خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت ششم

رمان باورم کن-قسمت ششم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

❤️ رمان باورم کن-قسمت ششم

دخترها تو خوابگاه دور تا دور هم نشسته بودن وتخمه میشکستن و آنید و مهسا با آب و تاب ماجرای رفتن به خونه ی خانم احتشام و برای اونها تعریف می کردن. الناز که حسابی تو جو تعریفهای آنید بود و از استرس و هیجان تند تند تخمه میشکست گفت: وای آنید من می گم نرو حالا استاد یه پیشنهادی داد توی خر حتما” باید عمل کنی؟؟؟؟

آنید: معلومه که باید عمل کنم. اگه قرار باشه هیچکی به حرفها و توصیه های اساتید گوش نده هیچکی کار یاد نمیگیره. حالا که موقعیتش جور شده کارامو عملی یاد بگیرم عمرا” از دستش نمیدم. همین کارا رو می کنیم ما دخترا که پیشرفت نمیکنیم دیگه. هر چی کار عملیه مال آقایونه.

حرف ماماری و ساختمون میشه آقایون میگن زن جماعت که نمیتونه بره بالا ساختمون و با عمله بنا بحث کنه. سر جراحی و پزشکی میشه میگن زنا دل نازکن دلشون نمیاد شکم ملت و سفره کنن. کار کشاورزی و باغ میشه میگن زنا از پس یه باغچه بیل زدن بر نمیان حالا می خوان نظر کارشناسی بدن برای باغات؟؟؟ همین ما خانم ها هستیم که این اجازه رو به آقایون می دیم که رو سرمون هوار شن و ازمون کولی بگیرن. همین تیتیش بازی خانم هاست که این باور و به آقایون داده که ماها کار بلد نیستیم. من یکی که کوتاه نمیام این مردا کار و رشته امو از چنگم در بیارن و بعد پوزش و به خودم بدن و من و ریز ببینن.

درسا: ببینم تو به همه چی فکر کردی؟؟؟؟؟

آنید: آره.

مریم: به اینم فکر کردی با خوابگاه می خوای چیکار کنی؟؟؟؟

آنید: معلومه ولسش میکنم. اول ترم که بهمون گفتن نمیتونیم از خوابگاه دانشگاه استفاده کنیم و باید بریم خوابگاه خصوصی چقدر عصبانی شدم و حرص خوردم.

مهسا: بله چون تو اون خوابگاه می تونستی تا ۱۰ دقیقه قبل کلاسا بخوابی و به محض بیدار شدن تو دانشگاه بودی.

آنید: خوب من تنبلم حوصله ی پیاده روی ندارم.

مهسا: نه که این خوابگاه خیلی پیاده روی داره؟؟؟ همش یه کوچه با دانشگاه راهه.

آنید: یه کوچه یا یه خیابون در هر حال باید زود بیدار بشیم. خوبی اینجا اینه که چون خصوصیه اگه بخوام الان از خوابگاه برم کسی جلومو نمیگیره فقط باید اجاره ی این ماه و کامل بدم. ودیعه ای هم که دادم تا دو ماه دیگه دستشون میمونه. منم که الان به اون پول نباز ندارم.

درسا: آنید بعدن به بابات چی میگی؟؟؟ اگه فهمید؟؟؟

آنید همون جور که از جاش بلند میشد و می پرید رو تختش گفت: فکر بعدن و بعدن که اومد میکنم.

 

*****

فصل دوم

*****

آنید …آنید بیدار شو دیرت میشه ها …

آنید : ولم کن مهسا بزار بخوابم دارم یه خواب خوب میبینم .

مهسا : نمیشه باید پاشی دیر شد .

آنید غلتی زد و بالشت وروی گوشهاش گذاشت که صدای مهسا رو نشنوه .اما مهسا که سماجت خاصی تو بیدار کردن اون داشت با تمام توان بالشت و از سرش کشید و به گوشه ای پرت کرد و فریاد زد : آنید پاشو امروز اولین روز کارته میخوای از الان نشون بدی تنبل و بی انضباطی؟

آنید مثل جت از جا پرید و روی تخت نشست : وای ساعت چنده ؟ دیرم شد اصلا” یادم نبود .خدا جون از اینجا تا خونه ی اونا دو ساعت و نیم راهه . چرا زود تر بیدارم نکردی؟

مهسا دستی به کمر زدو گفت : به خانم طلبکارن . یه ساعته که واسه بیداری سرکار حنجرمو دارم پاره میکنم . تازه به زور بیدار شدی میگی چرا زودتر بیدارت نکردم ؟ زود با ش حاضر شو من وسایلتو آماده میکنم .

آنید ظرف ده دقیقه آماده شد و به لطف مهسا وسایلش هم جمع و مرتب کنار در به منتظرش بودن .

آنید : مرسی مهسا جون دستت درد نکنه هفته ی دیگه سر کلاسا میبینمت . چه خوبه این هفته تعطیلیم . بوس بوس . فعلا” خداحافظ.

دو ساعت بعد آنید جلوی در آهنی منزل احتشام بود . زنگ در و فشرد . در بدون هیچ پرسشی باز شد . آنید وارد باغ شد کمی جلو تر پیرمرد دیروزی و دید . جلو رفت و سلام کرد .

آنید : سلام عمو جون خوبید ؟ خسته نباشید . من آنید هستم اومدم که از امروز پرستار خانم احتشام باشم .

پیره مرد : علیک سلام عمو جون منم جوادم . خوشحالم که کارو گرفتی امیدوارم بتونی با خانم کنار بیای.

آنید : خانم که خیلی ماهه . یعنی دیروز که خیلی ماه بود .

عمو جواد : خدا رو شکر . پرستارای قبلی میگفتن خانم مثل جادوگراست .

آنید یاد حرف مهسا افتاد .به زور سعی کرد جلوی خند هاش و بگیره : نزنید این حرف و گناه داره . عمو جواد من دیگه برم خیلی دیر اومدم فعلا” .

عمو جواد : خدا به همرات دخترم .

آنید بقیه ی راه و تا ساختمان دویید . از در که وارد شد فخری خانم جلو اومد و گفت : آنید خانم دیر کردید خانم خیلی وقته که منتظرتونه .

آنید : الان کجان ؟

فخری: تو اتاقشون گفتن تا رسیدید ببرمتون خدمتشون.

آنید : باشه بریم .

آنید دنبال فخری راه افتاد .

آنید : خانم طبقه ی پایین زندگی میکنن ؟

فخری: بله ایشون قبلا” تو یکی از اتاقهای بالا ساکن بودن اما از وقتی که پا درد گرفتن اومدن طبقه ی پایین .

آنید : این خونه خیلی بزرگه آدم توش گم میشه چقدرم راهرو و اتاق داره یه ساعت طول میکشه تا از این ور بری اون ور خونه .

فخری لبخند زنان گفت : عادت میکنید آنید خانم ما همه اولش همین حس و داشتیم اما کم کم زیر و بم خونه رو یاد گرفتیم .

بفرمایید اینجام اتاق خانمه .

فخری در اتاقی را نشان داد و بعد از زدن چند ضربه به در و کسب اجازه وارد شد آنید هم به دنبال او .

فخری: خانم، آنید خانم تشریف آوردن .

خانم : مرسی فخری تو میتونی بری. کارت داشتم صدات میکنم .

آنید : سلام خانم صبحتون بخیر.

خانم : ظهرت بخیر . الان ساعت ۱۱ ست دیگه نمیشه گفت صبحه .

آنید سری به زیر انداخت و با شرمساری گفت : ببخشید خانم اصلا” حواسم نبود .آخه من عادت به زود بیدار شدن ندارم واسه همینم هیچ وقت کلاسای ساعت ۸ رو نمیگیرم . از امروز سعی میکنم که درست شم .

خانم با صدای بلندی خندید .

خانم : تو دختر رکی هستی هر چی به ذهنت اومد سریع میگی . فکر نکردی اگه اینو همین اول به من بگی ممکنه به خاطر تنبلی اخراجت کنم ؟

آنید زیر لب با خود گفت : ای دختره ی خنگ چقدر مهسا گفت جلو زبونت و بگیر تا زرتی همه چی نپره از توش بیرون حالا اگه تو کمتر از ۱۰ دقیقه اخراج بشم چی ؟ چه سابقه ی کاری درخشانی ۱۰ دقیقه پرستار بودم .

خانم : من شنیدم چی گفتی . نترس اخراجت نمیکنم این بار میبخشمت .

آنید که دهانش باز مانده بود از تعجب قدرت حرف زدن نداشت .

خانم : این و یادت باشه که من گوشای خیلی تیزی دارم که پیری هم روش اثر نذاشته پس دیگه زیر زبونی چیزی نگو .

فعلا” بروتا فخری اتاقتو نشونت بده برای ناهار میبینمت . ناهار ساعت ۱ سرو میشه .مرخصی .

آنید سری تکان دادو از اتاق خارج شد .

آنید : آخه این چه جور پیر شدنیه گوشاش که تیزه از خوشگلی هم دست دخترای ۱۴ ساله رو از پشت بسته . بابا من پیر تر از اونم .

در سالن اصلی فخری را دید و صدایش کرد .

آنید : فخری خانم ببخشید میشه لطفا” اتاق من و نشونم بدید تا وسایلمو جابه جا کنم ممنون میشم .

فخری : بله خانم دنبال من بیاید .

فخری از پله ها بالا رفت . به سمت چپ پیچید و در اتاقی را باز کرد . اتاق بزرگی بود با وسایل کامل و حمام و توالت . یک تخت دو نفره ی بزرگ در وسط اتاق قرار داشت به همراه پا تختی و میز توالت و یک کتابخانه ی کوچک و تلویزیون .

آنید : فخری خانم چرا تختش دو نفرست ؟ مگه غیر از من کسه دیگه ای هم تو این اتاق میاد؟

فخری: نه خانم این خونه همه ی اتاقاش تختای دو نفره داره خانم معتقدن که این تختا راحتترن .

آنید سری جنباند و زیر لب گفت : چه عقایدی آدم مشکوک میشه. اگه مهسا این اتاق و ببینه سکته میکنه . طفلکی بچه ها که مجبورن تو خوابگاه بمونن . خونه ی مام بزرگه اما اینجا دیگه غیر طبیعیه .

فخری : خانم برای ناهار صداتون کنم ؟

آنید : نه خودم میام فقط بگید کجاست ؟

فخری : طبقه ی پایین سالن سمت راست . با من دیگه کاری ندارید خانم ؟

آنید : نه دستتون درد نکنه شما میتونید برید .

پس از رفتن فخری خانم آنید چرخی در اتاق زد و همه جای اتاق را بازرسی کرد بعد از اینکه مطمئن شد هیچ چیز مشکوک و مخفی در اتاق نیست رضایت داد و وسایلش را در کمد چید .

آنید خیلی دلش می خواست که همین الان از اتاق خارج شود و کل ساختمان را زیرو رو کند . این خانه ی بزرگ با اتاقهای متعدد برای او همچون اتاق اسرار میماند و چون ذاتا” دختر کم طاقتی بود نمی توانست

ماندن در اتاق تا ساعت معینی را تحمل کند اما به هر ترتیبی که بود جلوی خودش را گرفت نمی خواست در روز اول دختر فضولی جلوه کند .

پنج دقیقه مانده به یک از اتاق خارج شد . پشت در اتاق ایستاد و با گیجی به چپ و راست نگاه کرد .

” من اومدنی از کجا رد شدم . وای آنید چقدر خنگی . چرا تو انقدر فضولی این درو دیوارو که ازت نمیگیرن همین جا هست هر وقت خواستی میتونی نگاش کنی . این قدر محو تماشای دورو برم بودم که اصلا” نفهمیدم از کدوم راه اومدیم . حالا از کجا برگردم ؟ بیا شانسی راه و پیدا کنیم . ”

آنید چشماش و بست و چرخی دور خودش زد و بعد ایستاد و چند قدم به جلو رفت و محکم به جسم سفتی خورد . چشسمهاش و باز کرد و همونطور که با دست دماغش و میمالید تا از دردش کم بشه به جسمی که با اون برخورد کرده بود نگاه کرد جسم سفت چیزی جز در اتاقش نبود .

” اه دیوونه زیاد چرخیدی دوباره برگشتی سر جای اولت . این بار یه دور بیشتر نمیچرخی . ”

آنید دوباره چشمهاش و بست و چرخی زد و دو قدم به جلو رفت از ترس این که نکنه باز به در برخورد کنه دستاش و چند سانتی جلو تر از خودش گرفت . وقتی مطمئن شد چیزی جلوش نیست چشم باز کرد . تو راهروی سمت چپ بود یکم جلو رفت و به سمت راست پیچید باز هم جلوتر رفت .

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *