راستش می خواستم بگم اگه جایی می رید برسونمتون. یکی از ابروهای آنید ناخداگاه بالا رفت و با تعجب و سوء ظن به اخوان نگاه کرد. ( این پسره چی میگه؟ از کی پسر خاله شده که می خواد من و برسونه ؟ ای مورده شور ببرنت آنید وقتی جلوی هر کسی چاک دهنتو باز می کنی و دری وری میگی معلومه این بی جنبه ها پرو میشن .

شیطونه میگه یه حرکت چرخشی مهمونش کنم و با پا بکوبم تو دهنش دراز بی قواره…) آنید خشک گفت: برای چی اونوقت؟ اخوان با نیش باز: خوب چون الان شبه دیر وقته برای ماشین گرفتن و چون شنیدم چند وقته دیگه خوابگاه نمی رید. ( پسره ی بزغاله آمار من و در آورده.

بگو دردت چیه داری از فضولی جر می خوری بفهمی من کجا می رم به جای خوابگاه. کور خوندی تو کف بمون عمرا” بفهمی.) آنید با اخم گفت: اولا” که فضولی تو کار دیگران خیلی بده. دوما” به شما چه دخلی داره که من خوابگاه میرم یا نه؟

سوما” فکر نمی کنم دلیلی داشته باشه که با شما جایی برم. ممنون خودم میتونم برم خونه. اخوان هول شد و با خجالت گفت: من حرفی نزدم که شما بخواید ناراحت بشید . راستش باهاتون کارم داشتم. آنید سرد گفت: خوب همین جا کارتون و بفرمایید. اخوان با تته پته گفت: اینجا؟؟؟ …. خوب چیزه … اینجا نمیشه … آخه یکم خصوصیه…

آنید با ابروهای بالا رفته: آقای اخوان من و شما صرفا” یه همکلاسی هستیم چه حرف خصوصی می تونید با من داشته باشید؟؟؟؟ اخوان کلافه و ملتمس گفت: خانم کیان خواهش میکنم اجازه بدید تو راه براتون توضیح میدم. لطفا” این افتخارو نصیب من کنید که در خدمتتون باشم. آنید سرد و خشک گفت: شرمنده از این افتخارا نصیبتون نمیشه . اخوان که دیگه مستاسل شذه بود گفت: واقعا” مسئله ی مهمیه باید بگم من … -آنید…. آنید با شنیدن اسم خودش با یک صدای آشنا اما عجیب به عقب برگشت تا دنبال منبع صدا بگرده . همراه اون درسا، مهسا، مریم و النازم به عقب برگشتن و اخوان با نگاه متعجب به پشت آنید نگاه کرد.

آنید چشماش و ریز کرد و با دقت به تاریکی و جایی که فکر می کرد صدا از اونجا اومده نگاه کرد. اما هر چه بیشتر نگاه کرد کمتر به نتیجه رسید و در آخر با فکر اینکه توهم زده و اسم خودش و شنیده خواست به سمت اخوان برگرده که دوباره و این بار با صدای بلند تری اسمش و شنید .

سریع به سمت جهت صدا نگاه کرد . تو تاریکی سایه ی یک ماشین و و مردی که به ماشین تکیه داده بود و می دید اما اونقدر تاریک بود که نمی تونستی بفهمی کیه فقط یه سایه بود. صدای مرد که اسمش و صدا زده بود عجیب بود .

حس می کرد قبلا” این صدا رو شنیده اما انگار دفعه ی اولی بود که اسم خودش و با این صدا می شنید انگار این صدا قبلا” هیچ وقت اسمش و صدا نکرده باشه. انید چند قدم به سمت تاریکی برداشت. بی حرف، بدون اینکه چشم از تاریکی برداره ایستاد. بعد از چند ثانیه که برای آنید، که داشت از فضولی و تعجب میمرد چند ساعت گذشت . مرد تو تاریکی تکیه اش و از ماشین برداشت و خیلی آروم به سمت جلو و نور قدم برداشت.

( این دیگه کیه؟ چرا صداش اینقدر آشناست؟ اما چرا این قدر شنیدن اسمم برام عجیب بود؟ یه مدل خاصی صدام کرد هیچ کس قبلا” این جوری صدام نکرده بود. حالا چه قریم میده و راه میره . خودش و کشت . ده بیا تو نور ببینم کی هستی؟ اوه کفشاشو چه خوشگله چه کفش اسپرت شیکی .) سایه آروم آروم به سمت نور میومد و اول کفش هاش تو نور قرار گرفت و بعد شلوارش و نور همین جور آروم آروم به سمت بالا می رفت تا کل هیکل پسر رو نشون بده.

(خوبه تا اینجا که بد نبود . یه شلوار جین سرمه ای تیره خوب ببین چی تنشه . .ای که من میمیرم واسه این پالتو نیمچه بلندای که این پسرا می پوشن. یه پالتوی مشکی خوش دوخت چه مدلشم قشنگه. نه انگاری آدم حسابیه .

چه قدیم داره هنوز کله اش پیدا نیست. چه چهار شونه است پیداست هیکلش ورزشیه ببین لباسش چه به تنش میاد. چه قد و حیکلی ولی چه فس فسوئه انگار رونما می خواد ده بجنب مردم از فضولی. تو کی هستی که اسم من و این قدر قشنگ صدا میکنی؟ بههههه به سلامتی انگار رو نما نمی خواد داره مشخص میشه لب و دهنش که خوبه چه بینی خوش فرمی آهان دیگه کامل پیدا …)

——————————————————

آنید تو جاش خشک شد. حتی دست از فکر کردن با خودشم برداشت . مغز و زبونش قفل کرده بود. شاید اومدن پسر از تاریکی تو نور یه دقیقه هم طول نکشیده باشه اما به خاطر انتظاری که آنید کشیده بود به نظرش خیلی طولانی بود. یکی بازوشو کشید و صدای درسا رو از سمت چپش شنید. درسا: آنید تو این پسررو میشناسی؟ آنید به خودش اومد و اول با تعجب بعد با اخم به پسر نگاه کرد .

بازوش و از دست درسا که با اصرار خاصی تکونش می داد بیرون کشید یه قدم به سمت پسر برداشت. آنید: اینجا چی کار میکنی؟ یکی از ابروهای پسر که تا الان آروم ایستاده بود و با لبخند کجی به آنید نگاه می کرد بالا رفت. انگار به صحنه ی مهیجی نگاه می کرد. -: اومدم دنبالت.

آنید ناباور: تو … تو اومدی دنبال من؟؟؟ تو که پاتو تا حالا از خونه بیرون نذاشتی چرا باید ناغافلی بیای دنبال من؟

آنید اصلا نمی فهمید چرا شروین احتشام از خود راضی باید به خودش زحمت بده و بیاد دنبالش اونم آدمی که از وقتی به ایران برگشته بود پاش و از باغ بیرون نگذاشته بود. شروین: جدی؟؟؟

واقعا” دلت می خواد اینجا بهت بگم چرا؟؟؟ و با سر به پشت آنید اشاره کرد. آنید منگ برگشت و به پشت سرش نگاه کرد نزدیک بود از خنده بترکه اگه معرکه گرفته بود این قدر آدم جمع نمی شد. علاوه بر پنج جفت چشمی که قبلا” بهش زل زده بودن ( درسا، مهسا، مریم ، الناز و اخوان) تقریبا” همه ی بچه های کلاس ایستاده بودن و به آنید و شروین نگاه می کردن .

شروین: چی کار میکنی ؟ نمیای؟؟؟ آنید یه بار دیگه به شروین نگاه کرد. آنید: چرا… به سمت دخترها رفت. اخوان: مشکلی پیش اومده خانم کیان؟ این آقا رو میشناسید؟ آنید بی تفاوت به اخوان گفت: مشکلی نیست. بچه ها من می رم تا فردا .

مهسا نگران: آنید چی شده؟ آنید : فردا میگم بهتون چیزی نیست. درسا با کنجکاوی: این کیه آنید؟ آنید با بی حوصلگی در حالی که سعی می کرد صورت های متعجب و دهن های باز دختر ها رو نادیده بگیره خیلی مختصر گفت : شروین. و اصلا به صدا های متعجب دخترها و جیغ خفه ی مهسا توجه نکرد برگشت و به سمت ماشین رفت. شروین کنار ماشین ایستاده بود و بهش نگاه می کرد .

آنید سعی کرد به پوزخند روی لبهای اونم توجه نکنه و تا جایی که ممکنه به هیچ کجا جز جلوی پاش نگاه نکنه. شروین در جلو رو باز کرد و رفت که پشت فرمون بشینه .آنید هم بی توجه به اینکه کجا می شینه رفت که روی صندلی قرار بگیره. ( ای خدا این چه ماشینیه می دونی من از ماشینای شاسی بلند بدم میاد تو هم گیر دادی به ما امشب می خوای جلوی این همه آدم ضایمون کنی؟ بیا حالا خوبه عین عنکبوت دارم سوار می شم. خدایا لااقل کسی نبینه) آنید یه دستشو به دستگیره و یه دستش و به صندلی گرفت و با تمام زورش سعی کرد سوار ماشین بشه اما باز هم به قول خودش مثل عنکبوت و چهار دست و پا سوار شد.

با امید اینکه کسی اون و تو این وضعیت فلاکتبار ندیده باشه از شیشه به ورودی دانشگاه نگاه کرد و از اونجا که اون روز روز بد بیاریش بود دید که همه ی بچه ها هنوز اونجا ایستادن و دارن بهش نگاه می کنن. با غصه سرش و برگردوند به سمت شروین و دید منتظر نگاهش میکنه.

آنید اخمی کرد و طلبکارانه گفت: چته زل زدی به من روشن کن بریم دیگه. شروین عصبی نفسش و صدادار بیرون داد و به سمت آنید خم شد دستش و به سمت سر آنید برد . آنید با چشمای متعجب که به حداکثر اندازه اش بزرگ شده بود به شروین که هر لحظه نزدیکتر می شد نگاه کرد. آنید اصلا” به چشمای شروین نگاه نمی کرد بلکه فقط به کله اش که هر ثانیه نزدیکتر می شد نگاه می کرد.

( وای خدا این چرا همچین میکنه؟ چی از جونم می خواد . نکنه می خواد کاری کنه؟ وای اونم اینجا ؟ جلوی این همه آدم اونم جلوی در دانشگاه؟ وای چی کار کنم ؟ این که تا دیروز اصلا من و نمیدید حالا چرا یهو احساس نزدیکی کرده و اهداف پلید داره؟ این پسره چه عوضیه. آنیدی اگه کاری نکنی فردا بازار شایعه از اینی هم که تا الان جور شده داغ تر میشه . بعدم حراست و کمیته انظباطی و اخراج . یالا یه کاری بکن.) تو یه لحظه ناخودآگاه چشمای آنید بسته شد و دستش بالا اومد.

آنید با شنیدن صدای کشیده ای که تو ماشین پیچید آروم آروم یکی از چشماش و باز کرد . با دیدن چشمای ۲۵ تومنی شده ی شروین که از تعجب بهش نگاه می کرد خیلی سریع چشم دیگشم باز کرد. صورت شروین داغ و سرخ شد و نگاه متعجبش تبدیل به دو کاسه ی خون شد و دستشو که به سمت آنید برده بود به سمت صورتش برد و با صدای عصبی گفت: چته دیوونه چرا گاز میگیری؟

آنید هم عصبی: من چمه؟ هیچ فکر کردی داری چی کار میکنی؟ شروین: دارم چی کار می کنم ؟ می خواستم کمربندتو ببندم. آنید مثل یه باد کنکی که بهش سوزن زده باشن ترکید و بادش خالی شد اما نمی خواست کم بیاره. با همون صدای حق به جانبش گفت: خودم که چلاق نبودم می تونستی بگی خودم می بستمش. شروین پشت چشمی نازک کرد و گفت: نه انگار دیونه ای، کر هم هستی. نشنیدی دو بار بهت گفتم اما مثل منگلا نگام کردی مجبور شدم خودم ببندم. آنید منفجر شد و تقریبا با داد گفت: منگل خودتی. اصلا” کی بهت گفت بیای دنبالم؟

شروین هم با داد گفت: عاشق چشم و ابروت نبودم که بیام دنبالت . مادر جون تهدیدم کرد و مجبورم کرد بیام دنبالت و الانم مثل چی پشیمونم. آنید با حرص گفت: اصلا” کی بهت اجازه داد بیای جلوی در دانشگاه و جلوی این همه آدم من و با اسم کوچیک صدا کنی؟ عصبانیت شروین به یکباره رفت و دوباره صورت خونسردش برگشت و با لبخند تمسخر آمیز و خبیثی گفت: فکر نمی کنم دوست داشته باشی جلوی این همه آدم فضول، کلفت جون صدات کنم.

هنوزم دیر نشده اگه بخوای می تونم، چون ظاهرا” همه منتظرن. آنید در حالی که حسابی حرص می خورد رد نگاه شروین و گرفت و از شیشه ی کناری بیرون و نگاه کرد. آنید: اوا خاک به سرم اینا چرا هنوز دارن به ما نگاه می کنن. بعد با صدای جیغیش که مخصوص مواقع اضطراب و عصبانیت بود گفت: چرا نمیری پس آبروم رفت. شروین کماکان لبخند خبیثش و حفظ کرد. ماشین و روشن کرد و حرکت کرد. آنید هم با لبخندی که بیشتر به نشون دادن عصبی دندون شبیه بود برای دوستاش دست بلند کرد و آروم غرغر می کرد.

آنید: وای که بیچاره شدم . دیدی بعد یه عمر آبروداری شدم سوژه ی ملت من خودم همه رو سوژه می کنم حالا ببین کارم به کجا رسیده. شروین: گهی پشت به زین و گهی زین به پشت. آنید همچنان که حرص می خورد با دندونایی که رو هم فشارشون می داد گفت: آره دیگه مسخره کن تو چه میفهمی چه بلایی به سرم اومد . یه دختر شهرستانی که سه ساله اینجا کسی و نداره ناقافلی چند ماه پیش خوابگاه و بی خیال میشه و بعدم یه شب یه آقای …

ادامه ی حرفش و تو دلش گفت : (یه آقای از حق نگذریم با اینکه می خوام سر به تنت نباشه خوشتیپی و دهن همه رو را میندازی با این ماشین توپی هم که سواری همه حسرت به دل موندن و از الان دعا می کنن که جای من باشن اما زهی خیال باطل آواز شیپور شنیدن از دور خوش است من فقط توی گودزیلا رو میشناسم.) شروین سری تکون داد و در حالی که منتظر بود گفت: یه شب یه آقای …

آنید : حالا آقا شو ول کن الان همه سوژم کردن . اصلا” تو چرا اومدی دنبالم؟؟؟ شروین کلافه: بابا ۱۰۰ دفعه…. مجبور شدم . ( بعد با پوزخند ادامه داد ) مادر جون گفت شبه، دختره، خطرناکه .

خانوادش به ما سپردنش … از این حرفا دیگه….. آنید: اِاِاِ …. از کی تا حالا آقا دلسوز شده؟ شما که اگه جلوتون دراز به درازم بیفتم بمیرم به روتون نمیارید پس راستش و بگو دلیل اصلیت چیه. اگه راست میگی چرا راننده دنبالم نیومد؟ شروین کلافه و عصبی: بابا مادر جون با راننده رفتن جایی منم تهدید کرد که اگه نیام دنبالت …. اگه نیام …. آنید کلافه و منتظر: اگه نیای؟؟؟

شروین نفسش و حبس کرد یه ثانیه چشماش و بست و خیلی تند گفت: لبتاپم و میگیره. آنید با چشمای گرد به شروین نگاه کرد، باورش نمی شد که طراوت جون تونسته باشه با یه همچین تهدیدی که برای بچه های ۱۳- ۱۴ ساله اس شروینی که مثل کنه به خونه چسبیده بود و از خونه بفرسته بیرون. یه دفعه منفجر شد و با صدای بلند زد زیر خنده. شروین که عصبی بود گفت: به چی می خندی؟ اما آنید از زور خنده نمی تونست جواب بده.

شروین با حرص گفت: کلفت جون انگار فردا رو یادت رفته. وای چه حالی میداد کلفت قشنگه صدات می کردم. و خودش با صدای بلند به حرفش خندید. خنده ی آنید بند اومده بود و با خشم به شروین نگاه می کرد. آنید: عوضی. بهتره حرف زیادی نزنی، الان تو برام مثل یه راننده ای و خوشم نمیاد زیادی حرف بزنی. شروین با چشمای گرد شده و عصبی گفت: من راننده ام؟

مثل اینکه یادت رفته من نوه رئیستم. من حقوقت و میدم. آنید با لبخند لج دراری در حالی که انگشت اشاره اش و برای تاکید بیشتر به سمت شروین تکون می داد گفت: اولا” من برای طراوت جون کار می کنم و اون حقوقم و میده . شمام فقط در حد یه مهمون مزاحمید. دوما” من ازت نخواستم بیای دنبالم طراوت جون خواسته همون که حقوق من و میده، تونسته مجبورت کنه بیای دنبالم، پس بهتره ساکت شی و حرف زیادی نزنی چون اصلا حوصله شنیدن صدات و ندارم.

در حالی که از تکون خوردن فک شروین مطمئن بود که مثل ماهی توی ماهیتاپه داره جلز و ولز میکنه با همون لبخند پیروزمندانه اش تکیه اش و به صندلی داد و دست به سینه چشماش و بست و لم داد. تا آخر مسیر دیگه حرفی زده نشد…

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *