خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن – قسمت چهل و هشتم

رمان باورم کن – قسمت چهل و هشتم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

 رمان باورم کن – قسمت چهل و هشتم

آتوسا که طبق معمول رو دسته مبل شروین نشسته بود یهو با ذوق دستش و از پشتی مبل برداشت و یه دستی بهم کوبوند. انقدر سریع و هول این کارو کرد که گفتم الان به آرزوش می رسه و میوفته تو بغل شروین. اما انگار قسمت این دختر نیست که بفهمه شروین یه بغل گرمی داره. وای خفه بشی آنید بی تربیت هیز. آتوسا با هیجان گفت: چه طوره بریم شمال. هم دریا داره که فرناز می خواد هم مثل کیش گرم نیست که مهیار غر بزنه هم میشه حال کرد. هم جنگل و کوه و هر چیز سیاحتی که بخواین داره. تازه امامزاده هم داره برای جنبه زیارتیش. حالا یعنی شمال همه اینا رو داره؟ دریا و جنگل و کوهش یه چیزی ولی این چه می دونست شمال تو این تابستون وامونده با اون هوای شرجیش چه پدری از آدم در میاره. با تصور اینکه اینا برن اونجا و از گرما به … خوردن بیوفتن باعث شد که یه لبخند بیاد گوشه لبم.

بچه ها داشتن در مورد پیشنهاد آتوسا بحث می کردن. ظاهرا” همه با شمال موافق بودن. آتوسا یه فکری کرد و سریع گفت: چه طوره بریم ویلای شروین. از چند سال پیش که شنیدم شروین ویلا خریده اونجا، همه اش دلم می خواست برم ببینمش. بعد رو به شروین گفت: شروین بریم ؟؟؟؟ بریم دیگه…. انگار فقط موافقت شروین لازم بود تا همین الان اینا راه بیوفتن. آخی ببین چه جوری التماس میکنه شروین ببرتش ویلا این شروینم که مثل یه تیکه سنگ بی حرف نشسته و براش مهم نیست یه ملت منتظر دارن نگاش می کنن.

ببین چه آرزو به دل هایی هستن. با تصور اینکه الان تو این جمع تنها کسی که تونسته ویلای شروین و ببینه منم یه ذوقی کردم و تو دلم برای همه شون شکلک در آوردم که دلشون بسوزه من رفتم ویلاش تازه اصراری هم نکردم خودش من و برد. بی خبر…… ولی حسابی حرصم داد….. بی خیال مهم اینه که من رفتم و اینا نرفتن. یهو چشمم به مهام افتاد…. البته به غیر مهام که زودتر از من ویلا رو دیده. ولی خوب اون به حساب نمیاد چون قدیمی شده. خیلی وقت پیش رفت بود. اما چه شمال ندیدن این بچه ها. نمی خوام ….. مگه اونجایی که زندگی میکنین شمال نداره که می خواین برین شمال ما…. چه صاحب شده بودم شمال و …. ارث بابام بود…. همون بابایی که من و به فرزندیشم دیگه قبول نداره…. همون بابایی که یه زمانی به داشتنم افتخار می کرد. با یاد بابام و خونه امون. یهو بغض کردم.

یه آه پر حسرت از سر دلتنگی کشیدم. اشکم در نمیومد اما دماغم به فین فین افتاده بود. وای که بمیری آنید که هیچ وقت دستمال همرات نیست. سرمو بلند کردم که ببینم کسی حواسش به من هست یا نه. که اگه نیست با آستینم جلوی مماخمو بگیرم. تا سرمو بلند کردم چشمم به شروین افتاد که زل زده بود تو چشمام و چشماشو یکم ریز کرده بود. واه چرا همچین نگاه میکنه. انگار دزد گرفته. خوب بابا هنوز که دماغم و با آستینم پاک نکردم که داری بهم چشم غره می ری. بی خیال آب بینیم شدم. فوقش میومد پایین اون موقع یه فکری واسش می کردم.

بهتر از این بود که شروین اینجوری نگام کنه. با چشم دنبال دستمال می گشتم که اگه اوضاع ناجور شد شیرجه برم روش که صدای شروین توجهمو جلب کرد. شروین: باشه می ریم به شرطی که همه مون بریم. واه مگه قرار بود دوتاتون جا بمونه؟ خوب همه تون میرین دیگه. آتوسا با عشوه گفت: معلومه که هممون میریم شروین جون. یه مسافرت دسته جمعی احتشامی. خوبه؟ همه نوه های احتشام میریم. راضی شدی؟ شروین سرد نگاش کرد و بی تفاوت گفت: منظورم فقط نوه های احتشام نبود.

منظورم همه اینایه که اینجان. یه نگاه به دور و برم کردم. الان منظورش کیه؟ غیره نوه ها خود طراوت جون هست. مهامم که همیشه اینجاست منم هستم. مهری خانم هم هست. دیگه کی میمونه؟ آتوسا گیج گفت: یعنی کیا؟؟؟؟؟ شروین با انگشت من و مهام و طراوت جون و نشون داد. دهنم باز مونده بود. نگاهم به مهام افتاد اونم بهت زده بود. آخه ماها اصلا” برنامه سفر نداشتیم. اونم من که تازه یه هفته بود از شیراز برگشته بودم. سفر چه وقته بود؟؟ خوب با فک و فامیلات برو بزار ماهام زندگی کنیم. چی کار به کار ماها داری. طراوت جون: منم موافقم خوبه که شما جوونا یه مسافرت برید. شاید اونقدر بهتون خوش گذشت که مجبورتون کرد هر سال بیاید ایران.

مهام و آنیدم میان باهاتون. اما من نمی تونم. هم جون تو ماشین نشستن و ندارم هم اینکه اینجا کار دارم. نوه ها ساکت به مادر بزرگه نگاه می کردن. من و مهام هم. مهام: منم مزاحم جمع فامیل نمیشم. برید بهتون خوش بگذره. آتوسا منتظر داشت به من نگاه می کرد تا منم شرمو کم کنم. دختره فیسی تو هم نگام نمی کردی نمیومدم. من: منم نمی تونم بیام من تازه مسافرت بودم و دیگه مرخصی ندارم. شروین بی تفاوت گفت: خوب پس مسافرت کنسله. جیغ همه در اومد.

آتوسا با جیغ گفت: وای چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شروین همون جور سرد و خشک گفت: چون من گفتم این جمع و تو ویلام می خوام. حالا مامان طراوتو میشه درک کرد که واقعا” نمیتونه بیاد اما مهام و آنید چی؟ یه لبخند بدجنس زد و گفت: تا اینا نیان به من خوش نمیگذره. آتوسا رو کارد می زدی خونش در نمیومد. همچین برگشت با غضب نگاهم کرد که من خودمو تو صندلی فرو کردم از ترسم. جالب اینجا بود که فقط به من نگاه می کرد به مهام کاری نداشت. ای مرگ بگیری پسر الان دختره میاد گیسای منو میکنه کچل میشم کسی من و نمیگیره رو دست ننه جون تو میمونما. ننه بابای خودم که من و نمی خوان. ولوله ای افتاده بود هر کی یه چی میگفت.

یکی میگفت: خوب بیاین دیگه. به خاطر ما. یکی میگفت: شروین راست میگه هر چی بیشتر باشیم مزه اش بیشتره. چه پیله ای هستنا من عمرا” با این آتوسا و آرشام بیام جایی. بابا من تازه مسافرت بودم. مسافرت سالی یه بار ، نه؟؟؟؟؟؟؟ دو بار …….. نه هر دوماه درمیون. دیگه زیادیشم لوس میشه. مصمم بودم که بمونم تو خونه ور دل طراوت جون. مهام از بس که اصرار کرده بودن بهش راضی شده بود اما گفته بود چند روز بعد اینها میره تا یه سرو سامونی به کارای شرکتش بده و کارها رو بسپره به یکی.

حالا همه منتظر موافقت من بودن. طراوت جون: اگه مشکل آنیده که من میگم میاد. من با دهن باز: طراوت جون میاد چیه. من مگه چقدر وقت تفریح دارم. این ماه که یه هفته اش مسافرت بودم. به شوخی گفتم: نکنه می خواین من و بفرستین اونجا که از حقوقم کم کنید. طراوت جون یه چشمکی زد و گفت: اگه بری تشویقی هم می گیری. با اینکه با چشمک بود اما خیلی جدی بود. یه آن فکر تشویقی ذوق زده ام کرد. با سوظن به طراوت جون نگاه کردم و گفتم: جدی؟ تشویقی می دین؟ سرشو نزدیک من آورد و آروم گفت: ساختن با نوه های من سخت تره تا با من. شروین و که تونستی با یه مسافرت از این رو به اون رو کنی.

اگه بتونی براشون خاطره خوب بسازی که بازم تشویق بشن بیان ایران تشویقی که سهله هر چی بخوای بهت میدم. وا به من چه مگه من اینجا کش برگردونم به ایران اینا نخوان دیگه بیان ایران به من و تو کاری ندارن. ۱۰۰۰ تا خاطره خوبم بساز براشون. تازه شروین کجاش بعد سفر از این رو به اون رو شده؟ درسته که یه وقتایی مهربون و آدم میشه اما هنوز همون یخی که بود هست. خلاصه بعد کلی اصرار قبول کردم. بیشتر هم به خاطر اون تشویقی. خوب چی کار کنم تو این اوضاع که دیگه از آقاجون خبری نیست تشویقیه به کارم میاد. ای خدا ……….. انگاری این شمال و ویلای شروین تو بخت و اقبال و سرنوشت من قفل شده. هر بار به زور و تهدید و تطمیع و قول و اینا باید برم.

شب که داشتم از پله ها بالا می رفتم که برم بخوابم شروین و جلوی در اتاقش دیدم. همش تقصیر این بود با اون پیشنهاد مسخره اش که من الان مجبورم آتوسا و آرشام و تحمل کنم. با حرص بهش چشم غره رفتم. شروین اما آروم دست به سینه ایستاده بود و به در باز اتاقش تکیه داده بود. شروین: برای فردا آماده باش. با حرص گفتم: خوب با فامیلات می رفتی دیگه من و می خوای ببری چی کار؟ پرستار مفت می خوای؟ من که می دونم می خوای من و بیگاری ببری اونجا تا براتون بپز و بشور کنم. شروین یه پوز خندی زد و گفت: دقیقا، می خوام ببرمت تا هنر آشپزیتو نشونشون بدی ببینن دختر ایرانی آشپزیش حرف نداره. با حرص بهش چشم غره رفتم.

بی تربیت بی ادب برو خودتو مسخره کن. پوزخندش رفت. در حالی که تکیه اشو از دیوار بر می داشت سرد گفت: گفتم بیای چون احساس کردم دلت برای شمال و …. خانواده ات تنگ شده. بهت زده بهش نگاه کردم. اصلا” فکرشم نمی کردم که متوجه ناراحتی و بغضم شده باشه. پس این همه اصرارش به خاطر خودم بود؟ این توجه کردنشم خرکی بود. حتما” باید انقدر سرد و شل این جمله رو می گفت؟ هان چی پس با محبت و عشق بگه بیا بریم شمال عزززززززززززززیزم برات خوبه؟ تو هم یه چیزیت میشه ها. توهم دوست دختری گرفتت. شروین: برو بخواب. سفر برات لازمه. خودش رفت تو اتاقشو در بست. آخی چه پسر خوبی. شروینیییییییییییییییییییی ییییییییییییییییی……………. ……. رفتم تو اتاقم و راحت خوابیدم. صبح به زور ساعت ۹ بیدار شدم.

گفتم زشته دیگه تا لنگ ظهر بخوابم. حالا طراوت جون و شروین می دونن من خوش خوابم دیگه فک و فامیلشون که نباید بفهمن که. بیدار شدم حاضر شدم رفتم پایین. غیر طراوت جون کس دیگه ای بیدار نشده بود. نشستم صبحانه ام و خوردم. یکم با طراوت جون حرف زدم. بازم سعی کردم راضیش کنم بزاره من بمونم تهران اما کو گوش شنوا. آخرش که دیدم بی فایده است پا شدم رفتم سراغ گلهام تو باغ که یکم بهشون برسم. اگه قرار بود بریم مسافرت معلوم نیست اینا کی رضایت بدن و برگردن. نگران گلهای خوشگلم بودم. رفتم پیش مش جعفر و کلی سفارش که جون شما و جون این گلهای من مثل چشماتون ازشون مراقبت کنید. همچین التماسش می کردم که اگه یکی می دید فکر می کرد دارم بچه هامو می زارم پیشش برم سفر. تا ظهر خودمو سرگرم گلهام کردم. واسه ناهار اومدن صدام کردن.

بعد ناهار این نوه های احتشام هر کدوم یه ور ولو شدن. یه لحظه شک کردم. نکنه سفر کنسل شده و هیچکی به من نگفته. اینایی که من می دیدم هیچ کدوم به قیافه هاشون نمی خورد قصد سفر داشته باشن. تو دلم ذوق زده از اینکه ایول خودشون بی خیال شدن. ساعت ۲ با خیال راحت رفتم تو اتاقم دراز کشیدم. آخیش ….. خوب شد وسایلم و جمع نکرده بودم وگرنه الان باید غصه باز کردنشون و می خوردم. خوشحال واسه خودم تو اتاق موندم و یکم اس ام اس بازی کردم با دخترا و یکم با کامپیوتر ور رفتم و یکمم فیلم دیدم. ساعت از ۵ گذشته بود که دیدم بیرون سرو صداست. وا اینجا که تا حالا ساکت بود کی شلوغ شد؟ یعنی مهمون اومده؟ کنجکاو در و باز کردم و به بیرون سرک کشیدم.

داشتم می مردم از فضولی ولی حس پایین رفتن و نداشتم. یهو در اتاق شروین باز شد و شروین چمدون به دست و آماده و لباس پوشیده اومد بیرون. با دهن باز و متعجب داشتم بهش نگاه می کردم. شروین یه نگاه به من کرد و گفت: چرا هنوز حاضر نشدی؟ من: برای چی حاضر شم؟ یه اخمی کرد و گفت: یعنی چی؟ مگه قرار نبود بریم شمال؟ من: قرار؟ مگه کنسل نشد؟ کلافه دست به سینه ایستاد و زل زد به من. شروین: به خدا تو حیفی اینجا. آخه عقل کل مگه دیوونه ایم دیروز انقدر بحث کنیم به خاطر رفتن و امروز کنسل کنیم؟ با گیجی سرمو خاروندم و گفتم: چه می دونم. آخه از صبح هیچ کدوم هیچ حرکتی نکردین منم فکر کردم بیخیال شدین. شروین یه پوفی کرد و گفت: حالا که فهمیدی بیخیال نشدیم بدو برو حاضر شو. مجبوری برگشتم تو اتاق. ای که چقدرمن از ساک جمع کردن بدم میومد. گیج و هولم بودم که دیگه بدتر. محبت کردم هر چی در دسترسم بود چپوندم تو چمدون. با سرعت نور حاضر شدم و به زور کشون کشون چمدون به دست از اتاق اومدم بیرون. یه نگاه به پله ها کردم و غم باد گرفتم.

چه جوری با این چمدون سنگین برم پایین؟ یه یا علی گفتم و چمدونم و همچین کشیدم بالا که خودم یه وری کج شدم. یکی یکی از پله ها میومدم پایین. وای که بگم خدا چی کارتون کنه که مسافرت نخواین. اصلا” بخواین به من چه؟ من و چرا وبالتون کردین؟ من نخوام دم شماها باشم کی و باید ببینم؟ وای که چقدر این چمدون سنگینه. من بی جون چه جوری این و تا دم ماشین ببرم آخه؟ وای سنگینه. اما نه انگاری سنگینم نیستا چرا یه دفعه ای انقده سبک شد. وا چرا مثل بالن چمدونم داره میره بالا؟ همه این اتفاقایی که واسه چمدونم می افتاد و حس می کردم، نمی دیدم چون چشمم به پایین پله ها بود و چمدون و پشتم می کشیدم. با تعجب رومو برگردوندم دیدم که شروین پشت سرمه و چمدونم و با یه دست بلند کرده. من: وا تو از کجا پیدات شد؟ آخرین دفعه که دیدمت داشتی می رفتی پایین.

شروین: خوب دوباره اومدم بالا باهوش. من: چرا اونوقت؟ شروین اون یکی دستشو آورد بالا و گفت: عینکمو جا گذاشته بودم برگشتم برش دارم. حالا می خوای حرکت کنی یا نه؟ من: اهان باشه. دستم هنوز به چمدون بود. حرکت کردم که بیام پایین از پله که دیدم چمدونم حرکت نمیکنه. برگشتم ببینم چرا من می رم ولی چمدونم نمیاد که دوباره شروین و دیدم که متعجب نگاهم می کنه. شروین: واقعا” تو یه چیز عجیبی هستی در دنیا. دختر تو که زورت به چمدونت نمی رسه. می ببینیم که من چمدون و بلند کردم خوب دیگه کشیدنت چیه؟ برو ، برو منم چمدونتو میارم. بی تربیت. حالا من عصبی بودم هواسم به این چیزا نبود تو باید انقدر من و ضایع کنی؟ گودزیلا؟ یه پشت چشم براش نازک کردم و از پله ها اومدم پایین. طراوت جون و بغل کردم و کلی سفارش که برنامه هاتون و مرتب انجام بدین ومواظب باشید و از اینا. از کل اهل خونه هم خداحافظی کردم. کلا” خونه طراوت جونو بیشتر از خونه مامانم اینا بهم خوش می گذشت انقده که طراوت جون من و راحت گذاشته بود.

خداییش مثل مامانم و مثل مامان بزرگم دوسش داشتم. اونم هوامو حتی از شروین که نوه اش بود بیشتر داشت. می دونم فرستادنم به این سفر برای این بود که دلش نمیومد من تنها بمونم تو خونه. دوست داشت برم بهم خوش بگذره. اما واقعا” بودن با طراوت جونم بهم خوش می گذشت. دوست داشتم که باهاش وقت بگذرونم. مخصوصا” الان که بی خانواده شده بودم. بابام که اون جور مامان بیچاره ام هم به خاطر بابام نمی تونست حتی یه زنگ بزنه بهم. من بابام و خوب می شناختم. مامانمم خوب می شناسم. این همون زنیه که من خودم ۱۰۰۰ بار بهش گفتم زندگی با این بابام و تموم کنه و حداقل به آرامش فکری برسه. حداقل انقدر همیشه تو استرس و عذاب و هول و ولا زندگی نمیکنه. اما مامانم اوایل به خاطر بچه های کوچیکش بعدم به خاططر من و آنیتا که دختر بودیم و نمی خواست با جدا شدن از بابام زندگی ماها رو خراب کنه. الانم مطمئن بودم دلش خونه اما به خاطر بابا حتی فکر تلفن کردن به منم نمیکنه. یه جورایی بابا حواسش به کل خونه بود و کسی بدون اجازه اش آبم نمی تونست بخوره. البته من یکی از دستش در رفته بودم.

بی خیال فکر کردن به چیزایی که نمی تونی تغیرشون بدی چه فایده داره. یه آه کشیدم و دنبال شروین از عمارت اومدم بیرون. قرار بود با دوتا ماشین بریم. راننده هام شروین و آرشام بودن. عمرا” من تو ماشین آرشام می نشستم رفتم کنار ماشین شروین ایستادم. آتوسا بدو بدو خودش و رسوند به ماشین شروین و گفت: من با شروین میام. بیا دختره جول پسر ندیده کنه. اه چرا من انقده از این دختره بدم میومد بی خودی؟ مهیارم اومد و گفت: پس منم با شروین میام که تعداد مساوی تو ماشینا تقسیم بشیم. برا من که مهم نبود کی تو ماشین باشه من از همون اول می خوابیدم. آتوسا سریع رفت رو صندلی جلو نشست که کسی دیگه ای نتونه بشینه. دختره بی تربیت خوب می زاشتی مهیار جلو بشینه. نمی مردی یه بارم پشت بشینی. بی حرف سوار ماشینا شدیم. وای که چقدر دلم می خواست آتوسا رو بزنم بس که حرف می زد و الکی خودش و هیجانی نشون می داد و تا تقی به توقی می خورد هی دست می زد به بازوی شروین.

با سر و صدا و اداهای این دختر مگه می تونستم بخوابم؟ این جاده ندیده هام هر نیم ساعت یه بار می زدن کنار و یک ساعت می ایستادن. دیگه هلاک بودم. راه ۴ ساعته رو داشتیم ۸ ساعته می رفتیم و منم گیج خواب بودم اما به خاطر این کلاغ خانم نمی تونستم بخوابم. تا چشم رو هم می زاشتم الکی یه جیغ می کشید که مثلا” با دیدن طببیعت ذوق مرگ شده. دیگه سر گیجه گرفته بودم از دستش. شروین: آنید حالت خوبه؟ با صدای شروین چشمام رفت سمتش. داشت از تو آینه نگاهم می کرد. با اخم به زور گفتم: خوبم. حالمو فهمید. چشمای قیلی ویلی رفته ام داد می زد چه مرگمه. آتوسا دوباره یه جیغ کشید که حسابی عصبیم کرد. می خواستم گیساشو دور دستم بپیچم و پرتش کنم از ماشین بیرون. شروین: آتوسا ساکت یعنی چی که هی جیغ میکشی. آتوسا: آخه خیلی قشنگه اینجا. مهیار: خوب ماها هم داریم این قشنگی و می بینیم پس چرا ما جیغ نمیکشیم؟ آتوسا با حرص چرخید سمت مهیار و گفت: بس که بی ذوقید.

مهیارم اداشو در آورد: بس که بی ذوقید. نخیر خانم ما لوس نیستیم از این اداها در بیاریم. آی که دلکم می خواست بپرم مهیارو بغل کنم که این جوری حال این آتوسا رو گرفته بود و حرف دل من و زده بود. شروین: مهیار راست میگه یکم آروم بشین سر جات شاید کسی بخواد استراحت کنه. یهو آتوسا با حرص برگشت و بهم یه چشم غره توپ رفت. وا چرا همچین کرد؟ من بدبخت که لام تا کام حرف نزدم اصلا”. به درک دختره خود درگیر. با تشرای شروین و مهیار این سوت هیجان ساکت شد و من بدبخت بعد ۳:۳۰ بیداری در جاده تونستم بخوابم. نمی دونم ساعت چند رسیدیم ویلا فقط یادمه با تکونهای کسی یه کوچولو چشمام وباز کردم. مهیار داشت تکونم می داد و می گفت: بیدار شو رسیدیم. چشمام و نصفه نیمه باز کردم. هنوز گیج خواب بودم. نمی خواستم خوابم بپره. به زور خودمو از ماشین پرت کردم پایین و تلو تلو خورون و با چشمای نیمه باز رفتم تو ویلا. از پله ها بالا رفتم. همه جا ساکت و تاریک بود. انگاری همه در حال در آوردن وسایلشون از تو ماشین بودن. اولین دری که جلوم بود و باز کردم و بی حال رفتم تو و خودمو پرت کردم رو تخت. وای که چقدر خوابیدن رو تخت فاز می داد. ولی این مانتوئه اذیتم می کرد. به زور با همون چشمای بسته مانتو و کفشم و در آوردم و دراز کشیدم رو تخت. وای که چقدر خواب خوبه. دیگه چیزی نفهمیدم. انگار بیهوش شدم.

****

وای چقدر تشنم بود. آب …. الان یه لیوان آب خنک می چسبه. نمی خوام چشمام و باز کنم. خوابم می پره. وای چه خوبه دارم خواب آب خنک می بینم. قربون دستت مامان ثواب کردی این یه لیوان آب خنک و دادی دستم. می دونستم دارم خواب می بینم. اما نمی خواستم چشمم و باز کنم. تو همون حالت خواب آلودی اومدم یه غلتی تو جام بزنم اما هر چی سعی کردم این تنم نچرخید خدایا چرا من اینجوری شدم. چرا نمی تونم تکون بخورم. وای ننه نکنه از این جک و جونورا از این چیزا که میگن میوفته رو آدم بعد تو نمی تونی حتی انگشتت و تکون بدی باشه. اسمش چی بود؟؟؟ آهان یادم اومد بختک. سعی کردم انگشت دستمو تکون بدم اما نمیشد انگشت پام…. اه چرا تکون خورد اما فقط در حد همون انگشت. نه دست نه پا نه کمرم و نمی تونستم تکون بدم. وای خدا نکنه این بختکه خفم کنه بمیرم.

من هنوز جونم ۱۰۰۰ تا آرزو دارم. درسته ننه بابام من و نمی خوان اما نزار داغ جوون ببینن. آنید چشمات و باز کن لااقل این بختک و ببینی شاید تونستی یک کاریش بکنی. اما نه می ترسم اگه ترسناک باشه چی؟ حالا تو سعیتو بکن شاید پلکات اصلا” باز نشد. آروم سعی کردم چشمام و باز کنم. بدون هیچ زحمت اضافه ای نیمه باز شدن. آخ جون پس چشمامو می تونم حرکت بدم. آروم آروم چشمام و باز کردم. جلوم دیوار بود. البته دیوار دیوارم که نه رنگش با دیوار فرق داشت. سرمو نمی تونستم به چپ و راست تکون بدم. انگار یه چیزی دست و پام و سرمو کل هیکلمو قفل کرده باشه. سرمو آروم بالا بردم.

واییییییییییییییییییییییی یییییییییییی این چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نه من دارم خواب می بینم . … این اینجا چی کار میکنه؟ سرمو که بلند کردم رخ به رخ شروین شدم. چونه اش به فرق سرم می خورد. این چرا تو حلق منه؟ به زور چشمام و چپ کردم تا یه چیز کلی از موقعیتم دستم بیاد. اولین چیزی که دیدم بازوهای عضله ای شروین بود که دور شونه ام پیچیده شده بود. یکم پایین تر با پاش پاهامو تو هم قفل کرده بود جوری که هیچ رقمه نمی تونستم تکون بخورم. اصلا” من کجا بودم؟ چرا شروین این جوری من و گرفته بود؟ یه نگاه چپکی به زور به جایی که بودیم کردم. انگاری تو یه اتاق خواب بودیم. رو یه تخت اما من و شروین دوتایی باهم رو یه تخت چی کار می کردیم؟ من کی اومده بودم اینجا که نفهمیدم. سعی کردم تکون بخورم اما نمیشد هر چی من بیشتر تقلا می کردم حلقه دست و پای شروین دورم محکمتر میشد. دیگه کلافه و خسته شده بودم. عصبی با صدای کمی بلند که تو سکوت اتاق بلندتر به نظر می رسید گفتم: بیدار شو ببینم، خفه ام کردی. نفسم بند اومد.

شروین با توام بیدار شو. من این همه جیغ کشیدم آقا تازه پلکشون تکون خورد. خواب آلود یه چشمش و باز کرد و یه خمیازه کشید که من و یاد غرش شیر انداخت به همون اندازه دهنش باز شده بود. با صدای خواب آلود و کشداری گفت: بیدار شدی؟ چه ریلکسم بود پسره پروو انگار هر روز تو همین حالت و موقعیت بیدار میشه. من: پاشو ببینم خودتو تکون بده احساس می کنم تو تابوتم که نمی تونم تکون بخورم. شروین جفت چشماش و باز کرد و خیلی خونسرد بازوهاش و شل کرد و پاشم از دور پام جمع کرد و یه غلتی زد و طاق باز خوابید. سریع تو جام نشستم و با دو تا دست بازوهام و ماساژ دادم.

عصبانی برگشتم سمت شروین که با دیدن بالا تنه لختش دهنم باز موند از تعجب. خاک عالم این چرا لخته؟ البته شلوار پاش بودا. اما خوب همون نداشتن بلوز کافی بود تا تو ذهن من لخت به نظر بیاد. اما چه هیکلی چه شکمی. ایوال. به زور جلوی خودمو گرفتم که بهش نگاه نکنم. سریع ملافه رو کشیدم رو تنش و با اخم گفتم: خودتو بپوشون بی ادب. خجالتم خوب چیزیه. با تعجب چشماش و باز کرد و بهم نگاه کرد. شروین: خجالت؟ برای چی؟ من: خیلی پرویی چرا لباس تنت نیست؟ پاشو یه چیزی تنت کن. بی خیال روشو برگردوند و ملافه رو پیچید دور خودش و دوباره چشماش و بست و با چشم بسته گفت: ول کن اول صبحی. تازه یاد موقعیتم افتادم . من تو بغل این گودزیلا روی یه تخت توی یه اتاق چی کار می کردم؟ اصلا این اتاقه مال کجاست؟ اتاق من که نیست پس کجاست.

با حرص بالشتم و گرفتم و محکم کوبوندم پشتش. انتظار این حرکت و ازم نداشت سریع تو جاش نشست که ملافه از روش افتاد و منم چشم منحرفم رفت سمت سینه های برجسته و عضله ای و پهنش. شروین عصبانی گفت: یعنی چی ؟ چرا می زنی؟ برو بابا الان کار دارم دارم هیزی میکنم بزار بعدن جوابتو می دم. شروین بالشت و پرت کرد سمتم و با صدایی که دیگه عصبانی نبود بیشتر توش خنده بود گفت: هویییییی با تواما. چشمام این بالاست. هوییییییی که گفت کار خودش و کرد. اخمام رفت تو هم. البته بیشتر برا این بود که سه ی هیزیمو بگیرم. یه جورایی دست پیش بگیرم پس نیوفتم. من: هوی تو کلاته. بی تربیت. میگم اینجا کجاست؟ تو اینجا چی کار میکنی؟ برای چی ما رو یه تختیم برای چی منو بغل کرده بودی. شروین: صبر کن یکی یکی.

خوبه فهمیدم علاوه بر صفات قشنگ دیگه ات، حافظه اتم ضعیفه. من: منو مسخره نکن جوابمو بده. شروین آروم تر گفت: ما شمالیم یادت نیست؟ دیشب اومدیم. تو تو راه خوابت برد. به ویلا که رسیدیم اومدی تو ویلا. من مجبور شدم چمدون تو رو هم بیارم بالا. بعد کلی رانندگی اومدم تو اتاقم بگیرم بخوابم که دیدم تو اینجا خوابی. تازه یادم اومد. یادمه اولین دری که دیدم باز کردم و وارد شدم و خودمو انداختم رو تخت. من با اخم: خوب دیدی منم چرا نرفتی بیرون؟ شروین یه نگاه عاقل اندر سفیحی بهم کرد و گفت: مثل اینکه اینجا اتاقه منه ها تو اومدی اینجا من برم بیرون؟ بعدشم همه اتاقها پر بودن. وای راست میگه اینجا در کل سه تا اتاق بیشتر نداشت. این همه آدم تو این اتاقا چه جوری جا شدن؟ من: خوب حالا اومدی خوابیدی چرا اون جوری من و بغل کرده بودی؟ چرا لباس تنت نبود؟ چشمم افتاد به لباسهای خودم. یه تیشرت آستین کوتاه با شلوار جین پام بود. اما چرا مانتو نداشتم؟ شالم کجا بود؟ من: مانتوم کو؟ کی درش آورد؟ شروین کلافه پوفی کرد و گفت: آنید صدات و بیار پایین الان همه رو بیدار می کنی. خوش خواب خان مانتوتون و خودتون در آوردین چون من که اومدم مانتو تنت نبود. منم با لباس خوابم نمی بره.

بعد یهو اخم کرد و بهم نگاه کرد و با حالت تهاجمی گفت: بعدم روت میشه بگی بغلم کردی؟ من داشتم از خودم محافظت می کردم. اگه اونجوری سفت نگرفته بودمت تا حالا خونین و مالین شده بودم. با دهن باز داشتم نگاش می کردم. بمیری آنید که هیچ مدله نرمال نیستی. شروین: تو همیشه این جوری تو خواب مشت و لگد پرت میکنی؟ من بدبخت دیشب دراز کشیدم بخوابم که تا چشمام و بستم یه چیزی محکم خورد به بینیم. با وحشت چشمام و باز کردم دیدم دست خانمه که کوبیده شده به دماغم. دستت و گذاشتم بغلت دوباره چشمامو بستم. یهو یه کنده افتاد رو شکمم. چشمامو باز کردم دیدم پات و انداختی رو شکمم. نفسم به زور بالا میومد. هر چی هم صدات کردم بیدار نشدی نه که خوابت خیلی سبکه. منم از ترس جونم مجبور شدم اونجوری بپیچم دورت که تا صبح تکون نخوری. خجالت زده سرمو انداختم پایین. واسه همین بود که همیشه تنها می خوابیدم.

حتی اون شبی که واسه عروسی مریم دخترا تو اتاق من خوابیدن چندتا بالشت بین من و خودشون گذاشتن که از حملات من در امان باشن. خوب به من چه می خواست اینجا نخوابه. می رفت رو زمین. خیلی پرویی اومدی جاش و گرفتی روتم زیاده. هنوز داشتم واسه ضایع بازی خورم و اخلاقای خوشگلم غصه می خوردم که شروین از جاش بلند شد. من: کجا؟ شروین تو جاش ایستاد و گفت: خوابیدن که نزاشتی بخوابم ، خوابم که پرید برم دست و صورتمو بشورم برم یه چیزی واسه صبحانه بگیرم. من: آهان…. تا شروین رفت تو دستشویی من سریع دراز شدم رو تخت و ملافه رو تا خرخره کشیدم بالا و چشمام و بستم. شروین هم بعد چند دقیقه اومد بیرون و لباس عوض کرد و رفت بیرون از اتاق. منم تمام مدت چشمام بسته بود. خیالم که راحت شد رفته بیرون ریلکس یه غلتی خوردم . خوب الان که هنوز کسی بیدار نشده شروینم که نیست. بزار بخوابم یه ساعت دیگه که همه بیدار شدن خودمو تو یه اتاقی می چپونم. چشمام و بستم و سه سوت خوابم برد.

*****

یه تکونی خوردم و چشمام و باز کردم. آخیش چه خوابی بود….. وایییییییییی مامان ……………… تا چشمام و باز کردم چشم تو چشم شروین شدم که رو تخت کنارم نشسته بود و نگام می کرد. یه جوری نگاه می کرد نفهمیدم عصبانیه ناراحته چیه….. اما خوب دیدنش باعث شد سکته رو بزنم. دستم رو قلبم بود. با اخم نگاش کردم و گفتم. من: تو نمی دونی نباید کسی و تو خواب اینجوری نگاه کنی؟ هیچی نگفت. چقدر عجیب که شروین حرف نزد. مشکوک نگاش کردم و گفتم: چیه؟ چرا ساکتی؟ شروین دست به سینه شد و همون جور که نگاهم می کرد گفت: دارم فکر می کنم تو چه طور تونستی راحت بخوابی؟ یعنی هیچ عذاب وجدانی نداری؟ من و اونجوری از خواب بیدار کردی و بعد خودت گرفتی خوابیدی؟ خبیث خندیدم و گفتم: یه اپسیلومم عذاب ندارم. شروین جواب خنده امو با یه لبخند خبیث داد و گفت: خوب شاید بعد از شنیدن حرفم یه چیزی حس کنی. بی خیال گفتم: عمرا” عذاب مذاب تو مرام ما نیست. شروین: یعنی حتی اگه بگم تو این اتاق موندنی شدی هم چیزیت نمیشه؟ من با جیغ: چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ لبخند خبیث شروین عمیق شد و گفت: اگه یکم سحر خیز تر بودی شاید میشد یه کاری کرد. همون جور که از جاش بلند میشد گفت: اولا” که هیچ اتاقی نیست که تو بری توش.

دخترا ۳ نفره تو اتاقن و پسرا هم که وضعشون بدتره چون قراره مهامم بیاد. دوما” که تو دیر بیدار شدی و همه فهمیدن دیشب تو این اتاق خوابیدی. با دست موهامو کشیدم و گفتم: وای خدا بی آبرو شدم رفت الان چه فکرایی می کنن. چشمم خورد به شروین که با این حرف من به یه نقطه خیره شد و بعد چند ثانیه یه لبخندی زد و گفت: آره چه فکرایی هم می کنن. با حرص بالشت و پرت کردم تو صورتش. بی تربیت داشت تصور می کرد فکراشونو. یعنی خیلی بی تربیت بودن اگه فکر ناجور بکنن. شروین خونسرد گفت: چرا ناراحتی؟ خوب اینا فکر می کنن تو دوست دخترمی پس جای نگرانی نیست. چشمام گرد شده بود.

من: یعنی چی جای نگرانی نیست. این که بدتره. چه معنی داره دوست دختر شب تو اتاقه دوست پسرش بخوابه. شروین دوباره به یه نقطه نگاه کرد و دوباره با لبخند گفت: ام…. خیلی معنی داره. با حرص و جیغ گفتم: شروینننننننننننن…………. شروین: جانم……………… چشمام از جانمش گشاد شد. بله؟ با من بود جانم؟ معلوم نبود تو خیالش چیا دیده که انقده مهربون شد یه دفعه. جانم !!!!!! متعجب به شروین نگاه می کردم که شونه ای بالا انداخت و گفت: چیه داشتم تمرین می کردم. نمیشه جلوی اینا به دوست دخترم بگم کلفت خوشگله که…………. دوباره با جیغ: شروین………………….. شروین: خوب بابا انقدر شروین شروین نکن .

تازه به نفع خودته اینجا بمونی. هم اینکه اینجا بزرگتر از همه اتاقهاست هم اینکه فقط من و توایم. اتاقای دیکه ۳ نفر و ۴ نفر توشن. هم اینکه آرشام مطمئن میشه تو با منی و بی خیالت میشه. من: می خوام صد سال سیاه مطمئن نشه. آبروم بره که آرشام مطمئن بشه؟ می خوام چی کار؟ مشکلمم اینه که منو تو تنهاییم تو اتاق. شروین جدی نگام کرد و گفت: در هر حال اتفاقیه که افتاده نمی تونی کاری بکنی. پس انقدر جیغ و داد نکن. پاشو حاضر شو بیا صبحونتو بخور می خوایم بریم بیرون. بعد این حرف از اتاق رفت بیرون و منم مثل این شوهر مرده ها ماتم گرفته پاشدم برم دست ورومو بشورم. البته چندان بدم نبود. شر آرشام به کل کنده میشد. حاضر بودم برای اینکه آرشام و خورد کنم هر کاری بکنم حتی موندن با شروین تو یه اتاق. بدم نیست کی می خواست بره تو اون اتاق با آتوسا… عوق…. حالم بهم خورد.

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

همچنین می تونید نظر خودتون رو راجع به این رمان برامون بنویسید

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *