خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت دهم

رمان باورم کن-قسمت دهم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

❤️ رمان باورم کن-قسمت دهم

بله مامان … بله چشم … یادم میمونه … مواظبم …. باشه … سلام برسونید … خداحافظ …

آنید تلفنش را قطع کرد و به اتاقش نگاه کرد . در مدت دوماه و نیمی که در این خانه بود به این خانه و اتاق و باغ و خانم احتشام وحتی مستخدمین عادت کرده بود .

این خانه دیگر جزویی از زندگیش شده بود و در آنجا احساس آرامش میکرد و الان که امتحانات پایان ترمش رو به اتمام بود و باید برای تعطیلات میان ترم به خانه و شهرش میرفت یک جورهایی برای اینجا و آدمهایش احساس دلتنگی میکرد .

_ آه فردا آخرین امتحانمم میدم . چه زود گذشت . انگار همین دیروز ب

ود که من و مهسا با ترس و لرز اومدیم اینجا تا خانم احتشام و ببینیم .

با یاد آوری آن روز ناخوداگاه لبخندی به لب آورد . آهی کشید و گفت . _ دنیا همینه آدم خیلی زود به همه چی عادت میکنه .

دلم برای طراوت جون تنگ میشه . اما با یاد آورری خواهر زاده ی شیرین و ملوسش قند در دلش آب شد . _ خاله فداش بشه . عسل خاله .

تقه ای به در خورد و مهری خانم وارد شد .

آنید : سلام مهری خانم . مهری : سلام آنید خانم . ببخشید خانم اومدن .

آنید : بله شما تشریف ببرید منم الان میام .

مهری : بله خانم . آنید نگاهی دیگر به اتاق انداخت و به راه افتاد . در پاگرد نگاهی به آینه انداخت و به خود لبخندی زد .

دستی به موهایش زد و چند تار مزاحم را به پشت گوشهایش فرستاد . با سرعت از پله ها سرازیر شد . خانم احتشام در سالن ورودی ایستاده و مشغول در آوردن پالتوی زمستانه اش بود .

با شنیدن صدای پای آنید به پله ها نگاه کرد و با وحشت گفت : چته دختر آروم تر کسی که دنبالت نمیکنه اینجوری از پله ها پایین میای . یه وقت خدای نکرده میوفتی پات میشکنه . آنید بی توجه به نصایح خانم احتشام سه پله ی آخر را پرید و حتی به جیغ کوتاه خانم هم توجهی نکرد پر انرژی سلام ی کرد .

آنید : سلام تراوت جون . خوبی؟ استخر خوب بود ؟ بهتون خوش گذشت ؟

خانم : ای خوب بود . اما بدون تو اصلا” لطفی نداره . آنید : اه چرا ؟ پس دوستاتون چی ؟ اونا استخرو براتون پر لطف نمیکنن؟ و نگاه شیطنت آمیزش را به خانم احتشام دوخت .

خانم : بابا چه لطفی داره آدم با چهارتا پیر زن که کارشون فقط بدگویی از این و اونه بشینه ؟ خانم لبخندی زد و سرش را نزدیک گوش آنید برد و خیلی آهسته گفت : تو که نباشی تا شیطونی کنی و این زنای غرغرو رو که به عالم و آدم غر میزنن و دست بندازی استخر فایده نداره .

آنید نیشش باز شد و گفت: طراوت جون میبینم که من تونستم با موفقیت تمام شما رو هم از راه به در کنم .

خانم احتشام صاف ایستاد و دستی به موهایش کشید و گفت : کی میگه من از راه به در شدم ؟

نگاهی به آنید انداخت و گفت : تو هم کم من و دست بنداز دختر جون . و در حالی که به سمت اتاق خود میرفت زیر لب غر میزد .

خانم : کی میخواست از راه به در شه ؟ من که همه تلاشمو کردم که تو رو درست کنم اما انگار زور تو بیشتر بود همچین با زبون چرب و نرمش من و مشغول میکنه که کم کم خودمم داره باورم میشه که جونم نه یه زن ۷۶ ساله با بچه و نوه . خدایا به دادم برس .

آنید در حالی که نمیتوتنست لبخندش را کنترل کند با فریاد گفت : شما هنوز جونید طراوت جون .

*** آخیش … راحت شدیم . چه خوب چه بد امتحانا بالاخره تموم شد دیگه استرس ندارم .

آنید : مهسا جون شما امتحانم نداشته باشید یه چیزی پیدا میکنی که واسش استرس داشته باشی .

مهسا محکم پس کله ی آنید زد و گفت : تو دیگه حرف نزن . خوبه مثل تو باشم ؟ انگار نه انگار که امتحان داره . صبح پا شده اومده ور دل ما نشسته داره با گوشیش بازی میکنه . بیخیال که ما داریم از استرس میمیریم و تند تند جزوه هامون و چک میکنیم .

درسا : آنید خداییش خیلی خوندی؟ آنید به زحمت سرش را از روی گوشی بر داشت و نگاه عاقل اندر صفیحی به درسا انداخت و گفت : تو تو زندگیت دیدی من زیاد درس بخونم ؟ من روز روزش به زور جزورو واسه امتحان تموم میکنم چه برسه به الان که شب و روز کار میکنم .

الناز: بمیرم برات که از پا در اومدی با این کار کردنت . خانم مثل شازده ها تو خونه نشستن . همه هم گوش به فرمانشون که پرنسس چی فرمایش میکنن . این خانم احتشامم که مثلا” رئیسته مثل موم تو دستته منتظر تو لب تر کنی همون کارو بکنه .

مریم ادای خانم احتشام را در آوردو گفت : آنید جون امروز بریم استخر؟ آنید جون امروز بریم باشگاه ؟ آنید جون امروز بریم خرید ؟ آنید جون امروز بریم سینما؟ … آنید جون کوفت میخوای ؟ آنید جون زهر بدم بهت ؟ … ای بترکی با این شانست که اگه ما رفته بودیم سر کار هر چی رخت چرک داشتن میدادن ما بشوریم . صبح تا شبم باید زمین میسابیدیم .

آنید ژستی گرفت و گفت بس که قدیمی هستین شما پس ماشین لباسشوییو جارو برقی و بخارشور واسه چیه ؟ بعدشم همه این برنامه هایی که واسه تراوت جون ریختم فقط برای اینه که مجبور بشه از خونه بره بیرون و با چهارتا آدم حرف بزنه که دلش وا شه . وگرنه ما تو اون خونه هم استخر داریم هم وسایل ورزشی هم باغ و هم یه تلویزیون که کم از سینما نداره . تازشم من کلی خسته میشم از انجام این همه کار دلم میخواد دو روز کامل تو خونه بشینم و جایی نرم .

بعد صدایش را کمی بلند تر کرد و گفت : آرزوی من اینست که دو روز طولانی در کنار تو باشم فارغ از پشیمانی درسا محکم به پشت آنید زد و خواندنش را متوقف کرد و گفت : خف بابا آبروی خوانندرو بردی با این آواز سر دادنت .

بعدشم این آهنگ واسه جای دیگه خوبه نه اینجا . مهسا سریع وسط حرف مریم پرید و گفت : آنید جون قربونت تو اگه از شغلت ناراضی هستی من حاظرم فداکاری کنم جات برم .

الناز : منم هستم حتی اگه بهم حقوقم ندن من راضیم . آنید : خاک بر سر بی لیاقتتون کنن همین کارا رو میکنید که ارزشتون میاد پایین . درسا : برو بابا مجانی رفته تو بهشت حالا واسه ما نسخه میپیچه .

مهسا : آنید کی میری خونه ؟ من فردا ظهر بلیط دارم . آنید : من بلیطم واسه ساعت یازده و نیمه . خدا کنه خواب نمونم این چند وقته واسه امتحان کلی بیخوابی کشیدم . مهسا : حقته تو باش که دیگه شب امتحانی نباشی . از اول درستو بخون که این جور اذیت نشی .

آنید : شما فعلا” صاف وایسید و ژست بگیرید که در حال نظاره شدنید . خطبتونم بعدا” ایراد کنید . مهسا : چی ؟ نظاره گر ؟ کی داره نظاره میکنه ؟ من که کسیو نمی … و با سرعت سرش را به اطراف چرخواند تا شخص مورد نظر آنید را ببیند اما با دیدن پسری که روی نیمکتی نشسته و جزوه هایش را آنقدر بالا گرفته که صورتش را بپوشاند و هر از گاهی از کنار جزوه ها نگاهی شیدا به مهسا میاندازد جمله اش را نیمه تمام رها کرد و با سرعت سرش را به سمت مخالف جایی که پسر نشسته بود چرخواند .

دختر ها چهار چشمی پسر را نگاه می کردند . درسا دستش را روی شانه ی آنید گذاشت و به او تکیه کرد و در حالی که از پسر چشم بر نمیداشت گفت : آخی … نازی این هنوز عاشقه ؟؟؟

ببین چه جوری خودشو سرگرم جزوه ها نشون میده میخواد بگه من غرق مطالعه ام .

آنید : آره اما طفلی حواسش نیست که ما آخرین گروه تو آخرین روز امتحانا بودیم . دیگه امتحانی نمونده که ایشون مطالعه کنن .

خیلی ناشیه باید براش یه سه واحدی کلاس اختفا بزارم .

الناز : الهی … مهسا گناه داره چرا این بدبخت و تحویل نمیگیری ؟ مریم : این که پسر خوبیه همه ی کلاس دوسش دارن . آزارش به مورچه هم نمیرسه . مهسا که اصرار خاصی داشت که به همه جا الا به جایی که پسر نشسته نگاه کند با دستپاچگی وعصبانیت گفت : بچه ها انقدر تابلو نگاه نکنید زشته .

و در حالی که دست آنید و الناز را میکشید و با خود همراه میکرد گفت : بعدشم این آقای محترم هیچ وقت به من حرفی نزدن فقط مثل منگولا نگاه میکنه .

آنید که در حال کشیده شدن بود یکدفعه ایستاد و مهسا را هم وادار به ایستادن کرد . نگاه دقیقی به مهسا انداخت و خیلی جدی گفت : یعنی اگه حرفی بزنه تو قبول میکنی؟

مهسا با کلافگی گفت : اون تا حالا که حرفی نزده بعد سه سال هر وقت چیزی گفت من فکرشو میکنم . الانم بیاید بریم من باید وسایلم و جمع کنم . و خود زود تر از همه به راه افتاد …

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *