خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت شصت و نهم و پایانی

رمان باورم کن-قسمت شصت و نهم و پایانی

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

 رمان باورم کن – قسمت شصت و نهم و پایانی
از اونجایی که اصلا” دلم نمی خواد همین اول کاری به مامی و ددی شروین نشون بدم که دختر تنبل و خوشخوابی هستم به زور زنگ سه تا ساعت. یعنی ساعت موبایلم و ساعت رو میزیم و ساعت مچیم که زنگ داشت ساعت ۷ صبح از خواب بیدار شدم و برای پروندن خواب از سرم رفتم دوش گرفتم و تا حاضر شم ساعت شد یک ربع به ۸٫
خوشحال از اینکه موفق شدم زود بیدار بشم از در اتاق اومدم بیرون که هم زمان با من در اتاق مامان اینا هم باز شد. با ذوق و لبخند ایستادم جلوی در اتاقم که بهشون سلام کنم و با هم بریم پایین. اما این دوتا اونقدر حواسشون به همدیگه بود که به کل من و ندیدن. رسیده بودن وسطای راهرو که نفهمیدم بابا به مامان چی گفت و مامانم چی جوابشو داد که بابا اونقدر ذوق کرد که با یه حرکت دست انداخت زیر بغل مامان و اون و از رو زمین بلند کرد و کشیدش بالا و یه بوسه طولانی از لبش گرفت.
اونقدر شکه شدم که به کل هنگ کردم. قدرت حرکتم و از دست دادم. در واقع نمی دونستم تو اون لحظه چی کار باید بکنم. بوسشون که تموم شد. یعنی تموم که نشد فقط یه لحظه سرهاشون از هم جدا شد و بابا دوباره یه چیزی به مامان گفت و دوباره همون حرکت قبل تکرار شد و منم مه و مات بوسیدنشون و نگاه می کردم.
بعد چند دقیقه که سیر همو بوسیدن و منم با چشمهای گرد و گشاد دقیق نگاهشون کردم. جوری که جزئیاتم از دست ندادم. بالاخره رضایت دادن و بابا مامان و گذاشت رو زمین.
تازه اون موقع بود که به خودم اومدم و فهمیدم چه کار زشتیه نگاه کردن به دونفر تو این وضعیت.
اومدم یه جوری خودمو قایم کنم برای همین سریع برگشتم سمت در که برگردم تو اتاق اما از هولم نفهمیدم در بسته است و محکم با کله رفتم تو در.
صدای برخوردش به اندازه کافی بلند بود که مامان و بابا رو متوجه من بکنه.
دستمو رو سرم فشار دادم و سعی کردم با مالوندنش مانع از ورم کردنش بشم. همین یه چیز و کم داشتم که سرمم قلنبه بیاد بالا.
برگشتم سمت بابا اینا و یه لبخند گشاد زدم و از زیر دستم که رو سرم بود نگاهشون کردم.
من: سلام صبحتون بخیر.
بابا با لبخند گفت: سلام بر عروس سحر خیزم.
یه لبخند زدم به بابا.
مامان نگران اومد سمتم و گفت: چت شده؟ سرت درد گرفت؟ بزار ببینم.
به زور دستمو از رو پیشونیم جدا و دقیق نگاهش کرد.
با لبخند و خیال راحت گفت: نه خدا رو شکر چیزی نشده یکم قرمز شده که زود خوب میشه. ورمم نکرده.
تو همین لحظه در اتاق شروین باز شد و شروین خمیازه کشون اومد بیرون. چشمش که به ما سه تا افتاد خمیازه نصفه اش بسته شد.
با تعجب به ما نگاه کرد و با ترس گفت: سلام.
یه نگاه به منو مامان کرد و با ترس گفت: به خدا من کاری نکردم.
ماها مبهوت مونده بودیم شروین چی میگه.
شروین که قیافه های ماها رو دید گفت: به خدا خودمو کنترل کردم. آنید دیدی که من سریع اومدم تو اتاق که اتفاقی نیوفته و کاری بر خلاف میلت انجام ندم. لازم نبود به مامان اینا چیزی بگی.
من ومی بینی کش آوردم. با ابروهای بالا رفته گیج به شروین نگاه می کردم. این دری وری ها چیه این پسر میگه؟ یعنی چی کاری نکردم و کنترل کردم و خلاف میل دیگه چه صیغه ای بود؟؟؟؟؟
یعنی چی آخه وقتی که خوابیم مگه می تونی کاری بکنی؟؟؟
تو ذهن گیجم داشتم حرفهای شروین و تجزیه می کردم و مونده بودم که من چیو نباید به مامان و باباش میگفتم که با صدای خنده بلند مامان و بابا ۳ تا سکته رو پشت هم زدم.
به صورتهای سرخ شده از خنده اشون نگاه کردم.
مامان شایا: حقا که پسر خودته بهبد.
یهو با این حرف مثل برق گرفته ها خشک شدم. برگشتم سمت شروین که دیدم با نیش باز داره می خنده.
یعنی دلم می خواست برم بزنم لهش کنم. حیثیت واسه من نزاشته بود. آخه پسرم انقدر خنگ؟ کسی چیزی ازت پرسیده بود که اول صبحی اومدی و در مورد احساسات شبانگاهیت دفاعیه سر دادی؟؟؟؟
حالا خوب شد که پاک و مطهر مظنون درجه اول اعمال منافی عفت شدیم؟؟؟؟؟
خداییش خیلی خجالت کشیدم اما این مادر و پد رو پسر کلی ذوق کردن. تازه میفهمیدم که شروین همه جوره به باباش رفته.

****
با بازگشت خانواده شروین به ایران حال و هوای خونه حسابی عوض شده. همه چی انگار بهتر شده، جو بهتره. شور و هیجان خونه بیشتر شده. شده مثل اون وقتهایی که نوه های احتشام اومده بودن و طراوت جون شاد و سرزنده شده بود.
از بودن تو جمعشون لذت می بردم. اونقدر مامان شروین بامزه و شیرین بود که من و یاد دختر بچه های بازیگوش می نداخت. منو که داشت عاشق خودش می کرد دیگه وای به حال بابای شروین. بی خود نبود که بعد این همه سال زندگی هنوزم لیلی و مجنون بودن. خدایش شروین چه خانواده ای داشت. دلمم نمیاد بگم کوفتش بشه.
۳ روز بعد برگشت مامان و بابا همه دور هم تو سالن نشسته بودیم و از هر دری حرف می زدیم که یهو مامان شروین بی مقدمه رو کرد به من و شروین و گفت: خوب عروسیتون باشه ۱۰ روز دیگه خوبه؟ تا اون موقع آنید هنوز کلاسهاش درست و حسابی تشکیل نشدن.
من داشتم چایی می خوردم همچین با این حرف شوکه شدم که قند پرید تو گلوم و به سرفه افتادم. همچین سرفه می کردم که انگاری می خواستم حلقمو پرت کنم از تو دهنم بیرون. چشمهام قرمز شده بود و اشک میومد. نفسم بالا نمیومد. شروین با داد به همه دستور می داد تا یه کاری انجام بدن آخرم به زور، کلی آب به خوردم دادن تا بعد چند دقیقه آروم شدم و نفس کشیدن برام راحت تر شد.
شروین با ترس و نگرانی پشتمو می مالید. بیچاره خیلی هول شده بود. حالم که یکم بهتر شد سرمو بلند و به چشمهای نگرانش نگاه کردم.
برای آروم کردنش به زور گفتم: من خوبم.
با یه حرکت من و کشید تو بغلشو زیر گوشم آروم گفت: تو که منو کشتی دختر. قلبم داشت وا می ایستاد.
چقدر این حرفش باعث شادیم شد. تو دلم عروسی بود. بهم آرامش می داد. یه قطره اشک به خاطر این همه مهربونیش از چشمم چکید رو گونه ام.
یکم تو بغلش آروم شدم. به کل همه رو فراموش کردم نه مامان باباش یادم بود نه طراوت جونو مهری خانم. فقط و فقط تو اون لحظه شروین و می دیدم.
شروین سرمو از رو شونه اش برداشت و تو چشمهام نگاه کرد. آروم با انگشتهاش اشکامو که بی اختیار به خاطر ترس و نفس تنگی از چشمهام جاری شده بود و پاک کرد و گفت: این اشکها رو این جوری نریز پایین. انگار تو قلبم خنجر می زنی و خونمو قطره قطره می ریزی پایین.
یه لبخند پر محبت به خاطر مهربونیش و خوبش زدم. یه لحظه متوجه تکون خوردنای اطرافم شدم. چشمم و چرخوندم و تازه یادم افتاد که ما دوتا میون یه جمع هستیم و غیر خودمون چهار نفره دیگه ام هستن و الان ۸ تا چشم همه حرکاتمون و زیر نظر دارن.
بی اختیار چشمهامو ریز کردم و با یه خنده سعی کردم ماسمالی کنم کارمون و حرفهای شروینو.
خنده ام باعث شد لبخند روی لب همه بیاد. مامان شروین که نگران دولا شده بود سمتمون صاف ایستاد و دست به سینه با یه لبخند گشاد رو به بابای شروین گفت: مهبد با ۱۰ روز موافقی؟ می ترسم بیشتر طول بکشه کار دستمون بدن.
ابروهام از تعجب بالا رفت. اینا منظورشون چی بود؟ و چرا بابای شروینم داره با یه لبخند خیلی گشاد نگاهمون میکنه؟
یهو با داد شروین یه متر پریدم تو آسمون و دوباره نزدیک بود نفسم بگیره البته اینبار از ترس.
شروین: ماماننننننننننننننننننننن ن
مامانش برگشت سمتش.
شروین با اخم گفت: این چه حرفیه؟ همه که مثل تو و بابا نیستن؟؟؟؟
با این حرف شروین مامان و باباش دوتایی همزمان چشمهاشون یکی رفت سمت سقف و لوسترا و یکی دیگه رفت سمت در و دیوار.
طراوت جون یه سرفه ای کرد تا جلوی خنده اشو بگیره و تو جاش صاف نشست. من فقط این وسط کنجکاو و گیج داشتم نگاهشون می کردم.
آروم دم گوش شروین گفتم: من اصلا” نفهمیدم قضیه چیه. تو منظورت چی بود؟
شروین نگاه اخموشو از مامان باباش گرفت و به من دوخت.
اخمش باز شد و یه لبخند بهم زد و آروم گفت: اینا می ترسن که من و تو یه کارهایی بکنیم. آخه مامانم تو دوره عقد و نامزدی حامله شد.
فکم افتاد کف زمین: نهههههههههههههههههههههه
شروین با خنده گفت: بابا تو دهنت چه جوری انقدر باز میشه آخه؟ آره مامانم موقع عروسیش منو دوماهه حامله بود. حالا خوب بود زود فهمیده بودن وگرنه عروس با یه شکم تبلی شکل باید لباس عروسی تنش می کرد.
اوه اوه پس بی خود نبود که انقده از من و شروین می ترسیدن. خودشون تجربه و سابقه داشتن. این شروینم کم از باباش نداشت اما خدایی این یه قلم کارو انجام نمی داد. بیچاره خیلی مراعات منو می کرد و به اعتقادات من پایبند بود. حتی حرفشم نمی زد.
این مامان و بابای شروینم چه هول بودنا. شایدم زیادی آتیششون تند بود. تند و طولانی مدت. خوب فلفلی خوردن اینا. قد ۳۰ سال شعله ورشون کرده بود.
خلاصه اون روز تصویب کردن که ۱۰ روز دیگه مراسم عروسی رو برگزار کنن. همه چیز به سرعت برق و باد انجام شد. مامانم اینا اومدن تهران. به بچه ها خبر دادم. همه خودشون و رسوندن.
البته من کار زیادی هم نداشتم که انجام بدم. همه کارها و برنامه ریزیها با خود مامان شروین و مامانم بود.
از اونجایی که منو شروین تصمیم داشتیم تو همین خونه پیش مامان طراوت بمونیم دیگه نیاز به خرید جهیزیه و آماده کردن خونه و وسایل نبود. عروسی هم قرار بود تو همین باغ برگزار بشه.
تنها کاری که داشتم این بود که از صبح با بچه ها بریم مزونها و دنبال لباس عروس بگردیم. جاتون خالی با دل امن تو همه لباس عروس فروشیها می رفتم و پرو هم می کردم.
شروینم مدام تشویقم می کرد. این جوری شد که من یک هفته از این ۱۰ روز و رسما” تو خونه نبودم. از صبح تا شب بیرون بودم با دخترها.
شروینم برای اینکه راحت باشم و روزهای آخر مجردیمو با دوستهام خوش بگذرونم آزادم گذاشته بود.
خودش از بیمارستان ۲۰ روز مرخصی گرفته بود. کلا” شروین زیاد مرخصی می گرفت من نمی دونم این چه دکتریه آخه. اما خب دیگه عروسیش بود باید بهش مرخصی می دادن.
اما نمی دونم با وجود اینکه همه اش تو خونه بود این ۱۰ روزه و کار خاصی نداشت چرا انقده شبها خسته بود و زود خوابش می برد.
خوشحال بودم. خانواده هامون خوب با هم کنار اومده بودن. از طرف مامان خانم ها خیالم راحت بود جفتشون مهربون و خونگرم بودن. ترسم از بابا بود که دیدم اونم خیلی خوب با بابای شریون کنار اومد. خدایی بعد مریضیش و اون جریان خیلی عوض شده بود. تا قبل اون ماجرا بابا از همه عالم و آدم ایراد می گرفت و کسی و قبول نداشت.
نا گفته نماند که آنیتا جان هم همه جا همراه من میومدن و عسل جان هم عزیز خاله کماکان به سان یک هوو دنبال من بودن.
عسل هم یه لباس عروس خوشگل با تور و این چیزا گرفت و شبم برا شروین پوشیدش و کلی جلوش چرخید و قر اومد. شیطونه میگفت برم لباسمو بپوشم نشون این فسقلی بدم عروس به کی میگنا…….
نمی دونم چرا به این بچه انقده حساس شده بودم. شاید به خاطر این بود که وقتی می دیدم شروین چه جوری با محبت بغلش می کنه و می بوستش حسودیم میشد. منم دیوانه ام دیگه به یه بچه و یه کودک حسودی می کردم. اما خوب با دیدن شروین و عسل مطمئن تر میشدم که شروین باید بابای یه دختر بشه.
یاد حرف شروین افتادم.
(( بابای یه دختر؟ این دختری که گفتی که شبیه خودته. یعنی دخترم به تو میره؟؟؟؟؟ جالبه که اخلاقش شبیه تو باشه. ))
الان من می تونستم مادر بچه ای باشم که شکل منه و پدرشم شروینِ. حتی فکرشم خوشحالم می کنه.
فردا روز عروسیه. از صبح باید برم آرایشگاه. هم خوشحالم هم یه حس عجیبی دارم. همیشه از تغییرات بزرگ می ترسیدم. اما این تغییریه که خودم آگاهانه انتخابش کردم. مطمئنم که پشیمون نمیشم. من با چشم باز و شناخت پا تو این زندگی گذاشتم. زندگی که واقعا” دوستش دارم و عاشق شریک زندگیمم.

————————

صبح با صدای زنگ ساعتهام و تکونهای درسا بیدار شدم. از بین دخترها فقط درسا پیشم مونده بقیه رفتن خونه مهسا. درسا قراره باهام بیاد آرایشگاه. بالاخره اون روز موعود فرا رسید. آخ جون دارم می رم که راستکی شوهر کنم برم سر خونه زندگیم. با اینکه در عمل هیچی عوض نمیشه یعنی هنوزم منو شروین تو همین خونه و کنار مامان طراوتیم اما کلی فرق میکنه. یعنی از فردا ما مختار به انجام هر غلطی می باشیم و لازم نیست شرمسار بشیم.
جون به جونم کنن منحرفم.
یه اتاق ته سالن سمت چپی چند تا اتاق بعد اتاق شروین برای خودمون آماده کردیم که بی صبرانه منتظرم تا رسما” اونجا رو اتاق خودم بکنم.
دیشب به شروین گفتم صبح با راننده می ریم آرایشگاه. آخه خیلی خسته بود. گفتم صبح یکم بیشتر بخوابه البته اگه بتونه و کسی بیدارش نکنه.
درسا هم هی استرس وارد میکنه. چپ میره، راست میره میگه بدو، زود باش دیرمون شد، من می دونم دیر می رسیم، من می دونم دیر حاظر میشی.
شده مثل اون آدم کوچیکه تو کارتن گالیور که هی میگفت من می دونستم و بعدم آیه یأس می خوند.
سریع حاضر شدم و وسایلمو جمع کردم و از اتاق اومدیم بیرون. رفتم سمت پله ها اما….
تو جام ایستادم و به در بسته اتاق شروین نگاه کردم. دلم خیلی براش تنگ شده بود. این چند وقته درست ندیدمش.
امروز آخرین روزیه که شروین این جوری پیشمه. از عصر به بعد میشه همدم تموم لحظاتم.
بی اختیار برگشتم سمت در اتاق شروین و کشیده شدم به طرفش. آروم رفتم جلو و دستگیره رو چرخوندم. رفتم تو اتاق.
رو تخت خوابیده بود. تاق باز…
بازم بالاتنه اش لخت بود و پتو تا رو شکمش بیشتر نیومده بود. رفتم جلو. آروم رو تخت نشستم. با دقت تو صورتش نگاه کردم.
تصمیمم درسته. من هیچ وقت از انتخاب و داشتن شروین پشیمون نمیشم. آروم خم شدم رو صورتش. یه دستمو گذاشتم رو گونه اش. خواب خواب بود.
آروم رفتم جلو. چشمهامو بستم. لبم و گذاشتم رو لبهاش. نرم بوسیدمش.
آره من این ومی خواستم. من این بوسه ، این آغوش، این حمایت، من این مرد و می خواستم.
آروم از جام بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین.

****
نمی خوام جز به جز بگم رفتم آرایشگاه و چی کار کردم چون خودمم نمی دونم. از همون لحظه ای که نشستم رو صندلی چشمهام سنگین شد. به خاطر زود بیدار شدنم تو صبح حسابی خوابم گرفته بود و خوابمم سنگین شده بود. یعنی بگم تمام مدتی که تو آرایشگاه بودم یا خواب بودم یا داشتم چرت می زدم یا چشمهام رو هم می افتاد دروغ نگفتم.
در کل هیچی از کار آرایشگره نفهمیدم اما مطمئن بودم که تو دلش کلی فحش و بد و بیراه نثار وجود مبارکم کرد.
کارش که تموم شد و لباسمو پوشیدم. اصلا” تو آینه نگاهم نکردم. انقده ذوق زده بودم که مدام نیشم شل میشد.
درسا یکی محکم زد رو بازوی لختم و گفت: ببند نیشتو بدبخت شوهر ندیده. الان یکی ببیندت فکر میکنه ۴۰ سالته و ترشیدی و بعد کلی انتظار یه کور و کچل و پیدا کردی که خودتو ببندی بهش. ببند فکو.
خوشحال ابرو انداختم بالا و گفتم: برو بابا امشب شب منه هر کاری بخوام انجام می دم هیچ کسم حق نداره بهم چیزی بگه. مگه من چند بار قراره عروس بشم؟ همین یه بارم تو خوابم نمی دیدم. الانم واسه همین ذوق مرگم. منی که از همه مردها گریزون بودم الان یکی از بهترینهاشو کنارم دار.
خدایا شکرت که بازم بزرگی و کرمت و حکمتت و نشونم دادی. اگه بابام اون جور بود تو یکی و سر راهم قرار دادی که بتونم بهش تکیه کنم. واقعا” اینکه می گن تو کار خدا شک نکن راست میگن.
نمی گم شروین اومد دنبالم و منو دید و کپ کرد و دهنش باز موند از زیبائیمو نه خودم می دونم چه شکلیم شروینم من واقعی و دیده. این رنگهام نمی تونه آنید واقعی رو عوض کنه.
در ضمن من وقتی که شروین و دیدم اصلا” حواسم نبود که چقدر خوشتیپ شده و این کت و شلوار چقدر بهش میاد. مطمئنم اونم اصلا” حواسش به این چیزا نبود.
از تو چشمهاش می تونستم بخونم که اونم همون چیزی و می خواد که من می خوام. دیگه ببین چقدر تابلو بود که من خنگ می فهمیدم نگاه شروین چی میگه.
انقدر بدم میومد این فیلم بردارا دستور بدن. انگار ماها میمونهای سیرکیم هی این کار و بکن اون کار و بکن. منو شروین که نایستادیم کارهایی که میگفتن و انجام بدیم.
شروین تا دست گل و داد دستم سریع دستمو گرفت و منو کشید سمت آسانسور چون آرایشگاه تو طبقه چهارم بود.
تا رفتیم تو آسانسور و در پشت سرمون بسته شد پریدیم تو بغل هم. دستمو انداختم پشت گردن شروین و شروینم صورتمو گرفت بین دستهاشو …. بوسیدیم … یه دل سیر همو بوسیدیم….
بی خیال که رژم پاک میشه، بی خیال که آرایشم بهم میریزه. مهم نیست که لب و لوچه شروین رژی و قرمز میشه. مهم اینه که ما دلتنگیمون و بر طرف کنیم و به آرامش برسیم.
در آسانسور که باز شد ما دوتام از هم جدا شدیم.
درسا قبل ما اومده بود پایین. نایستاد منتظر فیلم گرفتن ما بشه. در که باز شد و ما دوتا رو دید اول چشمهاش گرد شد بعدم با اخم سرشو کرد تو کیفشو از توش یه دستمال و یه رژ قرمز برداشت. دستمالو گرفت سمت شروین و رژم سمت من.
با همون اخم گفت: آنید بیا رژ بزن همه اش پاک شد.
رو به شروین کرد و گفت: شما هم لطف کنید لبتون و پاک کنید تا کسی نیومده و با این شکل و شمایل ندیدتتون.
یه نگاه به شروین انداختم. یهو بلند زدم زیر خنده شروینم که خودشو تو آینه دید پقی زد زیر خنده. آخه همه دور لبش قرمز بود.

—————————-

یه جورایی روز عروسی بهترین و بدترین روز زندگیه. برای من که این جوریه.
بهترینه، برای اینکه بعدش تا همیشه کنار اونی که دوستش داری میمونی و یه زندگی تشکیل می دی. خوبیاش زیاده.
بدترین روزه، چون روزت مال خودت نیست انگار یکی روزتو ازت دزدیده. مجبوری تمام لحظات حضور یه موجود مزاحم به اسم فیلم بردار و تحمل کنی و یه چیز وحشتناک دیگه دوربینیه که دستشه و منتظره تا از کوچکترین حرکتت فیلم بگیره حتی دست تو دماغ کردنت.
کنار سفره عقد نشستم. همراه شروین.
تو آینه بهش نگاه می کنم. با لبخند جواب نگاهمو میده. عاقد خطبه رو می خونه. وکالت می خواد تا من، آنید و به عقد و نکاح دائم شروین در بیاره.
به دور و برم نگاه می کنم.
طراوت جون بالای مجلس نشسته و با یه لبخند زیبا و خوشحال بهمون نگاه میکنه. رضایت از تو صورتش می باره. یاد حرفش افتادم.
(( آنید تو روح زندگی این خونه ای و شروین شادیمو تکمیل می کنه.))
الان می تونه هر دوی ما رو با هم کنارش داشته باشه. دیگه هیچ وقت تنها نیست. اشک شادی تو چشمهاش حلقه زده. دوستش دارم و شادی زندگیمو مدیونشم.
دوباره به اطراف نگاه می کنم.
بابام و بابای شروین کنار هم دو طرف عاقد نشستن. بابام رو ویلچر نشسته. دلم می گیره.
سرمو می چرخونم مامانم کنار مامان شروین کنار سفره ایستادن. تو چشمهاشون اشک جمع شده. اما رو لبهاشون لبخنده. خوشحالن … از سرو سامون گرفتن بچه هاشون خوشحالن. از رسیدن بچه هاشون و چشیدن طعم شیرین عشقون خوشحالن.
عاقد دوباره وکالت می خواد.
سرمو می چرخونم. سپند اون سمت سفره ایستاده با یه لبخند نگاهم می کنه. بغض کرده.
کنارش سامان با یه لبخند برادرانه نگاهم میکنه. برام خوشحاله. عسل کوچولو با اون لباس عروس پفیش کنار مامان ایستاده و با تعجب به من و شروین نگاه میکنه.
از تو آینه به کسایی که پشتم ایستادن نگاه می کنم. مهسا و النازو درسا و مریم یه پارچه سفید بالا سرمون نگه داشتن.
مریم ……
چقدر خوشحالم که مجبورش کردم بیاد و گوشه پارچه رو بگیره. نه اینکه از سالن بره بیرون. نه اینکه دور بشه برای یه خرافات قدیمی و بیهوده. که زن دو بخته نباید سر سفره عقد باشه که بدشگونه. اگه زندگی نخواد زندگی باشه ۱۰۰ تا آدم سپید بختم دور سفره عقدت باشن زندگیتو نمی تونن شیرین کنن و به همون تلخی زهر میمونه.
اگرم خدا تو سرنوشتت خوشبختی و عشق و گذاشته باشه حضور ۱۰ تا آدم طلاق گرفته و شکست خورده دور سفره عقدت، تاثیری نمی تونه رو زندگیت بزاره.
آنیتا داره قند میسابه. چقدر خوشحاله. دخترها می خندن.
نوه های احتشام هم هستن. همه خوشحال و با لبخند نگاهمون میکنن. حتی آرشام و آتوسا.
عاقد برای بار سوم می پرسه: بنده وکیلم؟
شروین دستمو می گیره برمی گردم سمتش. یه جعبه سمتم می گیره. به دستش نگاه می کنم.
آروم می گیه. این هدیه است زیر لفضیت نیست. فقط یه هدیه است برای قبول عشق من. زیر لفضیت چیز دیگه است. نمی شد بیارمش باید ببینیش.
گیج نگاهش کردم جعبه رو گرفتم. بازش کردم. یه گردنبند خوشگل، شکل یه لب که داره لبخند می زنه.
شروین زیر گوشم میگه. یادت باشه که تو لبخند شروینی هیچ وقت لبخندتو ازم دریغ نکن.
با عشق نگاهش می کنم.
عاقد منتظره. همه هستن. بابا، مامان، آنیتا، سپند. خانواده شروین. طراوت جون کسی که داشتن شروین و مدیونش بودم. همه بزرگترها هستن. چشمهامو می بندم. همه هستن.
– با اجازه بزرگترها …. بله ….
صدای سوت و دست و کل کشیدن کل سالن و برداشت. لبخند می زنم. خوشحالم. همه خوشحالن.
عاقد دوباره اجازه می خواد وکالت می خواد شروینم بله میگه. بازم دست و شادی.
شروین یه رینگ ساده طلا که توش اول اسم منو خودش و تاریخ ازدواجمون حک شده تو دستم می کنه. کنار انگشتر تک نگین نامزدیم. حلقه خودشم یه رینگ ساده عین مال منه. انتخاب حلقه ساده نظر جفتمون بود. برای ثبت عشقمون همین هم کافی بود نیازی به حلقه های پر نگین نداشتیم.
بعد از تبریک و گرفتن کادو و هزار دنگ و فنگ دیگه همه رو دعوت میکنن برن بیرون از عمارت تو باغ. بزن و بکوب اونجا بود. شروینم دست من و می گیره و با خودش می بره بیرون از عمارت. تو یه لحظه که کسی حواسش نیست با کمک سپند و مهام دستمو میکشه و می بره پشت عمارت.
روبه روم می ایسته. تو چشمهام نگاه میکنه.
شروین: الان می خوام زیر لفضیت و بدم.
ابروهام میره بالا. مشکوک نگاهش میکنم. چرا این زیرلفضیه رو پشت باغ می خواد بهم بده؟ نکنه سر بریده باشه. وای ننه من می ترسم.
دست میکنه تو جیبش. دارم از فضولی می میرم. یعنی تو جیبش چیه؟ سر بریده که جا نمیشه تو جیبش.
دستشو از جیبش در میاره و مشتشو می گیره طرفم. یه نگاه به مشتش می کنم یه نگاه به خودش. مشتم و میارم بالا و مثل خودش می زنم به مشتش.
شروین اول با تعجب نگاهم میکنه و بعد با صدای بلند می خنده.
پسره دیوونه. منم دلم به کی خوشه. اول دستش و میاره جلو که از این بزن قدشا بازی کنیم بعدم می خنده.
براش پشت چشم نازک کردم که خنده اشو جمع کرد. دوباره مشتشو آورد جلو و اینبار قبل از هیچ حرکت من مشتشو باز کرد. با تعجب به کف دستش نگاه می کنم. یه کلید تو دستشه.
دستمو می برم جلو و کلید و بر می دارم. می برمش جلوی چشمم و دقیق نگاهش می کنم.
سرمو کج می کنم و این ور و اون ورشو نگاه می کنم. به مغزم فشار میارم. بی هوا فکرمو بلند میگم.
– این کلید چیه؟ برا ماشین که نیست این خیلی ساده است که بخواد برای ماشین باشه. شاید برای یه خونه است. اما کدوم خونه؟ ما که خونه نداریم.
سریع دستمو میارم پایین و به شروین نگاه می کنم.
من: داریم؟
شروین با ذوق می خنده بهم.
شروین: نه برای خونه ام نیست نه اون خونه ای که تو تو ذهنته.
میاد جلو. برم می گردونه. این چرا امروز همچین میکنه؟ جان خودم یه چیزیش میشه امشب.
دستهاشو می زاره رو چشمهام.
من: وا شروین چرا همچین میکنی هیچ جا رو نمی بینیم که.
با خنده میگه: خوب دستمو گذاشتم رو چشمت که نبینی. نترس من راهنماییت می کنم تو فقط چشمهاتو باز نکن. نه تا وقتی بهت نگفتم.
حرصی یه باشه میگم. خوشم نمیاد با چشمهای بسته جایی برم. اما خوب چون شروین گفته مجبورم.
با کمک شروین می رم تو اون مسیری که میگه. از پله ها میام پایین یکم جلو میرم. داریم می ریم تو باغ پشت عمارت.
بعد کمی پیاده روی. شروین می ایسته منم متوقف میکنه.
دم گوشم میگه: آنید دستهامو بر میدارم. تو هم آروم آروم چشمهاتو باز کن.
یه باشه می گم.
شروین دستهاشو آروم از رو چشمهام بر می داره.
آروم چشمهامو باز می کنم. هیچی غیر سیاهی وتاریکی نمی بینم. یهو شروین با صدای بلند میگه حالا.
در عرض کمتر از یک ثانیه تاریکی محو میشه و کلی نور جلوم ظاهر میشه. دهنم از چیزی که می بینم باز مونده.
خدای من باورم نمیشه. نه این امکان نداره.
اشک تو چشمهام جمع شده. بر می گردم سمت شروین.
با لکنت بهش میگم: این … تو …. کاره تو ….کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شروین می خنده و میگه. یه ماهی دارم روش کار میکنم این هفته آخر بالاخره تمومش کردم.
کلید و همراه یه لبخند مهربون می گیره سمتم.
با ذوق کلید و از دستش می گیرم. می دوام جلو. با کلید قفل و باز می کم.
قفل در شیشه ای رو.
قفل گلخونه ی شیشه ایمو باز می کنم.
قدم می زارم تو گلخونه. بوی گلهای مختلف و گیاه تو بینیم می پیچه. دامن لباسمو بالا میکشم که رو زمین کشیده نشه. با ذوق و هیجان تو گلخونه پیش می رم. گلخونه تکمیلیه با کلی گل و گیاه های مختلف که خیلی هاشون و دیدم و اسمشون و می دونم بعضیهاشونم نه دیدم نه اسمشون و می دونم.
یه قطره اشک میاد رو گونه ام.
برمی گردم سمت شروین. با لبخند دست به جیب ایستاده و نگاهم میکنه. یه لبخند مهربون و پر عشق. سرمو تکون می دم.
برای همین این یه هفته انقدر خسته بود.
از بین بغض و خوشحالیم فقط می گم: شروین تو معرکه ای. عاشقتم. چند قدم فاصله بینمون و با دو قدم سریع طی میکنم و خودمو می ندازم تو بغلش و دستهامو حلقه می کنم دور گردنش و لبهامو می چسبونم به لبهاش. دستهای شروین حلقه می شه دور کمرم.
می بوسمش. با عشق . با نهایت محبت. می بوسم مردیو که از من به من نزدیکتره. کسی و که برای حرف زدن باهاش نیاز به زبون و کلام ندارم. مردی و که بی حرف پاسخگوی همه نیازهامه. می بوسم به تنها تکیه گاهم تو زندگیم.
میون سبزی و گل می بوسمش. با همه احساسم. با همه وجودم.
می بوسمش و با این بزرگترین و زیباترین نمود عشق بهش می فهمونم که عاشقانه دوستش دارم.
شروین باورت کردم، وجودت و عشقتو.
باورم کن. عشقم و احساسمو.

دوستی ساده ی ما غیر معمولی شد

نمی دونم اون روز تو وجودم چی شد

نمی دونم چی شد که وجودم لرزید

دل من این حسو از تو زودتر فهمید

تو که باشی پیشم دیگه چی کم دارم؟

چه دلیلی داره از تو دس بردارم؟

بین ما کی بیشتر عاشقه من یا تو؟

هر چی شد از حالا همه چیزش با تو

دیگه دست من نیست بستگی داره به تو

بستگی داره که تو ، تا کجا دوسم داری

بستگی داره که تو ، تا چه روزی بتونی

عاشق من بمونی ، منو تنها نزاری

دست من نبود اگه اینجوری پیش اومد

می دونستم خوبی ولی نه تا این حد

انگاری صد ساله که تو رو می شناسم

واسه اینه انقد روی تو حساسم

من احساساتی به تو عادت کردم

هر جا باشم آخر به تو بر می گردم

دیگه دست من نیست بستگی داره به تو

بستگی داره که تو تا کجا دوسم داری

بستگی داره که تو تا چه روزی بتونی

عاشق من بمونی ، منو تنها نزاری

دیگه دست من نیست بستگی داره به تو

بستگی داره که تو تا کجا دوسم داری

بستگی داره که تو تا چه روزی بتونی

عاشق من بمونی ، منو تنها نزاری

دیگه دست من نیست بستگی داره به تو

بستگی داره که تو تا کجا دوسم داری

بستگی داره که تو تا چه روزی بتونی

عاشق من بمونی ، منو تنها نزاری…

((آهنگ غیر معمولی محسن چاوشی))

**********

پایان رمان باورم کن

تاریخ ۱۳۹۱/۴/۱۰ ساعت ۴:۴۳ صبح / نویسنده: آرام رضایی

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن همه قسمت های این رمان جذاب را بخوانید.

همچنین می تونید نظر خودتون رو راجع به این رمان برامون بنویسید

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *