خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان منفی عشق > رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت یازدهم

رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت یازدهم

رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت یازدهم

❤️ رمان منفی عشق

آنچه گذشت : قسمت دهم

_چراجواب نمیدی پس؟ چرا نمیگی نمیرم نمیگی نرفتم همش خواب بود
چشماش پراشک شد!! امروز چه روزیه؟؟؟ وای یه هفتّه گذشته بود یاد،حرفش افتادم (احتمالا هفته دیگه اعزام شیم )زدم زیر گریه
دستاشودورم حلقه کردفقط سکوت میکردو
باهرقطره اشکم بیشتر منو به خودش میچسبوند باگریه التماسش کردم
_بگو نمیرم علی…بگو…بگو نامرد…اخه من بدون توجیکارکنم …نگو که رفتن نزدیکه نگو
لباشو برای گفتن حرفی باز کرد
ما فردا…….ما فردا………… اعزامیم
حرفش مثه پتک خورد توسرم یعنی چی پس چرا خبرنداده صدای گریم بلند وبلند ترشد همونظور که توبغلش بود به سینش میکوبیدم
_نرو علی…نرو
مادرپشت در اتاق در میزدوصدامون میکرد گریه های منم همه ی خونه روبرداشته بود هیح کس خبرازرفتنشون نداشت صدای امیرعباس هم اومد که.ارام با مادرحرف میزد
من همچنان تواغوشش گریه میکردم سرموبلند کردم دیدم چشماش خونه وپراشک !!
د

زد زیرگریه بغلش کردم گرمای نفسش به قفسه ی سینم میخوردواشکاش پشت هم روی پاهام میریخت
_علی انقدرسنگدل شدی؟؟؟چرا نمیگی نمیرم ؟؟چرا به این زودی…چرا علی …دلت میاد بدون من
سرشو بلند کردوموهاموزد پشت گوشم
_میخواستم بی خبر برم که اینظوری نشه انگارهنوزم دلم بدجوری بند عشق دنیایی
امشب اومدم تا صبح کنارت باشم دلم میخواست تواتاق پیش بودم اما نمیشد برای همین زیرپنجره خوابیدم دلم نمیخواست بدونی لیلی نمیخواستم عذاب بکشی میخواستم ازروزای باهم بودن لذت ببریم دل من خون بود ازجدایی لیلی ذلی به روت نیاورم
باز شروع به گریه کرد دیدن اشکاش ازدوریش برام سخت تر بود یعنی دیگه بدتر ازاین نمیشد صدای مامان وبابا نمیومد انگارامشب همه ماروبه حال خودمون رهاکرده بودن حتی اسمونم گریه میکرد نگاهی به ساعت انداختم فهمید قصدم چیه
_هفت ونیم میریم
وای ساعت چهاربود یعنی فقط سه ساعت ونیم دیگه کنارم بودبعدش معلوم نبود کی هموببینیم سفت تواغوش گرفتم دلم نمیخراست یه ثانیه هم از دست بدم بندبندوجودشو میبوییدم دوست داشتم تمام قطره های اشکشو نگه دارم پاهام خیس خیس شده یود پسری به برازندگی علی برای من اشک میریخت اما مال من نبود تا چند ساعت دیگه هزاران کیلومتر دور میشد اونم نه یه سفرعادی
_اگربهم میگفتی حداقل اماده بودم
چشمای قرمزشوپاک کردودستموبوسید
_اونوقت بیشترزجرمیکشیدی
بابغض گفتم
پس توچی؟چه جوری،این باروتحمل کردی اونم تنهایی تومیدونستی روزجدایی کیه وحرف نزدی
لبخند تلخی زدوبه دستام نگاهم کرد
_خیلی سخت بود لیلی هرثانیه برام فقط تدایی این لحظه بودوبس
صدای اذان بلند شد دلم نمیخواست حتی نمازم بخونم چون اونجوری ازاغوشش دورمیشدم اما به اصرارعلی نمازمونوخوندیم
سرسجاده پلاک ون یکادموانداختم گردنش ودوباره به اغوشش پناه بردم

نسیم ملایمی به صورتم میخورد فکرکنم بازامیرعباس پنجره اتاقو بازکرده بود عادت داشت صبحا که میخواست بره سرکارهمه پنجره هاروباز کنه چشمامواروم باژکردم هواروشن روشن بود چرخی تورخت خواب زدم چشمم.به..شال علی خورد…وای شال گردن علی
تاژه یادم اومد کجام یکباره ازجا پریدم علی نبود
وای نکنه رفته باشه یعنی بدون خداحافظی دور خودم میچرخیدم گیج گیج بودم علی کجارفتی یعنی دلت اومد واقعا …خدایا فقظ یه باردیگه ببینمش خدایا ازت خواهش میکنم
ازاتاق بیرون رفتم مامان تواشپزخونه بود چشماش سرخ بودن چرا مامان گریه کرده سراسیمه دستشویی رونگاه کردم کسی توش نبود همه ی اتاق هاروگشتم نه اثری ازعلی بود نه امیرعباس مامان هنوز مشغول گریه وخورد کردن پیاز تو دسنش بود
_مامان علی رفت؟؟کی رفت؟چرابیدارم نکردین ؟من میخواستم خداحافظی کنم ؟خیلی نامردین همتون
روزمین نشستم وشروع کردم به گریه مامان با پشت دست اشکهایش راپاک کردوپیازتودستش را روی میزگذاشت
_تومیدونستی دارن کجا میرن؟چرانگفتی لیلی؟
باگریه گفتم
_گفته بودن نگم .منم تازه فهمیدم امیرعباسم رفت؟
_جفتشون صبح رفتن ماهم دیشب فهمیدبم نمیدونی چه حالی ام لیلی انگارتودلم رخت میشورن این رادیو لامصبم ازصبح خبرای بد میده من ازدست این امیرعباس سرکش چیکار کنم اون ازپسرم اینم از تازه دامادم جفتشون رفتن جلوگوله دشمن ای خدا
مامان نشست وسرش را بین دستانش گرفت
_کی رفتن
_یه ساعتی میشه
_چی یه ساعت ؟؟اخه قراربود هفت ونیم برن الان دهه
_نمیدونم دخترتوهم وقت گیراوردی جای این کارا جلوی اون شوهرتومیگرفتی
سراسیمه ازجابلند شدم اولین مانتووروسری وبی توجه به رنگش پوشیدمو به طرف در رفتم
تاسرکرچه یه نفس میدویدم انگارقدرت یه پلنگ تیزپاروگرفته بودم همه توخیابون نگاهم میکردن به خیابون که رسیدم اولین تاکسی روسوار شدم وفقط گفتم ترمینال لحظات برام صدسال میگذشت تودلم اشوب بود اگه دیگه نمیدیدمش چی وای نه خدا فقط یه باردیگه چی بابد نذر میکردم هزارتاصلوات نذرکردم راننده سیگاری پشت لبش گذاشت وازاینه منودید میزد
_ابجی پریشونی
محلش ندادم حوصلّ جواب دادن به این یکی رونداشتم راننده دوباره به آینه نگاه کرد
_چیه ابجی
عصبی شدم چه قدراین بشرحرف میزد باعصبانیت گفتم
_میشه تندتربرید
_چشم بابا چرامیزنی
راست میگفت بیچاره دوکلمه بیشتر نگفته بود بالاخره به ترمبینال رسیدیم ارتاکسی پیداه شدم ودویدم وای حداچه قدرشلوغه یعنی اینا کجان ازاولین راننده سوال کردم که اتوبوس کجا وایمیسّه بدون معطلی رفتم به سمت شرق ترمینال اما اتوبوسی نبود راننده دیگه ای روپیدا کردم
_اقا اتوبوس اهوازرفت؟
_بله ابجی ده دقیقه میشه

ابجی اگه میخوای ماشین سوارشی اون قرمزه هست اونم میره اهواز
ناامیدانه به ماشین نگاه کردم.ناگهان فکربه.سرم زد باید منم میرفتم من بدون علی نمیتونستم دووم بیارم دوسه قدم به.طرف ماشین برداشتم
چهره علی یه لحظه هم ازجلوچشمم دور نمیشد رفته رفته تعداد مسافرای اتوبوس زیاد شد خدایا چیکارکنم برم یانه…یکی بهم میگفت کجابری اونم بااین سرووصغ یکی دیگه میگقت دلوبزن به دریاوبرو توپرستاری واونجاهم بهت نیازدارن برو اما یه پام میرفت یه پام برمیگشت نمیدونم سرنوشت برام چی میخواست چهره علی چهره مامان که اگه میفهمید منم رفتم سکته میکرد همه همه رومیدیدم شایدم علی ازدستم عصبی میشد شاید به عنوان زنش دوست نداشت برم اما نه علی اینجوری نبود کلی هم خوشحال میشه برودیگه لیلی دوباره یه قدم به جلو گذاشتم اره باید میرفتم دوقدم جلوتر رفتم بازیاد جشمای گریون مامان برم گردوند باید پیش اوناهم بودم ای خداچه خاکی توسرم کنم
صدای روشن شدن ماشین اومد وحرکت کرد خاک برسرت لیلی ماشینم ررفت
با بی رمقی به سمت خونه برگشتم انگارنه انگارهمونی بودم که مثه پلنگ میدوید دروبازکردم حوصلّ راه رفتنم نداشتم روارد خونه شدم حال جواب دادن به کسی رونداشتم تصمیم گرفتم مثله علی ازپنجره باغ کوچیک به اتاق برم اما پام که تواتاق رسید خودم از دلتنگی زدم زیرگریه اخه همیشه پشت سرعلی اینظوری میپریدم وای علی.چرا تنهام گذاشتی
_لیلی مامان؟بیافاطمه اومده دیدنت
سرموازروزانوانم بلند کردم وباچشمای گریون گفتم
_بگوبیاد تو
فاطمه وارد اتاق شد وای خداقیافه این ازمن بدتره خوب شد نفهمید امیرعباس دوستش دارّ وگرنه سکته میکرد بادیدن قیافه من بغلم کردوهردوباصدای بلند گریه کردیم
_لیلی چراگذاشتی بره حالا مابدون مرد چیکارکنیم لیلی …لیلی من میترسم من چه جوری مراقب مامان باشم اونم بدون علی لیلی توزنش بودی چراگذاشتی یعنی انقدربی خیاله این پسر
ّ_نه اون بی خیال نیس من ازقبل میدونستم
گریه فاطمه قطع شد با چشمای بهت زده نگام کرد
_پس چرانگفتی؟چراقبول کردی
_چاره ای نداشتم دوستش داشتم
فاطمه رفت روی تخت وبه پشتی تخت تکیه دادجفتمون سخت توفکربودیم وبا اخم به درختای باغ خیره شد…

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا شب در سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر ببینید…

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *