خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت بیست و ششم

رمان باورم کن-قسمت بیست و ششم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

 رمان باورم کن – قسمت بیست و ششم

یه نگاه به ساعت رو دیوار انداختم ساعت پنج بود. خسته شده بودم حوصله ام حسابی سر رفته بود. از وقتی اون افتضاح و جلوی شروین به بار آوردم اومدم چپیدم تو این اتاق سبزه کنار لباسام و همش به در و دیوار نگاه میکنم. شروینم گرفته خوابیده. هر کار کردم خوابم ببره، نبرد. هم تو ماشین خوابیده بودم هم صبح کنار ماشین.

حمام که رفتم. صبحونه و چاییمم که خوردم دیگه کاری نمونده بود انجام بدم. با این ریخت و قیافه هم جایی نمیتونستم برم. حرصم گرفت یعنی که چی من کلافه باشم این پسره بگیره بخوابه؟؟؟ اومدم پایین رفتم بالا سر شروین. نمی دونم چرا تو اتاقش نمی خوابید و میومد رو مبل می خوابید. حالا که خوابه می تونستم خوب دیدش بزنم. قدش حسابی بلند بود به زور تا سینه اش می رسیدم. چهار شونه با هیکلی که معلوم بود کار کرده براش.

عضله داشت اما فرم بدنش گنده و یه قور نبود. دیشب که کت و شلوار پوشیده بود خوب چیزی شده بود. آدم خوشش میاد بره دست بکشه به بازوش. حس قدرت میده به آدم. با دست محکم زدم پس کله ام و خودمو دعوا کردم. باز هیز شدی آنید؟؟؟ الان وقت این کاراست؟؟؟ اصلا جاش هست؟؟؟

خوب که چی قد و هیکلش که خوبه نمیتونم بگم کوتوله ی کچل زشته که. اما هر چی هم باشه برای من همون گودزیلاست و هیچ فرقی نمیکنه. خداییش از قد و قوارش خوشم میومد اما فقط در همین حد. اصولا” من از تمام آقایون خوش هیکل خوشم میومد دلیل نمیشد که. تو عالم خودم بودم که یهو دیدم شروین چشماش بازه. یه دور رفتم خوردم به سقف و برگشتم. قلبم تلوپ تلوپ می کرد. اخم کردم و با حرص گفتم: تو نمی دونی نباید یه آدم و اینجوری بترسونی؟؟؟

سکته کنم بیوفتم رو دستت راضی میشی؟؟؟ همون جور که تو جاش نیم خیز میشد که بشینه گفت: خوبه یکی اینارو به خودتم بگه. چرا تو همیشه وقتی من خوابم میای دید میزنی؟؟؟ فکر می کردم دخترای اینجا با حجب و حیان. به جون خودم داشت تیکه می نداخت این دیگه حتما” تیکه بود. داشت به اون روزی که ازش عکس گرفتم اشاره میکرد. من که عکس و برای خودم نگرفتم واسه چهارتا دختر، پسر ندیده ی تو کف بردم پس به من ربطی نداشت و لازم نبود به خودم ناراحتی وارد کنم. یه اخم کوچیک کردم و گفتم: نه که تحفه ای، تام کروزی، بایدم دیدت بزنم. ابروهاش رفت بالا.

خوبش شد خورد تو ذوقش. زیر لب غر می زدم. تام کروز که سهله سیف علی خانم نیستی. پسره ی قطب جنوب. شروین: چی داری زیر لب میگی؟ بلندتر بگو جوابتو بدم. من: داشتم با خودم حرف میزدم زنونه بود. چیه حرف زدن با خودم که مشکلی نداره؟ نمی خوای بگی چشمم خودمو گرفته دارم با خودم لاس میزنم؟؟؟ نیشخندی زد و بلند شد. شروین: کلا” با خودت درگیری. داشت میرفت که سریع گفتم: کجا؟؟؟

برگشت و یه ابروش و داد بالا و گفت می خوای بیای؟؟؟ گفتم الان می خواد دودر کنه بره بیرون من بدبخت و تنها بزاره. تندی گفتم: شاید…. نیشخندش عریض شد. یه نگاه بهم کرد که معنیش و نمی فهمیدم کلا” بلد نبودم از نگاه کسی چیزی بفهمم.

شروین: پس چرا معطلی بیا دیگه. یه جورایی مشکوک بود. چشمام و ریز کردم و زل زدم بهش. شروین: پس چرا ایستادی؟؟؟ نظرت عوض شد؟؟؟ سرمو تکون دادم که یعنی نه. با همون قیافه گفت: پس بیا جای بدی نیست جا واسه دوتامون هست. از جام تکون نخوردم. شروینم هیچی نگفت روشو برگردوند که بره که دوباره گفتم: کجا. کلافه برگشت و گفت: جدی می خوای بیای؟؟؟

سرمو تکون دادم یعنی آره. آدم که نمیشدم. انگار نه انگار که دیشبم به خاطر گاو بازی که در آوردم و دنبالش آویزون شدم صبح دیدم اینجام. یه اخمی کرد و گفت: دارم میرم دستشویی میای؟؟؟؟ پسره ی عنتر، بی ادب، بی شخصیت، بی شعور، …. یه صفحه فحش که همه با بی شروع میشه نثار روانت بشه الهی. من و مسخره کرده. بیام بزنم لهت کنم حالیت میشه.

عصبانی به دور و برم نگاه کردم و یه گلدون روی میز دیدم سریع برداشتمش و خواستم پرت کنم طرفش که یکم خالی شم که یهو برگشت و با همون سردی به من و گلدون نگاه کرد و خشک گفت: به وسایل اینجا دست زدی نزدیا. حق نداری چیزیو خراب کنی وگرنه کل حقوق ماهتو باید بدی جای جریمه. خون خونم و می خورد ولی از اونجایی که قبلا” واسه حقوق این ماهم نقشه کشیده بودم به زور خودمو کنترل کردم و عصبانی نگاش کردم و گلدون و آوردم پایین. من: چرا من و آوردی اینجا؟؟؟

از گشنگی که داشتی هلاکم میکردی. حوصله امم سررفته. اینم از وضع لباسامه. شروینم یه اخم عمیق کرد و چهار قدم ورداشت که صاف رسید جلوم. یکم ترسیدم خیلی سریع تغییر حالت و مکان داد. اما کم نیاوردم. مجبور بودم سرمو بالا بگیرم تا بهش نگاه کنم. شروین عصبانی اما با یه صدای سرد و خشک گفت: خوب ببین چی میگم دیگه تکرار نمیکنم.

تو خودت آویزون شدی اومدی من ازت نخواستم پس مسئولیتی در قبالت ندارم. همبازیتم نیستم که سرگرمت کنم. همین که لباسامو پوشیدی و هیچی بهت نگفتم به اندازه ی کافی بهت لطف کردم. تو دوست دخترم نیستی که بتونی راحت بری سر وسایلمو لباسامو بپوشی. شیر فهم شد؟؟؟

پس اینقدر پا پیچ من نشو. دلم می خواست بزنمش. دلم می خواست همین لحظه لباساشو در بیارم و بندازم تو صورتش اما حیف که کشف حجاب میشد و منافی دین بود. به فحش دادن زیر لبی اکتفا کردم و هیچی نگفتم. شروینم یه چشم غره ی حسابی بهم رفت و راهشو کشید رفت. اگه تو خونه ی خودمون بودم یا اگه حتی خونه ی طراوت جونم بودم اونقدر جیغ جیغ میکردم سرش که بفهمه با من نباید این جوری صحبت کنه.

اما حیف که اینجا گیر بودم و وابسته به این لندهور. یه پول سیام نداشتم که بخوام برم بیرون. ساکت رو مبل نشستم و سعی کردم با خودم مشاعره ی اسمی بکنم که حوصله ام سر نره.

ده دقیقه ی بعد شروین حاضر و آماده اومد پایین. تحویلش نگرفتم. رومو برگردوندم و به آتیش نگاه کردم. اومد جلوم سیخ وایساد. مرتیکه جا قحطه اومده اینجا وایساده؟؟؟ دوباره رومو برگردوندم و این بار به پنجره نگاه کردم. اما حواسم بود که شروین هنوز جلوم ایستاده و تکون نخورده. صداش تو گوشم پیچید. شروین: من دارم میرم بیرون.

ایول بالاخره یه تکونی به خودش داد. با اینکه ذوق مرگولیده بودم اما به روی خودم نیاوردم. شروینم هنوز جلوم ایستاده بود. بزار بهم بگه بیا بریم. بزار یکم اصرار کنه دلم خنک بشه. یه، یه دقیقه همون جور بودیم. شروین ایستاده و من زل زده به پنجره. یه دفه دیدم شروین روش و برگردوند و از جلوم رد شد رفت سمت ویلا. اهههههههههههههه ببین پسره به روی خودش نیاورد یه تعارف خشک و خالیم نکرد بی تربیت.

نکنه من و تنها بذاره بره. از جام پریدم دوییدم بیرون. شروین نزدیک ماشینش بود. زود خودمو رسوندم به ماشین و سوار شدم. اونقدر تند اومده بودم که خودمم نفهمیدم چه جوری زودتر از شروین تو ماشین بودم. شروین در ماشین و باز کرده بود و با ابروی بالا رفته بهم نگاه می کرد. منم پرو پرو نگاش کردم و ریلکس گفتم: نمی خوای سوار بشی؟؟؟ زیر پات علف سبز میشه ها. ابروهاش برگشت سرجاش و یه چشم غره بهم رفت و سوار شد اما راه نیافتاد. برگشتم دیدم داره بهم نگاه می کنه. ابرو بالا انداختم و گفتم: چیه؟ کرایه می خوای؟ خوب راه بیافت دیگه. مثل من ابروش و انداخت بالا و گفت: این جوری می خوای بیای؟؟؟

نفهمیدم چی می گه . یه نگاه بهش کردم که دیدم ابرو بالا انداخت و بهم اشاره کرد. یه آن فهمیدم منظورشو. با دستم کوبوندم به صورتم و گفتم: وای خاک بر سرم. تازه یادم افتاد که لباسای گشاد و بلند شروین تنمه. دستمو به دستگیره ی در گرفتم که پیاده شم. (( نکنه من پیاده شم این پسره بره.)) همون جور که دستم به دستگیره ی در بود با سوظن برگشتم و به شروین نگاه کردم. داشت نگام می کرد.

من: من میرم لباسمو عوض کنم تو که جایی نمیری؟؟؟ یه ابروش بالا رفت. گفتم: یعنی وای میسی باهم بریم دیگه؟؟؟ حاضرم قسم بخورم که یه لبخند محو دیدم رو صورتش. با دست اشاره کرد که پیاده شم. پیاده شدم اما هنوز مطمئن نبودم. تا به در ویلا برسم ده بار برگشتم به شروین تو ماشین نگاه کردم و سه چهار بارم گفتم: الان میام جایی نریا. تو دلمم می گفتم : اگه جایی بری با چوب می ایستم دم در که وقتی اومدی با چوب مغزتو بپاشم رو زمین. تندی رفتم و لباسمو عوض کردم و همون لباس تو خونه ای های خودمو پوشیدم. اینام ضایع بود که تو خونه ای ولی بهتر از اون لباسای گشاد و بلند قرضی بود.

با سرعت نور خودمو رسوندم تو حیاط. تا چشمم به ماشین افتاد یه نفس راحت کشیدم. آخی نرفته. رفتم به زور سوار شدم. شروینم بدون هیچ حرفی راه افتاد. منم مثل منگلا از این که داریم میریم بیرون ذوق زده بودم. انگار نه انگار که همین ده دقیقه پیش کلی از دست این پسره حرص خوردم. کلا” آدم بیخیالی بودم. کینه ای نبودم. شاید زود ناراحت میشدم البته یه کوچولو یعنی ناراحت نمیشدم حرص بیخود می خوردم. اما اینم مثل گریه کردنم دو دقیقه بیشتر طول نمیکشید.

بعدش یادم میرفت که اصلا” واسه چی انقده حرص خوردم. از دست شروین خیلی حرص می خوردم اما زود یادم میرفت فقط یادم بود که نباید به این پسره روی خوش نشون بدم و نباید جلوش سوتی بدم. یادمم بود که یه وقتی حسابی حالش و بگیرم. باید می ذاشتم حرصام جمع بشه به حد انفجار که رسیدم یه جورایی زیر زیرکی بدون اینکه خودش بفهمه حرصش بدم. این جوری باهام لجم نمیکرد بیشتر اذیتم کنه.

****

یه ربع بعد تو یه خیابون نگه داشت که پر بود از مغازه و بوتیک و صنایع دستی و خلاصه همه چیز. ذوق زده از ماشین پیاده شدم. همیشه از نگاه کردن به مغازه ها لذت می بردم حتی اگه قرار نبود چیزی بخرم. بهم روحیه می داد. با شوق سمت مغازه ها رفتم و پشت ویترین تک تکشون ایستادم. همچین صورتمو چسبونده بودم به ویترین و نگاه می کردم که فکر کنم شروین به سلامت عقلم شک که داشت الان مطمئن شد یه مشکل اساسی دارم.

من جلو میرفتم و شروینم آروم آروم دنبالم. رفتم تو یه پاساژ بزرگ و از همون دم در یکی یکی مغازه ها رو نگاه کردم. پشت ویترین یه مانتو فروشی ایستاده بودم و به یه پالتوی خیلی خوشگل مشکی نگاه می کردم. تو شیشه ی ویترین چشمم به خودم افتاد. تو اون پاساژ به اون گندگی و باکلاسی با اون لباسا واقعا” یه وصله ی ناجور بودم. شروین و دیدم که کنارم ایستاده و بی تفاوت به اطرافش نگاه می کنه.

چشمم افتاد به چند تا دختر که یکم اون طرف تر ایستاده بودن و با هم پچ پچ می کردن و به من و شروین اشاره می کردن و زیر زیرکی می خندیدن. رسما” داشتن چشمای شروین و در میاوردن. دوتا از این دخترا از کنارمون رد شدن. دیدم که به شروین نگاه کردن و بهش لبخند زدن و با یه نازی از کنارش رد شدن. شروینم فقط یه نیم نگاه بی تفاوت و خشک بهشون کرد و دوباره به اطراف چشم گردوند. خوشم نمیومد از شروین پایین تر نشون بدم.

هیچ وقت به حرف مردم اهمیت نمی دادم اما دوستم نداشتم که بهم با تحقیر نگاه کنن. اگه شروین کنارم نبود شاید این دخترای جلف اینجوری نگام نمی کردن اما لباسای تو خونه ی من با اینکه بد نبود اما در برابر لباسها و تیپ دخترکش شروین خیلی بد بود و چون شروین با اون دک و پز کنار من ایستاده بود لج این دخترا در میومد و بدتر نگاه می کردن. تقصیر شروین بود که من این ریختی اومدم اینجا. اصلا” این پسره من و به زور آورد اینجا.

خدایی به زور که نیاورد خودم سه پیچ شدم باهاش برم اما اینم نگفت کجا می خواد بره. اخمام با دیدن این دخترا رفت تو هم، روموبرگردوندم سمت شروین. دستمو دراز کردم جلوش و گفتم: پول بده. شروین که تا اون موقع داشت در و دیوارارو نگاه می کرد وقتی دید من برگشتم سمتش به من نگاهع کرد. دستمو که بردم جلو چشمش زوم شد رو دستم. وقتی گفتم پول بده به وضوح پیدا بود که تعجب کرده. ابروهاش و برد بالا و گفت: پول …. سرمو تکون دادم که یعنی آره. ابروهاش اومد پایین اما یکیش هنوز بالا بود. نگاهش و از دستم گرفت و به صورتم نگاه کرد. صدای متعجبش دوباره سرد شد. شروین: برای چی می خوای؟؟؟ من: می خوام لباس بخرم. شروین با صدایی که دوباره تعجب توش بود گفت: خوب به من چه؟؟؟

من: برای اینکه تو پول داری و من الان پول ندارم. من حتی یه کیفم ندارم حتی یه ۱۰۰ تومنی که بدم به یه گدا. به لباسام نگاه کن ببین تو این زمستون و سرما چی تنمه؟؟؟ یه تیشرت با یه ژاکت. فکر میکنی خیلی گرمه؟؟؟ خداروشکر که امروز آفتاب بود و شمالم در کل دوتا فصل بیشتر نداره تا ابری میشه میشه زمستون تا آفتاب میشه میشه تابستون وگرنه من باید با این لباسا تو این سرما منجمد میشدم اون وقت جواب طراوت جون و چی می خواستی بدی؟؟؟ به کفشام نگاه کن، یه سرپایی ساده. همه ی انگشتام یخ کرده. بعدشم تو خودت روت میشه کنار من با این لباسا راه بیای؟؟؟

ببین همه چه جوری نگاهمون میکنن. شروین یه نگاه به دورو برش کرد و خونسرد برگشت رو به من و از تو جیبش یه کارت اعتباری در آورد و گذاشت کف دستم که هنوز دراز بود اما کارت و ول نکرد. سرمو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم. شروین: این کارت و بهت می دم اما نه به خاطر حرف و نگاه یه مشت آدم که حتی نمیشناسمشون و اصلا” برام مهم نیستن. حرف دیگرانم اهمیتی برام نداره. این و می دم بهت که اولا” ساکت بشی و دیگه حرف نزنی میترسم تا فردا یه ریز دلیل بیاری. دوم هم به خاطر اینکه می دونم هوا سرده. سوم به خاطر مامان طراوت که از پسش بر نمیام اگه اتفاقی برات بیوفته. نیشم داشت شل میشد.

پس خوشش نمیاد کسی مخش و تیلیت کنه. نه انگار همچینم ناجور نیست این پسره حداقل خوبی که داره اینه که به حرف مردم توجه نمیکنه. مثل خودمه. زیر لبی یه تشکر کردم و کارت و کشیدم از دستش و رفتم تو مانتو فروشی شروینم برای اینکه بیکار نباشه دنبالم اومد. نیم ساعت بعد با کلی بسته ی خرید از پاساژ اومدیم بیرون. چون پول شروین خان بود کلی به خودم خجالت دادم و هر چی دوست داشتم خریدم. یه پالتوی مشکی یه شال همرنگش. یه شلوار لی تیره حتی تونستم جلوی خودمو بگیرم و از وسوسه ی خرید یه بوت تا زانو بگذرم و به خرید یه بوت کوتاه مچی اکتفا کنم.

آخه بوت بلند و کجا می تونستم بپوشم من که همه ی تفریحم رفتن به دانشگاه و برگشتن خونه ی خانم احتشام بود. دیگه جایی نمیرفتم که بخوام سانتی مانتال بشم. هر چیزی رو که خریدم با توجه به اینکه باید بعدا” دانشگاه بپوشمش خریدم. از غفلت شروینم استفاده کردم و رفتم تو یه مغازه ی لباس زیر فروشی و وقتی برگشتم دیدم شروین نیست. نزدیک بود سکته کنم. اگه بدون من برگشته باشه ویلا چی؟؟؟ من که آدرس و بلد نبودم. رفتم دم پاساژ و دیدم که اونجا ایستاده و تکیه داده به دیوار. خوشحال و شاد رفتم سمتش.

دستام پر بود از بسته های خرید و شروین هم حتی یه تعارف نکرده بود که کمکم کنه. نزدیک شروین رسیده بودم که یه دفعه یه چیزی محکم خورد بهم و حس کردم که سمت راست بدنم کلا” کنده شدن از بدنم. اونقدر یه دفعه ای و محکم بود ضربش که تمام ساکای خرید از دستم ول شد و افتاد زمین. به زور خودمو کنترل کردم که نقش زمین نشم.

با چشمای گرد به وسایلم رو زمین نگاه کردم. همه ش رو زمین ولو شده بود. اخمام رفت تو هم عصبانی سرمو بلند کردم ببینم این بلای آسمانی لباس برانداز چی بود بر من نازل شد. با چشم دنبال مقصر می گشتم. چشمم افتاد به یه پسر جوون که کنارم به سمت مخالف جهت حرکت من ایستاده و داره با پوزخند به من و وسایلم نگاه میکنه. وقتی که دید دارم نگاهش میکنم بهم نگاه کرد و طلبکار گفت: مگه کوری؟؟؟؟ جلوتو نگاه کن. من و میگی احساس میکردم از عصبانیت از تو گوشهام دود میاد بیرون. صورتم داغ کرده بود، دستام مشت شده بود. یه قدم رفتم سمت پسره و گفتم: چه زری زدی؟؟؟؟؟؟

پسره که فکر نمی کرد بخوام جوابش و بدم چه برسه به اینکه بگم زر زدی. همچین اخم کرد و اومد سمتم و سینه اش و آورد جلو و گفت: به کی میگی زر زدی؟؟؟؟ خم به ابرو نیاوردم. عصبانی تر از این بودم که بخوام به قلدر بازیش و اون حرکت غولی شکلش فکر کنم. عصبانی با کف دست کوبیدم تو سینه اش و گفتم با توی غول بیابونی. پسره که شکه شده بود با ضربه ام یه قدم عقب رفت اما سریع به خودش اومد و یه دادی کشید و گفت: به من میگی غول بیابونی جوجه؟؟؟؟

تروخدا تربیت ملت و می بینی؟؟؟ تو خیابون به یه خانم میگه جوجه. من: ببند دهنتو به من نگو جوجه. مرتیکه با اون هیکلت چشم نداری من و با این همه وسیله ببینی؟؟؟ یعنی تو این خیابون به این بزرگی جا نبود رد شی باید میکوبیدی به من؟؟؟؟ پسره یه لبخند زشت زد که چندشم شد. واقعا” اون موقع که این نکبت بهم تنه زد دو طرفم خالی از آدم بود. کاملا” پیدا بود از رو قصد کوبیده بهم. پسره: حالا مگه چی شده ازت کم شد؟؟؟؟

من و میگی دیگه هوش و حواسم به هیچی نبود. اونقدر عصبانی بودم که فقط می خواستم سر این پسره خالی کنم. حواسم به این نبود که کلی آدم دورمون جمع شدن و دارن نگامون میکنن به این نبود که نره غوله ۴ تای من و حریف بود به این نبود که زورم بهش نمیرسید. رفتم جلوش و با مشت و لگد و هر جوری بود چند تا ضربه بهش زدم.

چند تا ضربه ی اول پسره چون شکه شده بود نتونست کاری بکنه اما وقتی به خودش اومد با یه حرکت دست هولم داد عقب که اونقدر زورش زیاد بود من تلوتلو خوردم و افتادم زمین. پسره داشت میومد سمتم که چند تا از آقایونی که دورمون بودن جلو اومدن و دستای پسره رو گرفتن و نذاشتن بیشتر از این جلو بیاد میترسیدن بزنه ناکارم کنه. لجم در اومده بود می خواستم لهش کنم اما با دست فایده نداشت ضربه ها کاری نبود.

سرپا ایام و در آوردم و از جام بلند شدم و رفتم جلوی پسره. چند تا ضربه ی محکم با شرپاییم که حسابی سفت بود زدم بهش که در دش گرفت و با یه تنه هلم داد عقب. خدایی بود که گرفته بودنش وگرنه معلوم نبود چی کارم میکرد. منم که بدتر همه ی حواسم به این بود که یه جورایی بزنمش که دردش بگیره. سرپایم و انداختم زمین و پوشیدمش و دوباره جلو رفتم.

این جوری نمی شد با مشت و لگد زورم بهش نمی رسید دیوی بود واسه خودش باید با شیوه ی خانم ها میجنگیدم. رفتم جلوش داشت با چشمایی که ازش خون می چکید بهم نگاه میکرد و کلی هم فحش و دری وری به بهم می داد. ملتم دستش به من نرسه. آقایون که به من دست نمی زدن. خانم ها هم جلو بیا نبودن که بخوان من و بگیرن. فقط صدای چند نفرو میشنیدم که بهم میگفتن: ولش کن. کوتاه بیا عبرت گرفت.

اما عمرا” این پسره عبرت گرفته باشه باید ادب می شد که دیگه از این غلطا نکنه. رفتم جلوش قدش ازم بلند تر بود میگم غوله بیخود نیست. نگاهم افتاد به موهاش موهاش یکم بلند بود و با اتو صاف کرده بودش. رفتم صاف ایستادم جلوش و برای اینکه دستم به موهاش برسه پریدم بالا و بالاخره دستم گرفت به موهاش و کشیدم. جیغش در اومده بود و مدام میگفت وحشی ولم کن.

یه حرکتی به سرش داد که موهاش از دستم در رفت. دوباره پریدم بالا و موهاش و کشیدم. همه مات این صحنه بودن. یه غول بیابونی که توسط چند مرد مهار شده و یه دختر ریزه میزه جلوش که مدام میپره بالا و موهای غوله رو میکشه. همچینی داشتم از این جیغ و داد غوله لذت میبردم که حس کردم دستم کشیده شد و من دارم از غول عصبانی که داره برام خط و نشون میکشه دور میشدم.

عصبانی برگشتم ببینم کی داره من و این جوری میکشه و مانع از تربیت کردن یه غول میشه که دیدم شروینه. با یه دستش دست من و می کشید و من و سمت ماشین میبرد و با دست دیگه اش کل خریدام و گرفته بود. به ماشین رسیدیم. شروین در جلو رو باز کرد و من و نشوند تو ماشین و خودشم رفت سوار شد و ماشین و روشن کرد. منم عصبانی هنوز در حال خط و نشون کشیدن بودم. من: پسره ی دیو خجالت نمیکشه تنه میزنه و به روی خودش نمیاره که یه عذرخواهی بکنه. وایساده پرو میگه کوری؟؟؟ خوب شد ادبش کردم دیگه تا عمر داره یادش میمونه که با زن جماعت درست رفتار کنه وگرنه بد میبینه. برگشتم دیدم شروین همون جور که داشت می روند خیلی خونسرد داره به غرغرام گوش میکنه. از این پسره بیشتر حرصم می گرفت با این صورت قطبیش. اصلا” موقع دعوا این کجا بود؟؟؟

دیدمش که ایستاده بود گوشه ی دیوار. داشتم میرفتم سمتش که این جوری شد. اما پس موقع دعوا این کجا بود؟؟؟؟ اخمام عمیقتر شد. برگشتم سمتش و عصبانی پر سیدم: تو کجا بودی موقع دعوا؟؟؟ خشک جواب داد: داشتم نگاه می کردم. چشمام گرد شد، ابروهام چسبید به موهام لال شدم. داشت نگاه میکرد؟؟؟؟ پس چرا جلو نیومد؟؟؟ دید دارم دعوا میکنم. دید پسره بهم تنه زده. دید داره قلدری میکنه. پس چرا جلو نیومد. جمله ی آخرم بی اختیار بلند گفته شد. من: پس چرا جلو نیومدی؟؟؟ شروین: چون لزومی نداشت.

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *