خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت سی و هشتم

رمان باورم کن-قسمت سی و هشتم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

 رمان باورم کن – قسمت سی و هشتم

ساعت نزدیکای ۱۲ بود. هر چی این ور اون ور می کردم خوابم نمی برد. خسته شده بودم. اه چه مرگته دختر بگیر بخواب دیگه. کرم باسن گرفتی؟؟؟؟ تاق باز خوابیدم و دستم و گذاشتم پشت سرم. تو فکر بودم. چقدر همه جا آرومه. وای که چقدر دلم برای این اتاق تنگ شده بود. نمی دونم شاید از ذوق برگشتم بود که خوابم نمی برد. تو فکر بودم که یه صدایی شنیدم. از بیرون میومد.

صدای پا و صدای در بود. اه این کیه دیگه؟؟؟ نکنه که دزده. نه بابا تو هم هی جو دزد می گیردت دزد کجا بود آخه؟ تازه اشم تا از در باغ بیاد بخواد برسه به عمارت خودش از عظمت اینجا سکته میکنه بر می گرده. اه راستی شاید شروین باشه برگشته خونه. پسره … خجالت نمیکشه نصفه شبها. داشتم از فضولی و بی کاری میمردم. حالا بذار برم یه نگاه بندازم خبری که نیست. از جام پا شدم و آروم در و باز کردم یه سرک کشیدم به پله ها نه خبری نبود. اومدم بیرون و رفتم بالای پله ها وایسادم. از رو نرده خم شدم و پایین و نگاه کردم. از کمر خم شده بودم و یه پامم بالا رفته بود.

نه خبری نبود. این پسره چه فرز شده سریع رسید به اتاقش؟ برگشتم ببینم چراغ اتاقش روشنه یا نه. تا رومو برگردوندم یه سایه کنار دیوار دیدم. قلبم وایساد. یه هیییییییی از ترس گفتم و دستم و گذاشتم رو قلب ام. سایه: میگم فضولی بهت بر می خوره. آخه دختر نصفه شبی هم ول نمیکنی؟ مطمئن بودم تا یه صدایی بشنوی میای بیرون ببینی چه خبره. شروین بود. دست به سینه تکیه داده بود به دیوار بین دوتا در اتاق. تاریک بود واسه همین صورتش دیده نمی شد. تکیه اش و از دیوار گرفت و اومد نزدیک تر. شروین: سلام. خوبی؟ هنوز ترسم نرفته بود. همون جور خیره بهش نگاه می کردم. دستمم رو قلبم بود. نزدیکتر شد و خم شد تا صورتش بیاد جلوی صورتم و دقیق بهم نگاه کرد.

یه اخم کوچولو هم رو صورتش بود. شروین: داشتی میرفتی که زبونت خوب کار می کرد. پس الان چرا صدات در نمیاد؟ نکنه شکه شدی زبونت بند اومده؟ دستش و آورد جلو دستمو گرفت و گفت: آنید…. ههههه این من و صدا کرد؟ برای اولین بار نه چندمین بار اگه اون دو دفعه ای که دم دانشگاه اسمم و صدا کردم حساب کنیم با این بار میشه سومین دفعه که من و به اسم صدا میکنه. چه جالب میگه آنید. لال نمیری پسر خوب میمیری همیشه این جوری صدام کنی؟ خوب اخه این پسره اصلا پیش نیومده که من و صدا کنه چه با اسم چه با لقب یا هر چی. چه خوش آهنگ میگه آنید. اولین پسریه که وقتی میگه آنید خوشم میاد. دستش و آورد و گذاشت رو گونه ام. دستش گرم بود. یهو به خودم اومدم و زبونم و در آوردم. تو تاریکی هم می دیدم که چشماش گرد شده. صداشم بهت زده بود.

شروین: زبونت و چرا در میاری؟ من: می خواستم مطمئنت کنم که زبونم هنوز سر جاشه. بعد نیشم و باز کردم. گفتم الان حسابی حرص می خوره اما در کمال بهت و ناباوری یه لبخند محو زد. حالا چشمای من بود که در اومده بود. شروین: وقتی نبودی هیچکی نبود این خل بازیها رو در بیاره. دیگه فکم افتاده بود کف زمین. دستش هنوز رو گونه ام بود. دوتا ضربه آروم زد به صورتم و دستش و برداشت. وا این حرفش یعنی چی؟ این حرکتش یعنی چی؟ الان من و زد؟ دستم و گذاشتم رو گونه ام و به شروین که داشت بر می گشت سمت اتاقش گفتم: الان تو من و زدی؟ با تعجب برگشت نگام کرد. با دست اشاره کردم به گونه ام. نه دیگه این دفعه واقعا” خندید. خدایی رو لبش لبخند بود. کوچیک بود اما میشد گفت لبخنده. شروین: تو هیچی حالیت نیست.

برو بگیر بخواب. نزدمت. سرشو تکون داد و برگشت سمت اتاقش و قبل از اینکه بره تو اتاق گفت: فردا صبح میبینمت. رفت تو اتاق و در و بست. این چش شده بود؟ چه مهربون شده بود؟ ۴ تا دختر تو عید دیده خوش اخلاق شده. حالا چی میگفت: فردا صبح میبینمت؟ چه خوشحالم هست. تا این فردا بیدار شه من رفتم دانشگاه. فردا ۱۰ کلاس دارم باید ۸ حرکت کنم. رفتم تو اتاقم. ساعتم و واسه ۷ صبح گذاشته بودم رو زنگ. بعد از ده دقیقه خوابم برد. **** صبح با صدای زنگ بیدار شدم. وای که چقدر دلم می خواست بخوابم. اما نمیشد کلاس داشتم و استادشم بد پیله بود باید سر ساعت میرسیدم وگرنه رام نمی داد. سریع پاشدم و دست و صورتمو شستم و لباس پوشیدم. دلم داشت ضعف میرفت. یه ربع وقت داشتم صبحونه بخورم. تندی دوییدم تو آشپزخونه. به مهری خانم گفتم : میشه یه صبحونه به من بدید دیرم میشه زیاد وقت ندارم. نمی دونم لقمه هام و تو چشم و بینیم می ذاشتم یا تو دهنم. لقمه آخرم و هم چپوندم تو حلقم و پاشدم.

سریع با دست یه بای بای کردم و کوله ام و انداختم رو کولم و راه افتادم. از جلوی پله ها رد شدم. – کجا؟ لقمه نزدیک بود بپره تو گلوم. اصلا” فکر نمی کردم این ساعت کسی بیدار شده باشه. منظورم از کسی خانم احتشام و شروین بودن. برگشتم دیدم شروین از پله ها پایین اومده و داره بهم نگاه میکنه. به زور لقمه ام و قورت دادمو گفتم: دانشگاه کلاس دارم. شروین: میرسونمت. من: هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نفهمیده بودم منظورش چیه. شروین: نه انگار تو این چند وقتی که رفتی خونه اتون یه چیزیت شده. قبلا” بهتر میفهمیدی الان به کل کند ذهن شدی. این چی میگه بچه پرو. با اخم نگاهش کردم. دوباره خودش گفت: گفتم میرسونمت. من: چرا؟؟؟؟؟ شروین کلافه گفت: چون مامان طراوت یه چیزی ازم خواست انجامش ندادم دوباره تنبیه ام کرد.

حالا باید هم صبحا ببرمت هم عصری بیام دنبالت. ذوق مرگ شده بودم رسما” من قربون شروین کله خراب بشم که هی تنبیه میشد و قربون طراوت جون برم که هی تنبیه هایی برا این پسره می ذاشت که به نفع من بود. با ذوق پریدم بالا و گفتم: ایول پس بزن بریم. شروین یه چشم غره بهم رفت و حرکت کرد. سوار ماشین شدیم و از باغ اومدیم بیرون. هنوز نیشم از خوشی باز بود. نزدیک سر کوچه شده بودیم که دیدم شروین ماشین و نگه داشت. با تعجب بهش نگاه کردم. اخم کرده بود. از ماشین پیاده شد و در و بست. یه دور کامل دور ماشین چرخید و کنار در سمت من ایستاد و با اخم به پشت ماشین نگاه کرد. مونده بودم که این چشه؟

حالا من وقت ندارم این خوشش میاد مثل مجسمه واسه من ژست بگیره. در ماشین و باز کردم و به زور پریدم پایین. رفتم کنارش و گفتم: چرا سوار نمیشی پس؟ من دیرم میشه ها. یه نگاه به من کرد و با همون اخمش گفت: مگه نمیبینی؟ با تعجب نگاش کردم. چی و نمیدیدم؟ خودش که جلوم ایستاده بود چه جوری می تونستم نبینمش؟ شروین با سر بهم اشاره کرد. برگشتم سمتی که اشاره کرده بود. ای وای این چرا همچین شد؟ این کی پنچر شد؟ اه قد یه نخودم شانس ندارم. یه روز اومدم راحت برم دانشگاها ببین چی شد. به ساعت نگاه کردم. ۸:۱۰ بود.

باید زودی می رفتم دانشگاه وگرنه دیرم میشد. به شروین نگاه کردم و گفتم: حالا چی کار کنیم؟ شروین: هیچی صبر کن برم یه ماشین دیگه بگیرم بیام. یه نگاه به کوچه کردم. با ناراحتی گفتم: وایییییییییی نه دیرم شده باید برم. تا بخوای برسی به خونه و بیای کلی طول میکشه. من برم دیگه دیرم شده. سریع رفتم از تو ماشین کوله ام و گرفتم و دوییدم سمت خیابون. صدای شروین و میشنیدم که می گفت: کجا میری صبر کن الان ماشین میارم. کجا؟؟؟؟؟ بی توجه به شروین خودمو رسوندم به خیابون و از شانس خوبم همون لحظه یه تاکسی رسید. سریع در ماشین و باز کردم و نشستم. یه مردی جلو و یه پسره جوون هم پشت نشسته بود. سریع نشستم رو صندلی عقب. اومدم در و ببندم که دیدم بسته نمیشه. برگشتم نگاه کردم. دیدم شروین در ماشین و گرفته.

شروین: چرا همچین میکنی؟ بیا بیرون میرم ماشین میارم میرسونمت. من: نمیشه دیرم میشه. خودم با تاکسی میرم. شروین کلافه بود. انگار از یه چیزی ناراحت بود. منتظر بودم در و ول کنه تا ببندمش ولی با کمال تعجب دیدم من و هل داد و اومد نشست تو ماشین و در و بست. راننده هم راه افتاد. با دهن باز داشتم نگاهش میکردم. صدام و آروم کردم و گفتم: تو چرا سوار شدی؟ خودم می تونم برم. شروینم آروم و سرد گفت: نمیشه باید باهات بیام. با حرص گفتم: بچه دوساله که نیستم. می تونم برم. اصلا” از کی تا حالا اینقده رفت و آمد من برات مهم شده؟ دفعه اولم که نیست کار هر روزمه. شروین یه نگاه قطبی کرد بهم و با یه نیشخند گفت: کی گفته رفت و آمدت برام مهم شده.

مامان طراوت گفته. کلافه یه دستی تو موهاش کشید و گفت: بهم گفت حتی اگه مجبور بشم کولت کنم باید برسونمت دانشگاه و برگردم. اگه یه روزم نیام ….. ناراحت یه نفس گرفت و گفت: وگرنه مجبورم میکنه یه روز و یه شب کامل بدون هیچی بیرون از خونه باشم. من: خوب باش مگه دفعه اولته؟ میری پیش مهام. شروین یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و گفت: نه کلا” مغزت تعطیل شده. من از ۶ صبح کجا برم پیش مهام. اونم کار داره بی کار که نیست همش تو خونه بشینه. تازه خونه مهام لو رفته دیگه نمی تونم این جور وقتا برم اونجا. من: چیشش خوبه خودتم می دونی تنها آدم بیکار تویی. خوشم میاد طراوت جون فکر همه جاشو میکنه. یه چشم غره بهم رفت و روش و برگردوند سمت شیشه. داشتم به حرف خانم احتشام فکر می کردم.

چه باحال میشد مجبور شه کولم کنه. داشتم به تصویر کول کردنش فکر میکردم که موبایلم زنگ زد. جزوه ام و گذاشتم رو پاهام و گوشیمو به زور از تو جیبم در آوردم. درسا بود. گوشی و وصل کردم و گفتم: چیه اول صبحی زنگ زدی؟ درسا: جون به جونت کنن بی ادبی. کجایی؟ من: تو راهم دارم میام دانشگاه. درسا: اون جزوهه رو که گفتم آوردی؟ یه نگاه به جزوه رو پام که لحظه آخر یادم افتاد ورش دارم کردم. یه چیزی برام عجیب بود. داشتم گیج به پاهام نگاه میکردم. رو پام دوتا دست بود. یعنی چی؟ یه دستم که گوشی بود پس چه جوری میشه که رو پاهام دوتا دست باشه؟ همون جور گیج و مبهوت داشتم با چشم دستامو میشمردم. یکی که گوشیو نگه داشته ، دوتام رو پام. این که شد سه تا.

دستی که گوشیو باهاش نگه داشته بودم آوردم جلو تا ببینمش. یه جورایی شک داشتم دست خودم باشه. اما نه این دست من بود. دستی که رو پام بود و تکون دادم. سمت راستیه تکون خورد اما چپیه نه. خوب این دوتا دست که مال منه پس چرا الان سه تا دارم؟؟؟؟ صدای درسا رو میشنیدم که تو گوشی داد میزد. درسا: آنید حواست بامنه؟ میگم آوردی؟ گیج گفتم: آره آوردم. هنوز چشمم به دستای رو پام بود و هنوزم سر در نیاورده بودم که چرا یه دست اضافه دارم. یهو دیدم یه دست دیگه از سمت راستم اومد و دست سمت چپم و گرفت و کشید. یه لحظه فکر کردم باید دردم بگیره.

اما از درد خبری نبود. با تعجب به دوتا دستی که جلوم تو هوا بود نگاه کردم. اه این دست راستیه که مال شروینه. این چپیم…. این چپیم…. وایییییییییی این یکی دست اضافهه مال این پسر بغلی بود. وای این تموم این مدت دستش رو پای من بود و من گیج نفهمیده بودم؟ صدای آروم اما سرد شروین و شنیدم: پیاده شو. با تعجب به شروین نگاه کردم. منظورش من بودم؟ چرا پیاده شم؟ اما نه انگار با من نیست داره این بغلیه رو نگاه میکنه. برگشتم به پسر بغلیه نگاه کردم. خونسرد داشت به شروین نگاه می کرد. پسره: چرا پیاده شم؟ هنوز به جایی که می خوام نرسیدم.

من مثل منگلا اون وسط نشسته بودم و نگام بین شروین و پسره و دستای جلو روم می چرخید. با این حرف پسره شروین یه فشاری به دستش داد که فکر کنم خیلی دردش گرفت چون از درد کبود شد. شروین: پیاده میشی یا پیاده ات کنم. پسره کبود به زور دهنش و باز کرد و آروم و به زور گفت: پیاده میشم پیاده میشم دستمو ول کن. شروین بی توجه به حرف پسره فشار دستش و بیشتر کرد و رو به راننده گفت: آقا نگه دارین. راننده: پیاده میشید؟ شروین: ما نه این آقا پیاده میشه. راننده نگه داشت و من و شروین پیاده شدیم.

پسره هم در حالی که دستش و با اون یکی دستش گرفته بود و می مالید پیاده شد. شروینم یه چشم غره ی گودزیلایی بهش رفت که من جای اون پسره سکته کردم. پسره هم تندی ازمون دور شد. شروین با اخم نگام کرد و گفت: بشین. خیلی بد اخم کرده بود، ترسناک شده بود. سریع رفتم تو ماشین نشستم و خودشم نشست کنارم. با اخم گفت: این جوری خودت هر روز میری؟ اصلا” به من نگاه نمی کرد. به روبه روش نگاه می کرد. منم ترجیح دادم هیچی نگم و ساکت بمونم. اما خداییش دلم خنک شد. بد حال یارو رو گرفته بود. ای جونم جذبه. جیگرتو.

وای آنید ببند فکو. اما این چرا ازم دفاع کرد؟ مگه خودش تو شمال بهم نگفته بود کارای تو به من ربطی نداره و من برای کسی که برام مهم نباشه نه غیرتی میشم نه دفاع میکنم. زیر چشمی بهش نگاه کردم. یعنی این اخمو خان الان برا من غیرتی شده بود. نه بابا از این خبرا نیست. حتما” باز حس مسئولیتش گل کرده بود. مسافر جلوئیم پیاده شد. شروین: آقا دربست می رید؟ راننده: تا کجا باشه؟ شروین یه نگاه به من کرد که یعنی بگو کجا. من: میریم کرج دانشگاه… راننده: نه آقا خیلی دوره. شروینم دوبرابر قیمت کرایه رو گفت و یارو هم که خوشبحالش شده بود با ذوق قبول کرد. تا آخر مسیر یک کلمه هم حرف نزد. فقط وقتی پیاده شدم گفت: عصر میام دنبالت. منتظرم بمون. چیش مثلا” اگه اخمش و باز می کرد میمرد؟ شروین با همون ماشین رفت و منم رفتم تو دانشگاه.

—————————————————-

چشمام دیگه از این بازتر نمیشد.دهنم مثل غار حرا باز مونده بود. یه دستی اومد زیر چونه ام و فکم و بست. من: نهههههههههههههههه. دروغ میگی. درسا: نه و…. آخه مگه کوری داری با جفت چشمات میبینی باز میگی دروغ میگی؟ آنید: خوب کی آخه؟ درسا: من که گفتم: عید. صاف نشستم و با اخم گفتم: بذار برسه بهمون گیساشو دونه به دونه میکنم یه خبر نباید به ما می داد؟ درسا: رئیس جمهوری که بهت خبر بده؟ خوب یهویی شد دیگه. وقت سر خاروندن نداشت. دوباره با دهن باز به مهسا و ستوده که جفت هم خوشحال و شاد به سمتمون میومدن نگاه کردم. نازییییییییییی چه خوشحال بودن. بدبختای هول تو عید نامزد کرده بودن. می ترسیدن از چنگ هم درشون بیارن.

مونده بودم این ستوده که سه سال طول کشیده حرف دلشو به مهسا بگه از کجا این همه رو پیدا کرده بود که بره خواستگاری؟ حتما” بی طاقت شده بود که تا تابستون صبر نکرده بود. آخی انقده براشون خوشحال بودم که نگو. چه ذوقی هم می کردن دوتاییشون. بهمون رسیدن و سلام کردن. من: به سلام عروس خانم آقا دوماد چه گلی چه بلبلی چه شمعی چه پروانه……و یکی یه سیخ کوبید تو پهلوم و صدامو خفه کرد. درسا بغل گوشم با دندونای فشرده گفت: خفه. نمیبینی پسره رنگین کمون شد؟ برگشتم دیدم ستوده بدبخت هی داره رنگ عوض میکنه و عرق میریزه.

از ترس اینکه نکنه کل آب بدنش خارج بشه و کم آبی بگیره غش کنه دهنم و بستم. یه تبریک گفتیم و کلی آرزوی خوشبختی کردیم براشون. تو تمام این مدت هم ستوده سرش و انداخته بود پایین و هیچی نمی گفت. یه لحظه فکر کردم نکنه رو زمین پولی چیزی هست که این این جوری زومش شده. اما هر چی گشتم هیچ پولی پیدا نکردم. از دور استاد و دیدیم که داره میاد سر کلاس و ماهام دوییدیم رفتیم تو کلاس.

****

استاده نکبت نیم ساعت اضافه تر نگهمون داشت. داشتم از خستگی میمردم. دستامو تو جیبم کرده بودم. تقریبا” چشم بسته راه می رفتم. عینک آفتابیمم زده بودم چشمم که چشمای چپر شده امو کسی نبینه. الناز داشت حرف می زد منم تو همون حالت کله امو تکون می دادم که فکر کنه دارم گوش میدم اما تمرکزم روی خواب و راه رفتم با چشم بسته بود. تو عالم خودم بودم که موبایلم زنگ زد. ای تو روح هر چی آدم وقت نشناسه انگله. به زور گوشی و از تو جیبم در آوردم. شماره ناشناس بود. وای به حالت اگه تا جواب دادم قطع کنی فحش و می کشم سرت. من: بفرمایید؟ – کجایی؟؟؟؟ این دیگه کیه؟ خواب از سرم پرید. مرتیکه زنگ زده میگه کجایی فضول. مزاحمم مزاحمای قدیم. من: به تو چه که من کجام مرتیکه فضول. پیش عمه جان شمام. دوست داری بفرمایی؟ صدا عصبی گفت: مرتیکه خودتی و اون …. میگم کجایی درست جوابمو بده. با عمه من چی کار داری. من: اه عمه دوست نداری؟ برم پیش خاله ات؟

صدا: درست صحبت کن. من: مرتیکه مزاحم خجالت نمیکشی؟ قبلنا بهتر مزاحم میشدین. یه سلامی یه چه طوری؟ منت می ذاری آشنا شیمی چیزی. نه سلامی نه علیکی زنگ زدی می گی کجا؟ چقده توهولی پسرم. اینا رو با نیش باز می گفتم. آی چه حالی می داد سر کار گذاشتن ملت. این اره و اوره و شمسی کوره هم وایساده بودن کنارمو به حرفای من می خندیدن. خدا خیر بده این مزاحمه رو، خستگیمونو رفع کرد. صدا: من و دست می ندازی؟ زود بگو کجایی وگرنه خودم میام بد حالتو جا میارم. دیگه داشتم عصبانی میشدم: کجا عمو پیاده شو باهم بریم. زنگ زدی یک ساعته کجایی، کجایی راه انداختی. برو به عمه ات زنگ بزن آمار بگیر برو به خواهرت زنگ بزن ببین کجاست. برو به ننه ات زنگ بزن ببین با کی بیرونه به بقیه چی کار داری. اینا رو بلند بلند میگفتم و با نیش باز منتظر تایید دخترا بودم. اما صداشون در نمیومد. نگاهشون کردم دیدم به ردیف مثل گروه سرود جلو من وایسادن و جمیعا” ابرو میندازن بالا. من: چیه گروه تشکیل دادین ابرومیندازین بالا بالا. این منگلا جای جواب دوباره ابرو می نداختمن بالا. من: عقلتون شیرین شده؟

چرا همچین میکنین. صدا: نمی خواد بگی کجایی برگرد. من: منگلیا… برگردم و برنگردم من چه فرقی به حال تو میکنه. خنگیییییییییییی. انگاری تو، تو گوشی هستیا. توهم حضور زدی؟ داشتم اینا رو تو گوشی میگفتم و یه زبون عریضم واسه یارو پشت خطیه در آوردم حالا انگار می دید من و . این مشنگام که کماکان به ابرو بالا انداختنشون ادامه می دادن. عصبانی شدم و توپیدم بهشون. من: بابا خلید مگه. اینجا به صف شدین ابرو تکون می دید؟ جواب من و نمیدید؟ باشه . من میرم شما هم به کارتون ادامه بدید. عصبانی برگشتم که برم یهو دنیا جلو چشمام سیاه شد. خدا چرا دنیا سیاه شده. نه این بغلای دنیا روشنه هنوز پس چرا این جلو سیاهه؟ یه قدم عقب رفتم وبه دنیا نگاه کردم. اه دنیا قد یه آدم شده بود. سرمو همراه دنیا تکون دادم رفتم بالا به صورتش رسیدم. اه دنیا جون توییی. شروین جلوم ایستاده بود و با اخم نگام میکرد. صدا از تو گوشی گفت: پیدات کردم. می تونی قطع کنی. صدا که از تو گوشی میومد لبای شروینم تکون می خورد. اه اون چیه بغل گوشش. اه موبایله که. یه نگاه به گوشی تو دستم کردم. گیج به شروین نگاه کردم. اونم گوشیش و اورد پایین.

با دستی که گوشی توش بود به شروین اشاره کردم و گفتم: تو بودی؟ یه ابروش و انداخت بالا و گفت: نه عمه جونت بود. دوست نداری؟ خوب خاله جون بودن. چشمام در اومد. چه خوب حرفامم حفظ کرده بود و کوپی برداری تحویلم میداد. همون جور با چشمای ریز شده بهش نگاه می کردم که دیدم داره سلام میکنه. برگشتم دیدم این دخترا با نیش باز پشت من وایسادن و کله تکون میدن. اه اینا ابرو انداختنشون تموم شده رفتن تو کاره کله؟ هههههههههههه . تازه فهمیدم. این ذلیل مرده ها یه ساعته با ابرو می خواستن شروین و نشونم بدن. لال از دنیا نرین جای این ابرو یکیتون زبونتون و می چرخوندین خوب. برگشتم به شروین گفتم: دوستام هستن. بعد با دست اشاره کردم یکی یکی اسمشون و گفتم. من: مریم، الناز، درسا و عروس خانم گل مهسا. مهسا لبو شد.

به شروین اشاره کردم و گفتم: شروین. شروین یه لبخند محو زد و گفت: خوشبختم. بچه ها باز گروه سرود شدن و گفتم: ما هم خوشبختیم. شروین رو به مهسا گفت: تبریک میگم خانم. مهسا گیلاس شد دوباره و سرشو انداخت پایین و آروم گفت: ممنون. من: خوب بچه ها کاری ندارین من برم دیگه . خداحافظ. یه دستی تکون دادم و راه افتادم بریم سمت ماشین اما چون نمی دونستم ماشین کجاست دوقدم که رفتم برگشتم از شروین بپرسم که کجا گذاشته ماشین و که دیدم هنوز همون جا ایستاده. با تعجب رفتم پیشش و گفتم: چرا نمیای؟

شروین با یه نیشخند گفت: شما بفرمایید با عمه تون برید. نخواستی به خواهرت بگو ببردت. اونم نشد به ننه جونت بگو ماشین بگیره برات. یه چشم غره رفتم و گفتم: واه چه کینه ای شدی تو بیا بریم دیگه. نیشخندش بیشتر شد و راه افتاد. سوار ماشین شدیم. یه چیزی یادم افتاد. من: راستی تو شماره امو از کجا گرفتی؟ شروین: یک ساعته اینجا معطلم زنگ زدم از مامان گرفتم. امشبم ساعت کلاسات و به من می دی تا علاف نشم. راننده ات که نیستم. پوفی کردم و همون جور که رومو می کردم سمت پنجره آروم گفتم: راننده امی دیگه پس چی فکر کردی؟

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *