خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت چهاردهم

رمان باورم کن-قسمت چهاردهم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

❤️ رمان باورم کن-قسمت چهاردهم

وقتی آنید بعد از دو ساعت به اتاقش رفت نفسی از سر آسودگی کشید و گفت : آخیشششششش . داشتم خفه میشدم . تا حالا تو زندگیم دو ساعت خانم یه جا ننشسته بودم چه برسه به اینکه حرفم نزنم . داشتم خفه میشدم .
کش و قوسی به بدنش داد و لباس هاش و عوض کرد و آماده ی خواب شد. تاپ آستین کوتاه و شلواری نرم و راحت پوشید و به داخل تختش خزید .
دو ساعت بعد وقتی عقربه های ساعت نیمه شب و نشون میداد اون کماکان در حال غلت زدن تو رختخوابش بود . با کلافگی گفت : چرا خوابم نمیبره ؟ خسته شدم ، هرچی خودم و گول میزنم که مثلا ” من خوابم چشمام و میبندم که شاید خواب واقعی بیاد سراغم اما انگار نه انگار خوابم نمیبره . اه .
با عصبانیت روی تخت نشست و با کلافگی به دور و برش نگاه کرد . دنبال چیزی میگشت که خودش و سرگرم کنه بلکه خسته بشه و خوابش ببره .
در حال گشتن بود که صدایی از بیرون توجهش و جلب کرد .
یکی بیرون از اتاق در حال شبگردی بود . با خودش گفت : یعنی کیه ؟ تا حالا تو این خونه از این آدما نداشتیم . معمولا” آدمای این خونه انقدر تو روز خسته میشن که فقط منتظرن شب بشه تا سریع بخوابن . کسی نصفه شبی راه نمیره .
سعی کرد بی تفاوت باشه اما با وجود تلاش زیاد نتونست و در آخر تسلیم شد . از جاش بلند شد و خودش و به در رسوند . آهسته در و باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت . همه جا تاریک بود و چیزی دیده نمیشد . صدای پا الان از پله ها می آمد . ظاهرا” شخص مشکوک داشت به طبقه ی پایین میرفت . آب دهنش و قورت داد و سعی کرد که به خودش دلداری بده .
_ تو خیلی شجاعی از هیچی هم نمی ترسی . اینی هم که داره از پله ها پایین میره آدمه ترس که نداره . روح و این جور چیزا هم نیست که بخوای بترسی . آفرین دختر شجاع برو ببین چیه .
خیلی آروم و با احتیاط از اتاق خارج شد و پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفت .همه جا تاریک بود . به زور میشد جلوی پا رو دید .
_ آخه من تو این تاریکی چی می تونم ببینم ؟
خیلی آروم وارد سالن اصلی شد . چشمش به تاریکی عادت کرده بود . به اطراف سالن نگاهی کرد اما به نظرش کسی اونجا نبود . تو سالن غذاخوری هم کسیو ندید .
_ پس این یارو کجا رفت . نمی تونه که غیب شه یهو . وایییی …. نکنه … اگه روحی جنی چیزی باشه …. میتونه غیبم بشه .
با این تصورات تنش لرزید . با ترس به اطراف نگاه می کرد که بار دیگه صدای راه رفتن و شنید . در سالن ورودی باز و بسته شد .
_ یکی اومده تو خونه . پس آدمه چون روح از در و دیوار رد میشه .
با دقت به صدا ها گوش داد تا بفهمه که صدای پا کجا می روه.
_ رفته تو سالن نشیمن . یعنی دزده ؟ نکنه چاقو داشته باشه ؟
خیلی آهسته در حالی که خم شده بود به سمت سالن نشیمن رفت و با کنجکاوی و ترس نگاه سریعی به اطراف کرد . کسی به سمت شومینه ی خاموش میرفت . آنید سریع پشت مبلها خم شد .
_ خیلی تاریکه نمی تونم ببینمش . ایکاش شومینه روشن بود . آخه الان وقت خاموش شدن بود؟
برای اینکه بهتر ببینه چهار دست و پا به طرف شومینه رفت . ناگهان یکی از پارکت های زیر دستش که شل بود صدایی کرد . تو جاش میخکوب شد . به سرعت سرش و بلند کرد تا ببینه شخص مشکوک متوجه ی حضورش شده یا نه . سایه ی کنار شومینه تکونی خورد .آنید دوباره پشت مبلها خم شد و با دقت گوش داد . صدایی نمی اومد . دوباره و با احتیاط از پشت مبلها سرک کشید اما با تعجب کسیو نه کنار شومینه نه تو سالن ندید . با تعجب از جاش بلند شد و ایستاد . با گیجی به اطراف سرک کشید اما هر چی چشم چرخوند دزد و ندید .
زمزمه وار به خودش گفت : یعنی دزده کجا رفت ؟ چرا این یهو غیب میشه ؟ یعنی از من ترسید ؟
با تصور اینکه ممکنه فرد ناشناس از اون ترسیده و پا به فرار گذاشته باشه لبخندی پیروزمندانه بر لبهاش نشست .
یه دفعه دستی از پشت به دورش حلقه شد و اون و به عقب کشید . دست دیگه ای جلوی دهانش و گرفت و مانع بیرون اومدن جیغ از هنجره اش شد .
اونقدر ترسیده بود که هر آن منتظر بود غش کنه . با تعجب با خودش فکر کرد : چرا من هنوز سر پام تنم یخ کرده زانوهامم داره مثل بید میلرزه . من دیگه مردم دزده من و زنده نمیزاره .
از وحشت چشماش و بسته بود و جرات باز کردنش و نداشت . صدای مردی از کنار گوشش گفت : اینجا چی میخوایی ؟
آنید سعی کرد جوابش و بده اما فقط صداهای نامفهومی از دهنش در می اومد .
آنید اشاره ای به دستی که جلوی دهنش بود کرد و بعد با دست ادای حرف زدن و در آورد . یعنی اگه دستتو برداری جواب میدم .
صدا گفت : فهمیدم . دستمو برمیدارم اما اگه جیغ بکشی کشتمت .
آنید با سر تایید کرد . اما بلافاصله بعد از اینکه دست جلوی دهنش شل شد و کمی پایین اومد جیغ بلندی کشید که تا نصفه خفه شد . دستهای مرد بار دیگه و این بار با قدرت و فشار بیشتری به دهن و کمرش پیچید . آنید احساس خفگی می کرد نمیتونست نفس بکشه .
مرد با عصبانیت اما صدایی آروم گفت : دختره ی نکبت بهت گفتم که اگه صدات در بیاد میکشمت . می خواستی از کی کمک بگیری ؟ مثلا” فکر کردی اگه جیغ بکشی کسی صداتو میشنوه ؟
حق با مرد بود حتی اگر آنید جیغ هم میکشید صداش و کسی نمیشنید . چون تو این خونه ی بزرگ کسی غیر از خودش و خانم احتشام زندگی نمی کردن . محل زندگی خدمتکارا تو ضلع شرقی و جدای از عمارت اصلی بود . آنید کبود شده بود و با تمام قدرت تقلا می کرد تا شاید بتونه دستهای مرد و از خودش جدا کنه و نفس بکشه . اما موفقیتی نصیبش نمیشد .
مرد : اینقدر وول نخور تا من نخوام تو نمیتونی در ری . فقط یه بار دیگه بهت فرصت میدم اما اگه این دفعه هم خر بازی در بیاری دیگه بخششی تو کار نیست . فهمیدی؟
آنید که دیگه حتی نای تکون خوردن هم نداشت با دستهایی افتاده به زور سرش و تکون داد . دستی که دهنش و گرفته بود خیلی آروم شل شد اما کمرش هنوز تو حصار دستهای ناشناس مونده بود . آنید به سرفه افتاد و وا رفت . اما دستهای نیرومند ناشناس اون و تو جاش نگه داشت . مطمئن شده بود که این مرد دزده و دیگه کارش تمومه .
کمی که نفسهاش منظم شد با احتیاط و آروم گفت : تو دزدی ؟
مرد متعجب گفت : چی ؟ من فکر کردم تو دزدی . ببینم تو کی هستی ؟
مرد کمرش و ول کرد و اون و به سمت خودش چرخوند . در نور کم سالن چهره ی دزد خیالی پیدا شد .
آنید به سرعت اون و شناخت . اون کسی نبود جز نوه ی خانم احتشام شروین . با عصبانیت شروین و به عقب هول داد و گفت : داشتم میمردم از ترس . همچین گرفته بودیم که نمی تونستم نفس بکشم .
هیچ فکر کردی داری چی کار میکنی ؟ آخه نصفه شبی کدوم زنی میاد دزدی ؟
شروین هم برای دفاع از خودش با عصبانیت گفت : مگه دزد زن نداریم بیخود نگو زنا معصومن .
بعد سر تا پای آنید و از نظر گذروند و این بار آروم تر گفت : البته فکر نمی کنم تو ایران زنا این شکلی بیان دزدی .
آنید : چی …؟
و نگاهی به خودش کرد . بلوز آستین کوتا ه گشاد و شالوار گشاد با موهایی باز که روی شانه اش ریخته بود . از این که به این شکل جلوی اون ایستاده کمی موذب شد دستی به موهاش کشید و اونها رو به عقب انداخت .
دست به سینه ایستاد و چشم تو چشم شروین گفت : خوب که چی ؟ انتظار نداشتین که نصفه شبی با مانتو و مقنعه باشم ؟ اصلا ” تو چرا بیداری ؟
شروین دستش و تو جیبهاش فرو برد و با بی تفاوتی گفت : فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه .
آنید سرخ شد .
شروین با نیشخند سردی گفت : اما ظاهرا” تو دختر فضولی هستی . فکر میکنم اگه نفهمی نتونی بخوابی . من مشکل زمانی دارم اختلاف زمان اینجا و آمریکا . هنوز به ساعتای اینجا عادت نکردم . تو روز خوابم میبره و شبا بیدارم .
بعد با بی تفاوتی از سالن خارج شد .
_ پسره ی نکبت . شیطونه میگه همچین بزنم … حیف که نوه ی رئیسمی وگرنه میدونستم چه جوری از خجالتت در بیام .
از پله ها بالا رفت و خودش و به اتاقش رسوند .
_ کی اهمیت میده که تو نصفه شبی چه غلطی میکنی .
اما نتونست جلوی خودش و بگیره. به طرف پنجره رفت و به باغ نگاه کرد . سایه ای دید که در حال قدم زدن تو باغه . یاد حرف شروین افتاد ” ظاهرا” تو دختر فضولی هستی ” .
_ چیش … کی فوضوله ؟ من فقط کنجکاوم .
خودش و به تخت رسوند و خیلی زود خوابش برد …

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *