خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت چهلم

رمان باورم کن-قسمت چهلم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

 رمان باورم کن – قسمت چهلم

گروه ۵ نفرمون تو دانشگاه آب رفته بود. مهسا که تا کلاس تموم میشد می چسبید به ستوده. مریمم که فقط میومد سر کلاس سک سک می کرد و بعدش جیم می شد و با نامزد عزیزشون سینا خان می رفتن دنبال کارای عروسی. دو هفته بیشتر تا عروسی نمونده بود. همه کارها رو تند تند انجام می دادن. من و الناز و درسا هم مثل سه کله پوک واسه خودمون تو دانشگاه می چرخیدیم و تو سر و کله هم می زدیم. یه بار به الناز گفتم: الناز فکر کنم نفر بعدی که مرض شوهر می گیره تویی. الناز: چه طور؟ من: خوب از قدیم گفتن از آن نترس که جیغ و داد می کنه از اون بترس که ساکته. من و درسا که پرونده امون بسته است.

فقط کافیه پسره یه بار ماهارو ببینه از ۱۰ متری پشیمون میشه و نزدیکمون نمیاد. درسا محکم کوبوند تو سرمو گفت: از طرف خودت حرف بزن من خیلی هم خانمم. با دستم سرمو ماساژ دادم و گفتم: همین کارا رو میکنی که هیچکی نگاتم نمیکنه دیگه. همه می فهمن خل و چلی. درسا یه چشم غره بهم رفت. الناز: نه بابا خبری نیست. من: حالا از ما گفتن بود خانم خانوما. حواستو جم کن. نبینم چشم و گوشت بجنبه ها چشماتو در میارم. درسا پرید وسط و گفت: آره الناز جون فقط چشم و گوش آنید باید بجنبه.

اینبار من بهش چشم غره رفتم. من: چشمای من می جنبه مهم نیست مهم دله که نباید تکون بخوره. شماها حواستون به دلتون باشه. الناز و درسا دندوناشون و بهم نشون دادن. من: مثلا” این لبخند بود دیگه. درسا: نه نیش خند بود. من: کوفت و خفه. بیاید بریم سر کلاس. شوهر که نکردین بیاین لااقل درس بخونیم نگن بی کار بودن هیچ غلطی نکردن. سه تایی با شوخی و خنده رفتیم سر کلاس. **** برای عروسی قرار بود با درسا و الناز بریم خرید. مهسا با ستوده جون میرفت. تا ساعت ۶ کلاس داشتیم. به کل قرارمون و یادم رفته بود. وقتی درسا ساعت ۴ در مورد لباسی که مد نظرشه حرف می زد تازه یادم افتاد که قراره بعد کلاس بریم خرید.

سریع جیم شدم و رفتم یه گوشه. به شروین زنگ زدم اما جواب نداد. بعد دوسه بار زنگ زدن بی خیال شدم. فوقش میاد بهش میگم دیگه به من چه تا این باشه که جواب زنگای من و بده. رفتیم سر کلاس و این دو ساعتم گذروندیم. با اینکه خسته بودیم ولی از هیجان خرید و لباس خستگی از یادمون رفته بود. همون جور که از دانشگاه میومدیم بیرون در مورد لباس و عروسی و اینا حرف می زدیم. دم دانشگاه که رسیدیم یهو شروین جلومون ترمز زد. درسا و الناز که ماشین شروین و دیدن تعجب کردن. الناز آروم گفت: آنید مگه نگفتی امروز میریم خرید؟ بی خیال شونه امو انداختم بالا و گفتم: یادم رفت بگم بهش بعدم هر چی زنگ زدم جواب نداد.

درسا: درد بگیری دختر حالا چی می خوای بگی بهش تا اینجا اومده پسره. من: اومده دیگه میگم ماها رو تا یه جایی برسونه. داشتم به ماشین نگاه می کردم. غیر شروین یکی دیگه ام تو ماشین بود. من: اه مهام هم که هست. درسا و الناز با تعجب: کی؟؟؟؟ من: بابا همون پسر همسایه باحاله دیگه. رفتم کنار ماشین و ایسادم. مهام می خواست پیاده بشه که در و هل دادم و گفتم نمی خواد. شیشه سمت مهام و دادن پایین. مهام سریع سلام کرد و یه سری هم برا دخترا تکون داد. شروین خودشو خم کرده بود سمت فرمون که بتونه من و ببینه. بدون سلام و هیچی گفت: چرا سوار نمیشی؟ من: زنگ زدم بهت چرا جواب ندادی؟ شروین: کی زنگ زدی؟ گوشیش و در آورد و یه نگاه کرد اخماش رفت تو هم. شروین: نفهمیدم زنگ خورد. چشمام و گردوندم و گفتم: خوب پس غر چیزی که می خوام بگم و سر من نزن. خودت جواب ندادی وگرنه زودتر می گفتم که معطل نشی. شروین با اخم نگام کرد پیدا بود که چیزی از حرفام نفهمیده.

خودم توضیح دادم : من با بچه ها قراره بریم لباس بخریم برای عروسی مریم. زنگ زدم که بگم نیای دنبالم که جواب ندادی. شروین با همون اخم: با مهام رفته بودیم جایی. دیدم دیر شد با هم اومدیم دنبالت حالا کجا می خواید برید؟؟؟؟ می خوایم بریم …. شروین: اونجا که خیلی دوره چه جوری می خواید برید؟ یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم و گفتم: پرواز می کنیم. مهام پقی زد زیر خنده که شروینم با پشت دست کوبوند به بازوش.

من: خوب با چی باید بریم با تاکسی دیگه. شروین یه ابروش و برد بالا و گفت: نمی خواد با تاکسی برید. ما که تا اینجا اومدیم سوار شید می بریمتون. رو به مهام گفت: تو که کاری نداری؟ مهام فقط به نشونه نه سر تکون داد. شروین: خوبه پس سوار شید. با نیش باز برگشتم سمت دخترا و با یه چشمک گفتم: بچه ها سوار شید. خودم زودتر از بقیه سوار شدم بعد درسا آخرم الناز. شروین از تو آینه نگاهی به پشت کرد و گفت: سلام. درسا و النازم با لبخند گفتن: سلام آقای احتشام. ابروهای شروین رفت بالا از اینکه فامیلشو گفتن. خنده ام گرفته بود بچه ها چقدر تحویلش گرفته بودن. درسا زیر گوشم گفت: آنید این پسره چه جیگره. من می خوام.

با سر به مهام اشاره کرد. من آروم: خفه بابا میشنوه. مگه میوه ست که میگی میخوام بهت تعارف کنم؟ درسا: تعارف هم نکنی خودم ورش می دارم. گوشم به درسا و چشمم به مهام بود که برگشته بود سمت عقب. مهام: سلام خانمها خوب هستید؟ خسته نباشید. درسا که داشت زیر زیرکی با من حرف می زد تا صدای مهام و شنید انگاری که مچشو در حال دزدی گرفته باشن همچین هل شد که نگو. سریع گفت:سلام از ماست آقا مهام مونده نباشید. مهام اول ابروهاش از تعجب رفت بالا. خوب بچه حق داشت تعجب کنه که چرا درسا اسم کوچیکشو می دونه. منم که دیدم سه شد محکم با آرنج زدم تو پهلوی درسا که خفه خون بگیره آخه ساکت نمی شد.

درسا: خدا رو شکر یه نفسی میا…. آخ …. با ضربه من یهو درسا یه آخ نسبتا” بلند گفت و صورتش جم شد. مهام که هم از شنیدن اسمش هم از تند حرف زدن درسا هم از آخ و هم از صورت جمع شده درسا درحال انفجار بود سریع روشو برگردوند تا ماها خنده اش و نبینیم اما شونه هاش تا چند دقیقه از خنده تکون می خورد. یه چشم غره به درسا رفتم و آروم گفتم: خفه شو یکم آبرو نگه دار واسه خودت جلو پسره. با همون چشم غره برگشتم دیدم شروین از تو آینه با یه پوزخند نگام میکنه. منم ادامه چشم غره درسا رو به اون رفتم و رومو برگردوندم سمت شیشه. خلاصه تا برسیم به مرکز خرید من و درسا و الناز آروم آروم حرف زدیم و ریز ریز خندیدیم و این دوتا رو هم آدم حساب نکردیم.

رسیدیم مرکز خرید شروین ماشین و نگه داشت. الناز پیاده شد. من: خوب ما دیگه میریم. آقا مهام ببخشید که شما رو هم کشوندیم اینجا. شروینم به درک وظیفه اش بود. در حین حرف زدن من درسا هم پیاده شد. اومدم پیاده شم که شروین به مهام گفت: خوب چرا نشستی؟ مهامم با تعجب: چی کار کنم؟ شروین یه اشاره بهش کرد و گفت: پیاده شو دیگه. من که آماده برای یک پرش از ارتفاع بودم جلوی در موندم و با تعجب به شروین نگاه کردم. مهام هم بدتر ازمن. من: برای چی پیاده شه؟ شروین با اخم نگام کرد و گفت: انتظار داری بدون تو برگردم خونه که خانم احتشام بزرگ فکر کنه نیومدم دنبالت و یه چیزی بهم بگه؟

با تعجب گفتم: خوب من بهش می گم اومدی دنبالم. شروین: فکر میکنی باور میکنه؟ تازه اون موقع میگه پس چرا تنها ولش کردی. دختر بچه است و تا بیاد شب میشه و امانته و … ( کمی بلند تر گفت) اصلا” پیاده شو ماهام میایم. این چرا همچین میکنه. یهو چرا قاطی کرد. من و مهام پیاده شدیم و شروین از تو ماشین گفت: ماشین و پارک میکنم میام. الناز آروم دم گوشم گفت: مهام چرا پیاده شد؟ درسا با نیش باز به همون آرومی گفت: قربونش برم دلش نیومد من و ول کنه بره. بچه م کم طاقته خوب. زدم تو پهلوش و گفتم چرا نوشابه باز میکنی واسه خودت؟ شروین گفت تنهامون نمیذاره شبه. درسا ابروهاش از تعجب رفت بالا: نههههههههههه یعنی این پسره یکم حالیش میشه. پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: برو بابا دلت خوشه گفت خانم احتشام گیر میده اگه بدون من بره.

الناز: عجب آدمیه ها میمیره بگه واسه ما میاد؟ من: بابا این اگه یه کوچولو مسئولیت نداشت عمرا” میومد. درسا: میگما من دلم طعام می خواد. الناز: طعام؟؟؟؟؟ درسا : آره همون که می ریزن تو شکم تا پرشه دیگه صدا نده. من: کارد بخوره به شکمت الان از کجا طعام بیارم برات. درسا با چشم به مهام اشاره کرد. با تعجب گفتم: مهام و می خوای بخوری؟ الناز پق زد زیر خنده. درسا بهم چشم غره رفت. درسا: حالا می فهمم چرا شروین نگاتم نمیکنه فهمیده خیلی چلی. من: گمشو توام از خداشم باشه.

خوب خودت به مهام اشاره کردی. درسا: خنگی دیگه میگم یعنی مهام و شروین بهمون شام بدن. الناز: وای نه زشته. درسا: چی زشته، زشت اینه که ماها گشنه بمونیم. من: من که عمرا” بگم همین یک کارم مونده که از این قطب جنوب چیزی بخوام. درسا: اولا” که تو روت زیاده تو شمال که بودین من، اون همه لباس و خوراکی با پول این بدبخت خریدم یا تو؟ بعدم تو نگو خودم میگم. چشمم به پشت درسا بود که شروین داشت میومد. سریع گفتم: هیس خفه گودزیلا اومد. دیگه ساکت شدیم تا شروین برسه بهمون. تا رسید به ما درسا سریع گفت: مزاحمتون نمیشدیم. خودمونم میرفتیم. افتادین تو زحمت. مهام: زحمتی که نیست یه خریده دیگه.

درسا: فقط خرید که نیست می خواستیم یکمم بگردیم بعدم بریم شام بخوریم. می ترسم خسته بشید. مهام با یه لبخند به درسا نگاه کرد و گفت: نه بابا خستگی چیه دوقدم راهه. حالا بعد خرید باهم می ریم یه دوری می زنیم شامم مهمون من. درسا یه لبخند ملیح زد و رو به مهام گفت نه اینجوری که زشته. به خاطر ما اومدین بیرون مهمون ما. تو دلم حرص می خوردم. برو گمشو از جیب خودت مایه بزار. مهام: نه این چه حرفیه. حالا این یه بارو مهمون ما باشید. درسا با همون لبخند: ممنون. آروم برگشت سمت من و الناز که به زور فکمون و جم کرده بودیم که نیوفته پایین و یه چشمکی زد و اشاره کرد که راه بیفتیم. خودشم جلوتر از همه راه افتاد.

داشتم با چشم دنبالش می کردم که چشمم افتاد به شروین که با یه پوزخند نگام می کرد. ای زهر مار این پوزخند چه وقته است من الان کاری نکردم که نیشتو نشونم میدی. وای نکنه این پوزخنده واسه درسا بود. نکنه فهمید خودمون و انداختیم بهشون.

سریع رفتم کنار درسا و بازوشو گرفتم و گفتم: بمیری دختر که من چند ماه دارم با عزت با اینا زندگی میکنم تو در عرض دو ثانیه عزتم و بردی. درسا: کجا بردم بگو برم بیارمش. من: خفه بمیری تو. شروین فهمید داشتی عشوه خرکی میومدی. درسا با یه ذوقی گفت: وای راست می گی؟؟؟؟ یعنی مهامم فهمیده داشتم لاس می زدم باهاش.

من: مرگ، نیشتو ببند حیا که نداری راحتی. درسا: بابا دو ساعت خودم و کشتم و هی لبخند ملیح زدم که بفهمه دارم اکی میدم بهش. اگه نفهمیده باشه این بار باید برم تو چشمش که بفهمه دارم چراغ سبز می دم. الناز: نکن درسا زشته. درسا: زشت منم که بی شوهر پیرشم. خلاصه با بحث و جدل و خنده رفتیم دنبال لباس. ماها می رفتیم و این پسرام دنبالمون. یکی می دید فکر می کرد راه افتادن دنبالمون که مزاحممون بشن آخه یک کلمه حرف هم نمی زدن فقط مثل جوجه دنبالمون بودن. خلاصه بعد نیم ساعت گشتن درسا لباسی که می خواست و خرید چون دقیقا” می دونست چی می خواد و کجا می تونه پیدا کنه زود انتخاب کرد.

من که اصلا” نمی دونستم چی می خوام همین جور به لباسا نگاه می کردم. یه جورایی بی تفاوت بودم. اما الناز با ذوق می رفت تو همه مغازه ها و هی لباسا رو پرو می کرد. الناز تو اتاق پرو بود . من و درسا کنار هم ایستاده بودیم. مهام و شروینم با هم چند متر اون طرف تر ایستاده بودن و حرف می زدن. درسا چشمش به مهام بود. درسا: آنید میگم باید همین امشب مخ این پسره رو بزنم وگرنه معلوم نیست کی ببینمش. من نگاه درسا رو دنبال کردم و به مهام رسیدم: چه جوری می خوای مخش و بزنی؟ اینا که مثل این غریبه ها همش با فاصله از ما وا میسن. حتی فرصت حرف زدنم نداری. چه برسه به مخ زنی.

درسا: همینه دیگه باید این پسره رو تنها گیر بیارم که بتونم جادوش کنم. یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم و گفتم: مثلا چی جوری می خوای تنها گیرش بیاری؟ درسا همون جور که فکر می کرد گفت: بذار از مغازه بریم بیرون بهت میگم. الناز صدامون کرد و رفتیم لباس و تو تنش دیدیم خودش خوشش نیومد. رفت درش آورد و اومدیم بیرون از مغازه. درسا یه جوری قدماش و تنطیم می کرد که از من و الناز عقب تر راه بیاد و جلوی مهام اینا باشه. داشتم با الناز حرف می زدم که چشمم خورد به درسا که دیدم یه پاش پیچیده شد تو اون یکی پاشو خورد زمین. یه جورایی انگار نشست رو زمین اما چون سرش پایین بود نفهمیدم چش شده. سریع من و درسا دوییدم پیشش.

مهام و شروینم اومدن کنارمون. مهام: خوبید درسا خانم؟ طوریتون نشد؟ بد خورد زمین . نگران گفتم: درسا خوبی؟ جاییت درد گرفته؟ می تونی پاشی؟ درسا با یه صدای آروم انگار که دندوناشو بهم فشار می داد گفت: نه پام درد میکنه. نمیتونم و بایستم. من: بذار کمکت کنم. زیر بغلشو گرفتم و سعی کردم بلندش کنم اما نمی دونم چرا انقدر سنگین شده بود نمی تونستم حتی یه سانتم از رو زمین تکونش بدم. دستش و ول کردم و گفتم: نمیتونم تکونت بدم. حالا چی کار کنیم؟ بیا برگردونیمت خوابگاه.

درسا سریع با همون صدای ناراحت و ناله گفت: نه نه نمی خواد به خاطر من از خریدتون بزنید. من میرم یه جا میشیم شما برید خرید کنید. کارتون که تموم شد بیاید پیش من. الناز: آخه تو حالت خوب نیست نمیشه که تنهات بذاریم. درسا: نه من خوبم شما برید. مهام که بالا سرمون خم شده بود و داشت به بحث ما نگاه می کرد گفت: اگه اجازه بدید من پیش درسا خانم بمونم که تنها نباشه شمام به خریدتون برسید. به مهام نگاه کردم. منک آخه زحمتتون میشه. مهام : نه چه زحمتی.

من که کاری ندارم. خریدم ندارم. شروین باهاتون میاد که تنها نباشید. به شروین نگاه کردم. دست به سینه بالا سرمون ایستاده بود و بی تفاوت نگامون می کرد. می خواستم بگم شروینم بمونه خوبه. که صدای درسا رو شنیدم. درسا: دستتون درد نکنه خیلی لطف میکنید این جوری بچه هام از خریدشون نمیومنن. برگشتم سمت درسا و گفتم: باشه ما میریم اما میشه بگی تو چه جوری می خوای راه بری؟ مهام اومد جلو گفت: اجازه میدید؟ متعجب نگاش کردم.

اجازه میخواست چی کار؟ یکم خودمو کشیدم کنار. النازم عقب رفت و راه واسه مهام باز کرد. مهام اومد پیش درسا یه با اجازه گفت و بازوی درسا رو گرفت و با یه حرکت درسا آروم از جاش بلند شد. مبهوت داشتم به درسا نگاه می کردم. مهام چه جوری تونست بلندش کنه من یه ساعت زور زدم یه سانتم جابه جا نشد. چشمم به درسا بود که داشت آروم آروم با مهام ازمون دور میشد. یه دفعه سرشو برگردوند و با نیش باز یه چشمک بهم زد. کفم برید. یعنی همش فیلم بود؟ همه این کارا رو کرد که با مهام تنها باشه؟ این بمیری دختر که هیچ کارت مثل آدمیزاد نیست. آروم زیر لب گفتم: من و بگو چقدر نگران تو مارمولک شدم. – بس که ساده ای. با تعجب برگشتم به شروین نگاه کردم چسبیده به من وایساده بود. به مهام و درسا نگاه می کرد. برگشت و نگاه متعجبم و دید.

خونسرد گفت: وقتی داشتی کمکش می کردی نفهمیدی خودش و سنگین کرده که نتونی بلندش کنی؟؟؟؟ تعجبم بیشتر شد هم به خاطر مارمولک بودن درسا هم به خاطر دقت و زرنگی شروین. ای بمیری درسا که آبروی من و خودتو جلو این پسره بردی. با چشم دنبال الناز گشتم. داشت می رفت تو یه مغازه. یه نگاه دیگه به شروین کردم و دنبال الناز رفتم تو مغازه. داشتم دونه دونه لباسا رو نگاه می کردم. چیز جالبی نبود. صدای شروین و شنیدم. شروین: این چه طوره؟ جلوی یه مانکن ایستاده بود. رفتم کنارش. لباسی که تن مانکن بود یه لباس آستین حلقه ای کوتاه بود که یقه ۷ تا رو سینه داشت و از بغلای لباس با یه کش جم میشد و رو کل لباس خطای خوشکلی انداخته بود.لباس ساده و خوشگلی بود. دستمو دراز کردم و بهش دست زدم. یه پارچه لطیفی داشت که لخت بود و رو بدن می نشست.

خیلی خوشم اومده بود. با ذوق برگشتم به فروشنده گفتم: آقا میشه این و پرو کنم؟ فروشنده لباس و برام آورد و من رفتم تو اتاق پرو. خیلی خوشگل بود در عین سادگی شیک بود خوبم رو تن وامیستاد. تنگ بود و فرم بدن و خوب نشون می داد. اما باید یه فکری برای کوتاهیش بکنم. خوشمم نمیومد که آستینش حلقه ای بود. خوب اینا حل میشد. آروم در اتاق پرو و باز کردم و سرک کشیدم و الناز و صدا کردم. النازم اومد و در و تا نصفه باز کرد. با دیدن من یه جیغ کوتاه کشید و گفت: وای آنید خیلی ماه شدی خیلی بهت میاد. منم از خوشحالی و ذوق تعریفش نیشم تا بنا گوش باز شد و آروم خودم و به چپ و راست تکون دادم. من: خوبه واقعا” بگیرمش؟ الناز: آره حتما همین و بگیر. من: باشه. یه لحظه چشمم افتاد به پشت الناز. شروین دومتر اون طرفتر ایستاده بود و دستاشم تو جیبش بود.

اماچشمش به من بود. چون الناز در و تا نصفه باز کرده بود خودشم یه جوری متمایل به چپ ایستاده بود شروین می تونست از فاصله بین در و الناز کامل ببینتم. من: وای خاک به سرم پسره منو دید. حالا باید عقدم کنه. دستمو دراز کردم که در و بیشتر ببندم که شروین دید نداشته باشه که تو یه لحظه چشمم افتاد به صورتش. انگار از لباسه خوشش اومده بود. یه لبخند محوم گوشه لبش بود. الناز با تعجب گفت: پسره؟ کدوم پسره؟ من: شروین و میگم. همچین در و باز کردی که یه شو فشن واسه کل بوتیک رفتم. الناز که می خندید گفت: حالا انگار چی شده یه نظر حلاله. شاید همین یه نگاه باعث شه چشمش بگیرتت. اخم کردم و ناراحت گفتم: اگه قراره یکی من و فقط واسه قد و هیکلم بخواد، می خوام صد سال سیاه نخواد. ترجیح می دم تا آخر عمر تنها بمونم تا اینکه کسی فقط به خاطر تنم بخواد باهام بمونه. مگه دختر فقط یه تن و بدن قشنگه؟ پس شعور و فهم و افکارمون چی؟ صورت قشنگ یه روزی از بین میره ولی فکر قشنگه تا همیشه میمونه.

در و رو صورت بهت زده الناز بستم. اعصابم خورد شده بود. از اینکه یکی دخترو به این چشم ببینه بدم میومد. ملت میرن گوسفندم بخرن فقط به وزنش و چاقی لاغریش نگاه میکنن. باید یه فرقی بین دختر و گوسفند باشه یا نه. بدم میومد از این ….. اه ولش کن. لباستو در بیار که یارو الان فکر میکنه این تو داری چی کار میکنی انقده معطل کردی. لباس به دست اومدم بیرون. لباس و رو پیشخون جلوی فروشنده گذاشتم. النازم یه لباس انتخاب کرده بود و داشت حساب می کرد. صبر کردم کارش تموم بشه. من: ببخشید آقا این و می برم. چقدر بدم خدمتتون؟ فروشنده قیمت و گفت و از اونجایی که حس و حال چونه زدن کلا” ندارم بی خیالش شدم. دست بردم و کیف پولم و در آوردم حساب کنم. واییییییییییییییییییییییی ی. چشمام بسته و جم شد و اخمم تو هم رفت.

نه که امروز یادم رفته بود می خوایم بیایم خرید به پولم به اندازه کافی نیاورده بودم و کلا” این موضوع و فراموش کرده بودم و سرخوش واسه خودم لباسم انتخاب کرده بوم. به فروشنده گفتم: ببخشید آقا یه لحظه. رفتم پیش الناز که داشت دوباره به لباسا نگاه می کرد و آروم بهش گفتمک الناز چقدر پول همراته؟ الناز با تعجب برگشت نگام کرد و گفت : ….. چه طور؟ وای اینم که پولش کم بود. حالا چی کار کنم. من: پول همرام نیاوردم یادم رفته بود می خوایم بریم خرید. الانم که لباس رو انتخاب کردم پسره برام پیچیده حالا چه جوری برم بگم پول نیاوردم. کلافه دستی به پیشونیم کشیدم. آخرش که چی چه الان ضایع شم چه دو دقیقه دیگه فرقی به حال من نمیکنه که. رومو برگردوندم که زودتر برم بگم راحت شم که صاف رفتم تو شکم شروین.

با اخم یه قدم رفتم عقب یه چشم غره بهش رفتم و اومدم از سمت چپش رد شم برم که بازومو گرفت. همچین شکه شدم که نگو. با چشمای گشاد برگشتم نگاش کردم. شروین: کجا؟ من: یعنی چی ؟ می رم با فروشنده حرف بزنم. شروین: نمی خواد بیا بریم. من: وا حالت خوبه؟ یعنی چی نمی خواد؟ دست راستش و آورد بالا و بهم نشون داد. تو دستش یه نایلون بود از همونا که دست الناز بود. شروین: بیا لباستو بگیر. ناباور گفتم: پولش. شروین آروم کنار گوشم گفت: از این به بعد حواستو جم کن. قبل از خرید یه نگاه به کیفت بنداز. همون جور مبهوت نگاش می کردم که دستمو ول کرد و از مغازه رفت بیرون. الناز اومد کنارمو گفت: شروین چی میگفت؟ من: هیچی بریم. حساب کرده. دهن النازم از تعجب باز موند. دنبال شروین راه افتادیم. موبایلمو درآوردم و یه زنگ به درسا زدم.

درسا: جانم آنید جون ؟ هان؟ این کیه؟ نکنه اشتباه گرفتم؟ گوشی و آوردم جلو چشمم و به شماره نگاه کردم. اسم درسا بود. دوباره گوشی و گذاشتم رو گوشم و گفتم: درسا تویی؟؟؟ درسا: آره عزیزم. من: زمین خوردی سرتم ضربه دید؟ چرا مدل حرف زدنت عوض شده. درسا به یکی گفت: ببخشید میشه برا من یه لیوان آب بیارید؟ ممنون. من: اوی درسا میشنوی؟ درسا: زهر مار و درسا چیه هی درسا درسا میکنی؟ حتما” باید بهت بد و بیراه بگم تا بفهمی خودمم؟ لیاقت نداری تحویلت بگیرم.

من: غلط کردی جلو مهام می خواستی کلاس بذاری پسره نفهمه چه وحشی هستی. درسا: خفه . هیچم این جور نیست. من: آره جون خودت. حالا کجایید؟ درسا: خبرت ما…. عزیزم ما تو فست فود پاساژیم. طبقه اول. من: مهام اومد؟ درسا: آره عزیزم منتطرتونیم. خداحافط. سریع گوشی قطع کرد. یه نگاه به گوشی تو دستم کردم و یه پوفی گفتم. من: بریم طبقه اول. با شروین و الناز رفتیم طبقه اول تو فست فود. با چشم دنبال درسا و مهام می گشتم. یه گوشه دنج نشسته بودن و حرف می زدن. درسا با لبخند و ناز مشغول حرف زدن بود و مدام موهاش و که از زیر مقنعه بیرون میومد می فرستاد تو البته یه جوری این کارو می کرد که دوثانیه بعد دوباره بریزه تو صورتش. من و الناز با دهن باز به عشوه های درسا نگاه می کردیم. مهام هم همچین محو درسا شده بود که یه لحظه هم چشم ازش بر نمی داشت.

شروین: نمی خواید برید؟ من و الناز فکمون و جم کردیم و رفتیم سمت بچه ها. درسا از دور ماها رو دید و با یه حرکت نمایشی و قشنگ دستش و بلند کرد. که یعنی بیاید اینجا. حالا از همون دم در ماها رو دیده بودا نفله به روی خودش نیاورده بود که بیشتر عشوه بیاد. ماهام رفتیم و یه سلام گفتیم و شروین نشست پیش مهام و منو النازم کنار درسا نشستیم. مشکوک به درسا نگاه کردم و با یه حالت خاص گفتم: حالت خوبه؟ درسا با لبخند گفت: آره عزیزم مرسی. با چشم به پاش اشاره کردم و گفتم: پاتو میگم. انگاری تازه یادش اومد. یه نگاه به پاش کرد و گفت: آره بهتره. تا نشستم بهتر شد. آروم دم گوشش گفتم: آره جون خودت. من موندم تو این همه کرم و کجا نگه می داشتی. درسا هم آروم دم گوشم گفت: یه جای خوب واسه روز مبادا نگهش داشته بودم.

النازم آروم گفت: حتما” امروزم روز مباداست؟ درسا یه چشمکی زد و با نیش باز گفت: مبادا تر از امروز نداریم. من: حالا خوب پیش رفت یا نه؟ نیشش بازتر شد و یه اشاره به گوشیش کرد و گفت: آره خیلی. من: خودش شماره داد؟ درسا: نه بدبخت کلی سرخ و سفید شده بود. گفتم گوشیم گم شده نمی دونم کجا گذاشتمش. با گوشیش زنگ زد به من. بعد که صدای زنگش از تو کیفم در اومد با ذوق گفتم: اه اینجاست. بعدم مثلا” اومدم میسکالش و رد کنم که دوباره مثلا” دستم خورد به دکمه و براش میس انداختم. بعدم گفتم: وای ببخشید اشتباهی دستم خورد. من با فک افتاده: عجب عجوبه ای تو. حالا از کجا می دونی زنگ می زنه بهت؟ درسا یه شونه بالا اناخت و گفت: زنگم نزد یه کاری میکنم زنگ بزنه. من: دیگه شکی ندارم که هر کاری از دستت بر میاد.

به صورت درسا نگاه کردم. خوشگل بود. یه پوست صاف و سفید با چشم و ابرو و موهای مشکی. یه زیبایی شرقی داشت. باریک و بلند. البته نه زیاد. در کل ما ۵ تا دوست تقریبا” تو یه قد و هیکل بودیم. درسا آروم گفت: بسه دیگه نگام نکن من انتخابم و کردم دیگه به تو محل نمی ذارم. یه کوچولو زبونش وبرام در آورد. با چشم غره بهش نگاه کردم. برگشتم جلوم و نگاه کنم که چشمم افتاد به شروین که مثلا” داشت به حرفای مهام گوش می داد اما چشمش رو من بود. یه جوری نگاه می کرد که نمی فهمیدم چیه. پسره … چی بگم بهش، آخه هیزی نگاه نمی کرد که ۴ تا فحش تو دلم بدم بهش که یکم حرصم از درسا رو سر اون خالی کنم.

اصلا انقدر نگاه کن تا جونت در بیاد به من چه. یکی اومد و سفارشامون و گرفت و رفت. ماهام شروع کردیم به حرف زدن. الناز با ذوق برای درسا در مورد لباسش میگفت و درسا هم همون جور که به الناز گوش می کرد با حرکت دست و سرش عشوه میومد. من باید میرفتم ازش درس می گرفتم. درسا دیگه خیلی دختر بود. من همش وحشی بازیش و دیده بودم تا حالا ناز و اداشو ندیده بودم. تو کف کاراش مونده بودیم من و الناز. خاک بر سر من بکنن که تا یه پسر و می دیدم به جای عشوه ضایع میشدم. مثلا” اون اخوان که چشمش من و گرفته بود همش جلوش سوتی می دادم.

می خوردم زمین یا بی هوا کلی چیزای که نباید بشنوه رو میگفتم جلوش بعدم از دستش عصبانی میشدم که چرا وایساده گوش کرده. یا همین شروین که اصلا” محلم نمی ذاشت. خوب معلومه دیگه چرا. این همه جلوش سوتی دادم. یه ذره هم خوی و خصلت دخترونه از خودم نشون ندادم که بفهمه بابا منم دخترم. بس که ضایع شده بودم بهش مطمئنم هیچ وقت من و به چشم یه دختر نگاه نمیکنه. خیلی که محبت کنه من و مثل مهام می دید. تازه با مهام صمیمی و گرم بود با من مثل چوب خشک بود. به جهنم پسره ….. غذامون و آوردن و ماهام با شوخی های مهام و درسا خوردیمش. اصلا” فکر نمی کردم مهام آروم بتونه این جوری مجلس گرم کن باشه.

ببین درسا در عرض سیم ثانیه چه تاثیری رو این پسره گذاشته بود. خلاصه شاممون و خوردیم و رفتیم الناز و درسا رو رسوندیم و برگشتیم خونه. وای که چقدر تو راه بودیم. من که همون اول که درسا اینا رو پیاده کردیم چشمام و بستم و خوابیدم. جلوی عمارت شروین صدام کرد و گفت پیاده شم. خواب آلود چشمام و باز کردم. ساعت ۱۱بود. گیج خواب بودم. فقط همت کردم و رفتم به خانم احتشام سلام کردم و اونم که دید چشمام از خواب باز نمیشه گفت برم بخوابم. منم از خدا خواسته سریع رفتم تو اتاق و در عرض ۵ دقیقه بیهوش شدم.

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *