خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت نهم

رمان باورم کن-قسمت نهم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

❤️ رمان باورم کن-قسمت نهم

کمی از راه را که طی کرده بودند آقا محمود راننده ی خانم احتشام از آنید پرسید : آنید خانم کجا برم ؟

آنید : ما امروز می خواییم واسه خانم کلی خرید کنیم . پیش پیش شرمندتونم که باید کلی منتظر باشید و خسته میشید .

سپس آدرس یکی از مراکز خرید را به راننده داد و رو به خانم احتشام گفت : طراوت جون من واسه اینکه شما راحت باشید چند روز پیش با دوستام رفتم چند جا رو گشتم اینجا که میریم لباساش و اینا بهتر از جاهای دیگه بود یعنی من بیشتر پسندیدم .

آنید مشغول نشان دادن شهر به خانم احتشام بود تا راه طولانی خسته اش نکند . خانم احتشام با تعجب و حیرت به شهر نگاه میکرد .

خانم : خیلی وقته که من شهرو درست و حسابی ندیدم . چند وقته که از خونه بیرون نیومدم قبلشم که واسه کار میومدم بیرون اونقدر فکرم مشغول بود که با اینکه شهر جلو چشم بود اما اصلا” متوجهش نبودم .

الان که با دقت نگاه میکنم میفهمم که چقدر تغییر کرده .

آنید : آره این شهر روز به روز تغییر میکنه امروز یه شکله فردا یه شکل دیگه . باقی مسیر به حرف زدن در مورد تغییرات شهر گذشت .

آقا محمود : خانما رسیدیم . آنید : مرسی آقا محمود اگه لطف کنید ماشین و تو پارکینگ پاساژ پارک کنید شمام همراه ما ببیاید ممکنه به کمکتون احتیاج داشته باشیم . راننده : چشم خانم . یک ربعی طول کشید تا ماشین را پارک کنند و وارد پاساژ شوند .

آنید : خوب حالا از کجا باید شروع کنیم ؟ آهان اول باید چند دست لباس راحت واستون بخریم . خانم : لباس راحت می خوام چی کار؟ آنید : لباس راحت و اسپرت واسه ورزش و اینکه میخوام از این به بعد تو خونه تیپ اسپرت بزنید . چیه همیشه با این کت و دامنای تیره تو خونه میگردید انگار همیشه آماده اید که برید مجلس ختم .

خانم : اه دختر زبونت و گاز بگیر مجلس ختم چیه اون لباسای من خیلیم سنگینن.

آنید : آره خیلی سنگینن ولی تو دل من زیادی سنگینی میکنن. خوب بیاید بریم . و دست خانم احتشام را کشید و با خود به سمت مغازه ای که مد نظرش بود برو و چند دست لبلس ورزشی تاپ و تیشرت شیک و سنگین خرید و اصلا” به اعتراضهای خانم احتشام که دائم در حال مخالفت کردن بود توجهی نکرد .

پنج ساعت بعد که در حال بازگشت به خانه بودند صندوق ماشین پر بود از انواع لباسها و کفشها و کیف های مختلف و جورواجور و مارکدار که همگی مطابق آخرین مد روز بودند.

آنید حتی توانسته بود خانم احتشام را مجبور کند چند شلوار جین در رنگهای متفاوت هم بخرد . و خانم احتشام هر چه کرد نتوانست جلوی او را بگیرد . وارد هر مغازه ای که میشدند آنید به زور خانم احتشام را به سمت اتاق پرو هول میداد و خود برایش لباس انتخاب میکرد و به دستش می داد تا آنها را بپوشد و تا همه را خود به تن خانم احتشام نمیدید اجازه ی خروج را صادر نمی کرد .

خانم احتشام در راه هزار بار به آنید گفته بود : من نمی دونم آخه شلوار جین چیه . واقعا” لازم بود ؟ بابا من اینا رو میپوشم احساس خفگی میکنم . و آنید با قاطعیت جواب میداد: بله لازمه من نمیفهمم شما که هیکلتون از دخترای ۱۸ ساله هم رو فرم تره چرا این لباسای گل گشاد و می پوشید؟ پس چرا این همه سال اندامتون رو میزون نگه داشتید خوب یه استفاده ازش بکنید .

آن شب آنید تا به اتاقش رسید روی تخت ولو شد. داشت از خستگی هلاک میشد اما خوشحال بود که توانسته روحیه ی سابق را به خانم احتشام باز گرداند .

آنید : خانم امروز خیلی خوشحال بود آدم واقعا” حس میکرد که انگار بیست سال جونتر شده .

و آنید اصلا” نفهمید که آن شب چه ساعتی به خواب رفت . نفهمید که با کفش و لباس کامل به روی تخت افتاده . نفهمید که تا صبح در خواب لبخند میزد .

نفهمید که آن شب خواب شاهزاده ای زیبا را دید که به خاطر کارهایش او را تحسین میکرد و او اصلا” نفهمید که خانم احتشام هم با وجود خستگی زیاد از ذوق و هیجان تا صبح چشم بر هم نگذاشت و همان شب تمام لباسهایش را بارها و بارها پوشید و از جلوی آینه تکان نخورد .

آنید از در دانشگاه وارد شد . آرام و خسته راه میرفت . دستها را در جیب کرده و هر از گاهی خمیازه میکشید .

شب گذشته آنقدر خسته بود که با وجود شش ساعت خواب هنوز تمام بدنش خسته و کوفته بود .

در عالم گیجی بود که یکی از پشت بر روی کولش پرید . آنید که حسابی غافلگیر شده بود از جا پرید و با ترس به عقب برگشت و درسا را دید که با لبخند پهنی به او نگاه میکند .

با عصبانیت دست او را از شانه اش جدا کرد و به پایین پرت کرد .

آنید : نمیدونی نباید یکی و که تو هپروته این جوری بترسونی؟ اگه سکته میکردم چی؟ صدای مهسا را از سمت راستش شنید .

مهسا : دهه … ببین کی داره این حرفو میزنه ؟

مریم : آنید خانم که خودش متخصص سکته دادنه .

الناز : چه طور ترسوندن ماها خوبه اما اگه خودت بترسی این کار میشه جنایت .

درسا : وای چه کیفی داشت . آنید خانم حالا میفهمی که دست بالای دست بسیار است .

آنید : بسه بسه حالا تا فردا میخواید برام حرف بزنید . بیخیال . چه طور شما همه با همید و این جوری رو سر من خراب شدید ؟

مریم : یادت رفته ؟ درسا امروز ارائه داره . ما هم اومدیم دنبالت که با هم بریم .

الناز : در ضمن جزوه هاشم داده بود به تو که بخونی و اشکالاشو بگیری بدون اونا که نمیتونه ارائه بده .

یکدفعه چشمان آنید گرد شد و صاف ایستاد و با لکنت گفت : چی ؟ جزوه ها ؟ کدوم جزوه ها . دهان دختر ها باز مانده بود .

درسا با ترس گفت : چی ؟ یادت نمیاد ؟ نکنه جا گذاشتیش ؟

آنید محکم با دست به گونه اش کوبید و گفت : وای … دیشب داشتم روش کار میکردم همین شد که دیر خوابیدم امروزم دیر بیدار شدم . خیلی عجله داشتم واسه همین اصلا ” حواسم نبود جزوه های رو میزو وردارم .

مهسا : تو کیفتو نگاه کن شاید اونجا باشه .

آنید سری تکان داد و با عجله کوله اش را از شانه برداشت و زیپ آن را باز کرد .

دختر ها با امید واری تمام به جستجوی او نگاه میکردند اما وقتی پنج دقیقه گذشت و آنید همچنان در حال گشتن بود امید آنها نیز به یاس تبدیل شد .

آنید با شرمندگی سر بلند کرد و به تک تک دختر ها چشم دوخت و خطاب به درسا گفت : درسا جون ببخشید انگاری یادم رفته شرمندم نمیدونم چی بگم .

هیچ کس نمیخندید . هیچ کس حرفی نمیزد . حتی کسی نای دلداری دادن هم نداشت .

الناز : حالا چی کار کنیم ؟

درسا با صدایی بغض کرده مثل اینکه عزیزی را از دست داده گفت : باید به استاد بگم . باید کنسلش کنم . چه جوری بگم ؟ چی بگم ؟

مریم با صدایی آرام گفت : اونم استاد مرتضوی .

فکر نمیکنم دیگه اجازه بده تو تحقیقت و ارائه بدی خیلی سختگیره نکنه … آخ مهسا محکم با آرنج به پهلویش کوبید و مانع ادامه دادنش شد .

همه میدانستند که استاد مرتضوی به سختگیری و انظباط مشهور است و هیچ دانشجویی جرات نمیکرد که پس از ورود او وارد کلاس شود .

در کلاسش صدایی از احدی در نمیامد و دانشجوها آنقدر از او حساب می بردند که حتی اگر استاد به آنها می گفت که سر کلاسش نفس هم نکشند هیچ کس نفس نمی کشید .

آنید : درسا میخوای من به استاد بگم ؟

درسا : نه نه تو بگی بدتر میشه . میدونی که چقدر حساسه که کسی کارا و مسئولیتاشو بده به یه نفر دیگه .

آنید : آره راست میگی خودت بگی بهتره . الان میخوای بگی؟

درسا : آره هر چی زودتر بگم بهتره . حداقل معطل نمیشن . آنید : آهان … پس بیاید برید . و خودش دست درسا را گرفت و زودتر راه افتاد . جمعی که تا دقایقی پیش آنچنان شاد بودند که صدای خندیدنشان توجه ی تمام دانشجوها را جلب میکرد الان همچون لشگر شکست خورده ای افتان و خیزان در حال حرکت بودند .

کسانی که این جمع را میشناختند با تعجب به آنها نگاه میکردند زیرا این جمع پنج نفره همیشه به شور و حرارت معروف بودند .

آنید : بچه ها شما برید دفتر استاد مرتضوی منم میام . درسا به سرعت دستش را کشید و مانع رفتنش شد و با عجز گفت : کجا میخوای بری؟

من تنهایی نمیتونم برم اتاقش .

آنید نگاهی به درسا و پس از آن به دخترها انداخت و گفت : تو چه جوری با وجود سه نفر دورت میگی تنها ؟

رنگ از روی دخترها پرید و مهسا با لکنت گفت : چیزه … آنید … من یکی که جرات نمیکنم برم پیش استاد . خوب … ام ام … خودت که میدونی چه جوریه ؟

آنید ابرویی بالا انداخت و گفت : چه جوریه ؟

الناز در حالی که پشت مهسا پنهان شده و با دو دست بازوی مهسا را گرفته بود خم شد و سرش را از پشت مهسا بیرون آورد و با صدای آرامی که به زور شنیده میشد گفت : خوب اون در حالت عادی بد اخلاقه الانم که یه مورد بی انضباطیه خوب اون … اون … باید حسابی … ادامه ی حرفهایش را خورد و با ترس به اطراف نگاه کرد . مریم : قاطی کنه . مریم این جمله را به طور ناگهانی گفت انگار خود به خود از دهانش پریده باشد .بچه ها با ترس به او نگاه کردند.

مریم با دست جلوی دهانش را گرفت و وحشت زده به بچه ها چشم دوخت . بعد به طور ناگهانی بر گشت و پشت سرش را نگاه کرد انگار میترسید استاد مرتضوی پشتش باشد و حرفهایش را شنیبده باشد.

آنید نفس صدا داری کشید و چشم و ابرویی آمد و گفت : خدای من شما همچین حرف میزنید که یکی ندونه فکر میکنه میخوان ببرنتون زیر گیوتین .

بعد صاف ایستاد و گفت : در هر صورت من تا نرم دستشویی جایی نمیام . شما که نمی خواید من بیام جلو استاد هی خمیازه بکشم .

دختر ها به سرعت سرهایشان را چند بار به چپ و راست تکان دادند .

آنید : خوب پس من میرم دستشویی شمام برید دم دفتر استاد تا من بیام . باشه ؟ باز هم دختر ها با سر تایید کردند .

انگار میترسیدند حرف بزنند و اتفاق ناجوری بیفتد. آنید دستی به پشت درسا زد و خودش به سمت دستشویی رفت . آبی به صورتش زد و سرش را بلند کردو در آینه به تصویر خودش نگاه کرد . لبخندی به آنید در آینه زد و با آستین مانتوش صورتش را خشک کرد .

یاد مادرش افتاد که اگه آنجا بود حتما” به خاطر این کارش جیغ بنفشی میکشید. سری تکان داد و از دستشویی بیرون آمد .

دختر ها پشت در اتاق استاد مرتضوی ایستاده بودند .

الناز ناخن هایش را میجوید . مریم هم با بند کیفش بازی میکرد و از روی استرس مدام بند را میکشید جوری که دست خودش حسابی درد گرفته بود .

مهسا هم به دیوار تکیه داده بود و لبهایش را میجویید .

درسا هم مثل عزیز مرده ها سرش را پایین انداخته بود و بغض کرده بود و اشک تو چشماش جمع شده و چند قطره ای هم از چشمهایش سرازیر شده بود .

جدای از زحمت زیادی که برای تحقیقش کشیده بود و بد اخلاقی استاد . درسا مطمئن بود که استاد مرتضوی اگه دوباره تحقیقش را هم قبول کند محال است که این درس را براش پاس کند و چون این درس مهم و پیشنیاز درسهای دیگرش بود حتما” یک ترم عقب می افتاد .

دختر ها در افکارشان غرق بودند که یکدفعه یک سری برگه جلو روی درسا سبز شد . همه سر بلند کرده و به درسا خیره شدند .

آنید جلوی درسا ایستاده و تحقیق درسا را به سمتش گرفته بود .

درسا : این … این … این همون …

آنید : این تحقیقته میتونی امروز ارائه بدی . تو کیفم بود .

صبح اولین کاری که بعد بیدار شدن کردم این بود که تحقیق تو رو بزارم تو کیفم .

آنید نیشش را تا جای ممکن باز کرد و دو قدم عقب گرد کرد و در حالی که آماده ی فرار بود گفت : تا درسه عبرتی باشه واسه دیگران که دیگه نخوان آنید جون و بترسونن .

و با دست به تک تک دوستانش اشاره کرد و بعد بلا فاصله فرار کرد و دختر ها هم که کارد میزدی خونشان در نمی آمد به دنبالش دویدند .

مطمئنا” اگه دست هر کدام از آنها در آن لحظه به آنید میرسید آنید یک کتک جانانه نوش جان میکرد ….

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *