خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت شصت و یکم

رمان باورم کن-قسمت شصت و یکم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

 رمان باورم کن – قسمت شصت و یکم

یه قدم اومد سمتم. یه قطره اشک چکید رو گونه ام. به گوشی نگاه کردم. بی اختیار شماره یک و زدم. چشمم به شروین بود با لبخندش قوت قلب گرفتم. گوشی و بردم سمت گوشم. یه بوق …. دو تا بوق ….. سه ….. – الو ، بفرمایید ….. نفسم بند اومد. مامان . بعد چند ماه صداشو می شنیدم. تازه می فهمیدم چقدر دلتنگش بودم. چقدر بهش نیاز داشتم. بغض داشت خفه ام می کرد. – بفرمایید … الو … چرا حرف نمی زنی؟؟؟ تو که نمی خواستی حرف بزنی چرا زنگ زدی؟ مزاحم …. صدای ناراحتش و می شنیدم داشت همون جور غر می زد. بی اختیار یه لبخند اومد رو لبم. می خواست گوشی و بزاره. – مامان ….. صدای غرهاش قطع شد. ساکت شد. اما گوشی و نزاشت. به زور لبهامو باز کردم و با صدای بغضی گفتم: مامان ….. مامان: آ ….آنید … دخترم …. چشهام و رو هم گذاشتم. چه حس خوبی داشت شنیدن کلمه دخترم از زبون مادرت. از اون سمت گوشی یه صدایی اومد. ” آسا کیه زنگ زده؟ ” بابا. صدای مامانم و شنیدم که با هول گفت: با من کار دارن. مهین خانمه.

من: مامان بابا خونه است؟ نمی تونی حرف بزنی؟ مامان: آره مهین جون همینه که میگید. یه لبخند تلخ زدم. من: باشه مامانم هیچی نگو . فقط گوش کن. باشه؟ قطع نمی کنی؟ مامان: این چه حرفیه. یه خنده ای کردم. من: مامان بلا خوب رمزی حرف می زنی. مامانم با بغض گفت: نیاز میشه خوب. من با بغض همراه با لبخند آروم گفتم: مامانی امروز یه روزه مهمه برام. شما باید می بودین. شرمنده اتونم . کاش بودین. واقعا” بهتون احتیاج دارم. مامان: همه خوب هستن مهین جون؟ من: آره مامانم من خوبم. همه چی خوبه. امروز یه روز شاده. همون روزیه که خیلی منتظرش بودی. مامان می خوام باشی. حتی اگه شده از پشت تلفن. مامانم قطع نکن تا آخرش گوش کن. باشه؟ بغضم شکست. اشکهام اومد پایین. شروین دستشو گذاشت رو شونه ام. سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.

من: بریم. من حاضرم. با چشمهاش ازم می پرسید مطمئنی؟ با یه لبخند جوابش و دادم. شروین رفت تو و منم پشت سرش. گوشی تو دستم بود. رفتم نشستم سر جام کنار شروین. گوشی و گرفتم پایین و بینمون نگه داشتم. به ئهیچ کس نگاه نکردم. می دونستم الان همه متعجبن و کلی سوال تو سرشونه. بزار باشه کیه که جواب بده. عاقد صیغه رو خوند. هیچی ازش نفهمیدم. همه حواسم به گوشی بود که ببینم مامانم هنوز پشت خط هست یا نه. گرمای دست شروین و رو دستم حس کردم. سرمو بلند کردم و نگاهش کردم. یه لبخند منتظر بهم زد. به بقیه نگاه کردم همه منتظر بودن. چشمهام و بستم و گفتم: با اجازه بزرگترا بله. نمی دونم موقع صیغه هم باید اجازه گرفت یا نه اما من می خواستم اجازه بگیرم. از طراوت جون از مامان گلم که دل شکسته بود. منم یه جورایی دلشو شکونده بودم.

شروینم بله رو گفت همه برامون دست زدن. گوشی و آوردم بالا و گذاشتم کنار گوشم. صدای گریه مامانم میومد. بمیرم براش. داشت گریه می کرد. با بغض گفتم: مامانم …. از بین بغض و گریه اش گفت: ذوستش داری؟ پرسید …. بالاخره مامانم این و جمله رو پرسید ازم. چشمهامو بستم و با یه لبخند خوشحال از شنیدن این سوال از زبون مادرم مطمئن گفتم: خیلی ….. مامانم با گریه فقط یک جمله گفت: خوشبخت بشی دختر خوبم. صدای بوق ممتد قطع تماس تو گوشم پیچید. با چشمهای پر اشک به شروین نگاه کردم. یه فشاری به دستم داد. مهربون و منتظر. این پسر چه گناهی کرده بود. که امروز باید خون به دلش می شد؟ امروز بهترین روز زندگیم بود. الان زن شروین بودم. زن چه واژه غریبی. مامانم بهم گفت خوشبخت باشم. پس باید باشم. به جای مامانمم باید خوشبخت بشم.

یه لبخند گشاد زدم. شروین با لبخندم آروم شد. بیچاره اون بیشتر از من مضطرب بود. همه اومدن سمتمون و بازار ماچ و بوسه به را شد. شروین دستمو گرفت و یه انگشتر از جیبش در آورد و کرد تو انگشتم. یه انگشتر با یه نگین الماسی شکل. یه انگشتر نامزدی به تمام معنی. وای که چقدر این انگشتر تک نگین و دوست داشتم از انگشترهای زرق و برق دار بدم میومد. هر کسی یه چیزی به عنوان هدیه بهمون داد. طراوت جون از همه خوشحالتر بود. مدام یا من و بغل می کرد یا شروین و . شروین همه رو دعوت کرد که بیان خونه طراوت جون. همه هم خوشحال انگار جدی جشن نامزدی بود. من که می دونستم درسا از خداشه بیاد اونجا جلوی مهام قر بده. وسط این گفت و گوها نمی دونم این مهام ذلیل شده کی دست شروین و کشید و دنبال خودش برد. یه چشم غره به نیش باز درسا رفتم. نفله هر چی هست زیر سر این عجوبه است. نمی زاره دو دقیقه این شوهرمون و ببینیم. هر کی هر جوری اومده بود همون جوری برگشت خونه احتشام.

————————————–

اومدم تو اتاقم که لباسمو عوض کنم حالا چی بپوشم؟؟؟؟؟ چقدر سخته. خوب چی میشد شروین زودتر بهم میگفت که قراره بعدش بچه ها بیان خونه و بزن و برقص کنن. حالا ۴ نفر آدم چقدرم بزن و برقص داشت. در کمد و باز کردم و گیج جلوش ایستادم و تو فکر که چی بپوشم. اصلا” الان چه لباسی مناسب بود؟؟؟؟ متفکر و گیج جلوی در کمد ایستاده بودم. یه دستم به در کمد بود. با دست هی در کمد و باز و بسته می کردم و زیر لب می گفتم چی بپوشم چی بپوشم. انگار این حرکات بهم کمک می کرد که تصمیم بگیرم. یهو در اتاق با شدت باز شد و یکی پرید تو اتاق. منم که ترسو یه سکته رو زدم و در کمد و ول کردم که صدای بسته شدن در کمد تو صدای بسته شدن در اتاق گم شد. با تعجب و ترس برگشتم ببینم کیه که این جوری متوحش پریده تو اتاق که برگشتن همانا و خوردن به دیوار انسانی همانا. همچین محکم خوردم به شروین که چشمهام بی اختیار بسته شد. دستهاش بازوهامو گرفت و چسبوندم به در کمد و یهو ….. لبهاش اومد رو لبهام. تند، عجول، بی تاب، پر انرژی، نرم و شیرین. اونقدر این بوسه یهویی شیرین و خواستنی بود که بدون هیچ فکری همراهیش کردم. چقدر دلم می خواست دوباره این لبهارو با لبهام لمس کنم و حس فوق العاده ای که بهم می داد و حس کنم. یه بوسه. با تمام وجودمون. با همه حسمون. یه بوسه ی بی تاب و خسته از انتظار. تو حس خوبم غرق بودم که شروین لبهاش و ازم جدا کرد. دلم نمی خواست ازش جدا بشم.

آروم چشمهام و باز کردم. چشمهاش بسته بود و نفسهاش تند. لب پاینش و تو دهنش برده بود. یه لبخندی زد و با همون چشمهای بسته گفت: بازم شیرینه مثل توت فرنگی. آروم چشمهاش و باز کرد و تو چشمهام نگاه کرد. با محبت گفت: بالاخره رسیدم بهشون. مال من شدی. الان دیگه بهانه نداری. الان می تونم هر وقت که خواستم و هر چقدر که خواستم ببوسمت. نمی تونی دیگه فرار کنی. دلم یه جوری شد. یه نسیم خنک تو قلبم وزید و یه حس خیلی قشنگ بهم داد. آرامش همراه بی تابی و خواستن. این آدمی که جلوم بود برام همه چیز بود. به وقتش یه حامی محکم. به وقتش یه پسر بچه بی پناه و گریون. به وقتش یه بچه تخس و شیطون. دلم غش رفت براش. تو یه لحظه با یه حرکت دستهامو حلقه کردم دور گردنش و رو پنجه پاهام بلند شدم و لبهامو چسبوندم به لبهاش. تو همون حال لبهاش با لبخند باز شد. دستش و انداخت دور کمرم و با یه فشار من و کشید بالا و سمت خودش. من عاشق این آدم بودم. عاشق همه چیز و همه کارهاش. عاشق تمام وجودش. عاشق بوسه هاش. عاشق بغل کردنش. عاشق ….. تو عالم خودمون بودیم که صدای در عشقمون و کور کرد.

اه این دیگه کی بود. آدمم انقدر مزاحم؟ نمی زاره دو دقیقه با نامزدمون نامزد بازی کنیم. ملت چقده بخیل بودن. به زور از هم جدا شدیم و در فاصله ایمنی ایستادیم. من: بفرمایید تو. در باز شد و این اتل متل توتوله و گاو حسن اومدن تو. دقیقا” منظورم از گاو حسن درسا بود که با نیش از بناگوش در رفته داشت بهمون نگاه می کرد. همچین نگاه می کرد انگاری به طور کامل تمام صحنه های دو دقیقه قبل و از پشت درهای بسته دیده. چشم تلسکوبی و ماورایی به این می گفتن. فضول. کی میشه من بیام مچتو با مهام بگیرم یکم دلم خنگ بشه. شروین یه نگاهی به من و بعدم به دخترها کرد و با یه لبخندی که دقیقا” معنیش این می شد. ” مرده شور هر چی سر خره رو ببرن ” رفت سمت در. منم ناراحت بهش نگاه کردم. اه این فضولا چی می خواستن آخه؟ در که بسته شد. برگشتم و تیز به اینا نگاه کردم. مهسا و مریم بدبخت داشتن با یه نگاه شرمگین لبخند می زدن. نه که خودشون متاهل بودن می دونستن چه خبره . مثل این الناز و درسای خیره نبودن که شوهر ندیده توهمی باشن و همه عشقشون این باشه که من تعریف کنم داشتم چه غلطی می کردم.

یه نگاه خط و نشون دار به نیش باز درسا کردم و قبل از اینکه دهن باز کنه سریع گفتم: فکرشم نکن که چیزی و تعریف کنم. خفه. نیشش بسته شد و یه پشت چشم برام نازک کرد و گفت: نخواستم تعریف کنی. اومدیم کمک کنیم لباس انتخاب کنی. می دونیم چقدر در این جور مواقع گوگیجه می گیری. صدای در اومد. همه برگشتیم سمت در. مهسا به در نزدیک تر بود. در و باز کرد. شروین پشت در بود. یه جعبه رو داد دست مهسا و رفت. تا در بسته شد همه مون پریدیم رو سر جعبه. در جعبه رو باز کردیم. واییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییی دهن نگو بگو غار بس که باز شده بود. تو جعبه یه لباس سفید فوق العاده بود. منکه عاشقش شدم. آروم دستمو بردم جلو و لباس و در آوردم. یه لباس سفید که بلندیش تا روی زانو می رسید. آستینای حلقه ای با یه یقه هفت باز. زیر سینه اش با سنگهای نقره ای سنک دوزی شده بود و وسطش به صورت یه گل شش پر نقره ای بود. رو سر شونه هاشم که سنگ دوزی شده بود.

به صورت یه خط هفت هشت سانتی براق شده بود با اون سنگا. از بالا تا پایین لباس هم به صورت عمودی چین داشت. حالا من بلد نیستم مدل لباس بدم همین و بگم که من عاشقش شدم. درسا: اینجا رو ببین کفششم هست. این شروین کی وقت کرد بره اینا رو بخره. یه کفش سفید پاشنه بلند که جلوش یه سگک به صورت همون گل سنگی لباس داشت. معرکه بود در عین سادگی خیلی قشنگ بود. مهسا: خوب بپوشش. من: الان بپوشم؟ الناز: نه بزار ما که رفتیم برای خودت بپوش ذوقش و ببری. خوب الان داده بهت که بپوشی بری پایین دیگه. با ذوق لباس و کفش و پوشیدم. وای عالی بود. همش جلو آینه چپ و راست می شدم . عاشق خودم شده بودم. مریم: خیلی خوش سلیقه است شروین. خوب حالا که حاضری بریم پایین. من: نهههههههههه من با این لباس نمیام. درسا چشمهاش و گشاد کرد و گفت: یعنی چی اونوقت؟ من: خوب این لباس خیلی بازه من سختم میشه. این یقه اش و ببین تا نافم پیداست.

الناز: اولا” چرا دروغ میگی تو . تا زیر سینه اته. من: خوب اینم همون اندازه است دیگه. مهسا: خوب این که با یه گل سینه یا یه سنجاق حل میشه. دوباره یه نگاه تو آینه کردم و گفتم: خیلی هم کوتاهه. مریم: کشتی من و یه جوراب شلواری رنگ پا بپوش. داری؟ من: دارم اما اون که فرقی نداره با نپوشیدن. رنگ پاس دیگه. درسا: خفه برو بپوش. واسه من ملا شده. رفتم جورابرو پوشیدم. دوباره جلو آینه به خودم نگاه کردم. این آستین نداره. درسا با حرص گفت: بمیری آنید الان برای کی می خوای رو بگیری؟ شروین؟ نگاهش کردم و همراه یه لبخند گفتم: نه برا مهام. خیز برداشت که بیاد ببزنتم که سریع رفتم پشت مهسا قایم شدم. درسا: می کشمت آنید یعنی میگی مهام هیزه دیگه. بی تربیت. من: نه به خدا دارم می گم زشته جلوش. درسا: زشت تویی که انقده ادا در میاری. بابا وقتی شروین خودش این لباس و بهت داده یعنی مشکلی نداره دیگه تو چرا کاسه داغتر از آش میشی. سرمو انداختم پایین و گفتم: آخه تا حالا جلوی شروینم از این لباسها نپوشیدم. همه لباسام گشاد بود. یا با آستین حتی اگه شده آستینش کوتاه باشه. الناز پوفی کرد و گفت: خوب بابا شال سفید که داری. برو بیار برات یه کاری بکنیم. مریم سریع رفت از تو کمدم یه شال سفید در آورد و داد دست الناز.

النازم آورد انداخت رو شونه های من و گفت: خوب بیا الان بهتر شد. اگه خیلی سختته حواست به شالت باشه. حالا هم کم نق بزن بیا بریم. برگشتم که برم سمت در که درسا داد کشید: هوشششششششششششششششش کجا. اون گیره اتو باز کن. سریع گیره امو باز کردم و سرمو یه تکون دادم که موهام از تختی در بیاد. من: خوبه؟ مهسا: ماه شدی. درسا: آره ماه با اون چاله چوله هاش که تو عکسای علمی می بینی. من: کوفت…. تا اومدم به خودم بجنبم دیدم این قوم تاتار دوییدن رفتن پایین. وا چرا صبر نکردن من بیام؟ این همه عجله برای چیه؟ نکنه پایین خبریه؟ نکنه دارن خوراکی می دن اینا فقط واسه شکمشون این جوری می دوان. دامن لباسم کوتاه بود خودش، منم دو طرفش و با دست گرفتم کشیدم بالا و ده بدو. از پله ها همچین با اون کفشا میومدم پایین که انگاری مسابقه بود. تند و تند اومدم و دوییدم سمت سالن. تا از در سالن وارد شدم. با صدای تق توق کفشم همه برگشتن سمت من.

من که داشتم می دوییدم. نصف موهام ریخته بود رو صورتم دامنمم با دست گرفته بودم آورده بودم اون بالا مالاها. چشمم که به این همه نگاه خیره افتاد در جا خشک شدم و دستم شل شد و لباسم اومد پایین. خدایا من و آدم کن. الان اگه مامانم اینجا بود میگفت این دختره شوهر کرد اما آدم نشد. این پسره ام معلوم نیست به چه امیدی اومده من خل و چل و گرفته. به روی مبارکم نیاوردم. با دستهام موهام و درست کردم و با یه تک سرفه قدم برداشتم. انقدر قدمهامو آروم بر می داشتم که یکی می دید می گفت از من خانم تر و با وقار تر نیست تو دنیا. یه لحظه سرمو بلند کردم دیدم همه کبود شده دارن به من نگاه می کنن و فقط شروینه که با محبت و یه لبخند ناز نگاهم می کنه. همون نگاه و لبخند، بی اختیار لبخند به لبم اومد. شالمو صاف و صوف کردم و رفتم سمتش. یهو اتاق با صدای بلند آهنگی که این درسای ذلیل شده گذاشته بود ترکید.

——————————

یعنی این درسا رو من آخرش می کشم. بی شخصیت تا آهنگ گذاشت اومد جلو و همچین دست من و کشید برد وسط که همه وقارم بهم ریخت. انقده دوست داشتم بزنمش. طفلی شروین فقط تونست یه لبخند مظلوم بزنه. بعدم با مهام برقصه. بهتره به مهام تذکر بدم که شروین دیگه زن گرفته دورو برش نپلکه این دوتا مشکوک بودن اون از اون موقع که بدو بدو رفته بودن دوتایی محضر معلوم نشد چی کار کردن اینم الان که ایستادن رو به روی همو با لبخند قر می دن واسه همدیگه. نه می ترسم مهام همین یه دونه شوهرمم از چنگم در بیاره. با درسا می رقصیدم اما چشمم به شروین بود. اونم مثل من. با مهام می رقصیدا اما من و نگاه می کرد. تو یه لحظه نمی دونم کی درسا رو صدا کرد یا دستشوکشید یا چی کار کرد که این دختره در کمتر از نیم ثانیه روش و برگردوند. تا این روشو برگردوند من سریع چرخیدم سمت راست که سینه به سینه شروین شدم. خنده ام گرفت. انگار اونم منتظر همین لحظه بود. من: مهام و چی کارش کردی؟ شروین: مامان طراوت صداش کرد. مثل درسا که اونم صداش کرد. با نیش باز گفتم: قربون طراوت جون بشم که انقده خوبه و هوامون و داره. شروین با لبخند یه ابروشو داد بالا و گفت: هوامون و برا چه کاری داره؟ فقط دندونامو بهش نشون دادم و هیچی نگفتم.

شیطون شده حالا خودشم می دونه ها می خواد از زیر زبون من حرف بکشه. جونم براتون بگه که انقده رقصیدم که پاهام سر شد. همه اشم حواسم باید به این شاله می بود که نیوفته. اعصاب مصاب برام نذاشته بود. خسته رفتم نشستم رو مبل دو نفره همیشگی خودم. با شالم خودمو باد می زدم. کلی گرمم شده بود. موهامم باز داشت خفه ام می کرد. متمرکز شده بودم رو خنک کردن خودم که شروینم از اون وسط اومد و نشست چسبیده به من سمت چپم. پشتش النازم اومد و نشست سمت راستم. همچین به زور خودشو جا کرد رو مبل که من مجبور شدم خودمو کج کنم و نصفه نیمه برم تو بغل شروین. حالا نه که بدم بیادا خلی هم خوب بود ولی من گرمم شده بود و این جوری خفه می شدم. من: النازخانم مبل دو نفره هسستا چپیدی روم. الناز با نیش باز اما آروم گفت: اه آره سختته می خوای به شروین بگم پاشه؟ من با حرص: بچه پرو رفتی پیش درسا شدی نوچه اش؟ تو رو هم کرده وردستش؟ دوتایی هماهنگ میکنید من و حرص بدید؟ النازم نامردی نکرد و با نیش باز شونه اشو انداخت بالا. آی دوست داشتم لهش کنم آی لهش کنم.

من: آره دیگه روز خوشته. من خر و بگو که اون شب به خاطر تو همه رو مجبور کردم که خودشون و بزنن به خواب تا تو با آیدین راحت حرف بزنی. بعدم همه رو به زور پیاده کردم از ماشین که تو راحت باشی. بشکنه دستم که به کار خیر نمیره. آخ جون اثر کرد. الناز انگاری عذاب وجدان گرفت. یه نگاه وجدان دردی بهم کرد و یهو بلند شد و رفت. انقده ذوق کردم که نگو. یه تکونی به خودم دادم و برگشتم با ذوق به شروین بگم که بالاخره یکی و دک کردم که یهو احساس کردم بازوم گرم شد. مات نگاه کردم به بازوم. وسط حرفهام انگار شالم سر خورده و از روی دست چپم اومده بود یکم پایین تر و بازومم لخت بیرون بود. شروینم خم شده بود و بازومو که تو بغلش بود و بوسید. انقدر هول کردم که یهو پریدم اون سمت مبل. بعدش خودم فهمیدم چه غلطی کردم. یعنی چشمهای گشاد از تعجب شروین بهم فهموند که چه حرکت زشتی بود. یهو یه لبخند شرمنده زدم و گفتم: ببخشید هول شدم. شروین اول ناباور نگاهم کرد و بعد ریز ریز شروع کرد به خندیدن.

تو همون حالت دستشو بلند کرد سمتم که یعنی برگرد سر جات. منم آروم دوباره برگشتم تو همون حالت تو بغلش. اونم دستش و انداخت دورم که اومد رو شکمم. قلقلکم اومد اما به روی خودم نیاوردم. آروم دم گوشم گفت: عاشق این حرکات عجیب غریبتم که تو لحظه های حساس انجام می دی. پس بگوووووووووووووو این پسره عاشق چلی من شده پس مورد نداره. جلوش راحت باشم دیگه. بازم اگه مامانم بود میگفت: آره جون خودت دو روزه دیگه که فهمید چه کلاهی سرش رفته دو سوته طلاقت میده برت می گردونه ور دل خودمون. عمرا” …… این شروین شاید به زور من و گرفت اما محاله بزارم از دستم بره. چه حس خوبی بود این مدلی نشستن. دلم نمیومد از جام تکون بخورم. مخصوصا” که شروین با دستش آروم آروم بازوم و نوازش می کرد. انقده فاز می داد. انگار ته حس مهربونی و با سر انگشتاش نشونت می داد. یه حس قلقلک لذت بخشی بود. یه لبخند اومده بود رو لبم. آروم رو موهام و بوسید. برگشتم با عشق همراه یه لبخند نگاهش کردم.

آخ چی میشد همه این آدمهای مزاحم. البته به جز طراوت جون پایه عزیزم برن گم شن من و شروین تنها باشیم. اما اینا کنه تر از این حرفها بودن. داشتیم همین جور چشمی با هم تیک و تاک می کردیم که یهو این درسای خرمگس اومد و همچین دست من و کشید که گفتم مثل دست این عروسکها الانه که از بازو کنده بشه. دسته بره من بمونم بی دست. من و کشید و برد وسط که مثلا” برقصم. بابا قرم زوری؟ نمی خوام قر بدم قرم نمیاد ولمون نمی کنه اینا الاغ. چی بگم که نگفتنش بهتره. این درسای بی شعور با همگاری النازو همراهی بقیه تا ۱ نصفه شب موندن و زدن و رقصیدن و فیض بردن و از اونجایی که دیگه ساعت ۱ شده بود تا طراوت جون یه تعارف کرد که شب باشید درسا سریع خودش و النازو موندگار کرد. خوب مادر من کی یه همچین شبی مهمون نگه می داره اونم دوتا فضولشو. اینا نذاشتن من دو دقیقه درست و حسابی شروین و ببینم.

از شانس مزخرف من فردا صبحم کلاس داشتم خیر سرم. شانس از این مزخرفتر. نمی شدم که نرم. بس که کلاسهامو پیچونده بودم نمی رفتن حذفم می کردن. بالاخره بچه ها رضایت دادن و رفتن. درسا و النازم که انگار خونه خودشونه بدو بدو رفتن تو اتاق من.

******

من و شروینم طراوت جون و بوسیدیم و شب به خیر گفتیم و از اونجایی که طراوت جونم می خواست ضد حال بزنه بهمون دم پله ها ایستاد و با چشم ما دو تا رو نگاه کرد تا بریم بالا. مگه می رفت. من و شروینم مثل دوتا بچه خوب مثبت و سر به زیر رفتیم بالا تا رسیدیم جلوی در اتاقامون. ایستادیم رو به روی همدیگه. شروین یه نگاه ملتمس به من کرد و گفت: نمیشه امشبه رو تو اتاق من بخوابی؟ من: ههههههههههههههه بی تربیت، نمیشه این کولی ها بعدن آبرو برام نمی زارن. یهو شروین خندید و یه نگاه شیطون به من کرد و گفت: من گفتم فقط تو اتاقم بخوابی نگفتم خبریه. که بی تربیت باشم. یه چشمک زد و با همون شیطنت گفت: تو خودت داری به یه چیزایی فکر می کنی. ای که شانس و داشته باشین شروینم برای ما امشب غلط گیری می کرد. خاک بر سرم که همیشه این ذهن منحرفم بی شرفم می کنه. اما خدایی منم از اون فکرا نکرده بودما. برای کم کردن ضایگی به سقف نگاه کردم و سرمو خاروندم. شروین دو قدم اومد سمتم. نظرم جلب شد. نگاهم کشیده شد سمتش. تو چشمهاش دقیق شدم. آخیییییییییییییییییی چه نازی پسر. چقدر از داشتنش خوشحال بودم.

چقدر حضورش لذت بخش بود. دستش و بلند کرد و کشید رو گونه ام آروم چشمهام و بستم. یه بوسه نرم رو پیشونیم نشوند. یه نفس عمیق کشیدم. همراه نفس سرمو بلند کردم و آروم چشمهام و باز کردم و تو چشمهاش نگاه کردم. نگاهمون تو هم قفل شد. آروم سرشو آورد پایین. چشمهام آروم رو هم اومد تا کامل حسش کنم. در با یه صدای بدی باز شد و یهو من و شروین دو قدم از هم فاصله گرفتیم. درسا و الناز جلوی در ایستاده بودن با یه نیش خیلی باز. با حرص نگاهشون کردم. با چشمهام داشتم تیر پرت می کردم سمتشون. برگشتم به شروین نگاه کردم. با یه لبخند بیچاره بهم نگاه کرد. یه شب بخیر زیر لبی به همه امون گفت و رفت سمت اتاقش. در اتاق و باز کرد و یه نگاه آرزومند بهم کرد و با یه آه رفت تو اتاق. با حرص برگشتم سمت این دوتا وزغ دهن گشاد. با حرص از کنارشون رد شدم و رفتم تو اتاق. یهو منفجر شدم. من: ای بمیرید جفتتون که امشب و کوفتم کردین. خدا قسمت کنه من شب عروسیتون خراب شم سرتون. این که فقط یه صیغه بود. همچین شب عروسیتون و زهر مارتون کنم که به … خوردن بیوفتین. خیلی بی شعورید. شروین خیلی ناراحت شد.

یکم ادب سرتون نمیشه. من می دونم شما چه یابوهایی هستین این پسره که نمی دونه. یکم شخصیت ندارین دو دقیقه خودتون و نگه دارید و حرکات زشت نکنید. آل بیاد ببردتون از شرتون خلاص شم. در حین حرف زدن با حرص لباسهامو عوض کردم و نشستم رو تخت و سرمو گرفتم تو دستم. خداییش آبروم جلو شروین رفته بود. خیلی عصبی شده بودم. اونقدر عصبانی بودم که این دوتا هم نیششون بسته شد و مثل دو تا بچه که مامانشون دعواشون کرده ایستادن جلوی من و دستهاشون و جلوشون تو هم قفل کردن و سرهاشون و انداختن پایین. با صدای پشیمون درسا سرمو بلند کردم. درسا: ببخشید به خدا فقط می خواستیم شوخی کنیم. آرومتر شده بودم اما خیلی امروز بهم فشار وارد شده بود مخصوصا” سر قضیه نبودن مامانم و تلفنم. واقعا” به شروین و آغوشش احتیاج داشتم تا حس بی پناهیمو از بین ببره تا بهم ثابت بشه که یکی و دارم که برای منه که دیگه تنها نیستم.

دیگه مجبور نیستم تنهایی غصه بخورم، درد بکشم و خودمو دلداری بدم. آرومترگفتم: می دونم می خواستین شوخی کنین اما دیگه خیلی لوس و بی مزه شد. شوخی هم حدی داره. اومدن کنارم نشستن و از دو طرف دستشون و انداختن دورمو بغلم کردن. چی کارشون می کردم این دوتا خل و چلو. مثل خواهرام بودن و دوسشون داشتم. لبخند زدم و گفتم: جمع کنید خودتونو، به من نچسبید من دیگه صاحب دارم. یه دو دقیقه نزاشتین این پسره بدبخت من و بغل کنه حالا اومدن دوتایی من و دارن می چلونن بزارید یکم ازم بمونه برسه به شروین. درسا زد تو سرمو گفت: مرده شور بی حیاییتو ببرن. نیشمو براش باز کردم و با صدای لوسی گفتم: مال خودمه دوسش دارم. سه تایی خندیدیم و بعدم پاشدیم بگیریم بخوابیم. درسا همون جور که یه ردیف بالشت بین خودش من می چید تا از خودش محافظت کنه متفکر گفت: اما خدایی آنید من خیلی دلم می خواد بدونم شروین چه جوری می خواد کنار تو بخوابه.

قسم می خورم همون شب اول پشیمون میشه. باب آدم پیش تو امنیت جانی نداره با این دست و پاهای گرزیت همچین می کوبی به سرو کله آدم که سرو صورت و بدن برای آدم نمی مونه. با این حرف درسا سه تایی بلند خندیدیم و من وسط خنده در حالی که خودمو پرت می کردم رو تخت که بشینم گفتم: تو نگران نباش شروین خودش مشکل و حل کرده همون دفعه اول فهمید چی کار باید بکنه. داشتم به شب اول تو ویلا فکر می کردم و ریز ریز واسه خودم می خندیدم که یهو یه بالشت محکم خورد به سرم و از خیال درم آورد. برگشتم با اخم نگاه کردم ببینم کدوم یابویی زده تو سرم که دیدم این دوتا با اخم و تعجب دارن نگاهم میکنن. من: چتونه میرغضبی نگاهم می کنید؟؟؟ درسا: دختره بی تربیت بی فرهنگ تو و شروین کی پیش هم خوابیدین که شب اول و دوم داشتین که مشکلتونم حل شده. آخ بمیرم من که انقده سوتی بودم ببند فکتو آنید حالا این دوتا رو چه جوری می خوای جمع کنی. آنید کوتاه نیا دیوار حاشا بلنده زیر بار نرو. خیلی بی تفاوت شون بالا انداختم و شب اول و دوم که نداره وقتی دفعه اول درست و حسابی حرف زدیم گفتم که چه مدلی می خوابم اونم گفت براش راه حل داره. بعدم سریع دراز کشیدم و پشتمو کردم بهشون و پتو رو کشیدم روم. این دوتا که قانع نشده بودن تا دو ساعت هر پنج دقیقه یکیشون پا مید میگفت: خدایی در حد حرف بود؟ راه حلتون چی بود؟ امتحان نکردین؟ یعنی من نوبرم دوستامم از خودم فضولترن.

————————————

جونم داشت در میومد. چقدر هوا گرم بود. رفتن دانشگاه اونم تو این هوای داغ واقعا” داغونمون می کرد. اینجاست که می گن چیز خوردن و واسه همین وقتها گذاشتن. من یکی که بهش رسیده بودم. پشیمون بودم که چرا تابستون واحد گرفتم. واسه ۶ واحد عمومی ناقابل داشتم هلاک می شدم. تازه رسیده بودم خونه. رفتم به طراوت جون سلام کردم و بوسیدمش. و یه ببخشید گفتم و اومدم سمت پله ها از رو همون پله ها داد زدم و به مهری خانم گفتم: مهری خانم خدا بچه هاتو نگه داره برات یه شربت یخ به من می دی هلاک شدم. مهری خانم یه چشمی گفت و رفت سمت آشپزخونه. همون جور که از پله ها بالا میومدم مقنعه امو برداشتم. در اتاقم و باز کردم و رفتم تو و یکی یکی دکمه هامو باز کردم و مانتومو کندم و پرت کردم رو مبل. یه تاپ بندی تنم بود. از تنم آتیش میومد بیرون. یه حوله برداشتم و یکم صورت و گردن و بدنم و خشک کردم و باهاش خودمو باد زدم. کولرو روشن کردم. کنار تختم دست به کمر ایستادم و سرمو گرفتم بالا و چشمهام و بستم. باد کولر به صورتم می خورد و بهم جون می داد. در زدن. من: بیا تو مهری خانم. چشمهام وباز نکردم.

خیلی فاز می داد این جوری جلوی کولر ایستادن. من: قربون دستت بزارش روی میز. صدای برخورد سینی و با میز شنیدم. هنوز چشمهام بسته بود. یه دستی پیچید دور کمرم. یکی آروم شونه امو بوسید. با بهت و تعجب چشمهام باز شد. این مهری خانم چش شده بود؟ من: وای خاک به سرم مهری خانم این کارها چیه؟ چرا این چند وقته همه به من ابراز علاقه می کنن اون از شروین اینم از شما. خوب الان که دیگه فایده نداره من با شروین محرم شدم زودتر می گفتی یه فکری می کردم برات الان … یهو اون دستی که دور کمرم بود من و با شدت چرخوند. اهههههههههههههه شروینه که. یه نگاه شیطون اما همراه با اخم بهم کرد و معترض گفت: مثلا” چه فکری واسه مهری خانم می خواستی بکنی؟ نیشمو باز کردم و گفتم: حالا…. چشماش گرد شد و گفت: حالا ؟؟؟؟!!!!! به من میگی حالا؟؟؟؟ یه حالایی نشونت بدم.

من و کشتی تا راضی شدی ولی به مهری خانم که رسید سریع میگه یه فکری واست می کردم. یهو همچین قلقلکم داد که جیغم رفت هوا. اومدم در برم از دستش که از پشت دستش و حلقه کرد دور شکممو منو کشید تو بغلشو تو همون حالتم غلغلکم می داد. اون وسط مسطای قلقلک دادنش گفت: من و کشتی تا راضی شدی ولی به مهری خانم که رسید سریع میگه یه فکری واست می کردم. نامردی تا این حد؟ اونقدر خندیدم که نفسم بند اومد. با جیغ و خنده گفتم: غلط کردم اصلا مهری خانم بی خود میکنه ابراز علاقه کنه من تا تو رو دارم کسی و نمی خوام. شروین جونم ترو خدا بسه دارم می میرم. دستهاش آروم گرفت. محکم تر من و کشید تو بغلش. هنوز داشتم می خندیدم. دوباره یه بوسه نرم نشوند روی شونه هام. خندیدنم آروم شد. یه بوسه دیگه به سمت چپ گلوم زد. خنده ام بند اومد. یه تکونی خوردم و سرم چرخید به پهلو و نگاهم رفت تو چشمهاش. آروم سرشو آورد جلو. استرس داشتم همش می ترسیدم دوباره یه سرخر بیاد و دوباره …. یعنی این دفعه خودمو می کشتم. همش منتظر بودم که یکی جفت پا بیاد وسط ابراز احساساتمون.

صورت شروین هر لحظه میومد جلوتر. نگاهش رفت سمت لبهام. به لبهاش نگاه کردم. آروم چشمهام و بستم. خدا چون یه کاری کن کسی نیاد. به خدا شروین حلاله حلاله . دیگه شویمان است. بعد از چند ثانیه که برام چند سال گذشت چون همش استرس داشتم که یکی بیاد و مدام تو فکرم دعا می کردم که نیاد کسی. لبهاش و رو لبهام حس کردم. یه بوسه محکم و معترض به اندازه همه انتظاری که کشیده بودیم. بعد از چند ثانیه آروم لبهاش از هم باز شد و لبهای من و هم وادار کرد که همراهیش کنم. یه بوسه با عشق یه بوسه خسته انتظار یه بوسه برای برطرف کردن بی پناهی یه بوسه برای نشون دادن همراهی. این بوسه هزاران معنی داشت که شاید مهمترینش عشق بود.

یه بوسه با نهایت عشق و محبت. یه بوسه طولانی و نفس گیر از هیجان. وقتی به خودم اومدم که لبهام تنها مونده بود. چشمهام بسته بود. آروم بازشون کردم. چشمهای خندون شروین جلوم بود. یه لبخند بهش زدم. من: یه بوسه کجکی. ابروهاش به نشونه استفهام رفت بالا. با چونه به خودمو خودش و حالت ایستادنمون اشاره کردم. یه خنده بلند کرد و با یه حرکت من و برگردوند سمت خودش و لبهاشو گذاشت رو لبهام. با هر بار تماس لبهامون یه دور قلبم هری می ریخت پایین. قلبم هنوز باور نداشت داشتنشو برای همیشه. هنوز برام مثل یه خیال شیرین بود که با هر بوسه انگار داد می کشید که واقعیه. شروین خودش و کشید عقب و بهم نگاه کرد و با لبخند گفت: اینم یه بوسه صافکی. خندیدم. چه عجب بی سرخر ما تونستیم دوتا ماچ از نومزدمون بگیریم. داشتم به فکرم می خندیدم که شروین خم شد و گونه امو بوسید.

تو لمس حس شیرین بوسیدنش بودم که یه بوسم از چونه ام کرد. یه بوس از گلوم، یه بوس رو گودی گلوم، یه بوس به شونه ام. با هر بوسه اش تنم مورمور می شد. یه حس قشنگ و لذت بخش تو سراسر تنم می یچید. درسته که روم زیاده درسته که پروام و خجالت مجالت سرم نمیشه اما انگار تازه فهمیدم جلوی شروین تاپ تنمه. هیچ وقت این مدلی جلوش نیومده بودم. دیشبم خودمو شال پیچ کرده بودم به خاطر بازوهای لختم حالا این جوری هویدا جلوش ایستاده بودم و شروینم با بوسه هاش و تماس لبهاش به بدنم باعث می شد که از خجالت سرخ بشم کار هرگز نکرده. نه به اون لباس گشادا که جلوس می پوشیدم نه به این تاپ بندیم. با یه حرکت خودمو عقب کشیدم و یکم خودمو کج و کوله کردم و سریع گفتم: چیزه …. من برم دوش بگیرم کلی عرق کردم. اومدم رد بشم که شروین دوباره دستمو کشید و برم گردوند سر جام و جدی گفت: کجا؟ نمی خواد بری دوش بگیری. دستمو کشید و نشوندم رو تخت و به زور بازوهامو هل داد و مجبورم کرد دراز بکشم.

منم مثل یه بچه زبون نفهم نگاهش می کردم و مونده بودم الان می خواد چی کار کنه؟ شروین همون جور که خودشم میومد رو تخت دراز بکشه گفت: الان نمی خواد هیچ کاری بکنی. الان می خوایم بخوابیم. سریع گفتم: تو کجا میای؟ الان یکی بیاد تو آبرومون میره. شروین با یه لبخند دندون نما ابرو انداخت بالا و گفت: نمیاد درو قفل کردم نترس. بچه زرنگ فکر همه جاشو کرده بود. آروم دراز کشیدم و مثل بچه تخسا گفتم: من خوابم نمیاد. دراز کشیده بود. منم دستهامو قفل کرده بودم تو هم و تاق باز دراز کشیده بودم و دستهای تو هممو رو شکمم گذاشته بودم. شروین خودشو کشید بالا و با یه لبخند شیطون گفت: چشمهاتو ببند خوابت می بره. انگار می خواست بچه بخوابونه. من: چیششششششش من ۴ سالمم که بود با این حرفها گول نمی خوردم بخوابم. همه رو می خوابوندم خودم می رفتم بازی می کردم. شروین با خنده: آنید جون هر کی که دوست داری بگیر بخواب من می خوام پیش تو بخوابم.

می دونی چند شبه که درست و حسابی نخوابیدم؟ منم سریع مثل پروها گفتم: خوب کمتر برو بیمارستان شب کاری. شروین یه ابروش و انداخت بالا و گفت: خیلی روت زیاده. هیچ ربطی به شیفت شب من نداره. از وقتی که رفتی پیش درسا درست و حسابی نخوابیدم. بعدشم که از هیجان دور بودنت در حین نزدیکی خوابم نبرد. قبلترشم، بعد از اینکه از شمال برگشتیمم، که انگار یه چیزی گم کردم. موقع خواب بالشتتو بغل می کردم تا خوابم ببره. الان واقعا” نیاز به خوابیدن با لمس حضورت دارم. می خوام لااقل حس کنم که همه چی واقعیه. عزیزززززززززززززززززززززز م . قربونش برم که انقده حسهاش قشنگه. برگشتم به پهلو خوابیدم و دست چپمو گذاشتم زیر سرم. شروینم به پهلو خوابید سمت من. تو صورتش نگاه کردم. بی اختیار دستم اومد بالا و کشیده شد رو صورتش. پشت دستم و یه دور از پیشونیش تا چونه اش از بالا تا پایین نوازشگر کشیدم.

بعد با انگشتام رو ابروهاش، رو بینیش رو گونه هاش و نوازش کردم. انگشتامو کشیدم رو لبهاش. چشمهاش و بست. یه لبخند محو اومد رو لبهاش. خودمو کشیدم جلو و یه بوسه آروم کردمش اومدم بیام عقب که با دستش کمرمو گرفت و کشیدم تو بغلش. دستشو انداخت زیر سرم و دوباره و این بار یه بوسه طولانی تر ازم گرفت. از هم که جدا شدیم تو چشمهام نگاه کرد و ملتمس گفت: همین جا می خوابی؟ با لبخند سرمو تکون دادم. جای سرمو رو بازوش درست کردم و چشمهامو بستم. آروم بازومو نوازش کرد. اونقدر این کارو کرد تا خوابم برد.

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

همچنین می تونید نظر خودتون رو راجع به این رمان برامون بنویسید

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *