خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت چهل و پنجم

رمان باورم کن-قسمت چهل و پنجم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

 رمان باورم کن – قسمت چهل و پنجم

داشتم فکر می کردم. قبل اینکه بابام بیاد و اون بلوا رو راه بندازه قرار بود دو هفته برم مرخصی اما حالا…. دلم استراحت و گردش می خواست. می خواستم یه مدت از اینجا دور باشم تا ذهنم آروم بگیره. دوست دارم برم مسافرت. کجا خوبه؟ یه جای تاریخی. یه جایی که تا حالا خوب نگشته باشم. آهان یادم اومد. اما خوب تنهایی که نمیشه. بچه ها. باید با دخترا هماهنگ کنم. یه سفر دخترونه. وای عالیه. سریع رفتم سراغ گوشیم. یه زنگ اول به درسا زدم. پایه ترین آدم درسا بود. بعد کلی حرف و خبر روز و هفته بهش گفتم جریان چیه. ذوق زده قبل کرد گفت : به مامان اینا می گم خبرت میکنم. فقط واسه کی می خوایم بریم؟ گفتم: یه هفته می ریم و بر می گردیم.

تلفنم که با درسا تموم شد زنگ زدم الناز و مهسا و مریم. همه قبول کردن جز مریم که دلش نمیومد سینا جون و تنها بذاره. اه حالا همچین میگفت سینا جون انگار پسره تحفه است. دلم می خواست مریم هم بیاد اما خوب نمیشد زیاد اصرار کنم. آخرم برای اینکه دلش بسوزه گفتم: باشه نیا بعدا” عکسا رو نشونت می دم حسرت بخوری. خوب با بچه ها هماهنگ کرده بودم باید می رفتم با طراوت جونم هماهنگ می کردم. تا بهش گفتم قبول کرد. یه جورایی فکر می کرد بعد اون اتفاق که یه هفته قبل افتاده بود دچار افسردگی شدم و برای عوض شدن حال روحیم باید حتما” به این سفر برم. کلی ذوق داشتم برای سفر. می خواستم برم شیراز.

چند باری رفته بودم اما هیچ وقت درست و حسابی نگشته بودم این شهرو. با بچه ها هماهنگ کردیم همه بیان تهران که از اینجا همه با هم حرکت کنیم تا تو راهم با هم باشیم. روز موعود شروین من و تا ترمینال رسوند. البته به همراه مهام. آخه بچه دلش واسه درسای زلزله تنگ شده بود و می خواست بیاد یه نظرم شده درسا رو تو ترمینال ببینه. به ترمینال که رسیدیم مهسا با ستوده منتطر بودن. پریدم سریع بغلش کردم و کلی جیغ و بعدم بی توجه به پسرا نشستیم کلی با هم حرف زدیم. اولین کسی که از راه رسید درسا بود. مهام تا چشمش به درسا خورد نیشش تا بنا گوش باز شد و ذوق مرگ شد. یه نیم ساعت بعدم الناز رسید.

رفتیم و واسه یه ربع بعد ماشین گرفتیم. انقده ذوق داشتم که حد نداشت. تا حالا دخترونه نرفته بودم مسافرت. بابا اعتقاد داشتن آدم با خانواده میره همه شهرارو می گرده و خوش می گذرونه اما معمولا مسافرتامون زهر مار میشد . چرا؟ چون بابا از رانندگی خسته میشد و یکی یکی به همه گیر می داد و یک سخنرانی دو ساعته کوبنده رو شروع می کرد. خلاصه اینکه حسابی حالمون و می گرفت. با پسرا خداحافظی کردیم و سوار شدیم. الناز اولش کلی غر زد که وای با اتوبوس یه روز تو راهیم و پدرمون در میاد و از این چیزا. اما وقتی که سوار شدیم دیدیم از این اتوبوس VIPهاست که صندلی های بزرگ و زیر پایی و بالشت و از این چیزا دارن. الناز نشسته بود و با ذوق به اتوبوس نگاه می کرد. مثل این ندید بدیدای مسافرت نرفته هیجان داشتیم. ماشین که راه افتاد الناز خودش و کشید جلو.

الناز و مهسا با هم و من و درسا با هم نشسته بودیم. الناز اینا دقیقا” صندلیهای پشتی ما بودن. الناز: این دیگه چیه؟!! مامانم همش غصه اتوبوس و می خورد حالا زنگ می زنم میگم اتوبوس نگو بگو هواپیما. همه چی داره. مرده بودیم از خنده. از اونجایی که اتوبوس هم برام مثل تختخوابم بود یکسره خوابیدم و پنج صبح که اتوبوس نگهداشت بیدار شدم. درسا اونقدر از دستم کفری بود که تا یک ساعت باهام حرف نمی زد. قرار بود بریم خونه خاله الناز. ماهام پرو پرو قبول کرده بودیم.

چون ساعت ۵ نمیشد بریم خونه ملت رفتیم امامزاده آستونه یه زیارتی کردیم و منتظر که ساعت ۶ بشه . ساعت ۶ زنگ زدیم به دختر خاله الناز که بیاد دنبالمون و ماها رو ببره خونه. رفتیم خونه خاله الناز و بعد سلام و علیک و خوش و بش رفتیم تواتاقی که برای ما ۴ تا آماده کرده بودن. رفتیم تو اتاق و ولو شدیم اونقدر خسته بودیم که نفهمیدیم چه جوری خوابیدیم. ساعت ۱۰ درسا به زور همه مون و بلند کرد که بشینیم برنامه بریزیم که بتونیم این چند روزه همه جا روببینیم. خلاصه چون ۴ روز بیشتر اونجا نمیموندیم برنامه چیدیم و از نزدیکترین محل شروع کردیم به دیدن. اول رفتیم سعدیه سکه انداختیم تو حوض آرزو و کلی آرزو کردیم.

رفتم کنار درسا و گفتم: آرزوت چیه؟ نه نه نمی خواد بگی خودم می دونم مهام زودتر یه حرکتی بکنه و بیاد خواستگاری. مهسا هم حتما” آرزوش اینه زودتر جشن عروسی بگیره النازم لابد آرزوش یه شوهر خوبه اونم هر چه زودتر. درسا یه چشم غره بهم رفت و گفت: خوب دختر معمولا آرزوش اینه که یکی خر شه بیاد بگیرتش. من اگه مهامم نخواد خر بشه همچین می زنمش که مجبور بشه بیاد من و بگیره. مهسا هم که ستوده خر خدایی هست. الناز باید خوب و دقیق آرزو کنه تا یه چیز خوب گیرش بیاد. تو یکی که باید جای یه سکه سه چهارتا سکه بندازی تو حوض شاید خدا یه فرجی بکنه و یه احمقی گیرت بیاد که بازم شک دارم.

من: خفه بابا بیا بریم ببینیم الناز چی کار میکنه. رفتیم کنار الناز که سکه رو تو مشتش فشار می داد و چشماش و بسته بود و زیر لب دعا می کرد. درسا: ببین این چقدر معیاراش زیاده که فقط دو ساعت باید مشخصات بده تا خدا بتونه سرچ کنه. یه چشمکی به درسا زدم و آروم دم گوش الناز گفتم: خیلی دعا داری؟ الناز: آره. من: آرزوهات زیاده؟ الناز: آره. من: می خوای برآورده بشه؟ الناز که تا اون موقع با چشمای بسته داشت جوابمو می داد یهو یه چشمش و باز کرد و مشکوک گفت: آره چه طور؟ من: خوب پس این ورد خوندن و بذار کنار بیا نگاه کن ببین چه جوری باید پرت کنی سکه تو تا آرزوت برآورده بشه.

الناز جفت چشماش و باز کرد و رو به من ایستاد و گفت: چه طور؟ یه ژستی گرفتم و گفتم: ببین اول باید تمرکز کنی. بعدم باید سکه ات و یه دور با سرعت بچرخونی مثل آتیش گردون. نگاه کن. وایسادم کنار حوض و سکه امو با دست راست گرفتم و با تمرکز دستمو از بازو مثل پره هلی کوپتر سه دور تند چرخوندم و نرم ولش کردم که صاف رفت وسط حوض. برگشتم به الناز نگاه کردم که دیدم با دقت داره به کارام نگاه میکنه. من: فقط حواست باشه سر سه دور باید حتما” سکه رو ول کنیا.

الناز یه نگاه مشکوک بهم کرد و گفت: داری مسخره میکنی؟ من خیلی جدی گفتم: نه به خدا مگه ندیدی من سکه خودمو انداختم. ببین درسا هم می ندازه. یه اشاره به درسا کردم که درسا هم سریع گرفت و رفت کنار حوض و همون حرکات من و انجام داد و سکه اش و پرت کرد تو حوض. مهسا که دید درسا هم سکه اش و انداخت انگار خیالش راحت شد که شوخی نمی کنیم. اونم اومد کنار حوض و چشماش و بست و یه چیزی زیر لبی گفت و بعد شروع کرد به چرخوندن دستش همراه سکه. منم کنارش ایستاده بودم و هی می گفتم: سر سه دور ولش کن، یادت نره ها سه دور. الناز بیچاره هم که هل شده بود نمی دونم کی سکه رو ول کرد. حالا ماها همه نگاهمون به حوض بود ببینیم سکه کجا میوفته که دیدیم سکه حوض و رد کرده صاف رفت اون سمت حوض و محکم خورد تو سر پسری که اون سمت حوض وایساده بود و با یه مردی حرف میزد. سکه همچین محکم خورد که من گفتم سر پسره شکست.

پسر یه آخی گفت و سرش و گرفت و اول به پایین و سکه و بعدم به ماها که از ترس و تعجب جلوی دهنمون وگرفته بودیم که جیغ نکشیم نگاه کرد. من و درسا تا دیدیم پسره داره به ما نگاه میکنه سریع رومونو کردیم اون طرف که مثلا ما تو رو ندیدیم و کار ما نبوده اما این الناز بدبخت اونقدر شکه و شرمگین بود که همون جور مات و بهت زده داشت پسره رو نگاه می کرد. پسره دلا شد و سکه رو برداشت و یه چیزی به مرد کناریش گفت و حوض و دور زد و اومد کنار الناز وایساد. آروم به درسا گفتم: آخ آخ الان پسره الناز و پرت میکنه تو حوض. درسا: نه الان میزنه تو سرش. من: نه بابا انقدر بی شعور به نظر نمیاد شاید داد و بیداد کنه.

پسره اومد جلوی الناز و یه نگاه به سکه کرد و یه نگاه به الناز که دست به دهن با ترس نگاش می کرد و گفت: این سکه شماست؟ الناز بدبختم که هلللللللللل سریع گفت: ببخشید به خدا نمی خواستم بزنم بهتون از دستم پرت شد شرمنده ام. پسره که از ترس الناز خنده اش گرفته بود با یه لبخند قشنگ گفت: این چه حرفیه. افتخاری بوده که سکه شما به سر من خورد. من و درسا دهنمون سه متر باز مونده بود. پسره انگار بدشم نیومده بود. الناز بدبخت تا این و شنید همچین سرخ شد که نگو. پسره یه نگاهی به سکه الناز کرد و گفت: می تونم این سکه رو نگه دارم؟ الناز با خجالت و تعجب گفت: سکه رو؟ پسره دوباره یه لبخند زد و گفت: این سکه برای من با ارزشه چون باعث شد شما رو ببینم و باهاتون آشنا بشم.

انگار قسمت بود که من امروز یکسری از همکارامون و که مهمون شهرمون بودن و بیارم اینجا و این جوری با یه سکه با شما آشنا بشم. الناز دوباره قرمز شد. پسره از تو جیبش یه سکه دیگه در آورد و گرفت سمت الناز و گفت: بفرمایید این سکه هم جای سکه ای که ازتون گرفتم.می تونید بندازید تو حوض. الناز آروم دستش و جلو برد و سکه رو گرفت. پسر: من آیدین هستم.

آیدین محق. از آشنایی باهاتون خوشحالم. النازم با خجالت گفت: من هم الناز فروتن هستم. منم خوشبختم. پسر یه اشاره ای به سکه تو دست الناز کرد و گفت: نمی خواین بندازین تو حوض؟ النازم یه نگاه به سکه ای که آیدین بهش داده بود کرد و سرشو انداخت پایین و گفت: نه. بعدم آروم سکه رو گذاشت تو جیبش. با این کار الناز یه خنده قشنگ اومد تو صورت آیدین. من و درسا مثل فضولا با دهن باز داشتیم به این دوتا نگاه می کردیم که چه قشنگ به هم خط می دن. پس این النازم یه چیزایی بلد بود و رو نمی کرد.

خاک بر سر خنگشون فقط من بودم ظاهرا”. سریع تو جیبامو گشتم. کیفمو باز کردم و توش و نگاه کردم. درسا: چته کک افتاده تو تنت؟ برگشتم سمت درسا و تند گفتم: درسا سکه داری؟ درسا با تعجب: سکه می خوای چی کار تو که سکه انداختی. من: نه اون قبول نیست. انگاری حوضه کارش درسته ببین الناز سکه ننداخته مراد گرفت حالا من مراد نمی خوام یه اصغرشم بیاد راضیم. – خانم سکه می خواین؟ من سکه اضافه دارم. برگشتم سمت صدا. یه پسری بود که قدش یکم از من کوتاه تر بود چاق با صورت تیره. چشمام گرد شد. برگشتم سمت درسا که از خنده ریسه رفته بود. روبه پسره با حرص گفتم: نخیر. دست درسا رو کشیدم و با خودم بردم.

عصبی گفتم: تروخدا ببین شانس مارو. خدایا این چی بود فرستادی؟ واسه الناز از فرشته هات فرستادی سر من که شد رفتی اون دربونات و پیدا کردی؟ مرگ درسا نخند می زنمتا. رسیدیم پیش مهسا. داشت با ستوده حرف می زد. ماها رو که دید تلفنش و قطع کرد. مهسا: چیه چی شده؟ الناز کو؟ درسا چته؟ تو چرا انقده اخمی آنید؟ یه اشاره به الناز کردنم و گفتم: الناز داره گره بختش و باز میکنه. درسا هم مرض داره. منم چون بدبختم ناراحتم. درسا به زور جلوی خنده اش و گرفت و برا مهسا تعریف کرد چی شده. خلاصه بعد یک ساعت و کلی عکس گرفتن از سعدیه اومدیم بیرون. ناگفته نماند که تا آخرین لحظه حضور در سعدیه آیدین همراه الناز راه میومد. ماهام گفتیم پسره زیادی بهش خوش می گذره هی دوربین و دادیم بهش که ازمون هی هی عکسای ۴ نفره بگیره. دیگه آخرش یه پا عکاس باشی شده بود.

****

از اونجا رفتیم باغ دلگشا چون نزدیک بود. بیشتر از اینکه باغ و ببینیم داشتیم عکس می گرفتیم. خیلی حال داد کلی ژستای مختلف و مدلای مختلف. بعدشم رفتیم یه جا ناهار خوردیم. البته ناهار که چه عرض کنم ساعت ۴ بود دیگه. بعد اونم رفتیم حافظیه و از اونجایی که هیچ کدوم یادمون نبود، یه کتاب حافظ با خودمون نبردیم که یه فال بگیریم. حوض سعدیه که اون جوری حاجت داده بود شاید حافظ دلش می سوخت و یه چیز خوب گیرمن بدبخت میومد. بازم عکس و چشم چرونی. آخه کلی مسافر اومده بود و کلی پسرای خوشتیپ. من و درسا هم مثل هیزا چشم ازشون بر نمی داشتیم. یه چند باریم رفتیم به یکی دوتا از خوباشون گفتیم بیان ازمون عکس بگیرن. دیگه شب شده بود. رفتیم یه آب میوه ای خوردیم و خاله الناز زنگ زد که فلان فامیلشون دعوتشون کرده شام.

یعنی در واقع وقتی فهمیده الناز با دوستاش اومده شیراز زنگ زده ماها رو دعوت کرده خونه اشون. بس که این خاله و فامیلا مهمون نواز بودن ماها شرمنده شدیم. هر چی گفتیم نه زشته ما بیرون غذا می خوریم گوش نکرد و گفت غذا پختن و ناراحت میشن. خلاصه با کلی اصرار ماهام ماشین گرفتیم و رفتیم خونه برادر شوهر خاله الناز. چه فامیل نزدیکی هم بودن. ماهام چقده می شناختیمشون. رفتیم اونجا و پرو پرو سلام و علیک و مثل خانمها نشستیم این بیچاره هام هی ازمون پذیرایی کردن. اولش که وارد شدیم به الناز گفتم: الناز اینا چند تا بچه دارن؟ چند نفری زندگی میکنن؟ چرا انقدر زیادن؟ آخه سه چهار تا خانم و سه چهارتا هم آقای بزرگ همراه دو سه تا دختر جون و سه چهارتا پسر جون و چند تا بچه اونجا بودن. درسا: اینا همه مال این خونه ان؟ الناز آروم: هیس میشنون.

نه اینا خودشون غیر ماها مهمون دارن. زشته ترو خدا آبرو ریزی نکنید. انقده که ما دیر اومده بودیم دیگه سر شام رسیده بودیم. ساعت نزدیک ۹ شب بود. یکی از دخترا که انگاری برادرزاده شوهر خاله الناز بود اومد به مامانش گفت: مامان شام و بیارم؟ مامانش: نه صبر کن یه ۱۰ دقیقه دیگه بچه ها هنوز نرسیدن. ماهام مونده بودیم که مگه غیر ما بچه های دیگه ای هم هستن که بیان؟ ببین اینا دیگه چه بی ادبن که از ماهام دیر تر می خوان بیان. خلاصه یه ۷-۸ دقیقه بعد زنگ در و زدن و بعد یه دقیقه صدای سلام علیک اومد و ماهام که داشتیم از خودمون پذیرایی می کردیم. با صدای سلام برای احترام پاشدیم ایستادیم که با این بچه ها یه چاق سلامتی بکنیم. درسا آروم گفت: این بچه ها دو سالشونه؟ چرا از در اومدن تا تو سالن انقده طول میکشه براشون. چرا انقده آروم قدم ور می دارن.

نه همون دو سالشونه که قدمهاشون کوچیکه دیگه. الناز: خوب باید با n نفر سلام علیک کنن خوب. ترو خدا آبرومو نبرید اینجا. چشممون به ورودی سالن بود که این بچه ها یکی یکی وارد شدن. با اومدن سومین نفر ماها دهنامون از تعجب باز موند. آروم دم گوش الناز گفتم: این که آیدینه. اینجا چی کار میکنه؟ الناز بدبخت که از ماهام بیشتر هنگیده بود هیچی نگفت. جالبیش این بود که آیدینم متعجب داشت بهمون نگاه می کرد. اما اون زودتر به خودش اومد و با یه لبخند خوشحال اومد جلو و سلام کرد. آیدین: سلام مشتاق دیدار خوشحالم دوباره می بینمتون. یکی از پسرا با آرنج زد به پهلوی آیدین و گفت: آیدین جان مگه شما خانمها رو دیده بودی قبلا”؟ آیدین با لبخند: بله افتخار آشنایی داشتم چه آشنایی شیرینی هم بود. بعد با همون لبخند دستی به سرش کشید. همون جایی که سکه الناز خورده بود بهش. الناز که لبو شده بود از خجالت.

پسر دومیه مشکوک گفت: آیدین قضیه چیه که دختر خاله من این جوری قرمز شده؟ آیدین: بی خیال بابا. پیدا بود که نمی خواد چیزی بگه. پسره: خیلی لوسی آیدین. حالا برو کنار بذار جلسه معارفه رسمی بشه. خوب خانمها من پدرامم پسر خاله الناز. این آیدین هم که می شناسیدش پسر عموی منه. این پسر خوب و آرومم که میبینید بردیاست اون یکی پسر عموم. خوب حالا الناز خانم دوستانتون و معرفی نمی کنید؟ الناز: البته. معرفی میکنم. درسا. مهسا و اینم آنید. بردیا یه نگاه یکم طولانی بهم کرد و منم تو دلم براش زبون در آوردم. دیگه دیره آقا باید لب حوض مثل آیدین پیدات میشد اون موقع جو گرفته بودتم الان دیگه جوش رفته. دیگه وبال نمی خوام.

خلاصه سفره رو گذاشتن و ماها نشستیم ۶ لوپی غذا خوردیم. خدایی خیلی خسته و گرسنه شده بودیم بس که راه رفته بودیم. ساعت نزدیک ۱۲ بود دیگه باید می رفتیم خونه خاله الناز. از اونجایی که ما دخترا با آژانس اومده بودیم الناز از دختر صاحب خونه خواست که براش زنگ بزنه آژانس که تا این و گفت آیدین دختر عموش و صدا کرد و گفت: صبا نمی خواد زنگ بزنی. شبه خوب نیست خانم ها با آژانس برن. من می برمشون. من: ایول غیرت. درسا: نه بابا غیرت چیه می خواد بیشتر با الناز باشه. دیداش و تو مهمونی زد حالا می خواد بره تو عمل. الناز: خفه خیلی بی ادبین. مهسا: هیس داره میاد سمت ما. همه مون ساکت شدیم. آیدین اومد وازمون اجازه خواست که ماها رو برسونه ماهام از خدا خواسته قبول کردیم. با صاحب خونه و مهمونا خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون.

تا آیدین در ماشین و با ریموت باز کرد من و مهسا و درسا چپیدیم رو صندلی پشتی و با نیش باز به الناز نگاه کردیم که یعنی حالا برو جلو بشین. النازم یه چشم غره اساسی به ما تابلوها رفت و اومد بره جلو بشینه که آیدین زودتر از اون در ماشیبن و براش باز کرد و الناز با یه شرمی لبخند زد که آیدینم خر کیف شد. خلاصه نشستیم تو ماشین و راه افتادیم. یه دو دقیقه گذشت ماها دیدیم کسی حرف نمی زنه. یه اشاره به درسا کردم که درسا هم سریع گرفت و دم گوش مهسا یه چیزی گفت که اونم با سر موافقت کرد. به سه دقیقه نرسید که من و درسا و مهسا سرمون یه وری شد و مثلا” خوابیدیم. من که کارم خواب توی ماشین بود. مهسا هم همچین مظلوم خوابیده بود که کسی شک نمی کرد. درسا هم که آخر فیلم بازی بود. یکم گذشت صدای آیدین و شنیدیم که میگفت: دوستاتون چه زود خوابشون برده.

چند لحظه بعد الناز گفت: آنید که عادتشه تا ماشین روشن میشه می خوابه مهسا و درسا هم به خاطر خستگی حتما” خوابشون برده خیلی راه رفتیم امروز. آیدین: اگه شمام خسته اید بخوابید من راه و بلدم. الناز: نه من خوابم نمیبره. آیدین با یه صدای آرومی: منم فکر نکنم امشب خوابم ببره. وای که اینا رمانتیک شدن. لای چشمام و باز کردم زیر زیرکی نگاه کردم. آیدن برگشته بود به الناز نگاه می کرد. النازم بچه باحیا سرشو انداخته بود پایین. آیدین: امروز بهترین روز زندگیم بود. دیدن شما….. من آدم پرویی نیستم اما نمی دونم چه جوریه که کنار شما شجاع می شم و می تونم حرف دلمو بزنم. خوب بزن دیگه چرا لفتش می دی الان میرسیم. مردیم از فضولی. آیدین: راستش من … من… از همون موقع که سکه شما خورد تو سرم یه حال عجیبی دارم. نمی دونم چم شده. خوب معلومه چته دیگه ضربه مغزی شدی. آیدین: می خوام بگم که … که من خیلی از شما خوشم اومده… یه جورایی انگاری خیلی وقته میشناسمتون. اینم که یه جورایی باهم فامیلیم عالیه. خیلی دلم می خواد بیشتر باهاتون آشناشم. منتظر به الناز نگاه کرد. ای بمیری که انقده چشم چرونی جلوتو نگاه کن پسر الان ماها رو جوون مرگ می کنی. تو این فکرا بودم که یهو ماشین یه تکونی خورد و ایستاد. ای مرگ بگیری که آخر، سر عشق و عاشقی شما تصادف کردیم.

آیدین: نمی خواید چیزی بگید؟ رسیدیم. معلوم نیست دیگه کی بتونم ببینمتون. خواهش میکنم من و منتظر و چشم به راه نذار. الناز…. ای کوفت والناز این جور که تو بدبخت و با ناز صدا کردی منم بودم سریع قبول می کردم تازه اشم می پریدم یه ماچ از لبت می کردم واسه محکم کاری. از گوشه چشم دیدم الناز برگشت و یه لبخند قشگ زد که دل آیدین و برد. آیدینم با ذوق گفت: ممنونم. خیلی ممنونم الناز. چه سریع هم پسر خاله میشه. البته پسر عموی پسر خاله. خلاصه ماهام که دیدیم دیگه قضیه اکی شده کم کم شروع کردیم به تکون خوردن که مثلا” داریم بیدار می شدیم. دیگه ترسیدیم کار به جاهای باریک و صحنه ماچ و بغل بکشه.

البته من و درسا پایه بودیم اما خوب این مهسا زیادی خاله خان باجی بود نمی ذاشت ما صحنه های ۱۸+ ببینیم. خلاصه مثلا” از خواب بیدار شدیم و بعد کلی تشکر تندی خودمون و پرت کردیم از ماشین بیرون و زنگ خونه رو زدیم و رفتیم تو حیاط و منتظر که الناز و آیدین درست و حسابی از هم خداحافظی کنن. تا الناز پاشو گذاشت تو خونه ماها پریدیم رو سرش که چی شد و زود بگو و …. النازم با یه لبخند و ذوق گفت: شمارمو گرفت. درسا: ایول این حوض سعدیه چه میکنه. من با حرص. یعنی همه جا پارتی بازی سر حوض سعدیه هم پارتی بازی؟ بعد با حرص پامو کوبیدم و رفتم تو خونه.

از فردا دوباره بازدید از مکان های دیدنی شروع شد. رفتیم خونه قوام. دقیقا” اسمش یادم نیست شاید نارنجستان قوام بود. از اونجایی که من خیلی خوش شانسم دربون اونجا از من بخت برگشته خوشش اومد. حالا یارو جای بابام بودا. وقتی بهش گفتم بیاد ازمون عکس بگیره با ذوق قبول کرد و اومد و تازه کلی تز تو مدلای عکسا داد. انگاری خط چشم و موهای فرم بالاخره یه کاری کرده بود اما چه کاری هرچه بابا و بابا بزرگ بود گیر می داد به من بدبخت. از اونجا رفتیم بازار وکیل و من برای طراوت جون یه انگشتر نقره خوشگل خریدم وبرا شروین یه دونه از این مجسمه های تخت جمشید. اونقدر گرممون شده بود و هلاک بودیم که رفتیم یه جا تو یه آب میوه فروشی نشستیم.

اونقدر تشنه امون بود که هر کدوم دو تا آب میوه سفارش دادیم. ساعت ۳ رسیدیم خونه و ناهار و استراحت و شبم رفتیم باغ جهان نما و آخر شبم چون دیر شده بود الناز زنگ زد آیدین اومد دنبالمونو ماها رو رسوند خونه و اصرار که اگه بخواین برین بگردین من میام میرسونمتون و اینا. بدبخت گلوش حسابی گیر الناز بود که می خواست از کارو زندگی بیفته ، ماهام که راننده و ماشین مفت گیر آورده بودیم زودی قبول کردیم. دوباره فرداش به صورت فشرده رفتیم باغ ارم که خیلی سبز و قشنگ بود.

دلم هوای خونه طراوت جون و کرده بود. دلم براش تنگ شده بود ولی از اونجایی که بهم چند بار تاکید کرده بود که تو این مسافرت ذهنم و آزاد کنم و اصلا به فکر اونا و خونه نباشم، نمی تونستم زنگ بزنم. دو روز دیگه برمی گشتیم تهران و می دیدمش. تو باغ سه تا پسره دنبالمون راه افتاده بودن و هر جا می رفتیم میومدن دنبالمون. یه وقتایی هم یه تیکه ای می نداختن. برگشتم به درسا گفتم: ترو خدا می بینی؟ اره و اوره و شمسی کوره افتادن دنبالمون. شانس که نیست.

درسا یه نگاهی به پسرا کرد و گفت: اما آنید شمسی کوره خوبه ها. برگشتم دیدیم همچین بدم نیست قد بلند و خوشتیپ بود وقتی هم که حرف می زد با اون لهجه بامزه شیرازی خیلی با حال میشد. اما من لج کرده بودم با سعدی ، چون لب حوض بهم حاجت نداده بود منم دور پسر شیرازیا رو خط کشیده بودم. شبم با آیدین رفتیم دروازه قرآن و سر مزار خواجوی کرمانی. بازم شام بیرون خوردیم و آیدین ماها رو رسوند خونه. رسما” خونه خاله الناز برامون شده بود خوابگاه. شب به شب میومدیم می خوابیدیم و صبح می رفتیم بیرون تا شب.

بازم صبح ۱۰ از خونه زدیم بیرون و رفتیم حمام وکیل که موزه هم بود. یه آقایی اونجا بود که ماها رو که دید اومد برامون توضیح داد که اونجا چه خبره و دارن چی کار میکنن آخه داشتن باز سازیش می کردن. ماهام مثل بچه های خوب به حرفای آقا گوش کردیم و تا یکی صداش کرد و رفت ماهام دوربین و در آوردیم و چیک و چیک از خودمون عکس گرفتیم. بعدم که رفتیم ارگ کریم خان و یه دوری هم اونجا زدیم و از اونجایی که فردا می خواستیم برگردیم، بازم دست به دامن آیدین شدیم که اومد و ماها رو برد تخت جمشید و از شانس ماها دو تا تور هم اومده بودن که تو یکیشون یه خانمی توضیح می داد و یکیشون یه آقایی ، که خدایی خیلی بهتر از خانمه توضیح می داد.

ماهام رفتیم قاطی توره شدیم و ردیف اول تو دهن آقا لیدره بودیم که تمام حرفا و توضیحات و کامل بشنویم. یارو هم که ماها به نظرش آشنا نبودیم هی به ما نگاه می کرد ماهام به روی خودمون نمیاوردیم. توضیحات که تموم شد و از محوطه اومدیم بیرون. هی بچه ها شیرم کردن که آنید برو ببین این یارو مال کدوم توره که دفعه بعد با اونا بیایم منم که خودمم از کار پسره خوشم اومده بود رفتم جلو و حرفای پسره که با یه مرده تموم شد گفتم: ببخشید ماها مسافریم . توضیحاتتون خیلی جالب بود و ما خیلی استفاده کردیم می خواستم بدونم شما از طرف توری چیزی هستین که اگه ما دفعه دیگه اومدیم بتونیم به طور کامل از اطلاعاتتون استفاده کنیم؟ پسره یه نگاهی بهم کرد و گوشه لبشم یکم کج شد و گفت: من لیدر نیستم من استاد دانشگاهم امروزم به خاطر مراسم اومدم اینجا.

در هر حال اینجا تورها و لیدرهای بهتر از منم هستن که می تونید از اطلاعاتشون استفاده کنید. یه ببخشیدی گفت و رفت. منم کش آوردم رسما. ضایع شده بودم بد. دخترا اومدن نزدیکم و تا چشمم به خنده های ریزشون افتاد یه جیغی کشیدم سرشون و رومو برگردوندم و قهر کردم. داشتیم می رفتیم بیرون از محوطه که دیدیم رو یه تابلوی بزرگی حروف میخی نوشتن. ماهام مثل ندید بدیدا با ذوق هر کدوم یکی یه دوربین در آوردیم و شروع کردیم از الفبای میخی عکس گرفتن. کارمون که تموم شد چشمم خورد به بالای تابلو که گفته بود اگه بروشور خط میخی می خواید دو متر جلوتر رایگان می دن. ماهام دماغ سوخته و ضایع رامون و کشیدیم و رفتیم سوار ماشین آیدین شدیم و رفتیم خونه. صبح آخرین روزم سریع بیدار شدیم و وسایلمون و جمع کردیم و با همه خداحافظی کردیم و با آیدین رفتیم شاه چراغ.

قد یه ساعت نماز و دعا و رازو نیاز و التماس دعا از شاه چراغ کردیم و بعد عکس گرفتن اومدیم بیرون. تو این چند روزه ۵۰۰-۶۰۰ تا عکس گرفته بودیم. خودشیفتگی تا چه حد آخه. آیدین ماهارو رسوند ترمینال و ماهام الناز و آیدین و تنها گذاشتیم که حرف بزنن و خداحافظی کنن. خداییش آیدین پسر خوبی بود و به الناز میومد. بالاخره مسافرت چند روزه ما تموم شد و با کلی انرژی و خاطره خوب و عکس فراون برگشتیم تهران. منم که خوب کل مسیر خواب بودم و به کتکای درسا که سعی می کرد بیدار نگهم داره توجه نکردم.

****

به ترمینال تهران که رسیدیم همه از هم خداحافظی کردیم و مهسا با ستوده که اومده بود دنبالش رفت آخه قرار بود چند روز خونه اونا بمونه الناز و درسا هم اتوبوس گرفتن رفتن خونه هاشون. منم یه آژانس گرفتم و رفتم خونه خانم احتشام. وای که چقدر دلم تنگ شده بود برای طراوت جون با اون مهربونی هاش. برای شروین هم ایضا” واسه کل کل و حرص دادن و حرص خوردن و مهربونی های گاه و بیگاهش که آدم و شکه می کرد. اونقدر به همه چی فکر کردم که رسیدم دم خونه.

با ذوق پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم و زنگ زدم. وای که چقدر چیز داشتم واسه خانم تعریف کنم. چقدر عکس گرفته بودیم یه روز طول میکشه همه رو ببینه. لبخند به لب ایستادم جلوی در که در با صدای تقی باز شد. دوییدم تو خونه و واسه عمو جواد یه دستی تکون دادم و یه سلام عجله ای گفتم و چمدون به دست تا جایی که چرخای چمدون اجازه می داد لخ لخ کنان و با سرعت رفتم سمت عمارت. وای که چقدر دلم واسه این باغ تنگ شده بود. زوم عمارت و مسافتی که مونده بود به عمارت شده بودم و به هیچی توجه نداشتم. رسیدم پای پله ها و به زور چمدون سنگینم و کشوندم بالا و با ذوق از در عمارت وارد شدم.

همون جور که با چمدون ور می رفتم که از در ردش کنم. با صدای بلند داد زدم: طراوت جون، طراوت جون کجایی من برگشتم. از هیجان و دلتنگی نیشم تا جای ممکن باز بود. با کلی زحمت چمدونم و از در رد کردم و سرمو بلند کردم تا ببینم کسی برای استقبال از آنید خانم گل گلاب اومده یا نه. که یهو با دیدن پسر جوونی که همون لحظه از پله ها اومده بود پایین و باهام چشم تو چشم شد خشک شدم. نمی دونم قلبم ایستاد یا از تو حلقم زد بیرون چون دیگه حس نمی کردم قلبی دارم. خدایا این اینجا چی کار می کرد؟ اگه یک آدم بود که تو کل زندگیم دلم نمی خواست هیچ وقت دوباره ببینمش این آدمه و حالا، دقیقا” جلوی من ایستاده بود و اونم با همون تعجب بهم نگاه می کرد. پسر با بهت و ناباوری: آناهید…

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

همچنین می تونید نظر خودتون رو راجع به این رمان برامون بنویسید

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *