خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان منفی عشق > رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت نهم

رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت نهم

رمان عاشقانه منفی عشق - قسمت نهم

❤️ رمان منفی عشق

آنچه گذشت : قسمت هشتم

تو انگار خیلی هم ناراحت نیستی
جای بغض قبلی رگه ای از خشم نشست تو چشماش و از جاش بلند شد
_بسه لیلی بسه به خدا دل منم خون اما نمیخوام حالتو خراب کنم لیلی من میام پیش توکه اروم شم نه اینکه برام گریه کنی لیلی جان خانمم من یه زن قوی میخوام مثه کوه!!!!خواهش میکنم بلند شوماتااخرعمر باهمیم قول میدم مگر تونحوای
این چه حرفی بود که میزد سرنوشت دست مانبود دست خدابود چطورمطمئن حرف میزد انگاری من بچه ام بی خودی ازش دلخورمیشدم!!درسته شرط وقبول کردم ولی دوست داشتم حداقل به خاطر این اشک هاهم که شده یه کم کوتاه بیاد
اشکامو پاک کردم انگار یه کم لج کردم باهاش از جا بلندشدموگفتم
_دلم نمیخواد ضعیف باشم جلوت !باشه قبول پاشوبریم پیش بقیه
باهمون قیافه ی درهم از اتاق بیرون رفتیم نگاه هابه سمت ماچرخید تونگاه همه تحسین بودوشادی غیرازسه نفر من!امیرعباس!علی
باباروبه علی کردوگفت
_چه خبر بابا؟درس ومدرسه چطوره
_خوبه بد نیس سروکله زدن با بچه ها سخته اما خب خداروشکر
_خداروشکر میدونی که معلمی شغل انبیاست وهیچ شغلی به ارزش معلمی نیس
با کنایه روبه بابا گفتم
_بله دیگه کشورماهمیشه به معلم احتیاج داره پس باید حفظشون کردیا حداقل خودشون قدرخودشونوبدونن
امیرعباس متوجه کنایه من شه
_درست میگه لیلی ولی اینجوری امثال خلبان ودانشمندوریاضیان الان نباید جلوخمپاره میرفتن
حرصم ازدستش دراومد باباخندیدوگفت
_حالا کی گفته علی اقا قراره بره جلو خمپاره
علی روی صندلی اش جابه جا شدوگفت
_راستش ماقراره……
پریدم وسط حرفش
_راستش ماقراره بعد از ظهر بریم خرید اگه اجازه بدین
بابا که گیج شده بود نگاهی با تعجب کردوگفت
_برید چه اشکالی داره فقظ لیلی بابا از الان نمیذاری شوهرت حرف بزن بعدا چیکارمیکنی

علی،لبخند معنی داری،زدوبهم اشاره کرد که به حیاط برویم
وبا گفتن ببخشید از جابلند شد منم به دنبالش رفتم دست به سینه پشت به من ایستادوبا کلافگی گفت
_چرا نزاشتی بگم؟
_چون وقتش نیس
_وقتش کیه؟
_حالا بماند وقتش خود خودم میگم لطفا ادای ادمای جسورودرنیار
_میخواستم اول به خونواده توبگم
_فعلا لازم نکرده بگی تونمیدونی بابا قلبش ناراحته؟
به سمتم برگشت نگاهش باز مهربون شد نزدیک اومدوبایه حرکت از جا بلندم کرد معلوم نبود توسرش چی میگذره این پسر منواززباغ کوچیک به اتاق برد وروی تخت نشاند
_ولم کن دیوونه شدی؟معلومه چته اونظوری منوبلندکردی اگه بقیه میدیدن ابرومون میرفت
نگاه من پراز حرص بوداما علی اروم وشیطنت امیز
_من اگه نتونم خنده رو روی لبات بشونم که به درد لای جرز میخورم
_میبینی که نمیخندم
علی همونطورکه منو تواغوش داشت گفت
_لیلی به.خدا تمام جون من به این خنده ی تو تووصله نکن اینطوری با من
_جونت به خنده ی من وصله میخوای ببریش جلو گوله دشمن؟
علی طاقت نیاورد روی تخت درازکشیدومنو توبغل گرفت باز عطر تنش واستشمام کردم انگار واقعا ایندفعه اومده بود دیوونم کنه
_لیلی هزارتا گوله دشمنم حریف ناراحتی تونمیشه برام
باالتماس بهش نگاه کردم
_زبون میریزی راضی شم بری؟

_نه راستشو گفتم فقظ ازم دورنشو بزارتا هستم سیراب شم ازوجودت لیلی انقدر دورنشو
نمیدونست با هربار نزدیک شدن به من چه غوغایی تودلمه چرا اون اروم بودومن بی قرار
اونم ازمن جدامیشد اما تاوقتی بودسعی داشت خودشو وابسته ترکنه اما من نه بی قرار میشدم با اغوشش خیلی سخت بود که فکر کنم روزی دیگه کنارم نیست وخطردرهمه حال دنبالشه خیلی سخت بود
نمیتونستم به نیازهاش پاسخ بدم عشق زیادم دردسرشده بود علی قدری توفکر رفت وگفت
_فردا باهام میای یه جا
_کجا؟
_حالا بریم میفهمی
_اره میام
صدای اذان ظهر بلندشد علی نگاهی ازپنجره به اسمون کردوزیرلب ذکری گفت وبرای نماز ازاتاق بیرون رفت
بازم من موندمو عطر تنش…..

منم ازاتاق بیرون رفتم تا به کمک مادرسفره را پهن کنیم
سرنهار امیرعباس توفکر بودوباغذاش بازی بازی میکرد مادر نگاهش کردوگفت
_مادر خوب نشده؟
امیرعباس که از افکارپیچیده ی ذهنش جداشده بود لبخندی غمگینی زد
_مگه میشه دستپخت شما بد باشه
علی_می ترسه چاق ترازین شه
امیرعباس تکه نانی به طرف علی پرت کرد
امیرعباس_کی گفته من چاقم
بابا_برکت خداروپرت نکنین بهم غذاتوبخورپسر
امیرعباس_چشم
میدونستم دردش چیه عاشق شده بودامانمیخواست فاطمه بدونه وعذاب بکشه تا حالا نتونستم ذهن فاطمه روهم بخونم
ممیدونم میدونست یا نه فاطمه کمترازمن احساسی بود اما احساسشونسبت به امیرعباس نمیدونستم
نگاهی بهش انداختم هنوزم مشغول بازی،با کاسه ی ابگوشت بود علی هم نگاهش کردوانداخت وپرسشگرانه به من چشم دوخت
منم شانه هایم رابه معنی اینکه خبرندارم بالاانداختم وبی تفاوت به کنجکاوی علی مشغول شدم بعد نهارازپنجره اشپزخانه دکه مشرف به باغ بزرگ بود دیدم علی وامیرعباس به باغ رفتن
یعنی امیرعباس قضیه رومیگفت؟؟؟

اگر خودشم پاش گیر بود پس چرا سرازدواج ما انقدربه علی،گیرمیداد پس حتما نمیخواست برملا بشه فضولی نذاشت طاقت بیارم ظرفاروبا بی دقتی شستم وبعد ازخشک کردن دستام به باغ رفتم جفتشون نشسته بودن وعلی بادیدن من از جا بلندشد علامت خاصی توچهره اش نبود.نه ناراحت نه خوشحال پس نگفته بود!!!
_میخوتم کم کم برم کاری نداری؟
_نه میموندی حالا
_نه برم باید برای بچه ها سوال طرح کنم
_باشه به سلامت
علی رفت وامیرعباس هنوز نشسته بود رفتم وکنارش نشستم
ازنیمرخ جذابتربود موی روشن وچشماش ادم ویاد پسرهای اروپایی مینداخت
_میخوای باهاش حرف بزنم ؟
طبق معمول اول نگاهم کردواخماش توهم رفت
_نه نریا
_به خدا من یکی باورم نمیشه بااین اخلاقت عاشق شده باشی چه برسه بّ دختربدبخت اونم حتما نفهمیده بزارقضیه رودرمیون بزارم باهاش
_اونوقت میشه یکی مثه تو!توخودت دوست داری این وضع؟
_توزیادی داری ازخود گذشتگی میکنی بزار فاطمه بدونه بعدا مدیون خودت میشی ها
_الله اکبر !!گفتم نه دیگه خواهر من کشش نده
_اگه اخلاق گندتو نمیدونستم الان میرفتم حیف که میدونم تو دلت خونه

کلافه شدوطبق معمول خواست اززیربارحرف،زدن بامن دربره.
_کجامیری؟
_برم بخوابم
_اگه انقدردوستش داری نروجبهه
چند قدمی که رفته بود برگشت وصورتشو نزدیک کردتوچشماش پرازخشم شد بازانگشتش به نشانه تحدید بالارفت ……اما حرفشوخورد بغض کرده بود ونتونست طبق معمول دعوام کنه اشک توچشماش حلقه زدوروی،زمین درازکشید خدایا چه قدراین پسرقدویه دنده بود
منم کنارش روزمین درازکشیدم بازبه نیمرخش نگاه کردم
داداش خوشتیپ من
به طرفم برگشت ایندفعه صورتش مهربون بود
_یه خورده ازاحساست بگو.چی شد عاشق شدی امیرعباس اخه کی باورش میشه توکه ازدوکیلومتری،فاطمه رد نشده بودی!!!! عاشقی ازکجا پیداش شد
یادمه همیشه ازش دوری میکردی فاطمه اسمتو گذاشته بودشمر ذالجوشن!!’
اصلا فکرشو نمیکردم به خدا فاطمه هم نمیدونه من ازرفتارعلی فهمیده بودم دوستم داره اما تواینطوری نیستی
_میدونم نمی دونه
_جون داداشی بزاربهش بگم
_نه لیلی گفتم نه توهم تمومش کن
_انقدردوستش داری
به ظرفم دوباره برگشت لبخند رولبش بود اما چشماش پراشک دل خودم کباب شد انگاریادم رفت موقعیت من بدترازفاطمه ست
سرشوبه علامت مثبت تکون داد میدونستم تودلش غوغاست که تاانقدرم بروز داده
ازبچگی تودارولجبازبود حتی وقتی کتک میخوردم کسی نمیفهمید هیج وقت گریشو ندیده بودم حتی توبچگی هامون همیشه از موضع قدرت حرف میزدودستورمیداد
سال های اول جفتمون تویه دانشگاه بودیم امیرغباس سال اخری ومن سال اولی میدیدم خاظرخواه زیادداره خیلی بیشترازعلی.
البته علی هم توجه خیلیهاروجلب میکرد اما امیرعباس بیشتر ولی به قول فاطمه عین شمرذالجوشن بود جواب سلامم به زور میداد
برای همین باورم نمیشد یه روزی عاشق باشه اونم فاطمه زمزمه هایی میشد که مثه رسم قدیما دختربه دختر کنیم وازین حرفا اما اخم وتخم امیرعباس همرو ساکت میکرد نمیدونم چی توسرش بود
عاشقی شم تودارو بدون سروصدا بود اخه چه قدرسرکوب احساسات!!!!! به خودم که اومدم دیدم نیس عجیب نبود کلا همیشه اهل فرار ازحرف زدن ودردودل بود

صدای،زنگ دربلند شد فهمیدم باید علی باشه که انقدردستشو روزنگ فشار میده
_اومذم اومدم
دروبازکردم .لبخند همیشگی رولبش بود بلیز سبز یشمی باشلوار مشکی ……عالی بود مثله همیشه
کش چادرمو انداختم ودروپشت سرم بستم
_حالا کجا میریم
_خونه یه دوست
_دوست؟کدوم دوستت؟
_صبرداشته باش من بد جایی نمیبرمت
دستموکرفت وازکوچه پس کوچه های مشهد گذشتیم گنبدوازدوردیدم داشتیم به طرف حرم میرفتیم با کنجکاوی نگاهش کردم
_دوست منظورت امام رضاست؟!؟؟؟
_مگه دوست نیس؟
_هست ولی خب ازاول میکفتی بریم حرم
_حرم نمیریم
دیکه کنجکاوی نکردمو مثه غلام حلقه به گوش به دنبالش راه افتادم نزدیک یک ساعت راه رفتیم پاهام دیگه گز گز میکردوحسابی کلافه بودم دستی به پاهام کشیدمو ایستادم
_نمیشد ماشین سوارمیشدیم
_بیا غرغروخانم همینجاست
_تو گفتی نزدیک حرم اما دورحرموچرخیدیم داغون شدم
به خانه قدیمی رسیدیم علی زنک دروزد وزن محجبه وجوانی دروبازکرد
_سلام علی اقا بفرمایید قدم رنجه فرمودین
علی منربه داخل هدایت کرد وپشت سرم وارد شد زن جوان خیلی خوش سیما ومهربون بود دستش راانداخت پشتمو تعارف کرد وارد خونه شم
_نمیدونستم علی اقا انقدرخوش سلیقن
_ممنون
علی_حاج اقا هست؟
_بله منتظر بودیم بفرمایید
حیاط بوی گلاب میداد اما به بزرگی حیاط ما نبود حتی یک دهمشم نبود وارد اتاق شدیم یه اتاق سی متری با دوتاپشتی ویه سماور این بود اسباب خونه متعجب علی رونگاه کردم ته اتاق مرد میانسالی روی توی رختخواب خوابیده بود زن جوان به سمتش رفت وسعی کرد بلندش کنه علی زودتر به کمکش رفت
_کمرتون درد میگیره
_عادت دارم علی اقا

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا شب در سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر ببینید…

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *