خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت پنجاه

رمان باورم کن-قسمت پنجاه

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

 رمان باورم کن – قسمت پنجاه

عصبی سرمو رو زانوم گذاشتم و چشمام و بستم. نمی دونم چقدر گذشت با یه صدایی چشمام و باز کردم. سرمو بلند کردم. در اتاق باز شد و شروین اومد تو اتاق. لامپ و روشن کرد. به خاطر نور چشمام ریز شد. شروین اومد جلوم زانو زد و نشست. تو یه دستش یه لیوان آب بود و تو یه دست دیگه اش یه نایلون. نایلون و گذاشت زمین و از توش یه بسته قرص در آورد و گرفت جلوم. بیا این و بخور دردت آروم میشه. یه نگاه به قرصه کردم. چشمام گرد شد. این قرص از کجاش آورد؟؟؟ با یه حسرت به قرصه نگاه کردم. کاش میشد بخورمش. با ناراحتی و حسرت و لبای آویزون گفتم: قرص نمی خورم. اخم کرد و تو چشمام زل زد گفت: مگه درد نداری؟؟؟ سرمو تکون دادم. شروین: خوب پس این و بخور که دردت از بین بره. تو چشماش زل زدم. این فکر می کرد واسه لجبازی قرص نمی خورم؟؟؟

همون جور که تو چشماش نگاه میکردم آروم گفتم: دستت درد نکنه بابت قرص اما من تا جایی که بشه تحمل میکنم و قرص نمی خورم. مامانم همیشه میگفت بهتره بتونم بدون قرص این دردای کوچیک و تحمل کنم اونوقت شاید بشه راحتتر با دردای بزرگتر کنار اومد. یاد مامانم باعث شد بغض بکنم. دست شروین آروم پایین اومد. نه عصبانی بود نه می خواست به زور چیزی به خوردم بده. یه جوری نگام میکر د. از اونجایی که من کلا از نگاه هیچی نمی فهمیدم فقط زل زده بودم تو چشماش. از جاش بلند شد و ایستاد. یه نایلون مشکی گرفت جلوم . سرمو بلند کردم. انگاری واسه من بود. دستمو دراز کردم و ازش گرفتم. قبل از اینکه بتونم بپرسم که چی توشه از اتاق رفت بیرون. با تعجب به رفتنش نگاه کردم. در نایلون و باز کردم. سرم سوت کشید و برای اولین بار تو زندگیم حس کردم لپام قرمز شد.

وای خدا این کی رفت بیرون که من نفهمیدم؟؟؟ یعنی این وقت شب رفت که برای من این و بخره؟؟؟ تو نایلون یه بسته پد بهداشتی بود. حتما” اونقده ضایع و تابلو بودم فهمید که همرام نیاوردم. یکی زدم تو سرم و گفتم: نه پس خنگه نمیفهمه. عمه جونم بود گفت: نمی خوام تختت کثیف بشه؟؟؟ حالا چرا خجالت میکشی؟؟؟ خوب آخه رفته این و گرفته. گرفته که گرفته خودش رفته تو که بهش چیزی نگفتی پس لازم نیست الکی خودت و اذیت کنی. خجالتم بی خجالت یه چیز طبیعیه مگه این مادر نداره؟؟؟ خرس گنده از ننه اش بگذریم این همه دوست دختر داشته یعنی این چیزا سرش نمیشه؟؟؟ بابا اینا براش عادیه. پاشو خودتو جمع کن و الکی الکی معذب نباش. از جام بلند شدم. اول یه نگاه سریع به جایی که نشسته بودم کردم. نه خدارو شکر خبری نبود. سریع رفتم تو دستشویی. کارم که تموم شد دوباره اومدم نشستم سر جای خودم.

دو دقیقه بعد با شنیدن صدای باز و بسته شدن در فهمیدم که شروین اومد تو اتاق. سرم پایین بود. احساس کردم شروین کنارمه. سرمو بلند کردم. جلوم نشسته بود. دستش یه لیوان نبات داغ بود. آروم گفت: این و بخور دلت بهتر میشه سرمای دست و پاتم از بین میره. مثل لالها لیوان و از دستش گرفتم و هیچی نگفتم. از جاش بلند شد رفت سمت کمد. از توش یه ملافه بر داشت و تاش و باز کرد و یه صورت یه مستطیل گذاشت رو تخت سر جای من. آروم آروم نبات داغ و می خوردم و به کاراش نگاه میکردم. دوباره اومد کنارمو گفت: بیا این قرصم بخور. اخم کردم. این پسره زبون آدمیزاد سرش نمیشه؟؟؟ به زبون مریخی ها که حرف نمیزنم. دهنم و باز کردم که بگم قرص نمی خورم که خودش زودتر گفت: این از اونا نیست این قرص آهنه تو این شرایط باید بخوری. با بهت بهش نگاه کردم. دید هیچ کاری نمیکنم خودش قرص و در آورد و گذاشت توی دهنم. با ابرو اشاره کرد که یعنی بخور دیگه. با همون نبات داغ قرص و فرستادم پایین.

ته مونده نباتمم خوردم. شروین: بلند شو بیا رو تخت. اومدم بگم نمیام که کلافه یه نفس بلند کشید و چشماش و گردوند و گفت: می دونم می دونم نمیای نمی خوای کثیفش کنی. بی تربیت داشت ادای من و در میاورد. یه چشم غره بهش رفتم که باعث شد گوشه لبش کج بشه. شروین: پاشو کثیف نمیکنی. مگه ندیدی برات ملافه پهن کردم. بازم تکون نخوردم. خودش بلند شد و زیر بغلم و گرفت و با یه حرکت بلندم کرد و هلم داد سمت تخت. منم که از خدام بود رو تخت راحت بخوابم. رفتم رو تخت دراز کشیدم . شروین خم شد و از رو پاتختی یه کیسه آب گرم برداشت. نشست رو تخت کنارمو گذاشتش رو شکمم. اه این کی رفت این و آورد؟؟؟ آروم گفت: قرص که نمی خوری. یکم گرمش کن دردش کم میشه. گرمیه کیسه که به بدنم رسید یه نفس از سر راحتی کشیدم. خدا خیرش بده واقعا” دردم کم شده بود. پتو رو انداخت رو تنم. چشمام و بستم و به آرامشی که پیدا کرده بودم فکر می کردم.

الان حالم خوب بود و دلم نمی خواست به شروین بد و بیراه بگم. هر چقدرم لج درآر و حرصی و یخچال بود اما بعضی وقتها آدم خوبی می شد. اونم بعضی وقتها. گرمای کیسه که کم شد دلدرد منم کم کم بیشتر شد. چشمای بسته ام جمع شد و اخمام رفت تو هم. صدای شروین و از سمت چپم شنیدم. شروین: چی شده؟؟؟ هنوز درد میکنه؟؟؟ آروم سرمو تکون دادم. احساس کردم رو تخت تکونی خورد. صدای نفس کشیدنش از فاصله کمتری میومد. پتوم تکون خورد. با حس دستی رو شکمم چشمام باز باز شد. سرمو برگردوندم. شروین کنارم بود نیم تنه اش و از رو تخت بلند کرده بود و دست راستش و تکیه گاه سرش کرده بود و به چشمام نگاه میکرد. دست چپشم از زیر پتو گذاشته بود رو شکمم و آروم آروم به شکل دایره می چرخوند. تو بهت و تعجب بودم.

باید دستش و بر می داشتم؟ باید اخم میکردم؟ باید هلش می دادم میگفتم یخچال قطبی برو سمت خودت بخواب؟؟ اما نه دستش و برداشتم. نه اخم کردم. نه هلش دادم. نمی خواستم. دستش سرد و قطبی نبود انگار هوای استوایی بود گرم گرم. و حس این گرمی روی بدن یخ کرده ام آرامش بخش بود. از طرفی گرمای دستش و ماساژی که رو شکمم می داد باعث شده بود دردم کم بشه. مطمئن بودم به خاطر اینکه درد من و آروم کنه این کارو میکنه. می دونستم هیچ قصد خاصی نداره. تو این چند وقته به قدری شناخته بودم که بفهمم کی جدی و قابل اعتماده کی شوخ و لج درآر و حرصی. هر چقدر بد بود. هر چقدر کل کل داشتیم. هر چقدر دلم می خواست سر به تنش نباشه اما دوست خوبی بود. فقط کافی بود دوستش باشی، دختر و پسر بودنت براش فرقی نمی کرد.

به همون چشمی که به مهام نگاه می کرد به منم نگاه می کرد. به این فکر نمی کرد که چون دخترم پس باید رفتارش باهام فرق کنه. نه به خودش زحمتی می داد نه الکی ازم دفاع میکرد. مثل پسرای دیگه نبود که تا چشمشون به یه دختر می افتاد سریع خود شیرینی می کردن و می خواستن هی خودشون و میمون کنن تا دختره ببینتشون. اون این جوری نبود. به وقتش کنارت بود. به وقتش ازت دفاع می کرد. به وقتش مرام می ذاشت به وقتشم می چزوندتت. مگه نه اینکه همین الان به خاطر اینکه از دست آرشام راحت باشم داشت نقش بازی می کرد؟ اون که سودی نمی برد. ولی کلی کمک من شده بود. چشمام به صورتش بود. مثل همیشه خشک نبود.

چشماش قطبی نبود. بی تفاوتم نبود. نمی دونم چی بود. هر چی که بود باعث شد آروم بمونم و هیچ کاری نکنم. دلم خیلی بهتر بود… آروم بودم…. عصبی نبودم…. تنم گرم شده بود…. چشمام سنگین بود….. نباید بخوابم. شروین خوابش میاد …….. باید بهش بگم بگیره بخوابه…….. من مریض بودم به این بدبخت چه……….. بگم خوبم راحت باش؟……… چشمام رو هم افتاد ….. بدون اینکه چیزی بگم……….. نفسهام منظم شد………… خوابم برد……………….

—————————————–

فکر نمی کنم تو زندگیم هیچ وقت انقدر آروم خوابیده باشم.یه حس آرامش عجیب، یه امنیت خاص که خیلی کم تو زندگیم تجربه اش کرده بودم. آروم چشمام و باز کردم. دست شروین و روی شکمم حس می کردم. نگاش کردم. همون جور کج و رو به من دراز کشیده بود . دستش زیر سرش بود. یه حسی تو دلم داشتم. نمی دونم چی بود. یه حس تشکر، قدر دانی. شروین نسبتی باهام نداشت. اما تا حالا کم کمکم نکرده بود. تو اوج ناراحتی و نیاز کنارم بود. آروم، بی حرف، اما تأثیری که می ذاشت خیلی زیاد بود. دیگه دلم نمی خواست سر به تنش نباشه. خیلی وقت بود که دلم نمی خواست بلایی سرش بیاد البته به جز یه حرص خوردن و ضایع شدن. نمی خواستم کلشو بکنم.

دوست داشتم حالش خوب باشه. دوست داشتم لبخندش و ببینم. می خواستم شاد باشه. صورتم سمتش بود. خیلی بهم نزدیک بود. چقدر آروم خوابیده. چی ممکنه خنده رو از این صورت گرفته باشه؟ چی تو رو یه آدم خشک و بی تفاوت کرده؟ چرا سعی میکنی به همه چیز بی اهمیت باشی؟ چرا از دنیا و آدماش دوری می کنی؟ آروم زیر لب گفتم: راز تو چیه؟ کاش بهم می گفتی. همون جور که من همه رازهامو بهت گفتم. دستم بی اختیار بالا اومد. به صورتش نزدیک شد. یه حسی انگار دستمو می کشید. چقدر پوستش صافه. یعنی چه جوریه؟ یعنی نرمه صورتش؟ دلم می خواست صورتش و لمس کنم. خوب مگه چیه؟ واسه ارضای حس کنجکاویه خوب.

برام سوال شده. اینا رو زیر لبی واسه خودم می گفتم. انگشتام آروم رو صورتش نشست. دلم یه جوری شد. صورتش گرم بود. صاف با یه پوست نرم و لطیف. آروم با انگشتام صورتشو ناز کردم. دستم از گوشه صورتش کشیده شد تا زاویه فکش. لبخندی رو صورتم نشست. واقعا” ازش بدم نمیومد. دوست فوق العاده ای بود. میشه گفت با اینکه پسره اما بهترین دوستیه که دارم. آروم گفتم: گودزیلا جون خیلی خوبی. چه جوری کاراتو جبران کنم؟ اومدم آروم از جام بلند بشم که صداش و شنیدم. شروین: برام صبحونه حاضر میکنی؟ با چشمای گرد شده از تعجب برگشتم سمتش. من: هان؟؟؟؟؟ آروم چشماش و باز کرد و با یه لبخند نگام کرد.

به همون آرومی با یه حالت مظلوم گفت: برام صبحونه حاضر میکنی؟ از اون صبحونه معروفات که همه چی داره. دلم از گشنگی داره ضعف میره. یعنی شروین بیدار بود؟ از کی بیدار بود؟ اونقدی بهم نزدیک بوده که راحت بتونه حرفای زیر لبیمو بشنوه. یعنی وقتی نازش کردم بیدار بود؟ آروم و مشکوک پرسیدم: تو از کی بیداری؟ شروین: همین الان بیدار شدم. نه چیزی شنیدم نه چیزی حس کردم. از چشماش شیطنت می بارید. محکم کوبوندم به بازوش و از جام بلند شدم و با حرص گفتم: خیلی بی شعوری وقتی بیداری باید اعلام کنی. ابروش رفت بالا و با یه لبخند نصفه نیمه گفت: اگه اعلام می کردم خیلی چیزا رو از دست می دادم.

با صدای جیغی گفتم: خیلی بدی. هجوم بردم سمتش که بهش حمله کنم که سریع جا خالی داد و از تخت پرید پایین و در رفت تو دستشویی. من واسه خودم دندونامو رو هم فشار دادم و با حرص رفتم پایین. رفتم سرویس پایین دست و صورتمو شستم. رفتم تو آشپزخونه. برا تشکر هم که شده باشه باید صبحانه رو آماده کنم. خدایی تنها وعده غذایی که خوب بلدم. ناهار و شام که ….. کتری و آب کردم و گذاشتمش رو گاز. رفتم سراغ یخچال. خوب چی بیارم؟ نیشم باز شد. همه چی. کره، مربا، پنیر،شیر ،عسل ، حلوا شکری، تخم مرغ هم در آوردم که هم آبپز کنم هم نیمرو. وسایل و رو میز چیدم . رفتم یه قابلمه پر آب کردم و تخم مرغا رو گذاشتم توشون و گاز و روشن کردم. خوب اینم از این. حالا برم سراغ نیمرو. ماهیتابه رو پیدا کردم و با روغن گذاشتم رو گاز. روشنش کردم.

صبر کردم که روغن داغ بشه. داشتم زیر لب برا خودم آهنگ می خوندم منتها حواسم بود که کلماتم نا مفهوم باشه که اگه شروین سر رسید دوباره برام دست نگیره به خاطر آواز خوندنم. واسه خودم آواز می خوندم که صدای پاش و شنیدم. با لبخند و تخم مرغ به دست برگشتم گفتم: تقریبا” همه چیز آماده است یکم صبر کنی نیمرو هم حاضر میشه. تا چشمم بهش افتاد نیشم بسته شد. آرشام: به دستت درد نکنه راضی نبودم. چه میزی هم چیدی برام. دستش رفت سمت صندلی که بشینه. دوست نداشتم صبحم با قیافه اون شروع بشه. نمی خواستم اینجا باشه. این میز و صبحونه برا شروین بود نه این لاشخور. با دندونایی که از حرص بهم فشرده شده بود گفتم: نشین. یه ابروش بالا رفت و با تعجب گفت: نشینم؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟ پس چه جوری صبحونه بخورم؟؟؟ یه پوزخند زدم و گفتم: خوب نخور. خوب نیست آدم چشمش دنبال سهم دیگران باشه. تیکه امو گرفت. صاف ایستاد و گفت: من به سهم خودم قانعم به شرطی که بقیه دنبال سهمم نباشن.

صاف و بی احساس تو چشماش نگاه کردم و گفتم: سهمت اونیه که قسمتت باشه نه اونی که تو توهماتت بخوایش. آرشام: سهم برای من اون چیزیه که می خوام. برای بدست آوردنش توهم و واقعیت و یکی میکنم. من: اینبار باید تو همون توهم بمونی. اون چیزی که تو می خوای هیچ وقت سهمت نمیشه. تیز تو چشمام نگاه کرد و با اخم بهم نزدیک شد. انگار بد حالش و گرفته بودم. جلوم ایستاد و با شدت بازوهامو گرفت. تو چشمام زوم کرد سرش و پایین آورد. تو حلقم بود دیگه. نفسهای داغ و عصبیش پوستم و اذیت می کرد. محکم گفت: اگه شده به زور سهمم و میگیرم. هنوز نفهمیدی؟ تو براش یه سرگرمی. اولین دوست دخترش نیستی آخریشم نمیمونی.

خیلی زود ازت زده میشه. دیگه اون موقع این میز عاشقونه و این شیرین کاریات بدردت نمی خوره. یه پوزخندی زد و گفت: فکر کردی خیلی زرنگی؟ من شروین و خوب میشناسم. به دختری مثل تو محل نمی ذاره. تا حالا ندیدم عشقتون فوران بکنه. با یه نیش خند تو چشمام نگاه کرد و گفت: خیلی زود از نقش بازی کردن خسته میشید. فشار رو بازوهام و بیشتر کرد و من و به سمت خودش کشید و گفت: فکر نمیکنم شروین حتی یه بار بغلت کرده باشه. چشماش رو صورتم چرخید. پایین اومد و رو لبام زوم شد. آرشام: یا یه بار بوسیده باشدت. دوباره به چشمام نگاه کرد و گفت: هیچ حرکت عاشقونه ای ندیدم.

واقعا” انقدر من و احمق فرض کردین؟ دوباره چشمهاش زوم لبام شد و گفت: شروین واقعا” احمقه. چه طور از اینا گذشته؟ چندشم شده بود. گرمای نفسهاش که به صورتم می خورد داشت حالمو بهم می زد. دلم می خواست لهش کنم. تمام حرصم و تو دستام جمع کردم. تو دستام تخم مرغ بود. اونقدر با حرص فشارشون دادم که تخم مرغها شکستن از فشار. صدای تقشون تو سکوت اونجا پیچید. با همه قدرت دستای تخم مرغیمو بالا آوردم و گذاشتم رو سینه آرشام. یه لبخند ملیح زدم بهش. آرشام خنگول که فکر کرد از حرفاش خوشم اومد و رام شدم یه لبخند بهم زد. با همون نیش بازم تو چشماش نگاه کردم. دستمو رو لباسش یکم تکون دادم که فکر کرد دارم نوازشش می کن. نیشش گشاد تر شد. لبخند ملیحم تبدیل شد به نیشخند و با یه حرکت هلش دادم عقب. از حرکتم جا خورد.

دستاش از بارزوهام جدا شد و چند قدم رفت عقب. با پوزخند دستامو بالا آوردم و بهش نشون دادم. با چشمای گرد یه نگاه به من یه نگاه به دستام کرد. سرش و پایین آورد و به لباسش نگاه کرد. اخم کرد. عصبی شده بود. با حرص اومد سمتم که…. – آنید عزیزم….. ای من قربون این وقت شناسیت برم شروینم. چه خودمو تحویل گرفته بودم شروینم. صدای شروین که اومد آرشام تو دو قدمیم استپ شد. با حرص دستاش و مشت کرد و زیر لب گفت: رامت میکنم …. یه پوزخند عصبی بهش زدم. اونم روش و برگردوند و رفت بیرون از آشپزخونه. عصبی بودم. بوی روغن سوخته میومد. سریع برگشتم و دسته ماهیتابه رو گرفتم و پرتش کردم تو سینک.

با حرص دستامو تکیه دادم به کابینت و چشمام و بستم و سعی کردم خودمو آروم کنم و نفسهای عصبیم و تنظیم کنم. مرده شورتو ببرن آرشام که زندگیمو خراب کردی. به همه مردا بی اعتمادم کردی. ازت متنفرم. محاله دوباره خام حرفات بشم. دیگه یه دختر نوجون و احمق نیستم. حس کردم یکی بهم نزدیک شده. فکر کردم آرشام برگشته. بدنمو که ول داده بودم رو کابینت صاف کردم. اومدم بیام عقب که یه دستی دور کمرم پیچیده شد و رو شکمم قفل شد. نفسم بند اومد و چشمام از حدقه زد بیرون. ترسیده بودم نکنه آرشامه. ازش متنفر بودم حاضر نبودم حتی دستش اتفاقی بهم بخوره. با شنیدن صدای شروین از کنار گوشم نفسم آزاد شد و چشمام بسته شد.

خیالم راحت شده بود. دوباره بدنم شل شد. آروم شدم. دیگه عصبی نبودم. انگار یه خونه امنی پیدا کرده بودم که توش بهم آرامش می داد. یه لحظه چشمام باز شد. شروین چرا بغلم کرده؟ یعنی که چی؟ یه تکون خوردم و اومدم دستاش و از دور کمرم باز کنم که صدای آرومش و تو گوشم شنیدم. شروین: آروم باش. تکون نخور. آرشام داره نگاهمون میکنه. بعد با صدای بلندی که آرشام حتما” میشنید گفت: عزیزم چه میزی چیدی.

تو معرکه ای. موقع حرف زدن لباش به گوشم می خورد. شروین سرش و خم کرد و چونه اش و رو شونه ام گذاشت. نفسهاش که به گردنم می خورد مور مورم می کرد. نفسم بند اومده بود ولی این بار عصبی نبود. هر موقع دیگه ای بود. وقتی دستش به شکمم خورد یا نفسهاش به گردنم باید ریسه می رفتم از خنده. مثل دیروز ولی چرا قلقلکم نمیومد؟ چرا به جای خندیدن احساس رخوت و سستی داشتم؟ چرا فکر می کردم این حالت نهایت آرامش و بهم میده؟ چرا از این که شروین این جوری بغلم کرده بود اذیت نمی شدم؟ یه چیزی مثل برق از گردنم گذشت. داغ شدم. زیر چشمی بدون اینکه سرمو تکون بدم به شروین نگاه کردم.

اونقدر چشمام و به سمت چپ بردم که فکر کردم الانه که چپ بمونه و لوچ بشم. شروین لبش و رو گودی گردنم گذاشت و یه بوسه آروم روش نشوند. احساس کردم یکی دلم و چنگ زد. چشمم خود به خود بسته شد و نفسم حبس شد. شاید سه ثانیه هم نشد. دستای شروین شل شد و از دور کمرم آزاد شد. خودش و ازم جدا کرد. دو ثانیه طول کشید تا تونستم چشمام و باز کنم و تکیه امو از کابینت بگیرم. برگشتم به شروین نگاه کردم. پشت میز نشسته بود و اخم کرده بود. کتری جوش اومده بود. رفتم چایی درست کردم. هیچ کدوم حرف نمی زدیم. چایی ریختم و یکیش و جلوی شروین گزاشتم و نشستم پشت میز.

من: چیزه… می خواستم تشکر کنم…. راستش… خیلی به موقع رسیدی. اخماش باز شد. برگشت بهم نگاه کرد. با قیافه آرومی تو چشمام نگاه کرد که بهم آرامش داد. یه لبخند زد و گفت: مرسی واسه صبحونه. نگران آرشام هم نباش. دیگه روش خیلی زیاد شده. باید حالش و بگیرم. ای جان که همه تحت تاثیر مدل حرف زدن من فرم کلامشون عوض میشه. حالا می فهمم بهترین کار برای من معلمیه وقتی تونستم رو شروین و خانم احتشام اثر بذارم و یه کاری کنم مدل خودم حرف بزنن بقیه راحت ترن. با این فکر یه لبخندی رو لبم نشست. با آرامش صبحونه امون و خوردیم.

——————————————-

ماها که صبحونه امون و خوردیم یکی یکی بچه ها بیدار شدن و اومدن برای خوردن صبحونه. منم رفتم جلوی تلویزیون و کانالا رو بالا پایین کردم. آرشام اومد کنارم: شنیدم دانشجویی. یه نیم نگاه بهش کردم. وقتی دید جواب نمی دم دوباره گفت: کشاورزی می خونی؟ رشته اتو دوست داری؟ حتما” باید خیلی هیجان انگیز باشه که با گل و گیاه سر و کار داری. تا این و گفت یهو سر ذوق اومدم و هیجانی برگشتم سمتش و گفتم: آره خیلی باحاله وقتی میریم تو مزرعه و می بینیم چیزایی که کاشتیم میوه دادن اونقدر حس خوبی داره که نگو. یه بار خیار بوته ای کاشته بودیم بعد چند وقت که رفتیم سراغشون که بهشون آب بدیم دیدیم چند تا خیار کوچولو موچولو در آوردن.

وای که چه ذوقی کردیم. عجب مزه ای داشت. هنوز که هنوزه خیار به اون خوشمزگی نخوردم. مزه اش معرکه بود. با ذوق و لبخند و هیجان به آرشام نگاه می کردم و حرف می زدم. یه لحظه یادم رفته بود دارم با کی حرف می زنم. بدی منم این بود که تا در مورد رشته ام می پرسیدن از خود بی خود می شدم و زمان ومکان یادم می رفت. داشتم به آرشام نگاه می کردم که یه لحظه چشمم خورد به لبخند عریضش. همچین با ذوق به من نگاه می کرد که انگاری اومده موزه و داره به یکی از این کوزه های ۱۰۰۰ ساله با ارزش که خدا تومن قیمتشه نگاه می کنه. داشتم با ذوق براش تعریف می کردم که از پشتش دیدم شروین اومده و درست نشسته رو مبل جلوی ماها و با اخم نگام میکنه.

یه جور بدی نگام می کرد که گفتم الانه که بیاد بزنه لهم کنه. خود به خود دهنم بسته شد. یعنی همچین که نگاه می کرد منم شک زده دستام تو هوا موند و دهنم جمع شد. آرشام هم که دید ساکت شدم متعجب نگام کرد و دستش و گذاشت رو پامو یه فشار کوچیک داد و گفت: آناهید چی شده؟ چرا حرفت و ادامه نمی دی؟ با چشمای گرد شده به دست آرشام که رو پام بود نگاه کردم این چه پسر خاله شد. کی گفته می تونه دستشو بزاره رو پام؟ بکش دست خرو. چون هنوز تو شک نگاه شروین بودم مغزم فرمان حرکت نمی داد. داشتم با مغزم بحث می کردم که دستوری چیزی بده بی خاصیت که یه دفعه دستم که هنوز تو هوا بود کشیده شد و من از جام کنده شدم.

دهن آرشام باز مونده بود. شوین دستمو گرفته بود و من و دنبال خودش می برد. از در ساختمون داشت می رفت بیرون. آرشامم که از بهت حرکت شروین بیرون اومده بود با اخم دنبالمون میومد. آرشام: شروین داری چی کار می کنی؟؟؟؟؟ کجا داری می بریش؟؟؟؟ شروین از در رفت بیرون و منم دنبالش کشیده می شدم. آرشامم ۶-۷ قدم پشت ما میومد. شروین اخم کرده و بی توجه به آرشام و حتی من تو حیاط با قدمای بلند به سمت در ویلا می رفت. صدای آرشامم رو اعصاب بود.

اما خدایی اون لحظه ترجیح می دادم که آرشام بتونه شروین و نگه داره تا من از دستش فرار کنم. خیلی ترسناک شده بود. نمی دونستم منظورش از این کارا چیه. آخه چی شد یه دفعه؟ چرا رم کرد؟ تو یه لحظه دستم کشیده شد. همزمان شروین ایستاد منم یه دور رفتم جلو و با کشیده شدن دستم مثل کش پرت شدم عقب و رفتم تو شکم شروین که ایستاده بود. اصلا” آمادگی متوقف شدن نداشتم. چشمام گشاد شده بود این چرا همچین می کرد. سرمو بلند کردم که بپرسم چته بابا؟ که جفت دستهای شروین بالا اومدن و دو طرف صورتم و قاب گرفتن. یه لحظه شک کردم که واقعا” دستهای شروینه که دو طرف صورتمه یا نه. با بهت چشمام و به چپ و راست چرخوندم.

نه این دستها مال شروین بود. اما این چه کاریه؟ دوباره به چشماش نگاه کردم که حس کردم چشماش داره نزدیکتر و بزرگ و بزرگتر میشه. تازه مغزه ام جرقه زد. نکنه…. نکنه….. تو فیلما دیده بودم این حرکات یعنی اینکه پسره می خواد یه حرکتی بره. نههههههههههههه. یعنی شروین؟؟؟؟؟؟……… یعنی من؟؟؟؟…………… نهههههههههههه…… منتظر بودم که ببینم چه جوری می خواد این حرکت و انجام بده. می دونستم، الان باید حلش بدم باید خودمو بکشم عقب، باید مخالفتم و یه جوری نشون می دادم. نمی شد که یهو بی مقدمه بیاد و من و ببوسه. اما جای همه این کارها فقط ناخوداگاه چشمام رفت سمت لباش.

لبهای درشت و قشنگی داشت. با یه فرم زیبا. برجسته بود انگار لبش می خواست که حتما” دیده بشه. دیگه چشمام داشت کج می شد بس که به لبهاش نگاه کردم و لباش نزدیک و نزدیکتر شدن. ناچاری مجبور شدم نگاهم و از لبهاش بگیرم و به چشماش بدوزم. یه جور خاصی نگاه می کرد. خدایا اگه بلد بودم بفهمم تو نگاهش چیه چقدر خوب بود. می دونستم چرا خودمو عقب نمیکشم چرا هنوز ایستادم و منتظرم…. آره من منتظر بودم که ببینم شروین چه جوری میبوستم. واقعا” کنجکاو بودم بدونم بوسیده شدن چه جوریه. همیشه از پسرا دوری کرده بودم همیشه ازشون متنفر بودم اما این دلیل نمیشد که نخوام بدونم یه بوسه چه جوریه.

اونم شروین. واقعا” کنجکاو بودم بدونم شروین چه جوری یه نفرو می بوسه. کسی که به داشتن دوست دخترای متعدد معروف بوده پس تجربه زیادی داشته. همینها باعث می شد که از جام تکون نخورم. اما چرا انقدر طول کشیده؟ پس چرا من چیزی حس نمی کنم؟ چشمم به شروین بود اما غرق فکر کردن بودم جوری که اصلا شروین و نمی دیدم. وقتی از فکر شروین بیرون اومدم یه جفت چشم سورمه ای که توش رگه های سبز و قهوه ای داشت جلوی چشمام بود. یه جورایی خوشحال بودن.

بازم این چشم هفت رنگ متعجبم کرده بود. نگاهمو از چشمای شروین گرفتم و با کمال تعجب چشمم خورد به آرشام که پشت سر شروین ایستاده بود و با دستای مشت شده و صورت کبود به ماها نگاه می کرد. نفسی با حرص بیرون داد و پشت کرد و به سمت ویلا رفت. خدایا تازه منظور شروین و از این کارش می فهمیدم. بوسیدنی در کار نبود. این حرکت و انجام داده بود تا آرشام و مثل خود من به اشتباه بندازه که ما در حال رد و بدل عشقی هستیم تا حسابی بسوزونتش. باید از حرص خوردن آرشام خوشحال می شدم. باید از اینکه بدون اینکه واقعا” کاری بکنم تونسته بودم آرشام و عصبی کنم شاد می بودم.

باید از شروین که وانمود به بوسیدن کرده بود بدون اینکه کاری بکنه ممنون باشم اما….. نبودم…. خوشحال نبودم….. نمی دونم از چی؟ ….. از نمایشی بودن کارمون….. از اینکه بوسیدنمون تقلبی بود؟….. از اینکه این همه کنجکاویم بدون جواب موند؟….. از اینکه خودمم باورم شده بود که شروین می بوستم؟…. از اینکه نبوسیده بود؟….. عصبی بودم؟؟؟ ناراحت بودم؟؟؟؟ کلافه بودم؟؟؟؟؟ واقعا” نمی دونستم چه حسی دارم. شاید بیشتر از اینکه بی حرکت و منتظر ایستاده بودم ناراحت بودم. باید یک کاری می کردم. معنی نداشت که مثل ماست اینجا بایستم. بی اختیار دستم بالا اومد و کشیده آروم بیشتر در حد نوازش به صورت شروین زدم. اونقدر خودم از این حرکتم تعجب کردم که ناخوداگاه همزمان با کشیده یه جیغ کوتاه کشیدم و دستم رفت جلوی دهنم تا صدای هههههههههههه بلندی که از دهنم داشت بیرون میومد و خفه کنم.

چشمای ناباور شروین بهم خیره شده بود. دستاش از دور صورتم شل شد و دست راستش به سمت گونه اش رفت و با بهت گونه ای که سیلی خورده بود و گرفت و گفت: این برای چی بود؟ خودمم نمی دونستم فقط تو اون لحظه ذهنم فرمان داد که یک کاری بکنم و تنها چیزی که تو اون ثانیه یادم اومد صحنه بوسیده شدن ناخواسته دخترا تو فیلما بود که بعد از بوس یه کشیده هم زیر گوش پسره می زدن. حالا من خر هم همون حرکت وانجام داده بودم و حالا داشتم خودم و لعنت می کردم که بابا ابله پسره که تو رو نبوسید، جو فیلم گرفتتت. حالا چی جوابش و می دی؟ پرو پرو تو چشماش نگاه کردم و با یه اخم سعی کردم خودمو عصبانی نشون بدم.

من: دفعه آخرت باشه که من و تو این موقعیتها قرار می دی. این و گفتم و با آخرین سرعتم از کنار شروین رد شدم و تند خودم و به اتاقمون رسوندم. در اتاق و بستم و بهش تکیه دادم. سر خوردم و نشستم پشت در. زانوهام و تو بغلم گرفتم. واقعا” که دیونه ام این چه کاری بود که من کردم؟ ابلهانه ترین کار ممکن بود. نمی دونم چقدر تو اون حال نشستم و خودمو سرزنش کردم فقط وقتی به خودم اومدم که حس کردم یکی داره در و از بیرون هل می ده. خودمو کنار کشیدم. در باز شد و شروین متعجب تو اتاق سرک کشید. یه نگاهی به کل اتاق انداخت و وقتی من وپشت در دید اومد تو اتاق و دست تو جیب گفت: پشت در نشسته بودی ؟ چرا؟ شونه هامو بالا انداختم. من: همین جوری. شروین: پاشو حاضر شو می خوایم بریم بیرون. من: کجا؟ شروین: چه فرقی می کنه؟ حاضر شو. از اتاق رفت بیرون و من سریع لباس پوشیدم و رفتم پایین…

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

همچنین می تونید نظر خودتون رو راجع به این رمان برامون بنویسید

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *