خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت چهل و سوم

رمان باورم کن-قسمت چهل و سوم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

 رمان باورم کن – قسمت چهل و سوم

بابا تو شوهر بهترین دوستمی. این و می فهمی؟ دست از سرم بردار. چی از جونم می خوای؟ اصلا” ما چه حرفی داریم که با هم بزنیم. تو جلوی مریم یک کلمه حرف نمی زنی. الان پشت تلفن چه حرفی داری که بخوای بزنی؟ سینا: اونروز که سوار ماشین شدی خیلی دلم می خواست باهات حرف بزنم . اما مریم بود و نمی شد. اگه نبود بهت می گفتم. عصبی اس دادم: مثلا” اگه نبود چی می خواستی بگی؟ سینا: (( من دوست دارم))…!!!

هنگ کردم. مخم ترکید. باورم نمی شد. یک ساعتی بود که به جمله تو گوشیم نگاه می کردم. برام معنایی نداشت. هیچ حس خوبی بهم نمی داد. از خودم بدم اومد. از سینا بدم اومد. خدایا من چی کار کردم؟ چه رفتاری داشتم که سینا به خودش اجازه داده بود این حرفا رو بهم بزنه. خدایا…….. حالم بد بود. دلم می خواست نباشم. دلم می خواست نابود شم یا سینا رو نابود کنم. دلم برای مریم می سوخت. واقعا” از قیافه آدمها نمیشه کسی رو شناخت. همون جور که به سینا نمی خورد یه همچین آدمی باشه. انقدر کثیف و پست که بخواد یه همچین کاری و با تازه عروسش بکنه. اونم با کی با دوست صمیمی زنش. با خودش چی فکر کرده بود؟

نفس کشیدن برام سخت شده بود. هوا کم آورده بودم. به پنجره نگاه کردم. شب بود. همه جا ساکت بود. چند ساعت گذشته بود؟ نمی تونستم نفس بکشم. باید می رفتم بیرون. باید هوا پیدا می کردم. به زور از رو تخت بلند شدم. دستمو گرفتم به دیوار و آروم آروم خودمو رسوندم به در. در اتاق و باز کردم. همه جا تاریک بود. بلند بلند نفس میکشیدم. خدایا چرا نفس کشیدن انقدر کار سختی بود. از اتاق اومدم بیرون باید خودمو به پله ها می رسوندم. اما نرسیدم. نفسم دیگه در نمیومد. دستمو رو قلبم گذاشتم. برای پیدا کردن هوا باید چی کار می کردم؟ ناخوداگاه دولا شدم. زانوهام خم شد. با زانو محکم خوردم زمین. یادم نمیومد قبلا” چه جوری نفس می کشیدم.

خدایا کمکم کن. چشمای ماتم به پله ها بود. تو یه ثانیه شروین و دیدم که از تو پله ها پیداش شد. تا چشمش به من افتاد سریع خودش و بهم رسوند. شروین: چی شده چرا اینجا افتادی؟ نمی تونستم جواب بدم. با صدا نفسای بلند می کشیدم. شروین متوجه حال بد و نفس تنگیم شد. دویید تو اتاق و با یه لیوان آب برگشت. همیشه یه لیوا ن آب تو اتاقم بود آخه همیشه تشنه ام می شد. اومد و لیوان و به دهنم نزدیک کرد و مجبورم کرد ازش بخورم. با اولین جرعه آب انگار راه تنفسم باز شد. خس خس گلوم کمتر شد.

اما هنوز انرژی نداشتم که پاشم. شروین زیر بغلمو گرفت و به زور بلندم کرد. کمکم کرد و بردم روی تخت نشوند. خودشم کنارم رو به من نشست. با صدای آرومی که ازش بعید بود ولی تو اون شرایط بهم آرامش داد گفت: چی شده؟ تو مشکل تنفسی نداری پس حتما عصبی شدی؟ چی انقدر عصبیت کرده که اینجوری شدی؟ چی بهش می گفتم؟ صدام در نمیومد. فقط با ترس و ناراحتی به موبایلم چشم دوختم. یه جورایی از گوشیم می ترسیدم. از اس ام اس های توش وحشت داشتم. شروین رد نگاهم و گرفت و به موبایلم رسید. با تعجب بهش نگاه کرد دست دراز کرد و برش داشت. با همون تعجب به من نگاه کرد. همین که فهمیدم لازم نیست گوشی و تو دستم بگیرم آروم شدم.

چشمام بسته شد. نمی دونم چقدر گذشت صدای عصبی شروین و شنیدم. شروین: بیشعور کثافت. آروم چشمام و باز کردم. بغض کرده بودم. شروین با من بود؟ من که کاری نکردم. به خدا من تقصیری ندارم. با بغض و چشمای اشکی بهش نگاه کردم. گوشی و پرت کرد رو تخت و روشو برگردوند طرف من. دوباره هوا برای نفس کشیدن کم شده بود. من که گناهی نداشتم. حتی نمی دونستم چی کار کردم که باعث شده باشه سینا به خودش اجازه ابراز وجود بده. اگه مریم بفهمه و همه چیز و بندازه گردن من. اگه فکر کنه من یک کاری کردم که سینا بیاد سمتم. مطمئنن شوهرش و ول نمی کنه حرف من و باور کنه. اگه دوستام بفهمن و فکر کنن من دختر خوبی نیستم.

اگه…. سینه ام بالا پایین می رفت و به زور هوا رو می کشیدم تو ریه هام. شروین که چشمش به من افتاد نگران خودش و کشید سمت من و گفت: چی شده ؟ چرا دوباره این جوری شدی؟؟؟ سعی کردم از خودم دفاع کنم اما نفس تنگی و بغض باعث شده بود که کلمات به زور و بریده بریده از دهنم بیرون بیاد. من: من…. اون…. کاری…. من …. تقصیر من….. نیست…. اون…. اس… دا….. دیگه نمی تونستم. دهنم و باز کردم و سعی کردم نفس بکشم اما این بغض لعنتی. شروین سرش و به چپ و راست تکون داد و گفت: نه نه … من منظورم تو نبودی. ( با دست دو طرف صورتم و گرفت و تو چشمام خیره شد) آنید من تو رو میشناسم می دونم یه همچین آدمی نیستی.

از اولشم از این پسره خوشم نمیومد. خیلی مرموز و موذی بود. من می دونم تو کاری نکردی. نمی خواد خودت و انقدر اذیت کنی. آروم باش. باشه؟؟؟ نفس بکش. همراه من نفسهاتو تنظیم کن. یک دو سه نفس… سعی کردم نفسهامو با نفسهاش تنظیم کنم. دستاش دور صورتم بهم انرژی تزریق می کرد. اونقدر از این که شروین در موردم فکر ناجوری نکرده بود خوشحال بودم که با تمام بغضم یه لبخند بی جون اومد گوشه لبم و همه بغض و دلتنگی و سرخوردگیم دوتا قطره اشک شد و از گوشه چشمم چکید رو گونه هام.

شروین آروم با انگشتای شصتش اشکای رو گونه ام و پاک کرد. شروین: هیششششششششش نمی خواد به خاطر یه همچین آدمی حتی یک قطره ام اشک بریزی آروم باش ، آروم… نمی خواستم اشک بریزم. یعنی از این کارها بلد نبودم. یاد گرفته بودم تو خودم گریه کنم. اما بغض خفه کننده ام تبدیل شد به هق هق بدون اشک. شروین دستش و حلقه کرد دور کمرم ومن و کشید تو بغلش. سرمو آروم گذاشت رو سینه اش و با اون یکی دستش آروم رو موهام و نوازش کرد. تو گوشم نجوا کرد: آنید تو مجبور نیستی مسئول کارهای همه ی آدما باشی. نباید به خاطر گناه دیگران خودتو عذاب بدی. تو پاک تر از اینی که نگاه و فکر مسموم و ناپاک کسی بتونه آلوده ات کنه. پس خودت و اذیت نکن. مثل آبی که رو آتیش ریخته باشن آروم شدم. شروین آرومم کرده بود و اعتماد به نفس از دست رفته ام و برگردونده بود.

حس گناه و عذاب وجدان و ازم جدا کرده بود. صدای تپشای قلبش حس گرمی نفسهاش. نوازش آرامش بخش دستش رو موهام و حس حرارت دستش دور کمرم همه و همه دست به دست هم داده بودن تا باز همون حس کرختی و سستی و آرامش حرارت شعله های آتیش و سوختن چوب بهم تزریق بشه. نفسهام آروم بود. تو سرم از صدا خالی بود. تو وجودم بازم آنید همیشگی و پیدا کردم. خدایا این چه حسی بود که از شروین تو وجودم رخنه می کرد. آروم بودم و دوست نداشتم جایی که الان هستم و ول کنم. محاصره تو بازوهای نیرومند شروین. تو اون شرایط به یه همچین حس حمایتی نیاز داشتم و شروین بی دریغ این حس و بهم تزریق کرد. چشمام و بستم و با یه نفس عمیق سعی کردم تا جایی که می تونستم همه این حسها رو تو خودم جمع و محبوس کنم. دیگه باید خودمو می کشیدم کنار.

با یه حرکت آروم خودمو از تو بغل شروین کشیدم بیرون. حلقه دستاش شل شد و گذاشت من خیلی نرم از تو بغلش خارج شم. با یه لبخند آرامش بخش بهم نگاه کرد. وای که چقدر ازش ممنون بودم که به خاطرم لبخند زده بود. لبخندی که پر از آرامش وسکوت و امید بود. اگه تو این شرایط صورت سردش و می دیدم بیشتر از قبل داغون می شدم. اما همین لبخندش باعث شد که خودم بشم. همون آنید. یه لبخند با تمام وجودم بهش زدم و از ته ته قلبم ازش تشکر کردم.

من: ممنونم نمی دونم چه جوری…. شروین: هیششششششششش هیچی نگو دوستا از هم تشکر نمی کنن. دهنم از تعجب باز مونده بود. یعنی من و به دوستی قبول داشت؟ همون جور که از رو تخت بلند میشد، دستاش و تو جیب شلوارش برد و با یه لبخند کج گفت: شاید لازم شد یه وقتی هم تو من و آروم کنی. اون موقع نمی تونی شونه خالی کنی. از اتاق رفت بیرون و من و با دهن باز و یک دنیا سوال تنها گذاشت.

****

بعد از اون روز دیگه جواب سینا رو ندادم. اونم که اس ام اس دادنش کمتر شده بود و چند روز یه بار یه دونه اس می داد ولی کسی نبود جوابش و بده پسره خر الاغ. امتحانا شروع شده بود و دیگه خبری از جنگولک بازی نبود. حتی کارای گلهای نازنینمم سپرده بودم به مش جعفر. برنامه خانم احتشامم تنظیم کرده بودم و شب به شب چکش می کردم ببینم رفته سر کلاسها و آرایشگاه و ماساژ و استخرش یا دوباره به خاطر تنهایی جیم زده. خلاصه سرم حسابی شلوغ بود ووقت نداشتم به هیچی فکر کنم. از صبح یک سره درس و درس و درس. روز امتحانم شروین میرسوندم و وامیستاد تا با هم برگردیم. خدایی خوب راننده ای بود.

کم حرف و منضبط. بار اولی که من و واسه امتحان رسوند دانشگاه و جلوی دانشگاه نگه داشت. به خاطر اضطرابم چشمام و بسته بودم و یکی در میون نفس می کشیدم و صلوات می فرستادم. مدام این کارو تکرار می کردم که صدای شروین و شنیدم. شروین: اضطراب داری؟ سرمو به نشونه آره تکون دادم. شروین آروم و مطمئن گفت: نترس می دونم امتحانتو خوب پاس می کنی. متعجب از این همه اطمینانش برگشتم نگاش کردم که گفت: این اراده رو درتو می بینم که به هر چی می خوای برسی. سرمست از اعتماد به نفسی که بهم داده بود یه تشکر کردم و اومدم پیاده شم که گفت: موفق باشی. همین کلمه ی جادویی بود که قبل همه امتحانا روحیه ام و ۱۰۰ برابر می کرد و اضطرابمو خاموش . جالب بود انگار چون شروین میگفت موفق باشی بی برو برگرد موفق میشدم.

شایدم تلقین خودم بود. به هر حال همه امتحانا به خوبی و خوشی تموم شد. امروز اومده بودم نمره هامو بگیرم. دیروز مامان زنگ زده بود و گفته بود کی میای که گفتم فردا پس فردا میام. گفت: می خوای بیایم دنبالت اگه وسایلت زیاده؟ این حرفی بود که مامان هر سال میزد اما عمرا” اگه میومدن کمک. سال اول کلی ذوق زده گفتم بیاین اما بعد دو روز که دیدم نیومدن و زنگ زدم گفت: آنید جان بابات کار داره نمیتونه بیاد خودت بیا دخترم. منم دست از پا درازتر و کنف شده خودم بارو بندیلمو جم کردم و رفتم خونه. تو جواب مامان تشکر کرده بودم و گفته بودم: نه مادر من وعده سر خرمن نمی خواد بدی خودم میام. امسال اصلا” دلم نمی خواست برم خونه. تصمیم گرفته بودم ترم تابستونه بگیرم که بتونم بمونم خونه خانم احتشام ولی قبلش باید یه دو هفته ای می رفتم خونه.

خوشحال و راضی از نمره هایی که گرفته بودم. از در دانشگاه اومدم بیرون. سوار ماشین شروین شدم و راه افتادیم. یه زنگ به الناز زدم و نمره هاشو گفتم چهار روزی میشد رفته بود خونه. بعدش شماره درسا رو گرفتم. اونم دو روز پیش رفت خونه اشون. یه دو ساعت بعد رسیدیم خونه و طبق معمول من کل مسیرو خواب بودم. شروین بیدارم کرد و گفت: یعنی حتما باید امتحان داشته باشی که تو ماشین بیدار بمونی؟ مگه گهوارست که تا میشینی توش می خوابی؟ یه لبخند دندون نما بهش زدم و گفتم: بهتر از گهواره است. از ماشین پیاده شدم و با دو از پله ها اومدم بالاکه یه سروصدایی از جلوی در باغ شنیدم و از اونجایی که من فوق العاده فضولم همون بالای پله ها ایستادم و چشمام و ریز کردم که بهتر ببینم جلوی در چه خبره. شروینم پایین پله ها ایستاده بود و اونم با تعجب به در باغ نگاه می کرد.

چند تا پله اومدم پایین و دوتا پله بالاتر از شروین ایستادم و با کنجکاوی گفتم: اونجا چه خبره؟ عمو جواد با کی داره دعوا میکنه؟ شروین شونه ای بالا انداخت و گفت نمی دونم. صداها یکم بلند تر شده بود انگار هر کی دم در بود تونسته بود عمو جواد و بزنه کنار و بیاد تو باغ. صداها یکم واضح شده بود. یه مردی صداش و انداخته بود سرش و هوار می زد. مرد: خودم دیدمشون اومدن اینجا. برو بگوبیاد. اینجا کجاست؟ اینجا چی کار میکنه؟ عمو جواد: آقا اشتباه می کنید. غیر خانم و آقا کسی نیومد توی باغ. مرد: من میگم خودم تا اینجا دنبالشون اومدم و دیدم اومدن تو این خونه. من تا پیداش نکنم از اینجا نمی رم. چشمای ریز شده از فضولیم با دیدن مردی که داد می کشید و نزدیک می شد از ترس و تعجب گشاد شد.

قلبم اونقدر تند می زد که هر آن احتمال می دادم استخونای قفسه سینه م بشکنه و پوستم و پاره کنه و بیفته بیرون. روح از بدنم خارج شده بود مطمئنم اگه جن یا روح می دیدم این جوری قبض روح نمیشدم . مرد به ده متریمون رسیده بود و هنوز داشت هوار می کشید که چشمش به من افتاد. تا من و دید با یه حرکت مش جواد و کنار زد و از بغل شروین رشد شد و به طرفم حمله کرد و کشیده ای به گوشم زد که سه تا پله اون طرف تر پرت شدم روی زمین. دستمو رو صورتم گذاشته بودم و با ترس نگاهش می کردم.مرد دوباره خیز برداشت که بهم حمله کنه که شروین عصبانی اومد بین من و اون ایستاد و مش جوادم سریع اومد و کمر مرد و گرفت که نتونه تکون بخوره.

شروین عصبی گفت: اینجا چه خبره؟ اینجا یه ملک خصوصیه آقا شما نمی تونید همین جور بی اجازه وارد بشین. با کی کار دارید. به زور خودمو از رو زمین بلند کردم و ایستادم. هنوز مسخ شده و لال به مرد نگاه می کردم. روح از بدنم رفته بود قدرت هیچ حرکتی و حرفی رو نداشتم. مرد عصبانی با صورت کبود انگشتش و به طرف من گرفت و گفت: با این ، با این دختره جوون مرگ شده. با این ورپریده بی آبرو. دیگه کارت به جایی رسیده که با پسره مردم میری خونه اشون؟ خجالت نمیکشی بی آبرو؟ شروین عصبانی صداش و بلند کرد و گفت: درست صحبت کنید آقا یعنی چی که اومدید تو خونه ما و به ما توهین میکنید. مرد پوزخندی زد و گفت: خونه شما؟ یعنی خونه اینم هست؟ منظورش من بودم.

شروین عصبانی جواب داد: بله خونه ایشونم هست. اصلا” شما کی هستین؟ مرد یه اشاره به من کرد و کبود شده گفت: چرا از خود بی آبروش نمی پرسی؟ شروین متعجب به من نگاه کرد. مطمئنم رنگ من به سفیدی دیوارا شده بود و اگه لباسای رنگی تنم نبود مثل آفتاب پرست تو دیوارها گم میشدم. شروین که قیافه مات و بی روح من و دید با تعجب اومد سمتم و گفت: حالت خوبه؟ چرا این رنگی شدی؟ تو این مرد و میشناسی؟ به زور سرمو به نشونه آره تکون دادم. خدایا میشه همین یه بار آرزومو برآورده کنی؟ میشه یه کاری کنی که من همین الان غش کنم؟ یا بیهوش بشم؟ یا سکته کنم؟ کلا” یه اتفاق بیفته که من از این وسط خلاص شم و اینام دلشون به حالم بسوزه ونخوان ازم سوال بپرسن؟ صدای شروین من و از آرزو کردنم جدا کرد.

شروین: این مرد کیه آنید؟ ای بمیری تو که من و با اسم صدا نکنی. حالا تو هیچ وقت من و صدا نمیکنیا همین امروز جلوی تنها آدمی که نباید نشون بدی که من و میشناسی یا اونقدر نزدیکیم که منو به اسم صدا کنی یک کاره باید اسمم و بگی؟ مرده هم انگار با شنیدن اسم من منفجر شده باشه بلند داد کشید. مرد: دِ بگو دیگه بگو من کیتم دختره عوضی بگو گه آبرو برام نذاشتی کارم به جایی رسیده که باید بیام جلوی این بی ناموس بی شرف توضیح بدم من کیم اونم کجااااااااااااا خونه دوست پسرت؟ ده بیشعور بگو اینجا چه غلطی میکینی؟ با سرو صدای ما خانم احتشام و مهری خانم و چند نفر دیگه اومدن بیرون و از بالای پله ها به ما نگاه کردن.

وجودم پر احساسهای مختلف بود. ترس، نگرانی، وحشت …. دلم می خواست همون لحظه بمیرم. چنان فشاری روم بود که هنگ کرده بودم. موقعیت و درک نمی کردم. نمی فهمیدم باید چی کار کنم. برم ؟ فرار کنم؟ بمونم ؟ جواب بدم؟ سعی کنم توضیح بدم که من اونجا چر کار می کنم و این مرد کیه؟ اما هیچ کاری نکردم. نتونستم حتی یه قدم بردارم. نتونستم حتی دهن باز کنم. فقط ایستادم و مسخ شده به آدمهای دور و برم نگاه کردم. به مرد که آنچنان عصبانی بود که اگه ولش می کردن همون جا با دستای خودش خفه ام می کرد، به شروین که پر سوال نگاهم می کرد، به مش جواد که کمر مرد و گرفته بود، به خانم احتشام، مهری خانم، …… که به خاطر نگاه۹ خیره بقیه به من چشم دوخته بودن. انگار مطمئن بودن هر چی که هست من جوابش و دارم. همه با تعجب و سوال بهم نگاه می کردن. اما من نمی تونستم حرف بزنم هیچ جون و انرژی برای حرف زدن نداشتم. خانم احتشام محکم و عصبی گفت: صداتون و بیارید پایین آقا.

اینجا چه خبره؟ این مرد کیه تو خونه من؟ نگاه شروین، مرد ، مش جواد به من بود منتظر بودن که من جواب سوال خانم و بدم. با صدایی که به زور از ته گلوی خشک شدم بیرون اومد گفتم: (( بابام……………. ))

———————————–

کاملا” نگاه متعجب شروین و دهن باز مش جواد و می دیدم. مطمئنم خانم احتشام و مهری خانم و بقیه هم همین قدر متعجب و بهت زده شده بودن. صدای فریاد مرد: ای که بی بابا بشی که آبرو برام نذاشتی. با یه حرکت خودش و از دستای مش جواد که تمام این مدت دور کمرش حلقه شده بود و سعی داشت نذاره جلوتر بیاد آزاد کرد و با چند قدم بلند به من رسید و یک کشیده محکم به صورتم زد که از شدت ضربه تو گوشم صدای ناقوس کلیسا میشنیدم و چشمام تار شده بود. اونقدر ضربه اش محکم بود که تن بی روحم پرت شد دو متر اون طرف تر و نقش پله ها شدم و گوشه لبم پاره شد و خون ازش جاری شد. مهری خانم یه جیغ کوتاه کشید و دویید سمت من و مش جواد و یه خدمتکار مرد دیگه اومدن بابامو گرفتن که نتونه دوباره منو بزنه. خانم احتشانم محکم با صدای ناراحت گفت: خودتون و کنترل کنید آقا. بیاید تو دفتر من تا صحبت کنیم. وسط حیاط که جای بحث کردن نیست. مش جواد و اون مرد بابامو به زور بردن سمت عمارت.

بابام مدام داد می زد و حرفای ناجور بهم می زد و سعی میکرد خودش و از دست اونا خلاص کنه و دوباره بیاد سراغم. من اما بی جون رو پله افتاده بودم و هجوم خاطرات تو سرم و تحمل می کردم. صدای داد و فریاد صوای جیغ. گریه، هق هق…. به زور خودمو کنترل کردم که نلرزم. که ضعف نشون ندم. تا همینجا هم همه آبروم رفته بود دیگه خار شدن بیشتر و نمی خواستم. خانم احتشام: آنید دخترم تو هم بیا. با شنیدن دخترم دلم گرم شد. احساس کردم یک صدم روحم برگشته. پس حرفای بابام نظر خانم احتشام و نسبت به من عوض نکرده بود. بی اختیار چشمم چرخید سمت شروین. داشت نگاهم می کرد، صورتش سرد نبود یه جور خاصی بود. اگه بلد بودم حرف نگاه ها رو بفهمم امروز خیلی به دردم می خورد. می فهمیدم نگاه شروین، خانم احتشام ، مهری خانم و بقیه بهم چی میگه.

من دختری که پدرش اومده بود و کلی حرفای زشت و القاب ناجور بهش نسبت داده بود. کدوم پدر در مورد دخترش این جوری میگه؟ نباید صبر کنه تا از اصل ماجرا خبردار بشه بعد قضاوت کنه؟ نمی گم کارم درست بوده اما اون…. پدره…. بزرگتره….. شروین اومد کمکم. همراه مهری خانم کمکم کرد که بلند بشم و من و به سمت عمارت بردن. به زور می تونستم سر پا وایسم. تمام شخصیتی که ۲۲ سال سعی کرده بودم برای خودم بسازم و در عرض ۸ ماه به کل این خونه نشون دادم همه اش تو یه لحظه شکست و خرد شد. و پدرم روی این خرده ها با سنگدلی و بیرحمی ایستاده بود و پاهاش و فشار می داد. با کمک شروین ومهری خانم تا جلوی در دفتر خانم احتشام رفتم.

جلوی در که ایستادیم قبل از باز کردن در بازومو از تو دست شروین بیرون آوردم. شروین یه نگاه پرسشگر بهم کرد انگار از نگاه و صورتم منظورم و فهمید چون بی حرف و آروم در زد و در و باز کرد و اول خودش وارد شد و بعد ما. پدرم کلی فکرای ناجور در مورد من داشت نمی خواستم با دیدن اینکه شروین کمکم میکنه به باورای غلطش اطمینان کنه. وارد شدیم و پشت سر شروین ایستادم. خانم احتشام به مهری خانم اشاره کرد که بره بیرون و در و ببنده و مهری خانم رفت و ماها رو تنها گذاشت. پدرم عصبی و کلافه با چشمای به خون نشسته بهم نگاه کرد. بابا: اینجا چه غلطی میکنی؟ از کی اینجا میای؟ به خیالت که ماها تو خونه نشستیم و از هیچی خبر نداریم؟ دیدم مشکوک شدی. دیر به دیر میای خونه و زودم می خوای فرار کنی. نگو یه جای بهتر یه کار بهتر پیدا کردی؟

بگو برای هرزگی چقدر بهت پول میدن هانننننننن؟ بغض گلومو گرفت تو چشمام اشک جم شد. هرزگی؟ من؟ من که اینجا کار می کردم؟ کی هرزگی کردم؟ کی؟ خانم احتشام متعجب و ناباور گفت: آقای کیان این چه حرفیه که شما می زنید؟ آنید اینجا پرستاره. پرستاره من. هیچ وقتم هیچ کار بدی نکرده. بابام عصبانی به خانم احتشام نگاه کرد و گفت: کار بدی نکرده؟ بدتر از اینکه بدون اجازه من بدون اطلاع خانواده اش خوابگاهش و ول کرده و اومده تو این خونه و شب و روز ور دل این پسره بوده؟

این چه کاریه که این دختره خراب با این پسره دوساعت تو خیابونا دور دور می کنن. اگه اینجا کار میکنه پس چرا این پسره شده راننده اش و این عوضی و از دانشگاه تا خونه میاره؟ پدرم عصبی بهم حمله ور شد و یک کشیده دیگه به صورتم زد که تن لرزونم تلوتلو خورد و چند قدم عقب رفت. جونی برام نمونده بود. روحم مرده بود. آبروم رفته بود. قلبم ایستاده بود. پدرم با فریاد: دختره عوضی خراب. مگه من برات کم گذاشتم که خودت و راحت در اختیار دیگران گذاشتی؟ از هرزگی و … بازی چی گیرت میاد؟ آبت نبود نونت نبود باید با آبروی ما بازی می کردی؟ تقصیر اون مادرته که تورو این جوری خراب بار آورده. هر چی بهش میگفتم حواست به این دختر باشه.

ببین کجا میره با کی میره میگفت : من به آنید اطمینان دارم کار بدی نمیکنه. بیا ببین نتیجه اعتمادتو. ببین از اون کسی که انتظار نداشتی چه بی آبرویی دیدیم چه ضربه ای بهمون زد. نکنه اون مادر …. شده اتم باهات هم دست بود. نکنه اون از همه چی خبر داشت. مگه میشه اون نفهمیده باشه که تو ۸-۷ ماهه خوابگاه نمی ری؟ اینه وضع بچه تربیت کردنش. به زور دهن باز کردم. چرا گناه من و پای مادرم می نوشت اون بیچاره روحشم خبر نداشت. من: بابا من …… بابا: خفه شو… خفه شو نمی خوام حتی صداتو بشنوم. به من نگو بابا…. تو دیگه دختر من نیستی من دختری به کثیفی و لجنی تو ندارم. من دختره … نمی خوام دیگه اسم ماها رو هم نمیاری فهمیدی کثافت؟ اگه پدر می خواستی اگه خانواده ات برات مهم بودن قبل از این بی آبرویی یکم به ماها فکر می کردی.

تو دیگه بچه من نیستی می فهمی؟ نیستی…. با یه نفرتی تو صورتم نگاه کرد که برای یک لحظه مرگ و دیدم. تموم شد. هر اونچه که نباید میشد شد. من برای پدرم مرده بودم. تو همون لحظه تموم شده بودم. اون دیگه منو نمی خواست. من و به فرزندیش قبول نداشت. نباید می ذاشتم گناه من و پای مادر بیچاره ام بنویسه. من خوب بابامو میشناختم می دونستم وقتی عصبانی میشه حرصش و سر مادرم خالی میکنه. اونقدر حرفای زشت بهش می زد که خودش و تخلیه کنه. اصلا” هم براش مهم نبود که چی به سر روح و احساسات اون زن بیچاره میاد. با آخرین توانی که در خودم سراغ داشتم نیرومو جم کردم باید حرفای آخرمو می زدم. من: مامان از چیزی خبر نداره. هیچکی نمی دونست که من از خوابگاه رفتم. بی خود نمی خواد دنبال مقصر بگردی. من خودم اینجا رو پیدا کردم خودم این کارو انتخاب کردم. شدم پرستار خانم احتشام. بابا: خفه شو عوضی. عصبی شده بودم و این باعث شده بود نیروم بیشتر بشه.

به زور نفس میکشیدم اما با این حال شروع کردم به حرف زدن با بغض در حالی که بین حرفام یه نفس می گرفتم گفتم: خفه شم؟ چرا؟ مگه تا حالا خفه شدم چیزی درست شد؟ اتفاقی افتاد؟ شما هر چی دلتون بخواد میگید هر فکری هم که دلتون بخواد می کنید. فرصت توضیحم به کسی نمیدید. اتفاقا” امروز همون روزیه که نباید خفه شم. باید حرف بزنم باید حرفای که این ۲۲ سال تو دلم تلنبار شده رو بگم. بریزم بیرون. وگرنه این غده چرکی خفه ام می کنه . مگه من چی کار کردم؟…. فقط می خواستم کار کنم. مگه همه کار نمی کنن؟….. می خواستم رو پای خودم وایسم….. می خواستم بگم که می تونم….. بهتون نگفتم چون می دونستم نمی ذارید چون میگید دختر باید بشینه تو خونه….. خونه غریبه ها خطر داره….. به شعور من شک داشتید و دارید.

فکر میکنید خودم نمی فهمم چی خوبه چی بده. مگه شما کاری میکنید به فکر بقیه هستید؟ مگه شما فکر می کنید چی سر ما میاد؟ بابا با داد: خفه شو دختره عوضی آشغال می خوای کاراتو ماستمالی کنی ؟ می خوای توجیحش کنی؟ هرزگی ماستمالی کردن نداره. صدام بلند شد با بغض و صدای بلند گفتم: من هرزه ام؟ من خرابم؟ چی کار کردم؟ شما چی از من دیدید؟ تا حالا شده دوست پسر داشته باشم. تا حالا شده من و با یه پسر برم مهمونی، پارتی یا جایی؟؟؟ یا اصلا” شده تو خیابون من و با یه پسر ببینید؟ یا از کسی بشنوید؟؟؟؟ تا حالا کار خلافی از من دیدید؟ نه ……. ندیدید تا حالا کاری بر خلاف میلتون نکردم.

بابا عصبانی به شروین اشاره کرد و با داد گفت: نشونه فسادت کنارت وایساده. بازم انکارش میکنی؟ منم به همون بلندی داد زدم کارد به استخونم رسیده بود. بسه دیگه ۲۰ سال خفه خون گرفته بودم دیگه کافی بود یکی باید با صدای بلند همه چیز و بگه: آره انکارش میکم چون کاری نکردم. فسادی نبوده. اینکه امروز من و تو ماشین یه پسر دیدی که اومدم تو این خونه انقدر آتیشتون زد؟ انقدر بد بود؟ پس حالا می فهمید که من و مامان روزایی که میومدیم و در خونه زنا ی صیغه ای و معشوقه هاتون و می زدیم و شما رو اونجا تو اون خونه ها با اون آدما می دیدیم چه حالی داشتیم. اگه کار من بده اگه زشته اگه خلافه شما حق ندارید چیزی به من بگید. مگه خودتون این کارا رو نمیکنید؟ من از خودتون یاد گرفتم. وقتی ماها رو تو خونه ول می کردین و با زنای رنگارنگ این ور اون ور می رفتین و اصلا” براتون مهم نبود که از گوشه و کنار بهمون خبر می دادن که باباتو دیدم فلان جا یا یه خانمی. تو ماشین بابات یه زنی نشسته بود.

اصلا” فکر کردین چه حالی به ما دست می داد؟ حالیتون بود که چه آبرویی از ما می بردید؟ چه کمری از مامانم میشکوندید؟ چه زخمی تو قلب ماها می زدید؟ فکر کردید راحته، فکرکردید خیلی جالبه که همش گوش به زنگ باشی و با هر زنگ تلفن تنت بلرزه و قلبت وایسه که وای نکنه باز یکی بابامو دیده باشه و بخواد خبرمون کنه که جلوش و بگیریم. حاج آقا کیان معتمد شهر قباحت داره این کارا. هرچی هم پیامبر ۱۰۰ تا زن صیغه ای داشت اما تو اون زمان بنا به شرایطی گرفتن زن صیغه ای حلال بود. شماها همه شرایطشو ول کردید فقط به همون بند آخر که گفته صیغه حلال است چسبیدید؟ فکر میکنید خیلی خوبه که یه بچه همش دعوای پدر و مادرشو ببینه. وقتی بزرگتر شد بفهمه این دعواها به خاطر اینه که باباش دنبال تنوعه، و این که مامانش جونیش و به پاش ریخته براش کافی نیست و حالا که سنی ازشون گذشته با وجود دوماد ونوه دنبال عشق و حال جدیده؟ من به درک سهندم هیچی. به فکر آنیتا هم نبودید.

اون شوهر داشت. می دونید چقدر براش بد بود که شوهرش بیاد بهش بگه بابات زن صیغه ای داره؟ که مامانم براش کافی نیست که به بچه هاش و آبروشون اهمیت نمیده؟ این و می فهمید؟ بدون اشک به هق هق افتاده بودم. نفسم به زور در میومد. بابا عصبانی با چشمای آتیشی بهم نگاه می کرد. حرفام شکه اش کرده بود. حرفایی که یک عمر تو خودم ریخته بودم و احدی ازشون خبری نداشت. حتی تو تنهایی هامم بهش فکر نمی کردم حالا جلوی شروین و خانم احتشام با صدای بلند فریاد می زدمشون.

باور نمی کرد که این حرفا رو یه روزی از دهن من بشنوه. بی خیالترین بچه اش. کسی که تو همه این قضایا یه گوشه می ایستاد و به بقیه نگاه می کرد. کسی که هیچ وقت اعتراض نکرد. اگه آنیتا می گفت، اگه سهند میگفت، اگه مادرم میگفت باورش براش آسونتر بود تا شنیدن این حرفهای ممنوعه از دهن من. بابام از تو شک در اومد. با یه صدای پر از نفرت با چشمای پر از کینه بهم نگاه کرد و با سرد ترین صدایی که تو تمام زندگیم شنیدم بهم گفت: تو دیگه دختر من نیستی. دیگه حتی اسمتم نمیارم. آنید برای من مرد.

دیگه مرده و زنده ات برام فرقی نداره. این و گفت و با قدمهای سریعی از کنارم رد شد و از در رفت بیرون. پاهام دیگه تحمل وزنم و نداشتن. بی جون رو پاهام نشستم. خانم احتشام و شروین که تا اون موقع تو شک بودن با رفتن بابام و نشستن من از شک در اومدن. خانم احتشام خودش و بهم رسوند و گفت: آنید.. آنید جان چی شده؟ حالت خوبه دخترم؟ مهربونی خانم احتشام بغضم و بیشتر کرد.

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

همچنین می تونید نظر خودتون رو راجع به این رمان برامون بنویسید

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *