خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت بیست و هشتم

رمان باورم کن-قسمت بیست و هشتم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

 رمان باورم کن – قسمت بیست و هشتم

ساعت حدودای شش بود. من داشتم یکی از کانالای ماهواره رو نگاه می کردم که تبلیغ می داد از وسایل آشپزخونه گرفته تا زود پز و بخار پز و تی و جارو برقی و بخار شور و همه چی. عاشق این کانال بودم. همچین تبلیغ می کرد و نشون میداد چه جوری از وسایل راحت میشه استفاده کرد که اگه می تونستم و پول داشتم همه شون و می خریدم.

با لذت داشتم به تبلیغ یه چاقو نگاه می کردم که همه چیز و از جمله چوب و کنسرو و … رو می برید و نصف می کرد اما هنوز تیز بود. خیلی خوشم اومده بود از چاقوش. با دقت داشتم نگاش می کردم که صدای شروین و از دو سانتی متری گوشم شنیدم. شروین: اینقدر هیجان انگیزه؟ یه متری پریدم بالا و سریع برگشتم سمتش. خم شده بود رو مبل و آرنجش و تکیه داده بود به پشتی مبل و خودش و کشیده بود جلو. زل زل بهم نگاه می کرد. از حرص داشتم میمردم. آخ چی میشد این چاقو همه کارهه مال من بود الان باهاش می زدم این زبون شروین و از ته میبریدم که دیگه نتونه این جوری من و بترسونه.

طلبکار رو به شروین کردم و گفتم: تو اینجا چی کار میکنی؟؟؟ یه ابروش و برد بالا و گفت: خونه امه کجا باید باشم. من: نه … یعنی چی می خوای؟ شروین: آهان. می خواستم برم دریا ترسیدم اگه تنها بمونی خونه رو به آتیش بکشی گفتم تو هم بیای.

شروین حرف می زد و من فقط داشتم به صداش گوش میکردم. نمی دونم حالا تو اون لحظه چه دردی داشتم که زوم صداش شده بودم. یه صدای مردونه و کلفت و محکم. ناخوداگاه با شنیدنش حس می کردی که صاحبش باید خیلی زور داشته باشه و می تونه یه حامی باشه از طرفی خیلی لطیف و روح نواز بود.

داشتم صدای شروین و تو ذهنم تجزیه تحلیل می کردم که دیدم یه دستی جلوی چشمام داره تکون میخوره. به خودم اومدم و دیدم شروین با اخم داره بهم نگاه می کنه و دستش و جلو صورتم تکون میده. بی حواس گفتم: چیه؟؟؟؟ اخمش بیشتر شد: میگم برو حاضر شو. من: چرا؟ شروین از این همه گیجی من کلافه پوفی کرد و چشماش و چرخوند و گفت: اصلا” حواست بود؟

گفتم می خوام برم دریا برو حاضر شو تورو تنها نمی زارم خونه می ترسم این دفعه خونه امو به آتیش بکشی. اه ایکبیری لوس. حالا انگاری من همش خرابکاری میکنم. مگه چند بار بوده؟ تو ذهنم داشتم می شمردم. ام پی فور، لباسا، برنج شفته، برنج شور، دعوا، نه خدایی انگار خرابکاریام زیاده برم حاضر شم تا با یه جمله ی دیگه مارو مشعوف نکرده.

یه باشه گفتم و اومدم برم لباس بپوشم که یاد یه چیزی افتادم. همون جا میون راه ایستادم و بهش نگاه کردم. نمی دونستم چه جوری بگم. اصلا” دوست نداشتم از این چیزی بخوام اما مجبور بودم. آس و پاس بودم هیچی همرام نبود. شروین که دید این پا واون پا می کنم و نمیرم، ابروش و انداخت بالا و گفت چیه ؟ چرا نمیری؟ من من کنان در حالی که با انگشتام ور میرفتم، گفتم: چیزه …. چیز…. میشه … میشه موبایلت و بهم قرض بدی؟؟؟؟ ابروهاش رفت بالا و با تعجب بهم نگاه کرد و طلبکار گفت: می خوای چی کار؟

لجم گرفت. من دوساعت زور زدم ازش این و بخوام حالا این خنگول میگه می خوای چی کار. دستمو به کمرم زدم و با چشمای ریز شده گفتم: می خوام آبگوشت درست کنم از گوشیتم برای کوبیدن گوشت استفاده کنم، نه که محکمه…… آخه با موبایل چی کار میکنن؟ خوب زنگ می زنن دیگه. همون جور که نگام میکرد لحن طلبکار صداش ازبین رفت و آروم گفت: آهان … یه ابروم رفت بالا.

یعنی این خودش نمی دونست با موبایل زنگ می زنن؟ چه آروم شد این پسره. دستش رفت تو جیبش و گوشیش و در آورد و داد بهم. اه از این صفحه لمسیاست. چقدر من بدم میاد از اینا. قربون گوشی خودم برم کلی دکمه و علامت داره که یه بچه دو سالم میفهمه چی به چیه. گوشی و ازش گرفتم و رفتم سمت پله ها. شروین: کجا؟؟؟ متعجب بهش نگاه کردم. نه این پسره یه تختش کمه مطمئنم. آروم و شمرده مثل تفهیم یک کلمه برای یه بچه دو ساله گفتم: میرم … لباس.. بپوشم… تلفن هم … بکنم… فهمیدی…

با هر حرکتم برای تاکید دست و سرمم تکون می دادم. انگار شروین نمیشنوه و فقط از طریق لب خونی میفهمه. خنگوله منظورم و گرفت. قیافه متعجبش جم شد و صاف ایستاد و همون جور که برام پشت چشم نازک میکرد و دستش و می برد تو جیبش بهم گفت: برو، زود بیا. پوفی کردم و شونه امو انداختم بالا و از پله ها رفتم بالا. بزار اول یه چی تنم کنم بعد میریم سراغ تلفن.

از اونجایی که دریا همین بقل بود و شروینم با لباسای راحت اومده بود منم ژاکتم و پوشیدم. شال مشکیمم که تازه خریده بودمم گذاشتم سرم. شال بافتمم پیچیدم دورم که سردم نشه. یه نگاه به شلوارم کردم یه شلوار مشکی که بقلش یه خط خاکستری داشت. همین خوب بود. کنار ساحل شنیه راه رفتن سخته. با ذوق به گوشی نگاه کردم. یه دو دقیقه باهاش ور رفتم تا بالاخره تونستم شماره بگیرم. آخه هی شماره می زدم بعد یه دفعه دستم می خورد به یه جایی و از اون صفحه خارج میشد. واسه همینا بود که از این گوشیا بدم میومد. اصولا” اگه از کاری خوشم نیاد و سخت باشه لازمم هم نباشه اصلا” دنبالش نمی رفتم که یاد بگیرم.

اول زنگ زدم به خانم احتشام. مهری خانم گوشی و برداشت. تا صدای من و شنید یه جیغی زد و گفت: آنید خانم کجایید؟؟ دلمون هزار راه رفت. خانم احتشام کلی نگرانتونه. یکم مهری خانم و آروم کردم و ازش خواستم بره گوشی و بده به خانم. صدای خانم و که تو گوشی شنیدم با یه ذوقی سلام کردم. با یه صدایی که توش نگرانی موج میزد گفت: سلام. آنید تویی دختر؟ کجایید ؟

چرا یه زنگ نزدی؟ مردم از نگرانی. این پسره هم که جواب زنگامو نمیده. من: طراوت جون یکم آرومتر تا بهتون بگم. ما الان شمالیم. تقریبا” گوشم کر شد. طراوت جون: شمالللللللللللللللللللللل لل همچین جیغ کشید که حس کردم فشاری که به گوشم وارد شد از موهام زده بیرون و الان همه موهای سرم سیخ شده.

من: طراوت جون آرومتر.آره شمال همون شب اومد. راستش من خواب بودم نفهمیدم داره میاد شمال وگرنه نمی زاشتم. وقتی هم که رسیدیم خواستم برگردم اما نه پولی داشتم نه لباس درست و حسابی. از طرفی شمام سفارش کرده بودید که همه جا دنبالش برم. حالا نمی دونم …. می خواستم از طراوت جون بپرسم این پسره اطمینانی هست یا نه. هر چند به نطر خودم این مدلی نبود اما دیشب محظ اطمینان در اتاقم و قفل کرده بودم.

حالا یکی نیست بگه ما تو خونه احتشام هم دوتایی تو اون طبقه به اون گندگی تنهاییم این کاری به من نداره. حالااینجا جو گرفته بودتم. انگار متوجه منظورم شد. با لحن اطمینان بخشی گفت: دخترم نگران نباش شروین پسر خوبیه. درسته تو یه کشور دیگه بزرگ شده و با یه فرهنگ دیگه بوده اما آدم هیز و سوء استفاده گری نیست.خیالت راحت باشه من بهش اطمینان دارم.

بعدم میدونه اگه بخواد اذیتت کنه با من طرفه. من بهش مطمئنم که تو رو فرستادم دنبالش. خیالم راحت بود راحت ترم شد. احتشام: آنید جان حالا کجا هستید؟؟؟؟ من: راستش نمی دونم یه ویلای چوبی خوشگله که هیچکیم توش نیست. سرایدارم نداره. خانم احتشام یه نفس راحت کشید و گفت: باید حدس می زدم بره اونجا. پس رفته ویلای خودش. چند سال پیش که اومد ایران اونجا رو خرید چند دفعه بعدش تابستان ها که میومد ایران سرش و میزدی تهش و میزدی با دوستاش میرفت اونجا.

سرایدارم نداره. هر هفته یه روزش یکی میاد اونجا رو تمیز میکنه . سرایدار ویلا بقلی هم حواسش به اونجا هست. شروین دوست نداره کسی اونجا باشه. تنهایی رو دوست داره. خیلی بخواد محبت کنه دوستاش و میبره اونجا. اِاِاِ …. پس بگو. دیدم اینجا با اینکه خالیه چه تر و تمیزه؟ پس بگو یکی میاد تمیز کاری.

یکم دیگه با خانم احتشام حرف زدم و کلی سفارش شروین و کرد که تنهاش نزار و اینا. قبل خداحافظی از خانم احتشام خواستم که گوشی و بده به زهرا. دختری که تو آشپزخونه کار میکرد. دختر خوبی بود و جون. باید یه فکری واسه گوشیم میکردم. ممکن بود مامانم زنگ بزنه و نگران بشه. درسته کسی معمولا” به گوشیم زنگ نمی زد اما کار از محکم کاری عیب نمیکنه.

زهرا که گوشی و گرفت بعد سلام و احوالپرسی بهش گفتم بره تو اتاقم و گوشیم و پیدا کنه. منم یه میس با گوشی شروین به گوشیم میزنم که شماره شروین بیوفته و بعدم زهرا گوشیم ودایورت کنه به خط شروین. مامانم چون از خونه می زنگید نمیفهمید که دایورته و بقیه هم مهم نبودن.

——————-

سریع یه زنگ به مهسا زدم که هنوز جواب سلامش و ندادم درسا گوشی و گرفت و گف: زلیل مرده کجایی؟ با استادا هماهنگ میکنی و به ما خبر نمیدی؟ گیج گفتم: خفه درسا درست حرف بزن ببینم چی میگی؟؟؟ درسا: نفله. امروز که نیومدی استاد مهدویم نیومد. من: نههههههههه. ایول… پس ۴ ساعتم اوکی شد. چه خوب. محمدی چی؟ درسا: کوفتت شه اونم حضور غیاب نکرد.

آخ جون بهتر از این نمیشد. من: حالا مهدوی چرا نیومد؟ درسا: فکر کنم اونقدر بچه ها نفرینش کردن کارگر افتاد. چشمش مشکل پیدا کرد می خواد عمل کنه این هفته کلا” نمیاد. رسما” ذوق مرگ شده بودم حسابی. تو کل هفته چهار تا کلاس باهاش داشتم و از همه سختگیر تر بود تو حضور و غیاب. با بقیه می شد کنار اومد.

درسا: حالا کجایی؟؟؟ چرا نیومدی؟؟؟ من: یه چیزی شد که مجبور شدم بیام شمال. تقریبا” درسا هم به بلندی طراوت جون جیغ کشید. درسا: شمالللللللللللللللللللل؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ حوصله نداشتم توضیح بدم.

من: ببند فکتو، تو دانشگاه زشته دختر…. یه متر از جام پریدم. در با شتاب باز شد و شروین عصبانی تو چارچوب در ایستاده بود. شروین: داری به کل خاندانت زنگ می زنی؟ من و چهار ساعته پایین کاشتی؟؟؟؟ زود باش پاشو……….. مطمئنم درسا از فضولی داشت می مرد. تو مدتی که شروین حرف می زد درسا از پشت خط حتی نفسم نکشید.

درسا: این صدای کیه؟؟؟ با کی رفتی شمال؟؟؟ می دونستم میمیره تا بهش بگم اما شروین مثل شیر ایستاده بود و نگام میکرد اومدم بگم بعدن بهت میگم که تا گفتم: درسا من بعدن …. شروین اومد و آستینم و کشید و بلندم کرد و همون جور که من و میکشید سمت در گفت: تو خودت کاری و انجام نمیدی. باید زور بالا سرت باشه.

باید هلت بدن. فقط تونستم تو اون وضعیت جمله امو تموم کنم. من: بهت میگم. دیگه منتظر نموندم. تلفن و قطع کردم. به پله ها رسیدیم. این پسره فکر کرده گوسفند داره میکشه. عصبانی آستینمو کشیدم که از دستش بیرون اومد. با اخم غلیظ گفتم: چته؟ گوسفند که قربانگاه نمیبری. خودم میتونم بیام. بیا اینم گوشییت. ندید بدید گدا. با یه حرکت سرمو برگردوندم . از پله ها اومدم پایین.

به زور خودمو کنترل کردم که قهقه نزنم آخه شروین همچین با بهت و متعجب مثل خنگولا نگام میکرد که حس میکردم یکی داره به شدت قلقلکم میده. خیلی بامزه شده بود. دوتایی از ویلا بیرون اومدیم و رفنیم سمت دریا. یه نگاه به شروین کردم یه شلوار نایک خاکستری و یه پلیوریقه اسکی طوسی. نه این پسره هم انگاری هرچی تنش کنه بهش میاد. مفت چنگ ننه اش.

پسره سگ اخلاق. وای که من عاشق دریا و ساحل بودم. درکل هر جا ولم می کردن دوست داشتم خودمو به شمال و دریا و جنگل برسونم. چشمم که به آب افتاد با ذوق دوییدم سمتش. کفش و جورابمو در آوردم و پاچه شلوارم و با دست کشیدم بالا. نوک انگشتای پام و گذاشتم تو آب. وای چه سرد بود.

لرز تو تنم پیچید. به روی خودم نیاوردم. مست دریا بودم و این سرما و لرز نمیتونست جلومو بگیره که به دریام نرسم. شلوارم و یکم بالاتر گرفتم و خواستم برم جلوتر که یکی آستینم و کشید. این دیگه کی بود؟ با تعجب اول به دستی که رو آستینم بود نگاه کردم و بعد آروم سرمو بلند کردم ببینم کیه که آستینم و میکشه. شروین بود. بیتفاوت داشت نگام میکرد. وقتی دید متعجب زل زدم بهش گفت: آب سرده هوام داره سردتر میشه. بری تو آب سرما می خوری میوفتی رو دستم من حوصله ی جواب پس دادن به مامان طراوت و مریض داری ندارم.

بچه پروو همش فکر میکنه من وبالش میشم. با حرص آستینم و کشیدم و گفتم: مریضداری نکن. جواب طراوت جونم با خودم. خواستم برم تو آب که دوباره این بار با شدت آستینم کشیده شد جوری که ۱۸۰ درجه چرخیدم و رخ تو رخ شروین شدم. شروین با اخم غلیظ و عصبانی نگام میکرد. با همون صدای عصبانی گفت: گفتم نرو تو آب.

خوشم نمیاد دوباره تکرار کنم. خداییش ازش میترسیدم. مخصوصا” وقتی اخم میکرد و عصبانی میشد. احساس میکردم یه کوهه که هیچ جوری نمیشه بهش نفوذ کرد. تو این مدت یه بارم ندیده بودم بخنده. داشتم تجزیه و تحلیلش میکردم و سبک سنگین که اگه برم تو آب می خواد چی کار کنه مثلا” فوقش یه داد بکشه دیگه. تو این فکرا بودم که شروین با یه حرکت آستینم و کشیدو نشوندم رو ماسه ها یه جورای محترمانه پرتم کرد. پشتم درد گرفته بود.

عصبی نگاهش کردم که خیلی عادی انگار نه انگار اتفاقی افتاده نگام و جواب داد و گفت: اگه بار اول میومدی این جوری نمیشد. عصبانی گفتم: اصلا” شما چیکاره ی منی که دستور میدی؟؟؟ خوشحال نیشخندی تحویلم داد و گفت: خدارو شکر هیچ نسبتی باهات ندارم اما از اونجایی که تو خودتو آویزون من کردی و اومدی اینجا من باید مراقب باشم و سالم تحویلت بدم به مامان طراوت. پس خوب حواست و جمع کن. از الان به بعد خرابکاری، دعوا، کتک کاری، تنهایی جایی رفتن و آتیش بازی ممنوع.

این پسره روش چقدر زیاد بود داشت تهمت میزد. خرابکاری و دعوا و کتک کاری و قبول داشتم اما تا حالا کی من آتیش بازی کردم؟ با حرص گفتم: چرا تهمت میزنی؟؟ من کی آتیش بازی کردم؟؟؟؟ شروین اول تعجب کرد بعد گوشه ی لبش کج شد سمت پایین. حالت چشماش از اون خشکی در اومد.

سرش و جلوتر آورد و نزدیک صورتم کرد و تو چشمام زل زد و آروم گفت: یعنی همه ی چیزایی که گفتم و قبول داری غیر آتیش بازی؟؟؟؟ با سر جوابش و دادم. قد یه دقیقه زل زد تو صورتم. گوشه های لبش به سمت پایین خم شد بعد با یه نفس عمیق خودش و عقب کشید و روش و برگردوند. این چرا همچین کرد؟؟؟

پسره ی دیوونه با خودشم درگیره. فقط زور میگه. حالا فکر کرده گنده است باید حتما” از این هیکل استفاده کنه. حالمو گرفت. زانوهامو خم کردم تو شکمم و و دستموحلقه کردم دورش. چونه امو چسبوندم به زانوم و به دریا نگاه کردم.

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *