خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت چهل و هفتم

رمان باورم کن-قسمت چهل و هفتم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

 رمان باورم کن – قسمت چهل و هفتم

ساعت ۱۱:۳۰ از خانم احتشام اجازه گرفتم که برم بخوابم. بدبخت شروین تمام مدت از کنارم نشست. یه شب بخیر کلی گفتم و رفتم تو اتاقم. لباسامو عوض کردم و یه بلوز و شلوار گشاد و خنک و راحت پوشیدم که بخوابم. صورتمو شسته بودم و مسواکمم زده بودم رفتم پریدم رو تخت که صدای در اتاقم اومد. به کل قرارم با شروین و یادم رفت. انقدر ذوق زده ی کنفی آرشام بودم که چیز دیگه ای تو ذهنم نمونده بود جز قیافه بهت زده اون. رو تختم نشستم و یه بفرمایید گفتم و منتظر به در نگاه کردم. در باز شد و شروین اومد توی اتاق. متعجب نگاش کردم. نگاهم و که دید یه پشت چشم برام نازک کرد که کف بر شدم. دخترام این جوری پشت چشم نازک نمی کنن.

شروین: یادت رفت؟ من: چیو؟ شروین: قرار بود در مورد آرشام برام بگی. من: آهان…. ناراحت سرمو انداختم پایین شروین اومد و با فاصله رو تخت نشست و گفت: خوب میشنوم. سرم پایین بود و به گذشته فکر می کردم. به زمانی که یه دختر دبیرستانی پر شرو شور اما بی اعتماد به مرد بودم. تو شیطنت دست همه رو از پشت بسته بودم اما دنبال پسر و این جور کارا نمی رفتم. کلا” از مرد جماعت بدم میومد. چه پسرای جقله و دبیرستانی میومدن دنبالمون که بلکم بتونن مخمون و بزنن وخرمون کنن. اما من…… به شروین نگاه کردم: یادته بهت گفتم بزرگترین چیزی که باعث شد نسبت به جنس مذکر بی اعتماد و زده بشم بابام بود؟ شروین با سر تایید کرد.

تو چشماش نگاه کردم و گفتم: بابام تنها کسی نبود که باعث بی اعتمادیم شد. یه آه کشیدم و شروع کردم به تعریف کردن. – دبیرستان که می رفتم خیلی شر و شور داشتم. اونقدر شیطون بودم که کل مدرسه من و می شناختن. بعد مدرسه همیشه با دوستام گله ای می رفتیم خونه. سه چهار نفرمون مسیر خونمون تا یه جاهایی با هم بود. همیشه می ایستادیم همه مون جمع بشیم تا با هم حرکت کنیم. دم مدرسه دخترونه هم که می دونی پر پسر دبیرستانی که منتظرن ۴ تا دختر ببینن و با متلک و تیکه و هر چی، یه خودی نشون بدن که شاید بتونن مخ یکی و بزنن و باهاش دوست بشن. دم مدرسه ماهم از این جوجه خروسا ریخته بودن.

هیچ وقت به این بچه دبیرستانیها نگاهم نمی کردم. به نظر من بچه تر از این بودن که بخوای حتی بهشون توجه کنی. از طرفی هم به خاطر رفتارای بابام از پسرا بدم میومد. فکر می کردم همه مثل بابام هستن. خوب وقتی از بابات خیری نبینی چه انتظاری از غریبه ها داری. یه روز که طبق معمول داشتم با دوستام میرفتم خونه یه ماشین شیک یه مسیر طولانی دنبالمون اومد. منم که خدای مسخره بازی انقدر این ماشینه رو سوژه کردم و با بچه ها خندیدیم که دل و رودمون درد گرفته بود. با خنده و شوخی رسیدیم به جایی که راهمون از هم جدا میشد.

از هم خداحافظی کردیم و هر کس رفت سمت خونه اش. تو مسیر خونه بودم که یهو چشمم افتاد به همون ماشین شیک مشکیه. اِه این اینجا چی کار می کرد؟ برگشتم یه نگاه به پشتم کردم کسی نبود. یه نگاه به جلو و مسیر کردم غیر من کسی تو اون خیابون نبود. ساعت ۲:۳۰ ظهر بود و خیابونها خلوت. شهر ما هم ظهرا مثل شهر مرده هاست همه خوابن. تعجب کرده بودم. این ماشینه اینجا بود یعنی دنبال من بود؟ یه لحظه با خودم فکر کردم نکنه دزده می خواد بدزدتم.

آخه شیشه های ماشین یه جوری بود که توی ماشین دیده نمیشد. از فکر دزد و آدم دزدی سرعت قدمهام و بیشتر کردم تا زود تر برسم خونه. وقتی به خونه رسیدم یه نفس راحت کشیدم. یه ساعت بعد به فکر خودم می خندیدم چه خودمو تحویل گرفته بودم انگار چه شخصیت مهمی بودم که بخوان بدزدنم. فردا صبحم این موضوع به کل یادم رفت. اما ماجرا تازه از اون روز شروع شده بود. تقریبا” هر روز اون ماشین و می دیدم با این تفاوت که از فرداش دیگه از دم مدرسه دنبالم نبود دقیقا” از مسیری که تنها می شدم سرو کله ماشینه پیدا می شد تا سر کوچه مونم دنبالم میومد. هیچ وقت راننده اش و ندیدم. اولا بهش مشکوک بودم. یه ماه بعد نسبت به حضورش بی تفاوت شدم.

یه ماه بعدش برام مثل یه بازی بود انگاری یه کارمندی یا یه بادی گاردی هر روز سر یه ساعتی باید کارت بزنه. یه جورایی هر روز منتظر بودم که بیاد. عجیب بود من منتظر بودم که یه ماشین و با شیشه های دودی ببینم. به خل بودنم اعتقاد پیدا کردم. یه پنج ماه همین جوری گذشت. ماشین دنبالم میومد و هیچی نمی گفت. راننده اشم معلوم نبود. داشتم از فضولی می مردم. حاضر بودم هر کاری بکنم تا راننده اشو ببینم. تو ماه شیشم بودیم که یه روز بعد خداحافظی از بچه ها مسیر خونه رو در پیش گرفتم. ماشین سیاهه هم دنبالم میومد. هوا آفتابی بود. اما یهو نمی دونم چی شد که همراه آفتاب آسمون شروع کرد به باریدن. یه بارون تند.

این جور وقتا ماها میگیم عروسی شغاله که هوا قاطی میکنه و بارون و آفتابش یکی میشن. کوله امو از پشتم گرفتم و گذاشتم رو سرم که کمتر خیس بشم و شروع کردم به دوییدن. حالا هی این پای من می رفت تو این گودالایی که در عرض سه ثانیه از آب پر شده بود و کل هیکلمو گلی کرده بود. بی هوا پام رفت تو یه دونه از این گودال گنده ها و کل آب و گلش پاشید به مانتو و شلوارم. از عصبانیت یه اه بلند گفتم. با حرص کوله و دستم از رو سرم اومدن پایین. داشتم به لباس نابود شدم نگاه می کردم که یه صدایی شنیدم. – اگه اجازه بدید تا خونه برسونمتون. خوب نیست با این لباسا تو خیابون راه برید.

با تعجب برگشتم ببینم کی این جوری لفظ قلم داره خواهش تقاضا میکنه. با چشمای گشاد از تعجب دیدم ماشین مشکیه کنارم ایستاده و شیشه سمت راننده تا رو دماغ راننده اومده پایین و صورت راننده ام سمت منه. پس حتما” خودش بود که گفت برسونمتون. ذوق زده از اینکه بالاخره می تونم صورت مرموز راننده رو بببینم زل زدم به همون یه ذره شیشه پایین اومده اما دریغ از یه ذره شناسایی یارو. پسره یه عینک آفتابی تو چشمش بود به چه گندگی فقط موهاش و یکم پیشونیش و نوک بینیش پیدا بود حتی ابروهاشم پیدا نبود.

داشتم می مردم از فضولی. اول یکم مشکوک نگاش کردم. با تمام وجودم دلم می خواست ببینم که این پسره کیه که ۶ ماهه کار و زندگی نداره و همش اینجا ولوئه. از طرفی هم دوست نداشتم فکر کنه خبریه. اصلا” تو فاز پسر و اینا نبودم فقط فقط فضولیم بود که برام تصمیم می گرفت. یه لحظه فکر کردم نکنه فکر شومی داشته باشه و تا سوار ماشین شدم گازشو بگیره و بدزدتم. اما خودم به خودم جواب دادم نه بابا این ۶ ماه تو این خیابون خلوت ۱۰۰۰۰ بار فرصت دزدیدنت و داشت اما کاری نکرد پس خبری از دزدی و اینا نیست. نمی دونی یه دختر تو اون سن و سال تو چه حال و هوائیه. تو یه دنیایی واسه خودش زندگکی میکنه. تو اون سن هر کار احمقانه ای به نظرت بهترین کار ممکنه. منم مستثنا نبودم. ادعای زرنگی داشتم اما این فضولیه جلوتر از عقلم برام تصمیم می گرفت.

پسر: افتخار می دید؟ ببین آنید پسره منتظره تو مفتخرش کنی بیا برو هم این آرزو به دل نمیمونه هم تو امشب راحت سرتو رو بالشت می زاری. یه نگاه دیگه به لباسم کردم یه نگاه هم به آسمون که دیگه آفتابش رفته بود و فقط بارون میومد. یهو یه رعد و برق زد که از ترس چشمامو بستم و تو یه لحظه تصمیمم و گرفتم و سریع به پسره گفتم: ممنون. تندی رفتم سوار ماشین شدم. قبل سوار شدن یه نگاه به صندلیهای پشتی کردم که ببینم نکنه ۴ نفر اون پشت قایم کرده باشه که تا من نشستم خفتم کنن که دیدم دوباره خودمو زیادی تحویل گرفتم. نشستم توماشین و بی حرف به دم و دستگاه ماشینش نگاه کردم. تمیزی ماشینش برام جالب بود.

داشت برق می زد. پسر برگشت سمتم و با یه لبخند گفت: سلام. تازه یادم اومد سلام نکردم. برگشتم سمتش و تندی گفتم: سلام… اما دیگه رومو برنگردوندم. الان می تونستم لب و چونه اشو ببینم لبای خوش فرمی داشت. فرم کلی صورتش جالب بود اما باید چشماشم می دیدم بعد نظر می دادم. بی هوا گفتم: عینکتو ور دار. لبخند پسر بیشتر شد و یه ابروش رفت بالا و از بالای عینک گنده اش ابروش و دیدم. تازه فهمیدم چی گفتم. اما مصمم بودم که امروز دیگه قیافه اش و ببینم اگه کامل نمی دیدمش شب عمرا” خوابم می برد. منتظر نگاش کردم که با همون لبخند عمیق دستش بالا رفت و عینکش و گرفت و آروم از چشماش برداشت. این صحنه برام اسلومویشن شده بود. چشمم تو چشماش قفل شد. دوتا تیله سیاه جلوی چشمام بود.

نمی تونستم چشم از نگاهش بردارم یه جورایی جادوم کرده بود. دلم می خواست برم نزدیکتر و ببینم به خاطر ماشینش چشماش انقده سیاه نشون میده یا واقعا” چشماش سیاهه سیاه. آخه تا حالا چشم مشکی ندیده بود بیشتر چشمها قهوه ای تیره بود که به سیاهی میزد اما انگاری این چشمها اصل بودن. موها و ابروها و مژه های سیاه سیاه داشت که صورتش و خیلی جذاب نشون می داد. وای که چقدر خوشحال بودم که تونسته بودم این پسره چشم شبی رو پیدا کنم. خداییش چشماش رنگ شب بود. تو این فکر بودم که بی اختیار لبخند اومد رو لبم. پسره چشمش رفت سمت لبم و لبخندم. دوباره به چشمام نگاه کرد وگفت: من آرشام هستم. منم فقط کله تکون دادم. . حتما” منتظر بود خودمو معرفی کنم. بی توجه به دهن باز از تعجبش به رو به رو نگاه کردم و گفتم: راه نمی افتید؟ صدای نفس بلند پسر و شنیدم. سعی کرده بود با نفس کشیدن جلوی قهقهه اشو بگیره. به من چه نگیره. من که فضولیم ارضا شد دیگه بقیه اش به من ربطی نداره. بی حرف حرکت کردیم و پسر من و سر کوچه امون پیاده کرد منم مثل بز پیاده شدم و تشکر هم نکردم.

————————————

فرداش دوباره پسر اومد. این بار شیشه ماشین پایین بود. بازم حرفی نزد. یه هفته هی اومد و هیچی نگفت. اون هفته هم گذشت. یه روز از بچه ها خداحافظی کردم و تنها رفتم سمت خونه امون. با چشم دنبال ماشین مشکیه می گشتم اما پیداش نبود. از پیچ یه خیابون پیچیدم و برای اینکه کامل خیابون و بگردم یه دورم دور خودم چرخیدم اما نه خبری از ماشینه نبود. تو فکر این بودم چرا ماشینه نیومده به حضور هر روزه اش عادت کرده بودم. برام جالب بود. تو این فکرا بودم که یه صدایی شنیدیدم. – دنبال من می گردی؟ با تعجب و ترس تو جام ایستادم. چشمم خورد به کنار خیابون. اِه ماشین مشکیه پارک بود اونجا و یه پسر قد بلند خوش تیپ دست به سینه تکیه داده بود به ماشین.

بی اختیار یه سوتی کشیدم که سریع با دستم جلوی دهنم و گرفتم. اما خوب سوتی رو داده بودم و نیش پسر شل شده بود. رومو کردم اونور و اومدم رد بشم که پسر اومد جلوی راهم ایستاد. با اخم سرمو آوردم بالا و نگاش کردم. خشک و جدی گفتم: برو کنار. پسره که لبخند از رو لباش نمی افتاد نگاهم کرد و گفت: یکم بی انصافی نمیکنی؟ بعد ۶ ماه حتی نمی خوای بدونی من کیم و اینجا چی کار می کنم؟ چرا هر روز تو مسیرت می ایستم؟ داشت حس فضولیم و قلقلک می داد. اما نمی خواستم پرو بشه. با اخم گفتم: اگه شما بیکارید به من ربطی نداره. چرا باید بخوام بدونم؟ پسر: یعنی کنجکاوم نیستی؟ من : نه. این و گفتم و از کنارش رد شدم برم که با شنیدن اسمم خشکم زد. آره اسمم اسم کاملم اسمی که هیچ کس نمی دونست حتی به معلمها هم گفته بودم آنیدم. برگشتم و با تعجب بهش نگاه کردم. یه لحظه فکر کردم اشتباه شنیدم.

منتظر نگاش کردم. یه قدم به سمتم برداشت و گفت: آناهید. آره درست شنیدی من اسمتو می دونم. فامیلیتم می دونم. بعد در عرض یک دقیقه همه ی شجره نامه ام و گفت. دهنم از این باز تر نمی شد. این کی بود؟ جاسوس؟ یکم ترسیدم. من: تو… تو کی هستی؟ پسر با لبخند: حالا می خوای بدونی من کیم؟ من: این چیزا رو از کجا می دونی؟ پسر: چون ۶ ماهه دارم در موردت تحقیق می کنم. ۶ ماهه دارم بهت فکر می کنم. ۶ ماهه که شب و روزم شدی. ۶ ماهه که هر جا می رم تو رو می بینم. راستش حرفاش به نظرم چرت بود. یه جورایی لوس و مسخره بود که فقط به درد خر کردن یه دختر خنگ می خورد.

واسه همین یه پوزخندی بهش زدم و بی تفاوت رومو برگردوندم و همون جور که به راهم ادامه می دادم بلند گفتم: جالب بود مرسی که سرگرمم کردی. ولی بهتره این حرفای صد من یه غازتو برای همون دختر احمقایی که خامش می شن نگه داری. برگشتم و یه لبخند دندون نما نشونش دادم. وای که چقدر قیافه اش خنده دار شده بود. باورش نمیشد که نتونسته روم اثر بزاره اونم بعد ۶ ماه لال بازی. هر کی بود از ذوق شنیدن اون حرفها از یه همچین پسری پر در میاورد. خلاصه گذشت و این پسره هم هر روز میومد و هر روز هم همون حرفهای تکراری و می زد. یه روز که اومد رنگش پریده بود و هی سرفه می کرد لباش سفید بود. اومدم از کنارش رد بشم که گفت: ببین به خاطر دیدن تو حتی مرضیمم بی خیال شدم. ظاهرا” آقا مریض بودن و بستری برای اینکه سر ساعت خودش و برسونه به قرار هر روزه ای که خودش گذاشته بود با خودش جیم میزنه بیمارستان و میاد اینجا. حرفاش و باور نداشتم فکر می کردم همه اش فیلمه اما وقتی از شدت سرفه خم شد و افتاد زمین یه آن ترسیدم.

بی اختیار رفتم سمتش که کمکش کنم. تو خیابونم کسی نبود. تک و توک یه تاکسی از اونجا رد میشد. خیلی بد سرفه می کرد. رنگشم خیلی سفید بود. حسابی ترسیده بودم. گفتم نکنه بمیره خونش بیوفته گردنم. دوییدم و یه تاکسی گرفتم. کمکش کردم سوار شه و بردمش نزدیکترین بیمارستان. بستریش کردم و گوشیش و گرفتم و به اولین شماره زنگ زدم تا گفتم مریضه خودشون و رسوندن. تا اونا بیان بالا سرش ایستادم. حالش واقعا” بد بود. باید استراحت می کرد اما با سماجت سعی داشت چشماش و باز نگه داره. یه لحظه هم نگاهش و ازم نمی گرفت. کلافه شده بودم. دعا دعا می کردم که زودتر آشناهاش بیان.

داشت معذبم می کرد. کاراش برام عجیب بود اما یه جورایی غلغلکم می داد. ده دقیقه بعد یه آقایی اومد که تا آرشام و دید تا کمر خم شد و مدام می گفت : آقا چرا از بیمارستان رفتید. حالتون به این بدی بود چرا فرار کردین؟ با بدجنسی به این فکر کردم که حتما” از آمپول و سرم می ترسیده که فرار کرده. نمی خواستم قبول کنم به خاطر دیدن من این کارو کرده باشه. خلاصه آرشام و سپردم دست اون یارو که بعدن فهمیدم رانندشون بوده وخودم با آژانس رفتم خونه کلی چاخان کردم که حال دوستم بد شد و اینا واسه همین دیر اومدم. از اون ماجرا دو روز گذشت و خبری از آرشام نشد. راستش نگرانش بودم. به دیدن هر روزه و بی کلامش عادت کرده بودم. بعد دو روز دوباره سر ساعت تو جای همیشگیش بود. رو به راهه رو به راه نبود اما سر پا بود. با دیدنش بی اختیار یه لبخند زدم. خیالم راحت شده بود که سالمه.

انگار مریضیش باعث نزدیکیمون شده بود.خلاصه بعد ۷ ماه تلاش تونست راضیم کنه که باهاش حرف بزنم. صبح ها میومد دنبالم و بعد تموم شدن مدرسه می رسوندم خونه. مثل دوتا دوست معمولی بودیم حرفای عاشقانه اش تو کتم نمی رفت بیشتر بگو بخند داشتیم با هم. کلی هم ضایش می کردم. سه ماه از دوستیمون می گذشت بهش عادت کرده بودم. وابسته اش شده بودم. یه جورایی همش تو شخصیتش کنکاش می کردم ببینم نکنه اخلاقش مثل بابام باشه. اما نبود. خیلی خوب و مهربون بود. هر چی من ضایش می کردم لبخند از رو لبش نمیوفتاد. نمی خواستم به خودم اعتراف کنم که برام مهم شده که اگه نبینمش براش بی قرار میشم. که حتی ممکنه دوسش داشته باشم. ازم ۷ سال بزرگتر بود و من خوشحال از اینکه با یه بچه دوست نشدم. لااقل یکم شعورش بالاتر بود. غیر بابام اولین مردی بود که می دیدمش و اونقدر جلوم خوب بود که…. که آخر تاثیر خودش و گذاشت و تونست قلبمو یه تکونی بده. امتحانای مدرسه شروع شده بود.

مثل چی داشتم درس می خوندم. حتی تو ماشینم کتاب دستم بود. آرشام کماکان هر روز منو به مدرسه و از مدرسه به خونه می رسوند. امتحان سوم چهارمم بود. فکر کنم ریاضی بود. صبح هر چی منتظر موندم آرشام نیومد منم بی خیالش شدم و خودم رفتم مدرسه. بعد امتحانم هر چی منتظرش شدم نیومد. دوسه روزی ازش بی خبر بودم. هر چی هم بهش زنگ می زدم پیداش نمی کردم. نگرانش شده بودم. نکنه براش اتفاقی افتاده باشه. تا آخر امتحانا خبری از آرشام نشد. منم با نگرانی امتحانها رو یکی یکی می گذروندم. داشتم از بی خبری و نگرانی دیوونه می شدم. امتحان آخریمون ادبیات بود. تو حیاط مدرسه نشسته بودم و داشتم تند تند آرایه ها رو می خوندم که با شنیدن یه اسم گوشام تیز شد.

سه تا دختر کنارم نشسته بودن و داشتن با هم حرف می زدن. انگاری بحث سر دوست پسر یکیشون بود. اسم دوست پسرش بود که نظرمو جلب کرده بود. آخه اسمش آرشام بود. دوستش گفت: وای مهلا من عاشق ماشینش بودم. مهلا: منم همین طور ولی خودشم خوب جیگری بود. خیلی ناز و باکلاس بود. دختر سومیه: اما شنیدم با نگینم دوست بوده. مهلا بی تفاوت گفت: می دونم بابا با مژده از کلاس دوم ریاضی و پریسا از کلاس دوم تجربیو ساحل که سال سومه و خلاصه خیلی های دیگه دوست بوده. اما خوب هیچ کدوم از دخترا براشون مهم نبود که آرشام با بقیه هم دوسته. من خودم همین که تونستم با آرشام دوست بشم کلی به خودم افتخار میکنم. دوستش: بس که خری این که افتخار نداره فقط کافیه مونث باشی که بتونی با این پسره دوست بشی. مهلا: ایناش مهم نیست مهم اینه که باهاش می تونستم پوز همه دوست پسرامو به خاک بمالم. سرم سوت کشید. شاید اشتباه می کردم. شاید این آرشامی که اینا ازش تعریف می کردن اون آرشامی نباشه که من می شناسم. آرشام من خیلی با اینی که اینا میگن فرق داشت.

باورم نمیشد. به سمتشون خم شدم و گفتم: ببخشید من اتفاقی صحبتهاتون و شنیدم. میشه بدونم ماشین این آرشام چیه؟ مهلا: آره ماشینش… چیه تو هم میشناسیش؟ دختر: کیه که این آرشام … چی بود فامیلیش؟؟؟ محتشم؟؟؟؟ کیه که نشناستش شهره شهر شده دیگه. یه بار فقظ تو بیمارستان فامیلیش و شنیده بودم. حافظه ام برای اسم و فامیل و شماره تلفن کند بود.هر چند اون موقع اصلا” توجهی به فامیلی که دختر می گفت نداشتم. گیج پرسیدم: الان می دونید کجاست؟ مهلا با تعجب بهم نگاه کرد وگفت: مگه خبر نداری؟ یه هفته است که با خانوادش همه برگشتن آمریکا. به خاطر یه پروژه کل خانواده یه دو سالی اومده بودن اینجا زندگی می کردن. پرژه اشون که تموم شد همه شون برگشتن آمریکا. دیگه حرفاشون و نمی شنیدم. دنیا دور سرم می چرخید. این آشغالی که اینا ازش تعریف می کردن همون آدمی بود که من فکر می کردم با همه هم جنساش فرق میکنه. همونی که فکر می کردم تافته جدا بافته است.

همونیه که فکر می کردم اومده تا بهم ثابت کنه اگه بابم قهرمانم بد شد دلیل نمیشه که همه مردا بد باشن که هستن آدمهای خوب و عاشق و مهربون. از خودم متنفر شدم . از اینکه چه راحت به یه دروغگوی متقلب اعتماد کردم و راحت وارد قلب و زندگیم کرده بودمش. اونقدر حالم بد بود که سرگیجه گرفته بودم. اما به هر جون کندنی بود رفتم سر جلسه امتحان نمی خواستم به خاطر یه آدم بی ارزش زندگی و درس و آیندمو خراب کنم. سعی کردم با تمرکز به همه سوالا جواب بدم. به این آشغال بعدنم می تونستم فکر کنم. الان کار مهمتری داشتم. با تمرکز امتحانم و دادم و از جلسه اومدم بیرون. آخرین روز سال تحصیلی بود. دیگه مدرسه ها تموم شده بود. آرشامم تموم شده بود. وسایلمو جمع کردم و آروم آروم از در مدرسه اومدم بیرون. یاد آرشام افتادم. بغضم گرفت. گلوم از شدت بغض درد می کرد.

نمی خواستم گریه کنم. معنی نداشت که به خاطر اون آدم ابله گریه کنم. انگار آسمونم حال من و داشت. ابراش سیاه شد. صدای رعد اومد. گوشامو گرفتم. یاد بابام… یاد دعواش با مامانم… یاد آرشام… یاد حرفاش… دوست دارم گفتناش… آناهید … تو آناهید منی… فقط من…. منم آرشام توام… نمی زارم کسی تو رو ازم بگیره…. بارون بارید. قطره هاش صورتمو خیس کرد. بی اختیار اشکم در اومد. اشکام با قطرات بارون قاطی شد و تو بارون گم شد. خدایا ممنونم به خاطر بارون رحمتی که فرستادی. حالا می تونستم بی صدا اشک بریزم بدون اینکه کسی بفهمه چه حال بدی دارم. اشک ریختم. زیر بارون راه رفتم و اشک ریختم. آسمون تپید. رعد و برق زد. تا اون روز از رعد و برق بدم میومد. اما از اون روز به بعد ازش می ترسیدم. یاد روزای بد یاد دعوا وحشت و خیانت می افتادم. خودت که دیدی. شمال نزدیک ویلا چه حالی شدم. اینم هدیه ای بود که آرشام بهم داد. اون روز از آرشام متنفر شدم. از مردا متنفر شدم از عشق از دوست داشتن بدم اومد.

اون از بابام قهرمانم اینم از کسی که دم از عشق می زد. هر دوشون یه جور بودن. دیگه نتونستم و نخواستم به کسی اعتماد کنم. نمی گم با پسرا مشکل دارم نه. تا وقتی که فکشون بسته باشه و زر زیادی در مورد عشق و عاشقی نزنن مشکلی باهاشون ندارم. از ازدواجم بدم میاد چون به نظرم اینجا تو ایران ازدواج برای یه دختر مثل اسیری و بردگیه. چیزی جز بدبختی نداره. هیچ وقت فکر نمی کردم که یه روزی دوباره این آدم و ببینم. اونم اینجا تو تهران و خونه خانم احتشام. فامیلی آرشام که یادم نبود. اون که اصلا” ایران نبود. من آرشام و فقط تو شهر خودمون دیده بودم حتی فکرشم نمی کردم که تو تهران فامیل داشته باشه. یادمه گفته بود همه فامیلهام آمریکان. یه نفس عمیق کشیدم و به شروین که تا اون لحظه آروم به حرفام گوش می کرد نگاه کردم. من: خوب حالا تو تقریبا” همه رازهای زندگی من و می دونی. هنوزم حاضری بهم کمک کنی تا از شر این آرشام نکبت خلاص شم؟ شروین دست به سینه نگام کرد.

شروین: من یا کاریو شروع نمیکنم یا اگه شروع کردم تا آخرش ادامه میدم. کمکت می کنم. نگران نباش. با قدر دانی نگاش کردم: خیلی ممنون واقعا” دوست خوبی هستی. شروین یه لبخند نیم بند زد و گفت: آرشام به ژیلا در. شایدم لازم شد تو شر یکی و از سرم کم کنی. با لبخند دستامو بهم کوبیدم وگفتم: ایول من که خوراکم گیسو گیس کشیه. ای نفس کش…. بزنم کیو ناکار کنم؟ بدخواه مدخواه داری بگو بیاد جلو. شروین یه لبخندی زد و در حالی که روشو برمی گردوند تا بره بیرون گفت: دیوونه. یهو برگشت سمتم و با اخم گفت: خوشم نمیاد کسی غیر من اذیتت کنه. فقط من باید حرصت بدم. پسره ی خل.

حق انحصاری حرص دادن من و می خواست. برگشت که بره بیرون که صداش کردم. من: آهای شروین…. شروین برگشت سمتم. تهدید آمیز انگشت اشاره امو سمتش گرفتم و گفتم: فقط کافیه یک کلمه، فقط یک کلمه از حرفام به گوش کسی برسه اونوقت بهتره بری برا خودت تو بهشت زهرا قبر بخری چون لازمت میشه. با لبخند یه سری تکون داد و رفت بیرون. وای که چقدر سبک شده بودم. درد و دل چه فازی میدادا. این شروینم گوش مفت داره جون میده واسه سنگ صبور بودن. دراز کشیدم وسریع خوابم برد.

فردا صبحش که نه فردا ظهرش از خواب بیدار شدم. رفتم یه دوش گرفتم و خوشحال و شاد از اینکه می تونم با کمک شروین آرشام پروو رو جز بدم رفتم پایین. رفتم تو سالن طراوت جون اونجا بود. رفتم پیشش و سراغ بقیه رو گرفتم. گفت چند نفرشون رفتن تو باغ و یکی دوتاشونم که تو اتاقاشونم. خوبه سر جم ۱۰ نفرم نبودیم و طراوت جون اینجوری آمار می داد. باید آمار دقیق دادنم بهش یاد می دادم. نشستم کنارشو چون تا اون روز نتونسته بودم از مسافرتم تعریف کنم شروع کردم به حرف زدن. رفتم عکسا رو هم آوردم و همه رو نشونش دادم. وای که چقدر هیجان زده شد برای آیدین و الناز. چقدر از کارامون خندید. چقدر از عکسا خوشش اومد. منم بهش گفتم دفعه دیگه دوتایی باید بریم شیراز. خانم هم خوشحال قبول کرد. داشتیم حرف می زدیم که یکی سلام کرد. اه مردشورشو ببرن که صبحم، ببخشید ظهرم ظهر نمیشه اگه قیافه نحس این آرشام و نمی دیدم. اومد و پرو پرو نشست کنار من و به عکسای تو دوربین نگاه کرد.

بی شخصیت بدون اجازه دست دراز کرد و دوربین و گرفت و گفت: آخ جون عکس بدین ببینم. بعدم خودش شروع کرد به دیدن عکسا. دلم می خواست همچین بزنم تو سرش که گردنش بشکنه. نره خر به این سن رسیده هنوز نمیدونه اجازه یعنی چی. حیف که ننه بزرگش داشت نگام می کرد و دست و بالم عاجز بود. ای کاش شروین اینجا بود تا حالش و می گرفت. اگه اینجا بود حتما” می تونست دوربین و از این الاغ بگیره. راستی گفتم شروین. این پسره کجاست. رو مبل یکم خودمو بالا کشیدم تا از شیشه باغ و ببینم . ببینم اونجاست یا نه. آرشام سرش تو دوربین بود ولی آروم گفت: دنبال عشقت می گردی؟ چه دوست دختری هستی که نمی دونی دوست پسرت کجاست؟ بی توجه به آرشام رو به خانم پرسیدم. من: طراوت جون شروین اینا کجان؟ طراوت جون یه لبخند زد و یه ابروش رفت بالا و یه جورایی با طعنه گفت: شروین دو ساعت پیش مهام اومد دنبالش و رفتن بیرون. ایناشم تو باغن. اه طراوت جونم چه زرنگ شده من و دست می ندازه.

نیشم و باز کردم که لبخندش عمیق تر شد. آرشام آروم: آخی عشقت رفته دختر بازی؟ بی توجه بهش از جام بلند شدم که برم دوتا چایی بیارم. هوس کرده بودم.آرشامم پشت من بلند شد و اومد دنبالم. ای که این پسر چقدر کنه بود. اه از اولشم همین جوری بود. اون از اون ۶-۷ ماهی که دنبال من آویزون بود اینم از الان. آرشام واسه خودش یه چیزایی بلقور می کرد که من اصلا توجهی بهش نمی کردم و نمی دونستم چی داره میگه. از سالن اومدیم بیرون که دیدم شروین و بعدشم مهام از در عمارت وارد شدن. آخی مهام. نازی پسر خوب دلم تنگ شده بود براش. جای درسا خالی. اصولا” من دلتنگ همه آدمای خوب دوروبرم میشم. با لبخند و ذوق رفتم جلو سلام کردم. من: سلام چه طوری مهام خوبی؟ مهام: سلام مرسی تو خوبی؟ با لبخند: چه خبر؟ از این ورا. مهام صداش و پایین آورد و دم گوشم گفت: از دست درسا.

تا فهمیده فامیلای شروین اومدن ایران پدر منو در آورده که بیام اینجا آمار دقیق بگیرم ببرم براش. بلند خندیدم. من: ای بمیری دختر یعنی این آمارایی که هر روز از من میگیره کمه براش؟ مهام مظلوم شونه اشو بالا انداخت. مهام: ببین ترو خدا منم کرده جاسوس. داشتم بلند می خندیدم که چشمم افتاد به آرشام که عصبانی با اخم نگام میکنه. برو گمشو بوزینه واسه من اخم میکنی؟ برگشتم به شروین نگاه کردم که خونسرد و بی تفاوت به من و مهام نگاه می کرد. یه لحظه شک کردم. یعنی جدی شروین کمکم میکنه پسر عموش و سوسک کنم؟ خوب خودش پیشنهاد داد من که ازش نخواستم. نکنه جا بزنه. خوب جا بزنه یه فکر دیگه واسه آرشام میکنم. عمرا” خودمو محتاج مرد جماعت کنم. چهار تایی رفتیم تو سالن. منم بی خیال چایی شدم چون دیدم مهری خانم داره میز ناهارو میچینه. ناهار آوردن و بچه ها رو صدا کردن.

*****

در کل نوه های خانم احتشام بچه های خوبی بودن. البته به جز آرشام که من چشم نداشتم ببینمش و آتوسا که اون چشم نداشت من و ببینه. همچین نگام می کرد که می ترسیدم. انگار می خواست خفه ام کنه. این نگاهشم وقتایی شدت می گرفت که شروین بر حسب اتفاق میومد نزدیک من یا به خاطر نبود جا میومد و رو صندلی نزدیک من مینشست. این دختره هم یه چیزیش می شدا. حالا شروین یه حرفی زد این چرا جو زده شده بود. ما گفتیم آرشام باور کنه اما انگاری همه باور کرده بودن. برام عجیب بود چون من و شروین شاید به زور دوتا کلمه با هم حرف می زدیم. یه وقتایی هم از دست هم حرص می خوردیم و یا من با چشم براش جفتک می پروندم یا اون با نگاه بهم مشت می زد.

حالا خوبه شروین به آتوسا هم محل نمی زاشت دختره همش رو دسته مبل شروین نشسته بود همچین خودش و خم می کرد که بره تو بغلش. جای درسا خالی بود که دوتا راه کار توپ برای مخ زنی به این دختر یاد بده. همه دور هم تو سالن نشسته بودیم و بچه ها با هم حرف می زدن. یهو مهیار بلند گفت: بابا این چه وضعشه ما اومدیم ایران اما همه اش تو خونه نشستیم. یه بیرونی یه گشتی یه سفری جایی. حالا داشت دروغ می گفتا. تو این چند روزی که من خونه بودم شاید به زور دو شبش تو خونه بند بودن. از سر شب شال و کلاه می کردن می رفتن دوردور تو شهر. منم هر بار به یه بهانه جیم می شدم و میموندم تو خونه.

چه معنی داشت. من پرستار طراوت جون بودم پرستار نوه هاش که نبودم. ملیسا: آره به خدا پوسیدیم اینجا. من میگم چه طوره بریم مسافرت. به خدا چند وقت دیگه که برگردیم خونه دلمون واسه این روزایی که بی خودی تو خونه هدر دادیم می سوزه. چقدرم اینا تو خونه بودن که بخوان وقتشون و هدر بدن. ماکان: مسافرت ایده خوبیه من باهاش موافقم. اما کجا بریم؟ ملیسا: بریم ایران گردی؟ اصفهان شیراز. یا بریم زیارت مشهد چه طوره؟ فرناز: میگم بریم کیش. دوست دارم اونجا رو ببینم. مهیار: وای نه من حوصله گرما و خفگی و ندارم. حوصله درس تاریخ و اینا رو هم ندارم. می خوام برم یه جایی حال کنم . خوب می خواستی حال کنی همون کشوری که بودی میموندی دیگه اینجا اومدی چی کار؟ اینجا ایرانه این مدلی حال می کنن. فرناز اخمی کرد و با غرغر گفت: من دلم می خواست برم گیش، دلم شنا می خواست. دریا می خواست.

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

همچنین می تونید نظر خودتون رو راجع به این رمان برامون بنویسید

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *