خانه > بایگانی برچسب: شخصیت های رمان منفی عشق

بایگانی برچسب: شخصیت های رمان منفی عشق

رمان منفی عشق-قسمت چهل و یکم

❤️ رمان منفی عشق آنچه گذشت: قسمت چهلم …کنجکاو شدمو کلید انداختم ودروباز کردم اروم وبا احتیاط وارد خونه شدم اما مثله اینکه حقیقتا کسی خونه نبود ولی ظاهر خونه به شدت عجیب وبهم ریخته بود انگاری کسی دعواش شده باشه تموم فرش ها چروک وجمع شده پرده ها کنده شده ودرکابینت …

ادامه نوشته »

رمان منفی عشق-قسمت چهلم

❤️ رمان منفی عشق آنچه گذشت: قسمت سی و نهم …همه حال وروزشون بد بود انگاری هیچ کس نمیفهمید دورش چی میگذره بالاخره قداهای دوروبرمون کم شد معلوم بود هرطور شده مصطفی رودور کردن.بعد ازتموم شدن صدا ها علی ازجابلند شدوبدون اینکه نگاهی به بقیه بکنه زیرلب خداحافظی کردورفت میدونستم خیلی ناراحته …

ادامه نوشته »

رمان منفی عشق-قسمت سی و نهم

❤️ رمان منفی عشق آنچه گذشت: قسمت سی و هشتم …چشماشو ازفرط خشم درشتر کردوبایه حرکت منو پرت کرداونطرف تروگفت _وقتی ابروی تو و اون پسره ی جانمازاب کشیده روبردم میفهمی که ازین غلطا نکنی فکرم نکن طلاقت میدم انقدر معطلت میکنم تا موهاتم رنگ دندونات بشه رفت به سمت کمدوچادرمو به …

ادامه نوشته »

رمان منفی عشق-قسمت سی و هفتم

❤️ رمان منفی عشق آنچه گذشت: قسمت سی و ششم …ازحام بلندشدم وبذون اینکه منتظر جواب مامان باشم با غصبانیت به سمت دررفتم هیچکس منو ذرک نمیکرد انگار همه اززن توقع داشتن زندگیشو بسازه نگه داره بسوزه من نمیفهمیدم این وسط مرد پس چیکارست یا اینکه توزندگی ای که محبت نیس احتراما …

ادامه نوشته »

رمان منفی عشق-قسمت سی و ششم

❤️ رمان منفی عشق آنچه گذشت: قسمت سی و پنجم …منیژه خانم که از درون داشت منفجر می شد نگاه پرازنفرتشو اول به من دوخت وبعدروبه مصطفی گفت _بیا هزارباربهت گفتم.زیاده روی نکن خب حاج اقا حق داره درشت بارمون کنه دیگه خودت پاشو جلو همه از زنت معذرت بخواه بزار حاج اقا …

ادامه نوشته »

رمان منفی عشق-قسمت سی و چهارم

❤️ رمان منفی عشق آنچه گذشت: قسمت سی و سوم …هیچی نشده اومده بودن دنبالم ازترسم چشم چرخوندم دنبال ماشین نحسش اما مثله اینکه نبود ومهری تنها اومده بود خیالم که راحت شد به ظرف مزارامیرعباس به راه افتادم وسعی کردم نسبت به مهری کاملا بی تفاوت باشم ازدورمیدیدم شونه هاش داره میلرزه …

ادامه نوشته »

رمان منفی عشق-قسمت سی و سوم

❤️ رمان منفی عشق آنچه گذشت: قسمت سی و دوم …چند بار پشت هم بوق خوردوبرداشت _بله بفرمایید _الوامیر… _سلام لیلی جان تویی؟خوبی ابجی بچت خوبه؟ بغض راه گلوموبست باورم نمیشد بایکی ازخونواده خودم حرف میزدم _الو لیلی چرا حرف نمیزنی چیزی شده ابجی؟؟ نمیتونستم حرف بزنم انقدر دلم شکسته بود که …

ادامه نوشته »

رمان منفی عشق-قسمت سی و دوم

❤️ رمان منفی عشق آنچه گذشت: قسمت سی و یکم …سینی جوشونده هارو روی تخت گذاشت و از اتاق بیرون رفت حتی حال بلند شدنو خوردنشونو نداشتم از همه بدتر عرق سردی بود که روی بدنم نشسته بود حالم خیلی بد بود دلم میخواست خودموبچه باهم میمردیم وازین زندگی راحت میشدیم خودمو …

ادامه نوشته »

رمان منفی عشق-قسمت سی و یکم

❤️ رمان منفی عشق آنچه گذشت: قسمت سی ام …سرم به شدت درد گرفته بود اصلا ادمی نبودم که اهل گریه های زیادوخالی کردن خودم باشم بیشترمواقع هرحرصی که میخوردم ،غمیکه داشتم.میریختم توخودم تا یه روزی منفجر میشدم وکنترل خودم دستم نبود اونروزم حرفی نزدم ذسرم به شدت درد گرفته بود صدای …

ادامه نوشته »

رمان منفی عشق-قسمت سی ام

❤️ رمان منفی عشق آنچه گذشت: قسمت بیستم و نهم …اینجورخونه ها رو با این سروشکل فقط تو فیلما دیده بودم ،بس حیاط خونه نزدیک به سیصد متر فضا داشت که وسط اون یه استخراب بزرگ ودورتادورشو درختای زیبا وتزیینی پرکرده بودن دورهرکدوم ازباغچه ها هم پرازگلهای سرخ وزرد بود که جلوه …

ادامه نوشته »

رمان منفی عشق-قسمت بیست و نهم

❤️ رمان منفی عشق آنچه گذشت: قسمت بیستم و هشتم …این توبودی که تموم زندگی با رفیقات بودی وتومغازه فکرکردی اینطوری پولدارشدن هنره توزندگیتو قربانی پولدارشدن کردی _من دوستت داشتم هنوزم دارم اما اگه پاتو کجبزاری من مبدونم وتو حالا هم اگه دلت نمیخواد بابات برشکست شه پاشو ساکتوجمع کن بریم زاتاق …

ادامه نوشته »

رمان منفی عشق-قسمت بیست و هشتم

❤️ رمان منفی عشق آنچه گذشت: قسمت بیستم و هفتم …اومد سمت من و گفت: _شما لیلی خانمید؟ _بله شما دوست امیرعباس بودین؟ _بله خبرشهادتشو مااوردیم من شما رویادمه پرستار بیمارستان بودین وقتی امیرعباس زخمی شد _بله درسته یادم اومد شما همراهش بودین.میشه بگین چه اتفاقی براش افتاده _من ندیدمش اخرین لحظه …

ادامه نوشته »

رمان منفی عشق – قسمت بیست و هفتم

❤️ رمان منفی عشق آنچه گذشت: قسمت بیستم و ششم …خیلی خوش شانس بودم که محمد شوهر فریبا رودیدم از رنگ وروی پریده ی من فهمید اتفاقی افتاده وماشین وجلوی پام نگه داشت _چی شده لیلی خانم ؟ _مصطفی هنوز نیومده؟دلم شور میزنه شما ازش خبر ندارین _من اخرین بار نیم ساعت پیش …

ادامه نوشته »

رمان منفی عشق – قسمت بیست و ششم

❤️ رمان منفی عشق آنچه گذشت: قسمت بیستم و پنجم …با بی میلی بلند شدمو موهاموبستم وچادرموسرم کردم توراه همش فریبا ازمهارتای خواهرشوهرش میگفت وتعریف میکرد اما من میدونستم فایده ای نداره بالاخره بعد ازکلی تعریف شنیدن رسیدیم به خونشون فریبا دروبازکردوهردوداخل شدیم خانم میانسالی توایوان نشسته بودوکتاب میخوندبادیدن مابلند شدوهردوبهم دست …

ادامه نوشته »

رمان منفی عشق – قسمت بیست و سوم

❤️ رمان منفی عشق آنچه گذشت: قسمت بیستم و دوم …وسرشو ازلای در کردتواتاقوبا چشماش دنبالم گشت _دلت هوای مادربزرگتوکرده روتخت چوبیش نشستی؟؟ جوابشو ندادموسرموپایین انداختم _ببخشید باهات بد حرف زدم دست خودم نبود دیدی بالاخره اومد لیلی خانم دیدی توواقعا مسکنی براش سرتوبلند کن بهش لبخند بزن اونم بیادوبغلت کنه اینجوری …

ادامه نوشته »

رمان منفی عشق – قسمت بیست و دوم

❤️ رمان منفی عشق آنچه گذشت: قسمت بیستم و یکم …با اکراه به جمع مهمونا برگشتم اولین نفری که به سمتم اومد مهری بود که دستپاچه خودشو بهم رسوند _مصطفی چی میگه لیلی میگه امیر غباس میخواد برگرده دوباره؟اره وای خدایا به این چی میگفتم اگه میفهمید امیرعباس بدون توجه …

ادامه نوشته »

رمان منفی عشق – قسمت بیست و یکم

❤️ رمان منفی عشق آنچه گذشت: قسمت بیستم …صدای بهم خوردن قابلمه ها وبوی نم حیاط از خواب بیدارم کرد ازجام بلند شدموازتوی تخت خواب نگاهی به بیرون انداختم پر ازرفت وامد بودوهیاهو مصطفی هم توحیاط درحال کمک کردن وچیدن وسایل من توکامیون بود قراربود امشب اسباب ها به تهران بروندوخودما پس …

ادامه نوشته »

رمان منفی عشق _ قسمت بیستم

❤️ رمان منفی عشق آنچه گذشت: قسمت نوزدهم …_لیلی من دیگه طاقت این سردیاتو ندارم تااخرهفته بهم.بگو اره یا نه ولی بدون اگه بگی اره.تا اخرباهاتم بدون خداحافظی دویدم وخودمو ازپنجره باغ کوچیک داخل اتاق انداختم وتا تونستم باصدای بلند گریستم صدای خاحافظی مصظفی وبسته شدن دراومد میدونستم الان سیل سوال وحوابه …

ادامه نوشته »

رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت چهاردهم

❤️ رمان منفی عشق آنچه گذشت: قسمت سیزدهم …هه خب معلومه سوال مزخرفی بود نگاهموبه ساعت دوختم دونصفه شب بود چشمانم کم کم داشت گرم خواب میشد که صدای پای یه نفردرباغ کوچیک بیدارم کرد…چشمانم رابازکردم سایه ای روی دیوار بود زیرلب صلوات فرستادم ازترس قدرت بلند شدن نداشتم وپتورو تودستم سفت …

ادامه نوشته »

رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت سیزدهم

❤️ رمان منفی عشق آنچه گذشت: قسمت دوازدهم …علی دیس و برداشت وبرام برنج کشید _وای علی نمیخورم بیشترازین نریز _تاالان دست خودت بود الان دست منه بخورجون بگیری فاطمه باذوق مارونگاه میکرد میدونستم توفکرش خودشو یوسف ،جای ماگذاشته دلم خون شد برای امیرعباس بعدازخوردن شام همه دورهم نشستیم علی ازخاطرات جبهه …

ادامه نوشته »