خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت بیست و هفتم

رمان باورم کن-قسمت بیست و هفتم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

 رمان باورم کن – قسمت بیست و هفتم

هنگ کردم. احساس کردم مغزم از کار افتاد. این چی گفت؟؟؟ لزومی نداشت؟؟؟ یعنی اصلا” لازم نبود بیاد جلو؟؟؟ نباید جلو اون پسره رو می گرفت؟؟؟؟ من دو بار پرت شدم رو زمین. نصف تنم با ضربه ی اون پسره از تنم کنده شد بعد لزومی نداشت؟؟؟

یعنی اصلا” لازم نبود بیاد جلو؟؟؟ دفاع کردن بیخیال غیرتی هم نمیشد؟؟؟ من: یعنی کتک خوردن من اصلا” مهم نبود؟؟؟ اینکه جلوی این همه آدم بهم توهین کرد و اون فحش ها رو داد مهم نبود؟؟؟ شروین: چرا باید مهم باشه؟؟؟ ما که نسبتی با هم نداریم. عصبانی داد زدم: خدارو شکر که نسبتی نداریم وگرنه خودمو میکشتم. اما همدیگرو میشناسیم. کمه کم تو یه خونه زندگی میکنیم. به خاطر توی نکبت من الان اینجام. تو یه جو غیرتم نداری. عصبانی بودم و کنترلی رو صدام و حرفام نداشتم. با صدای بلند داد میکشیدم. کم کم اخمای شروین رفت تو هم و با یه حرکت ماشین و کشید گوشه ی خیابون و پارک کرد.

کامل برگشت سمت من. عصبانی تو چشمام نگاه کرد. انگشت اشاره اش و گرفت سمتم و تکون داد و شمرده شمرده با صدای آروم اما عصبانی و همچنین یخی گفت: ببین چی میگم دختر. خوشم نمیاد مدام جمله هامو تکرار میکنم. من و تو نه نسبتی با هم داریم نه آشناعیتی. تو، تو خونه ی مادر بزرگم کار میکنی. همین. یه پرستار ساده که الان، فعلا” آویزون منه. من نه مسئولتم، نه بادی گاردت نه محافظت ونه قیمت. من هیچ مسئولیتی در قبال تو ندارم. فهمیدی؟؟؟ من تو کارهای تو دخالت نمیکنم تو هم نباید انتظار این کارو داشته باشی. چرا من باید به خاطر تو خودمو بندازم جلو و دعوا کنم؟

چرا باید غیرتی بشم؟؟؟ اونم به خاطر یه تنه زدن مسخره که چیزیتم نشد. یه چیزی که اتفاقی بود؟؟؟ من برای هر کسی غیرتی نمیشم و خودمو نمیندازم وسط. فقط برای کسایی که برام مهمن این کارو میکنم. و تو … تو کسی نیستی که برام مهم باشی. بغض بدی گلومو گرفته بود. انتظار نداشتم که براش مهم باشم انتظار نداشتم که برام کاری بکنه حتی دیگه انتظار نداشتم که بیاد و جلوی غوله وایسه اما این بی انصافی بود که بگه برای یه تنه ی مسخره که چیزیم نشد. این بی انصافی بود که بگه یه تنه ی غیر عمدی. من مطمئن بودم که پسره از قصد بهم تنه زده. نیش بازش همه چیز و میگفت.

و همچنین مطمئن بودم که چیزیم شده. چون سمت راست بدنم به شدت درد میکرد. با بغض رومو کردم سمت در ماشین و آروم گفتم: از عمد زد بهم. از شیشه ی ماشین بیرون و نگاه می کردم. به آدما یی که تند تند راه میرفتن و هر کسی دنبال کارش بود. به لبهای خندونشون نگاه میکردم که خوشحال بودن و از زندگیشون لذت میبردن. سعی کردم با تمرکز رو شادی رهگذرا بغضم و فرو بدم و از اون حالت در بیام. چشمم به یه پسره بود که از زور خنده خم شده بود و دستاش و گذاشته بود رو زانوش. دوستاشم دور و برش بودن و همه داشتن می خندیدن.

خوش به حالش ایکاش دوستای منم اینجا بودن تا از این حالت در میومدم. اگه اونا بودن چقدر بهم خوش میگذشت مجبور نبودم آویزون این پسره ی از خود راضی باشم. چشمم به همون پسره ی خندون بود که کم کم خندش کم میشد. کمرش رو به صاف شدن بود. منم همون جور بهش نگاه می کردم. پسره صاف شد و یه دست به پشت دوستش کشید و یه دفعه برگشت سمت من. صورتش سمت من بود اما یه جای دیگه رو نگاه میکرد. چشمم که به صورتش افتاد یهو برق گرفتتم. سکته هرو زدم. یهو تو جام شل شدم و رفتم پایین. سرم پایین تر از پنجره بود. پشتمو چسبوندم به در.

یه دستم به در بود و یه دستم به صندلی شروین یه پام و چسبوندم به داشبورد و تا جایی که می تونستم خودمو کشیدم پایین. شروین مات به من و حرکاتم نگاه میکرد. آخرم طاقت نیاور و با تعجب گفت: داری چی کار میکنی؟؟؟؟ با استرس و ترس گفتم: راه بیوفت. شروین یه ابروش و بالا انداخت و گفت: چرا؟؟؟ ای خدا این پسره هم چه بد موقع فضولیش گل میکنه. شاخکاش تکون خورده که یه خبرایی هست. کلافه گفتم: تو حالا حرکت کن. مگه نمی خوای بری ویلا؟ شروین که از حالت بهت در اومده بود صاف نشست و یه نگاه قطبی بهم کرد و گفت: الان می خوام همینجا وایسم. وای که چقدر من بدم میومد به این التماس کنم. اما چاره چیه؟ زندگیم تو باد بود اگه این راه نمیوفتاد فنا میشدم. مستأصل بهش نگاه کردم. نه این تا ته و توی قضیه رو در نمیاورد ول نمیکرد.

من: خواهش میکنم راه بیوفت بهت میگم. مشکوک نگام کرد و گفت: الان بگو. سرمو پایین تر گرفتم و همون جور که چارچنگولی بودم گفتم : پسر داییم اینجاست اگه من و ببینه از زندگی ساقط میشم. شروین مشکوک نگام کرد و گفت: چرا؟؟؟ من: چون در عرض سی ثانیه کل شهرم خبردار میشن که من اینجام نه دانشگاه اونم با یه پسر. بعدم که بازار شایعه به راه میشه و بابام خیلی شیک من و از زندگی سیر میکنه. حالا میشه لطف کنی راه بیوفتی یا من باید همین جور مثل غورباقه به اینجا بچسبم؟ شروین:کدومه؟؟؟ با دست آروم اشاره کردم. شروین: تیشرت سبزه؟

من: نه سفیده. شروین یکم به بیرون و پسر داییم نگاه کرد و بعد خیلی آروم ماشین و راه انداخت. خدا من و بگشه و از شر این انگل نجاتم بده. پسره ی فضول. یکم که از اونجا دور شدیم اومدم بیرون و صاف نشستم. کمرم درد گرفته بود. خدا این پسر داییمو یه کارش بکنه که همه جا ولوعه. این تو این شهر چی کار میکنه؟؟؟ چه سوالیه ها معلومه اومده صفا سیتی. یه ربع بعد رسیدیم ویلا. ماشین که جلوی ساختمون ویلا نگه داشت تازه یادم افتاد دوتا لباس تو خونه نگرفتم واسه خودم.

معلوم که نیست تا کی این پسره بخواد اینجا بمونه منم که وبال اینم فعلا”. برگشتم به شروین گفتم: آخرش لباس تو خونه یادم رفت. شروین یه نگاه بهم کرد و گفت: فعلا” به پوشیدن لباس من رضایت بده من دیگه حوصله ی خرید ندارم. یه پوفی کردم و پیاده شدم. زیر لبی غرغرم میکردم. من: ببین خودش میگه لباس من و بپوش، بعد سرم منت بخواد بذاره من میدونم و این قطب جنوب. ساعت ده و نیم بود. من خسته و کوفته رفتم و خودمو پرت کردم رو تخت اتاقی که برا خودم گرفته بودم و نفهمیدم کی از خستگی و اضطراب خوابم برد.

———————————–

صبح با صدای دریا از خواب بیدار شدم. چشمام و که باز کردم یه لحظه یادم نمیومد کجام. گیج به دورو برم نگاه کردم. به اتاق سبز، به میز و آینه، به کمدا، به بسته های خرید کنار تخت. کم کم یادم اومد که کجام و اینجا کجاست. رو همون تخت بدنم و یه کش و قوسی دادم که استخونام صدا کرد. بلند شدم رفتم صورتمو شستم و اومدم پایین. ساعت ۱۱ بود. چقدر کم خوابیده بودم. روز روزش تا ۹ و ۱۰ می خوابیدم اگه کسی بیدارم نمیکرد. الان با این همه خستگی که به خاطر این چند روز داشتم چرا بیشتر نخوابیدم؟؟؟؟ رفتم چایی درست کردم و چایی خوردم. ساعت ۱۱:۳۰ شده بود.

نمی خواستم صبحونه بخورم. دلم ناهار می خواست. برنج می خواستم. رفتم از تو یخچال یه مرغ در آوردم و ریختم تو دیگ و توش آب ریختم. یکم برنج شستم و گزاشتمش رو گاز. حالا چه جوری برنج درست کنم؟؟؟؟ درسته که تو خوابگاه باید خودمون غذا درست می کردیم اما معمولا” برنج و مهسا و النازو بقیه درست می کردن من یا مرغ می پختم یا تخم مرغ. یه وقتی هم که برنج درست می کردم خراب میشد.

مهسا چی کار میکرد؟؟؟ دیگ و پر آب می کرد میرفت خودش درست میشد. فقط یادم باشه توش نمک و روغن بریزم. زیر قابلمه رو روشن کردم و رفتم جلوی تلویزیون نشستم و مشغول بالا پایین کردن کانالا شدم. یه ۲۰ دقیقه ی بعد اومدم تو برنج روغن و نمک ریختم دوباره رفتم جلوی تلویزیون. یه نیم ساعت که گذشت احساس کردم یه بوی بدی پیچیده تو خونه. اخمام رفت تو هم و بو کشیدم. وای خاک به سرم برنجم سوخت.

دوییدم سمت آشپز خونه و زیر دیگ و خاموش کردم. بیهوا با دست در دیگ و برداشتم که اونقدر داغ بود رو هوا ولش کردم که با یه صدای بدی افتاد رو زمین. برای اینکه سوزش دستم کمتر بشه انگشتم و گذاشتم تو دهنم و یه نگاه به برنج کردم. وایییییییی این برنجه؟؟؟به همه چی شبیه غیر برنج. یه قاشق برداشتم فرو کردم تو برنج و یکم برنج برداشتم آوردم بالا. یکم قاشق و خم کردم. برنجی که به قاشق چسبیده بود مثل یه تل چسبناک کش اومد و از روی قاشق سور خورد و افتاد تو دیگ. غمگین به برنج نگاه میکردم.

حالا با این چی کار کنم؟؟؟؟ وای اگه شروین ببینه تا عمر داره می خواد اون پوزخند لج درارشو بهم تحویل بده. رفتم شال و ژاکتم و تنم کردم و دیگ و برداشتم و از ویلا اومدم بیرون باید این مایع ننگ و سر به نیست می کردم. دو قدم از ویلا دور شده بودم که از پشتم صدای شروین و شنیدم. شروین: کجا میری. قبض روح شده بودم.از همون که میترسیدم سرم اومد. دیگ و پشت سرم قایم کردم و برگشتم سمتش.

شروین یه لباس ورزشی پوشیده بود و تو گوشش گوشی بود انگاری از ورزش میومد. من: چی؟؟؟ جایی نمیرم. می خوام دریا رو ببینم. شروین چشماش و ریز کرد و مشکوک گفت: دریا؟؟ الان؟؟؟ تو کی بیدار شدی؟؟؟ من: من؟؟؟؟ یه ساعته چه طور؟؟؟ شروین یه نگاه به پشتم کرد که من سریع جابه جا شدم که نتونه دیگ و ببینه و همین حرکتم مشکوک ترش کرد. شروین: چی پشتت قایم کردی؟؟؟ من: هیچی. شروین: هیچی؟؟؟ پس چرا دستات پشتتن؟؟؟ بیارشون جلو ببینم. ای خدا این چرا امروز اینقدر گیره؟؟؟؟ اصلا” نمی خواستم شروین ببینه چی پشتمه. خیره خیره بهش نگاه می کردم و تکون نمی خوردم شروینم که دید من قصد ندارم چیزی بگم خودش اومد جلو سعی کرد ببینه پشتم چیه.

جلوم ایستاد و خم شد سمت چپ که یه نگاه بندازه منم سریع خودمو کشیدم سمت راست که نتونه ببینه. دوباره شروین خم شد به راست منم مثل اون چرخیدم چپ. شروین حسابی کلافه شد با اخم بهم نگاه کرد. برو بابا فکر کرده ابروهاشو بهم بچسبونه من حاضر میشم مایع شرمساری و نشونش بدم عمرا” اخمت تاثیری داشته باشه. منم پرو پرو زل زدم بهش. شروین کلافه یه پوفی کرد و خم شد سمتم. منم که آماده بودم ببینم از کدوم سمت می خواد نفوذ کنه که منم بچرخم سمت مخالف که با یه حرکت سریع غافلگیر شدم. نامرد خم شدو با یه حرکت همچین من و چرخوند که اصلا” نفهمیدم چه جوری یه ۱۸۰ درجه ای چرخیدم و دستام که دیگ تو دستم بود چرخید و اومد جلوی شروین. شروینم سریع قابلمه رو از دستم گرفت. همون جور با اخم به دیگ نگاه کرد. متعجب بود.

درش و باز کرد و با دیدن توش اخمش عمیق تر شد. یه چینی به بینیش داد و گفت: این الان چیه؟؟؟ بمیری پسر یعنی خودت نفهمیدی؟؟؟ اههه چه اخمیم کرده. سرم و انداختم پایین و با پام با سنگی که جلوی پام بود ور رفتم. به زور زیر لب جواب شروین و دادم. من: مگه نمیبینی؟؟؟ برنجه دیگه. سرمو بلند کردم دیدم ابروهای شروین چسبیده به موهاش. شروین: برنج ؟؟؟؟ این؟؟؟؟ پس چرا این جوریه؟؟؟؟

عصبی شده بودم. این چرا همش سوال میپرسه. تقریبا” داد زدم: خوب که چی هی سوال میکنی؟؟؟ بله.. بله آقا، من با این سنم بلد نیستم یه برنج ساده رو درست کنم. حرفی داری؟؟؟ مبارزه طلبانه به شروین نگاه کردم. منتظر بودم که اگه خندید یه مشت حسابی حواله ی چونه اش بکنم. اما نخندید. نیشخندم نزد. فقط متعجب یه نگاه به من یه نگاه به برنج یه نگاه به کوچه کرد و با همون حالت پرسید: حالا با این دیگ کجا می خواستی بری؟؟؟ دک و دهنم کج شد. وای مچم و گرفت. چشمام و ریز کردم و با صدایی که پیدا بود از اینکه غافلگیرم کرده ناراحتم و به زور دارم جوابش و میدم گفتم: داشتم میرفتم سر به نیستش کنم.

شروین بهت زده: کجا؟؟؟؟؟ یاد خوابگاه افتادم که هر وقت از این خرابکاریها میکردم با بچه ها میرفتیم پشت خوابگاه و یه بطری میزاشتیم تو یه فاصله ی دور و این برنجارو گوله میکردیم و میزدیم بهش. هر کی میتونست بطری و بندازه پایین میبرد. یادم رفت کجام. یادم رفت این آدمی که جلوم وایساده و متعجب داره نگام میکنه شروینه. با ذوق پریدم تو هوا و دستامو بهم زدم و گفتم: می خوام برم اینارو گوله کنم بزنم به درخت.

مطمئنن شروین فکر میکرد من دیونم قیافه اش کاملا” داد میزد که همین تو فکرشه. در عرض یه دقیقه چشماش که قد یه دیویستی شده بود جمع شد و قیافه ی متعجب و بهت زده اش دوباره سرد و قطبی شد. صاف ایستادو در حالی که همه ی تلاشش و میکرد که کنجکاوی تو صداش و پنهان کنه گفت: من که نفهمیدم تو چی میگی. باهات میام ببینم می خوای چیکار کنی. چشمام و چپ کردم و بهش نگاه کردم.

من: حالا واسه چی می خوای بیای؟؟؟ خودم میتونم برم. شروین: تو رو نمیشه تنها گذاشت کافیه دو دقیقه ولت کنم یه گند دیگه بزنی. حرصی قابلمه رو از تو دستاش کشیدم و همون جور که پشتمو بهش می کردم گفتم: من گند نمیزنم. صداش و از پشت سرم میشنیدم که همون جور که دنبالم میومد گفت: آره واقعا” کافیه دعوای دیروز و برنج درست کردن امروز یادت باشه. دندونام و بهم فشار دادم و چیزی نگفتم. ویلا سمت راست یه کوچه ای بود که انتهاش دریا بود و پشت ویلا های سمت چپی کوچه هم جنگل دیده میشد. رفتم سمت جنگل. دو دقیقه بعد از اینکه وارد جنگل شدیم ایستادم.

می خواستم مثلا” یه جایی باشم که اگه یکی از کنار جنگل رد شد من و نبینه که دارم این دیوونه بازی و در میارم. ایستادمو یه تخته سنگ و هدف قرار دادم. دوتا دستامو کردم تو دیگ و یه مشت برنج شل و ول و چسبناک در آوردم. صورت شروین جمع شد انگار چندشش شد. توجه نکردم. برنجارو تو دستم مثل خمیر گوله اش کردمو نشونه گیری، بعدم پرتاب. گلوله ی اول نخورد به هدف. از رو نرفتم دوباره یه گلوله ی دیگه درست کردم و پرتاب. این دفعه به هدف خورد جیغ کشیدم و با ذوق پریدم تو هوا. داشتم خوشحالی میکردم که چشمم خورد به شروین که رو قابلمه خم شده بود.

با تعجب ایستادم ببینم چی کار می خواد بکنه. چشمام گرد شده بود. اوا این چرا دستشو کرده تو دیگ. اه این که چندشش میشد. من: داری چیکار میکنی؟؟؟؟ شروین یه مشت برنج گرفته بود و ایستاده بود و با دقت داشت تو دستش گلوله میکرد. شروین: می خوام امتحان کنم. من: چرا؟ شروین یه نگاه عاقل اندر صفیح بهم کرد و گفت: چرا نداره تا اینجا که اومدم می خوام امتحان کنم ببینم چه جوری که تو انقدر ذوق زده شدی. یه ابروم رفت بالا. آخ میشه این نتونه بزنه به سنگه خیط بشه من یکم بخندم دلم خنک شه. خداجون …. داشتم تو دلم دعا میکردم که شروین نشونه گرفت و پرتاب کرد.

چشمم به سنگ بود هرچی ایستادم گلوله برنجیه بخوره به سنگ دیدم نخورد. نه تنها به سنگ بلکه اصلا به هیچ جا نخورد. برگشتم دیدم شروین ژست هدفگیری گرفته اما انگاری گلوله به کف دستش چسبیده بود و پرت نشده بود. اونقدر خنده دارو با مزه داشت با این گوله ی کف دستش کشتی میگرفت که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و پقی زدم زیر خنده. شروینم اخم کرده بود و بهم نگاه میکرد. بدون توجه به اخمش اونقدر خندیدم که از چشمام اشک اومد. بعد کلی که بالاخره این خنده ام بند اومد به شروین نگاه کردم. دیدم بالاخره تونسته از شر اون برنجای کف دستش خلاص بشه.

خوبه حقته. دمت گرم خداجون خوب دعامو مستجاب کردی. امان از دست این شروین از رو که نمیره دوباره دستش و کرده تو قابلمه. یعنی این پسر دوباره می خواد امتحان کنه؟؟؟؟ شروین گلوله ی دوم و درست کرد و پرت کرد اما نخورد به هدف منم کلی خوشحال شدم. برا اینکه خودی نشون بدم رفتم جلو و یه گلوله پرت کردم که یه گوشه ی گلوله خورد به سنگ و بقیه اش پرت شد اونطرفتر.

شروین یه پوزخندی زد و گفت: چشمات چپ میبینه؟؟؟ سنگ به این گندگی و کج دیدی؟؟؟ من: یکی به خودت بگه سنگ جلوته بعد تو میری درخت چپیتو میزنی؟؟؟ خلاصه اینکه هر کدوم پنج شیش تا گلوله پرت کردیم که من چهارتاش و به هدف زدم اما این شروین خنگ ففقط تونست یه دونه اش و بزنه به سنگه. برنجامون که تموم شد دیگ و گرفتم و برگشتیم ویلا. اونقده خوشحال بودم که این شروین سوسک شد که بی اختیار لبخند میزدم. شروینم هی چشم غره میرفت بهم اما صداش در نمیومد. رسیدیم ویلا و من یه سره رفتم تو آشپزخونه. به مرغایی که پخته بودم نگاه کردم. دلم برنج می خواست. یه نگاه به دیگ و قابلمه کردم. جهنم و ضرر بزار یه دفعه ی دیگه امتحان کنم. رفتم دوباره برنج شستم و این بار کمتر توش آب ریختم بهشم نمک زدم گذاشتم رو گاز.

از آشپزخونه بیرون نرفتم همونجا منتظر موندم تا آب برنج جوش بیاد. توش روغن ریختم. خلاصه بعد نیم ساعت برنج و خاموش کردم. بد نشده بود. با اینکه شل بود اما میشد خورد. برگشتم برم میزو بچینم که با دیدن شروین که تکیه داده بود به اپن سکته کردم. یه جیغ کوتاه کشیدم و دستم و گذاشتم رو قلبم. بترکی پسرکه کارت اینه که من بدبخت و بترسونی.

شروین یه اشاره به گاز کرد و گفت: دوباره درست کردی؟؟؟؟ یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: آره. شروین: مثل قبلیست؟؟؟ با حرص گفتم: چیه خوشت اومد گلوله بازی؟ مجبور نیستی بخوری. پروپرو اومد نشست پشت میز و گفت: من خریدمش پس باید بخورم. من: خوب منم پختم. یه نیشخندی زد و گفت: واسه همین میتونی بخوری. دلم می خواست همین بشقابی که تو دستم بود و بزنم توفرق سرش که بشکافه. اما تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با حرص بشقاب و بکوبم جلوش رو میز. میز و چیدم و غذا رو کشیدم. خوداییش مرغش خیلی خوب بود هم قیافه داشت هم معلوم بود خوشمزه است. اما برنجه انگار گوله گوله پنبه به زور چپونده باشی تو دیس. شروین یه نگاه به غذاها کرد و یکم برنج برا خودش کشید با مرغ. منم همین کارو کردم. داشتم به شروین نگاه میکردم.

به اون قیافه ی قطبی و خشکش. قاشقش و پر برنج کرد و گذاشت تو دهنش. در عرض یه ثانیه صورت قطبیش جمع شد. اخمش عمیق شد و به سرفه افتاد. من که داشتم نگاش میکردم از قیافه اش ترسیدم. نکنه خفه بشه. این چرا همچین شد. بلند شدم رفتم کنارش و محکم کوبیدم پشتش. اونقدر محکم بود که صورتش به خاطر ضربه های من تقریبا” رفته بود تو بشقاب غذاش. شروین گلوش و گرفته بود و سرفه میکرد. با دست به آب اشاره کرد. یه لیوان آب ریختم و دادم دستش. یه نفس آب و تا ته سر کشید. حالش یکم جا اومد.

عصبانی به من نگاه کرد. شروین: بسه دیگه کمرم نصف شد. این چه مدل ضربه زدنیه؟؟؟ می خواستی دق و دلیت و سرم خالی کنی؟؟؟ تازه به خودم اومدم دیدم هنوز دارم میزنم به پشتش با هر ضربه ی من این شروین یه دور خم میشد رو بشقابش و صاف می شد. دستم که برای ضربه ی بعدی رفته بود بالا خشک شد. یه نگاه به دستم کردم و آوردمش پایین و سر به زیر رفتم سر جام نشستم. اما دلم خنک شده بود.

خوب زده بودمش. من: چرا اینقدر هولی. نزدیک بود خفه بشی. یکم آروم تر بخور که نپره تو گلوت. دیدم هیچی نمیگه سرمو بلند کردم که چشمم خورد به صورت قرمز شده از عصبانیت شروین. این چرا همچینه؟؟؟ مگه داره به قاتلش نگاه میکنه؟؟؟ من: چیه؟ شروین عصبی با قاشقش به گوشه ی بشقاب چند ضربه زد و گفت: این چیه؟؟؟ اصلا” نمیفهمیدم منظورش از این سوال چیه. ریلکس گفتم: واه مگه نمیبینی غذاست دیگه. برنج و مرغ. حالا فهمیدی؟؟؟ اینم پرسیدن داره؟ وقتی می خوردیش نمیدونستی چیه؟؟

شروین با صدایی که به زور پایین نگهش داشته بود گفت: واقعا” دوست داری یه بلایی سر من بیاری مگه نه؟ این دیگه داره چرت میگه هی من هیچی نمیگم اینم دری وری میگه. عصبی گفتم: جای دستت درد نکنته؟؟؟ غذا به این خوبی درست کردم. عوض تشکر داری این چیزارو بهم میگی؟؟ شروین پوفی کرد و با پوزخند گفت: تشکر؟ تو به خاطر این غذا واقعا” انتظار تشکر داری؟؟؟ نفهمیدم برنج خوردم یا سنگ نمک. سنگ نمک؟ منظورش چیه؟

با چشمای متعجب بهش نگاه کردم. سریع یه قاشق از برنجم و گذاشتم تو دهنم. -: وای خدا این دیگه چه کوفتیه. چشمام کور شد این چرا اینقدر شوره؟ شیرجه زدم سمت آب و یه تفس بطری و سر کشیدم تا یکم آروم شدم. شروین نشسته بود جلوم و برای اولین بار داشت با لبخند نگام میکرد. اونقدر متعجب شدم که بطری آب از دستم افتاد پایین. به خودم اومدم و سریع برش داشتم.

سرمو بلند کردم و به شروین نگاه کردم ببینم درست دیدم یا نه که دیدم همون صورت قطبی جلومه. شروین بلند شد و دوتا بشقاب دیگه آورد و گفت: امروز باید از خیر برنج خوردن و پختن بگذریم. همیشه میگن تا سه نشه بازی نشه میترسم بخوای برای بار سوم امتحان کنی زنده نمونیم. امروزه رو مرغ بخور. با حسرت به برنج نگاه کردم. خداییش نمیشد خوردش. رفتم سمت مرغ. دوتایی ناهارو خوردیم و بعدش شروین رفت تو اتاقش و منم رفتم تلویزیون ببینم.

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *