خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت چهل و ششم

رمان باورم کن-قسمت چهل و ششم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

 رمان باورم کن – قسمت چهل و ششم

چشمم به پسر بود و هنوز تو شوک بودم. تنها کسی که اسم کاملم و صدا می کرد الان اینجا بود درست رو به روم. حال بدی داشتم دلم می خواست فرار کنم. هر جا باشم غیر از اینجا، تنها با این آدم. یهو فرشته نجاتم و دیدم. وای شروین چقدر ماهی همیشه به موقع می رسی. شروین از تو سالن بیرون اومد و چشمش که به من رسید یه لبخند کج زد و گفت: آنید کی برگشتی؟ با همون لبخند یه وری جلو اومد و دستش و دراز کرد سمتم. به زور دستمو تو دستش گذاشتم. کار شروینم برام عجیب بود.

هیچ وقت بهم دست نمی داد اما حالا…… عجیب تر اینکه بعد دست دادن یه دستش و پشت کمرم گذاشت و منو به سمت جلو هل داد و گفت: حالا چرا اینجا ایستادی. بیا برو وسایلتو بذار تو اتاقت بیا که باید به چند نفر معرفیت کنم. با تعجب به شروین نگاه کردم. اینجا چه خبر بود. به کی می خواست معرفیم کنه؟ شروین به پسر نگاه کرد و گفت: اِه تو اینجایی برو تو سالن مامان طراوت منتظرته. بچه هام اونجان. شروین من و سمت پله ها هل داد و خودش دست پسر و گرفت و کشوند تو سالن. گیج و منگ از پله ها بالا رفتم. ذهنم خالی بود. نمی تونستم بفهمم اینجا چه خبره. این پسره اینجا چی کار می کنه. شروین این و از کجا میشناسه؟

نه حتما” دارم خواب می بینم اون نمی تونه اینجا باشه اون که اصلا” ایران نبود. رفتم تو اتاقم و رو تختم نشستم و سرمو تو دستام گرفتم. خدایا اینجا چه خبره؟ چرا همه اتفاقای بد با هم برای من می افته تا میام یکم آروم بشم یه اتفاق تازه میوفته. اه گند بزنه به این زندگی. با صدای در اتاق به خودم اومدم. من: بیا تو در بازه. در باز شد و مهری خانم اومد تو اتاق. به احترامش بلند شدم. اومد جلو بغلم کرد. مهری: خانم آنید شما برگشتین؟ دلمون تنگ شده بود. جاتون خیلی خالی بود.

من: مرسی مهری خانم منم دلم برای همه تون تنگ شده بود. مهری: راستی خانم احتشام گفتن صداتون کنم بیاین پایین تو سالن هستن. یه لبخند نصفه نیمه زدم و گفتم: باشه الان میام. مهری سری تکون داد و از اتاق رفت بیرون. باید می رفتم پایین. هر چه زودتر باید می فهمیدم اینجا چه خبره. مانتوم و شالمو در آوردم و تاپمو با یه بلوز مشکی عوض کردم. شلوار لی تیره امم پام بود. یه نگاه به خودم تو آینه کردم. وای قیافه ام داغون بود. نمی خواستم این جوری برم پایین.

سریع رفتم تو دستشویی و صورتمو شستم و اومدم در عرض ۵ دقیقه یه آرایش درست و حسابی کردم و یه عطر خوشبو هم به خودم زدم و موهامم که صاف کرده بودم با گیره جمع کردم پشت سرم ، جلوی موهامم کج ریختم تو صورتم. حالا قیافه ام خیلی بهتر شده بود. اعتماد به نفسم برگشته بود. نباید جلوی اون پسر کم بیارم. دو تا نفس عمیق کشیدم و از اتاق اومدم بیرون. از پله سرازیر شدم و رفتم تو سالن. چشمام از تعجب گرد شده بود. اینهمه آدم از کجا اومده بودن؟ غیر شروین و خانم احتشام و اون پسر. دو تا پسر دیگه و سه تا دختر هم تو سالن بودن. همه شون تو رنج سنی بیست تا سی بودن. شروین اولین نفری بود که منو دید.

نگاهش رو من زوم شد. شاید براش عجیب بود که تو خونه آرایش کردم و انقدر به خودم رسیدم. بیشترین آرایشم تو خونه یه رژ بود. پسر هم چشم ازم بر نمی داشت. من اما نگاهم به طراوت جون بود. سعی کردم یه لبخند بزنم. تقریبا” به جمعشون رسیده بودم دیگه همه متوجه من شده بودن. با یه لبخند سلام کردم. خانم احتشام تا صدای من و شنید با لبخند بلند شد و برگشت طرفم و دستش و باز کرد که بغلم کنه. احتشام: سلام عزیزم بالاخره اومدی؟ دلمون تنگ شد.

انگار خیلی بهت خوش گذشته بود که ماها رو فراموش کردی. منم لبخندم عمیق تر شد و با ذوق رفتم جلو و رفتم تو بغلش و در حالی که دو سه تا ماچ آبدار از گونه اش می گرفتم گفتم: طراوت جون….. خودتون گفتین برم زنگم نزنم حتی تهدید کردین که اگه زنگ بزنم جوابمو نمی دین. طراوت جون یه قهقهه خوشحال زد و گفت: شوخی کردم دختر. انگار شیراز بهت ساخته. با لبخند گفتم: آره خیلی. صدای یه پسر از پشتم اومد. – مامان طراوت این خانم کی هستن که تونستن این جوری شما رو سر حال بیارن. من که با صدای پسر برگشتم ببینم کیه چشمم به یه پسر جون تقریبا” ۲۵-۲۶ ساله افتاد تیپش که خیلی خوب بود موهاشم یه ور ریخته بود تو صورتش.

بلوز مردونه و یه شلوار لی پوشیده بود و قیافه کلیش خوب بود. چهار شونه و قد بلند البته کوتاه تر از شروین بود. دست طراوت جون هنوز دور شونه ام بود. با یه حرکت یکم من و به خودش فشار داد و با لبخند گفت: این و میگی؟ این دختر زلزله است. سر و صدای این خونه است. با بهت برگشتم سمت طراوت جون. دهن همه یه متر باز مونده بود و فقط شروین یه پوزخند کج رو لبش بود. آروم گفتم: طراوت جون الان جلو مهموناتون باید از من تعریف کنید نه اینکه ماهیت واقعیمو لو بدین. طراوت جون دوباره یه قهقه زد و گفت: این دختر بهار زندگیه منه. مثل دختر خودمه پس خوب باهاش رفتار کنید چون برای من به اندازه شما عزیزه. اگه بفهمم اذیتش کردین تنبیه میشین. این حرف یادتون باشه. اگه فکر می کنید بلف می زنم از شروین بپرسید.

همه با تعجب برگشتن به شروین نگاه کردن که اونم بی خیال نشست رو مبلش و گفت: اگه می خواین دربونی، شوفری، محافظی، حمالی چیزی بشید آنید و اذیت کنید. این بار همه با دهن باز به من نگاه کردن. یه پشت چشم برا شروین نازک کردم که یهو یادم اومد همه دارن نگام میکنن. سریع بی هوا یه ببخشید گفتم و سرمو انداختم پایین. پسر: حالا این خانم مهم کی هستن مامان؟ اِه چرا همه به طراوت جون میگن مامان؟ طراوت: این خانم پرستار هستن. آنید عزیز من که خیلی هم دوسش دارم. بعد رو به من گفت: این کور و کچلارو هم که می بینید نوه های من هستن. صدای اعتراض همه بلند شد.

دختر: مامان حالا ماها شدیم کور و کچل؟ از پرستارتون انقدر تعریف می کنید اونوقت از ماها… احتشام: خوب اول که بدیهای آنید و گفتم. بعدشم شماها چند ساله نیومدین ایران الانم اگه شروین نبود نمیومدین. فکر نکنید پیر شدم هیچی حالیم نیست. شروین یه پوزخندی حواله دختره کرد. طراوت جون: خوب بذار ببینم آهان بچه ها رو معرفی نکردم. به ترتیب این پسر بلبل زبون ( اشاره به همون پسر۲۵-۲۶ ساله) مهیاره پسر پسر کوچیکم مهرداد ،۲۵ سالشه مهندس عمرانه و تو شرکت باباش کار میکنه. این دخترم که همش غر میزنه ( اشاره به دختر معترض کرد که یه دختر ۲۳-۲۴ ساله بود که موهاش فندقی بود و یه صورت بانمک داشت و با یه لبخند دوستانه بهم نگاه می کرد ) ملیساست دختر دختر بزرگم ماهرخ ۲۳ سالشه و مدیریت می خونه. اشاره کرد به یه دختر دیگه که آروم نشسته بود و بهم نگاه می کرد همچین نشسته بود که فکر کردم داره سر کلاس به درس معلم گوش میده.

احتشام: این دخترم که میبینی کوچیکترین نوه امه ۲۱ سالشه اسمش فرنازه دختر دختر کوچیکم مهتاب. الان داره حقوق می خونه. اینم از دختر پسر بزرگم میلاد که ۲۴ سالشه و اسمش آتوساست. مدیریت بازرگانی خونده و تو کارخونه باباش کار میکنه. یه نگاه به قیافه آتوسا کردم. قیافه خودش بد نبود ولی کلی آرایش کرده بود و موهای بلوندش و باز ریخته بود دورش. از همون اول که وارد شده بودم با یه نگاه سرد و تحقیر آمیز بهم نگاه می کرد. دختره نچسب اجنبی. تو دلم براش شکلک در آوردم و به پسری که طراوت جون معرفی میکرد نگاه کردم.

یه پسر۲۵ ساله خوب با پوستی روشن و موهای مشکی با چشم و ابروی قهوه ای تیره آخی چه بامزه بود قیافه این پسره. قیافه اش خیلی ایرونی بود. طراوت: اینم پسر پسر دومیم مهران که وکیله و اسمشم ماکانِ. بعد اشاره کرد به اون پسر. این یکی رو خوب می شناختم. البته تا حدودی. طراوت جون: و آخرین نوام البته تو معرفی چون همسن شروینه و دومین نوه بزرگمه. معماری خونده و یه شرکت بزرگ مهندسی داره پسر پسر بزرگم و برادر آتوساست و ۲۹ سالشه و اسمشم آرشامِ.

—————————————-

آرشام… آرشام…. خوبه. لااقل اسمش و راست گفته بود. چشمامون توهم قفل شده بود. اون با صورت ناباور و یه لبخند مشتاق نگاهم می کرد و من، همه نفرتی که تو وجودم ازش داشتم و تو صورتم و نگاهم جمع کردم و بهش چشم دوختم. بعد از یک دقیقه کشمکش چشمی ، نگاهم و ازش جدا کردم و اومدم رومو برگردونم که چشمم خورد به شروین صورتش یه جوری بود یه جور خاص نگاهم می کرد انگار قیافه اش شبیه علامت سوال بود. یه لحظه یادم اومد که اونم پسر عموی آرشامِ از اونم بدم اومد.

یه چشم غره رفتم بهش و رومو برگردوندم. معارفه تموم شده بود و همه نشسته بودیم همه با هم حرف می زدن من اما تو فکر بودم. ظاهرا” همه این نوه ها به بهانه مادر بزرگشون اومده بودن ایران اما این جور که پیدا بود بیشتر به خاطر شروین اومده بودن. انگاری یه روز بعد مسافرت من سر زده میان و همه رو غافلگیر می کنن. خانم هم که مدتها بود نوه هاش و ندیده بود کلی خوشحال میشه و از اونجایی که من حق تماس با خونه رو نداشتم بی خبر از همه جا اومدم خونه و اولین چیزی که باهاش رو به رو شدم صورت نفرت انگیز آرشام بوده. تا بعد از خوردن ناهار مجبور بودم تو اون جمع بمونم اما بعدش با یه عذرخواهی اجازه گرفتم که برم تو اتاقم.

خانم هم با لبخند بهم اجازه داد چون از راه رسیده بودم و خسته بودم. سریع از جام بلند شدم و از سالن اومدم بیرون. پامو رو پله ها گذاشتم که صدای آرشام و از پشت سرم شنیدم. آرشام: آناهید…. آناهید صبر کن کارت دارم. وقتی اون صدام می کرد از اسمم متنفر می شدم. بی توجه به صدا کردناش تند تر از پله ها بالا رفتم و خودمو رسوندم به اتاقم. سریع در اتاق و بستم و خودمو پرت کردم رو تختم. صدای پاشو پشت در اتاقم می شنیدم. یه صدای آروم شنیدم که گفت: پس کجا رفت؟ خوب بود که نمی دونست اتاق من کجاست. چشمام و بستم و سعی کردم ذهنم و خالی کنم. نمی دونم کی خوابم برد. **** صدای در از خواب بیدارم کرد. مهری خانم بود واسه شام بیدارم کرده بود.

دست و صورتمو شستم و یه دستی به سرو صورتم کشیدم و رفتم پایین همه تو سالن بودن. یه سلام کردم و رفتم کنار طراوت جون نشستم. حضور بین این آدما برام سخت بود. دوست داشتم تو اتاقم می موندم. طراوت جون در باره مسافرتم پرسید و من براش گفتم. از اول شروع کردم به تعریف کردن. با آب و تاب آروم برای طراوت جون حرف می زدم با چشمم هم هوای همه رو تو سالن داشتم. آرشام به شومینه خاموش تکیه داده بود و یه لیوان شربت تو دستش بود که چند دقیقه قبل مهری خانم آورده بود و تعارف کرده بود. آرشام اونجا ایساده بود و به من و طراوت جون نگاه می کرد. دلم می خواست چشماش و در بیارم چه خوشحالم نگاه می کنه.

بی توجه بهش مشغول حرف زدن بودم. آتوسا هم رو دسته صندلی شروین نشسته بود و باهاش حرف می زد. یه جورایی همه حرکاتش نمایشی و برای جلب توجه بود مثلا” یه دفعه با صدای بلند قهقهه می زد. دست تو موهاش می کرد و الکی می فرستادشون عقب. بی خودی به دست و بازوی شروین می زد و کم کم سعی می کرد بره تو بغل شروین بشینه. پیدا بود بد تو کف شروین مونده. اما شروین همون قیافه سرد و قطبیش و داشت و به حرفایی که باعث قهقهه آتوسا می شد پوزخند می زد. یعنی پسر انقده بی احساس؟؟؟؟ چه می دونم والله شاید دختره زیادی خوش خنده است. اون ۴ نفر دیگه هم دور هم جمع بودن و حرف می زدن. داشتم برای طراوت جون از سعدیه و حوض آرزو می گفتم.

طراوت جونم با یه لبخند متمرکز شده بود رو حرفای من. وقتی به اونجاش رسیدم که سکه الناز خورد تو سر آیدین یه دفعه طراوت جون منفجر شد و با صدای بلند شروع کرد به خنده جوری که همه ترسیدن و ساکت شدن و با تعجب به مادربزرگشون نگاه کردن. حتی مهیار رو صندلیش نیم خیز شد تا اگه مادربزرگشون نیاز به تنفس مصنویی چیزی داره بهش بده آخه از خنده به نفس نفس افتاده بود. تنها کسی که خونسرد نگاه می کرد بهمون شروین بود اونم به خاطر این بود که به کارای ما عادت داشت.

آرشام: مامان طراوت حالتون خوبه؟ چی شد آخه یهو ؟ منتظر به من نگاه کرد منم دور از چشم بقیه یه چشم غره بهش رفتم و رومو برگردوندم دیدم شروین داره نگام میکنه. اِه این دید؟ اشکال نداره شروین خودیه. ولی نکنه بعدن بیاد حالمو بگیره که به پسر عموش چشم غره رفتم. نه بابا فضول نیست که بخواد تو کار بقیه دخالت کنه. طراوت جون یکم آروم تر شده بود که مهری خانم اومد و واسه شام صدامون کرد. شام و خوردیم و بعدش این بچه ها رفتن دوباره همون جای قبلی نشستن منم برای فرار از اون جمع رفتم سمت آشپزخونه که مثلا” به کارها یه سرو سامونی بدم ببینم همه چی مرتبه یا نه. از آشپزخونه اومدم بیرون.

نرسیده به ورودی سالن بودم که دیدم آرشام اومد بیرون. خواستم راهمو کج کنم برم یه جا خودمو قایم کنم که دیگه دیر شده بود و آرشام دیده بودتم. صدام کرد. آرشام: آناهید… آناهید وایسا کارت دارم… کجا داری میری؟؟؟؟ بازم محلش ندادم رومو برگردوندم که برم تو آشپزخونه که یهو بازومو از پشت کشید و نگهم داشت. برگشتم و عصبانی با اخم یه نگاه به دستش که بازومو نگه داشته بود کردم و یه نگاهم به صورتش. من: دستتو بکش کنار. آرشام: کارت دارم چرا از دستم فرار می کنی؟ با اخم، خیلی جدی گفتم: آقای احتشام لطف کنید دستتون و بردارید.

آرشام اول متعجب بعدم با یه لبخند گفت: آناهید!!!! تو چته؟ منم آرشام…. آقای احتشام یعنی چی؟ من: ببینید شما الان اینجا مهمونید منم برای مادر بزرگتون کار می کنم اما دلیل نمیشه که شما هر کاری می خواید بکنید منم آروم بمونم. یا دستتون و می کشید یا خودم می ندازمش؟ کدوم؟؟؟؟ جدی و مبارزه طلبانه بهش نگاه کردم اونم با بهت به چشمام نگاه می کرد. – اینجا چه خبره؟ من و آرشام تو یه لحظه برگشتیم سمت صدا و شروین و تو ورودی سالن دیدیم با اخم و تعجب داشت نگاهمون می کرد. خوب بدبخت حق داشت تعجب کنه فاصله من و آرشام خیلی کم بود و بازوی منم که تو دست آرشام ، مشکوک بود خوب. اما من خوشحال از حضور شروین با یه حرکت بازومو از تو دست آرشام کشیدم بیرون و بدون حرف رفتم سمت سالن.

به هیچ کدومشونم نگاه نکردم. چند دقیقه بعد من، آرشام و شروینم اومدن و بدون حرف نشستن سر جاهاشون. منم سریع از خانم اجازه گرفتم و رفتم تو اتاقم. دیگه دلم نمی خواست تو اون جمع باشم.

———————————-

دو روزی از برگشتم می گذشت. تمام سعیمو کرده بودم که بیشتر تو اتاقم باشم و اگه مجبور شدم برم پایین تو جمع ، از کنار خانم احتشام تکون نخورم که نکنه باز آرشام الاغ تنها گیرم بیاره. نمی خواستم باهاش حرف بزنم حتی نمی خواستم ببینمش. تو اتاقم نشسته بودم که مهری خانم صدام کرد که برم پایین توی باغ. چون همه اونجا جمع بودن و خانم گفت که منم برم پیششون. ای خدا………….. خوب شما برید حالشو ببرید منم تو اتاقم می مونم دیگه. یه باشه گفتم و حاضر شدم رفتم پایین. همه بودن تندی رفتم کنار طراوت جون رو صندلیهایی که رو چمنا زیر سایبون گذاشته بودن نشستم. چشمم خورد به گلهام. خیلی وقت بود بهشون نرسیده بودم همه کارها افتاده بود گردن مش جعفر. بذار از شر این نوه نتیجه ها راحت شم میام پیشتون عزیزان دلبندم.

با صدای طراوت جون به خودم اومدم داشت یه چیزی میگفت: چشمم خورد به آرشام که با لبخند بهم نگاه می کرد یک چشم غره آتیشی بهش رفتم. این چند وقته کارم شده بود چشم غره رفتن به این و اون بیشتر هم آرشام. پرو پرو اومد کنارم نشست و خواست حرف بزنه که سریع با اخم گفتم: حرف زدی نزدیا. با دهن باز بهم نگاه کرد. طراوت جون صدام کرد و بهم گفت برم به مهری خانم بگم قرصای خانم رو هم بیاره. آخه مهری رفته بود تو آشپزخونه تا شربت بیاره. یه چشمی گفتم و بلند شدم. رفتم تو آشپزخونه به مهری گفتم و اومدم بیرون داشتم از جلوی پله ها رد می شدم که یهو دستم کشیده شد. منم تعادلمو از دست دادم و پرت شدم عقب و خوردم به دیوار کنار پله ها یهو یکی چسبید بهم و صورتش اومد تو حلقم. از ترس چشمام و بسته بودم اما وقتی حس کردم هنوز سالمم و رو پام چشمم و باز کردم.

تو فاصله ۵ سانتی از صورتم صورت آرشام بود. با اخم بهم نگاه می کرد. همچین من و به دیوار منگنه کرده بود که جای تکون خوردن نداشتم. عصبانی گفتم: این چه کاریه. ولم کن دیوونه. آرشام: تا باهات حرف نزنم ولت نمی کنم. من: عمرا” . اومدم با دست هلش بدم عقب که با دستاش جفت دستامو گرفت با فشار بیشتری منو به دیوار چسبوند. مثل اعلامیه روی دیوار شده بودم. ای بمیره با این زورش نفسم درنمی اومد. آرشام: سه روزه همش دنبالتم که باهات حرف بزنم اما تو همش فرار میکنی. چرا آناهید؟ چرا؟ با نفرت نگاش کردم و گفتم: چرا؟ روت میشه این سوال و ازم بپرسی؟ آرشام: آناهید…. منم آرشام … آرشام تو … یه زمانی دوستم داشتی دیگه نداری؟ من: هنوزم پرویی و اعتماد به نفس کاذب داری. تو هیچ وقت آرشام من نبودی. همش توهم بود.

اگه یه زمانی دوست داشتم به خاطر حماقتم بود. ولم کن بذار برم. آرشام: کجا ؟ شاید تو دوستم نداشته باشی اما من هنوز دوست دارم مثل همون وقتا. پوزخندی تحویلش دادم و گفتم: واقعا” . …. هنوزم دوستم داری؟؟؟؟ مثل همون وقتا؟؟؟؟ همون وقتایی که من و فریبا و پریسا و عاطفه و مهشید و دوست داشتی؟ البته اینا فقط اسم دوست دخترایی بودن که تو کلاس ما داشتی. می خوای اسم بقیه رو هم بگم؟ عصبانی شدم دیگه نمی تونستم خودمو آروم نگه دارم با داد گفتم: ولم کن آرشام من احمق بودم که فکر می کردم تو آدمی. فکر می کردم تو دنیا فقط یه مرد خوب هست و اونم تویی. من بی شعور بودم که آدمی مثل تو رو دوست داشتم. یه آدم که سرتاپاش پر دروغه، که دلش باند فرودگاست همه توش جا میشن. بچه بودم که خام حرفات شدم.

ولم کن، اون دختری که تو میشناختی مرد ، ازش هیچی نمونده. همون روزی که بی خبر رفتی و دوست دخترات نگران دنبالت می گشتن مرد. همون روزی که فهمیدم کسی که دوسش داشتم غیر من با ۴ تا از همکلاسیای دیگه ام هم دوسته. روزی که فهمیدم با نصف دخترای مدرسه دوست بودی و برای من دم از پاکی و عشق می زدی. گمشو آرشام نمی خوام حتی اسمتم بشنوم. ولم کن. هر چی من بیشتر حرص می خوردم فشار آرشام بهم بیشتر می شد و صورتش نزدیکتر. از گرمی نفساش که به صورتم می خورد چندشم شده بود صورتمو چرخوندم سمت راست و شروع کردم به تقلا کردن بلکه از دستش نجات پیدا کنم اما اون زورش بیشتر بود. – آنید……….. با شنیدن اسمم انگارکه آرشام از خواب بپره سریع خودش و ازم جدا کرد و من تونستم نفس بکشم.

با لبخند و تشکر به صورت ناجیم نگاه کردم. از صداشم می تونستم بفهمم که این همون فرشته محافظ منه. همون شروین جون که سر بزنگاه میرسه. آرشام چند قدم به سمت شروین برداشت و گفت: شروین ما… اما شروین بی توجه به آرشام با دو قدم بلند خودش و به من که خم شده بودم رو زانوم و سعی میکردم نفس بکشم رسوند و کمرمو گرفت و صافم کرد و گفت: حالت خوبه؟ با دست چپم مچ دست راستمو گرفتم و ماساژ دادم نفله اونقدر محکم دستمو گرفته بود که نزدیک بود دستم از مچ قطع بشه. من: خوبم. شروین نگاهش به دستام افتاد سریع دستامو گرفت و به مچشون نگاه کرد اخماش که تو هم بود غلیظ تر شد.

با همون اخم برگشت سمت آرشام و گفت: یکی به من بگه اینجا چه خبر بوده؟ آرشام ریلکس گفت: خبری نبوده من و آناهید داشتیم با هم حرف می زدیم. شروین زیر لبی با بهت گفت: آناهید….. اخمش بیشتر شد و محکم به آرشام گفت: این چه جور حرف زدنیه که دست این دختر این جور کبود شده و نفسشم بالا نمیاد؟ آرشام دستاش و تو جیب شلوارش کرد و رو به شروین گفت: یه حرف خصوصی بین من و آناهید بود به تو ربطی نداره. ای بمیری آرشام با این آناهید گفتنات. غلط کردی من چه حرفی دارم که با تو بزنم ؟ عمومیشم ندارم حالا بیام خصوصی حرف بزنم. بیشعور بی شخصیت نفهم گوریل. به شروین نگاه کردم، یه لحظه ترسیدم انقد که بد اخم کرده بود. رو به آرشام گفت: اتفاقا هر چیزی که مربوط به آنید باشه به من ربط پیدا میکنه. مخصوصا” خصوصیاش.

ایول دفاع خوشم اومد شروین جون خودمونی دیگه. ببخشید قبلنا کلی فحش بارت کردم. ماهی تو. جیگرتو. یکی از ابروهای آرشام بالا رفت با تمسخر گفت: چرا اونوقت؟ شما چی کارشی؟ شروین بدون کوچکترین حس دوستانه ای خیلی جدی به آرشام نگاه کرد و گفت: نمی دونی؟ آنید دوست دخترمه. از دهنم پرید: من؟ نه فقط آرشام که فک منم افتاد پایین. اونقدر آروم و با بهت گفتم که فقط شروین صدامو شنید. فشار دستش روی کمرم زیادتر شد که یعنی خفه حرف نزن. من که بدتر از آرشام تو بهت بودم می خواستم هم حرفم نمیومد. نگام به آرشام افتاد. با دهن باز و متعجب ومبهوت یه نگاه به من یه نگاه به شروین می کرد انگشت اشاره اشو بالا آورد و هی رو به من هی رو به شروین گرفت. بدبخت گیج شده بود. خوبش شد بمیری اصلا”.

آرشام: تو…!!! اون…!!! دوست دختر…!!!! یکم مبهوت نگامون کرد و بعد اخماش رفت تو هم و عصبی برگشت سمت در و بدون هیچ حرفی رفت بیرون. از سوسک شدنش ذوق مرگ شده بودم می خواستم بپرم شروین وماچ کنم. اما خوب زشت بود نمیشد که. برگشتم با همه وجودم به شروین نگاه کردم و یک لبخند عریض زدم و گفتم: ممنونم ، ممنونم که سوسکش کردی خیلی ورجه وورجه می کرد خوب لهش کردی. اما این و از کجا درآوردی؟ دوست دختر. زدم زیر خنده. همون جور که با اخم دستش و تو جیبش می کرد گفت: تنها چیزی بود که می تونست جلوش و بگیره که آویزونت نشه چون من و خوب میشناسه می دونه تو این موارد دروغ نمیگم.

بهم نگاه کرد و گفت: مشکل تو با آرشام چیه؟ این چند روزه همش می دیدم که ازش فرار میکنی و بهش چشم غره میری. من: وای تو همه رو دیدی؟ یعنی بقیه هم فهمیدن؟ شروین: نه فکر نکنم. صدای خانم احتشام از تو حیاط میومد که من و شروین و صدا می کرد. شروین رو به من گفت: شب میام اتاقت برام بگو که قضیه آرشام چیه. فکر کنم تا یه مدت باید نقش بازی کنیم چون کافیه آرشام بفهمه چاخان کردیم دیگه ولت نمیکنه. یه قدم رفت جلو. ایستاد و سرشو چرخوند سمتم و کلافه یه دستی به گردنش کشید و گفتک آخر این فضولی تو به منم سرایت کرد. نیشم تا بناگوش باز شد. وای که چقدر من ممنون این انسان با شعور و دوست خوب بودم. چقدر فهمیده بود.

خدایا من و ببخش که بهش می گفتم گودزیلا و غول بیابونی. همه حرفامو پس می گیرم همه اونایی که تشریح کردم آرشام بود شروین خوبه، گل پسره. داشتم تو دلم قربون صدقه شروین می رفتم که صداش اومد که می گفت: نمی خوای بیای؟ از خواب و خیال در اومدم و سریع گفتم: چرا چرا دارم میام. دوییدم تا به شروین که جلوی در ایستاده بود برسم. با هم رفتیم تو باغ و رفتیم نشستیم. شروینم نشست جفت من. چشمم خورد به آرشام که با اخم وحرص به شروین نگاه می کرد تو دلم عروسی بود.

ایول شروینی که خوب پوز این پسره رو مالیدی به کلوخ ، خون از سر و صورتش میاد. با لبخند رومو برگردوندم که چشم تو چشم آتوسا شدم. همچین به من نگاه می کرد انگاری یه چیزی ازش دزدیم. یه نگاه به خودم کردم ببینم نکنه اشتباهی یه چیزی از این دختره دستم باشه اما هر چی نگاه کردم چیزی پیدا نکردم بیخیال رومو برگردوندم. دیگه تا شب شروین از کنار من جم نخورد فقط یه دفعه دیدم داره آروم با طراوت جون حرف میزنه که اونم من و نگاه کرد و یه لبخند زد و سرشو تکون داد. نفهمیدم چی گفتن بهم.

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

همچنین می تونید نظر خودتون رو راجع به این رمان برامون بنویسید

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *