خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت بیست و دوم

رمان باورم کن-قسمت بیست و دوم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

رمان باورم کن – قسمت بیست و دوم

سریع یه حموم ۸ دقیقه ای گرفتم و حوله پیچ اومدم بیرون. یه نگاه تو آینه به خودم کردم. پوستم نه سفید بود نه سبزه، یه چیزی بین این دوتا بود. خودم که خیلی خوشم میومد از رنگ پوستم.

البته دوست داشتم پوستم برنزه باشه مثل اینا که میرفتن تو آفتاب سیاه سوخته میکردن خودشون و ولی چون یه بار رفتم لب ساحل و حسابی جزغاله شدم و دو هفته نتونستم از خونه پام و بزارم بیرون و تو خونه ام که بودم کلی چیغ و داد می کردم که وای پوستم میزوزه و درد میگیره و از این کولی بازیا. حالا فکر نکنین رفته بودم حموم آفتاب بگیرم برنزه کنم خودما نه .

با چند تا از دوستام رفتیم دریا و اونا می خواستم برنزه بشن و تنها کسی که برای شنا و آب بازی رفته بود من بودم و انصافا” تموم مدت و تو آب بودم بعد که اومدیم خونه تنها کسی که سوخته بود من بودم و پوست اونا یه آخم نگفته بود. چشمای درشت با مژه های پر بلند و فر. ابرو های کشیده که ۸ ورداشته بودم. یادمه دو روز پیش که با مهسا رفتیم آرایشگاه خانمه که پرسید: چه جوری. گفتم: خانم ۸ وردارید. آخه بگی نگی یکم ابروهام هلال شده بود.

بهم میومدا ولی می خواستم ۸ کنمش. مهسا ازم پرسید: چرا؟؟؟؟ ابروهات این جوری که قشنگه. منم گفتم: نه ۸ خوبه. ابرو هلالی آدم و مهربون نشون میده اما ۸ یه کوچولو بد اخلاق میزنه.

می خوام یکم خشن باشم بلکم این شروین ازم بترسه اینقدر من و حرص نده پسره ی یخچال. بعدش که آرایشگره ابروهامو ورداشت هی تو آینه خودمو نگاه می کردم و اخم می کردم ببینم خشن شدم یا نه. بینیم کوچیک و متناسب صورتم بود. لبام و خیلی دوست داشتم. لبای درشت و قولوه ای صورتی که خودش خدادادی خط لب داشت. انگار که همیشه ی خدا یه رژ صورتی زدم به لبام. وقتی می خندیدم یکم باریک تر میشد و دندونای ردیفم قشنگی لبخندم و بیشتر می کرد .

درسا همیشه به خاطر لبام حرص می خورد همچین با حرص میگفت خدا سر تو پارتی بازی کر و یه کپه گل مالید جا لبات که اینقده گنده شده و بعد سر فرصت خطاش و صاف کرد. خودم که عاشق لبام بودم و چقدر شاکر که لبام کوچولو نیست چون اصلا خوشم نمیومد. موهام فر ریز بود و تا آرنجم میرسید اما معمولا” با سشوار صافش می کردم، بیشتر جلوی موهامو که از مقنعه میومد بیرون. موهام خیلی زود حالت می گرفت مخصوصا” تو این شهر. کلا” از قیافه ام راضی بودم. خیلی خوشگل نبودم بیشتر بانمک بودم و رفتارم این بانمکیم و بیشتر می کرد. زیاد فرصت نداشتم.

حوله رو از دور موهام باز کردم و و سرمو چند بار تند بالا و پایین کردم تا موهام حسابی پریشون بشه. دوباره تو آینه نگاه کردم. فرصت نداشتم موهام و سشوار بکشم. تصمیم گرفتم همون جور فر بزارمشون. یکم موس زدم به موهام و با دست تکونشون دادم و همون جور باز گذاشتم تا خشک بشه.

سریع رفتم سراغ لوازم آرایشم. خواهرم آرایشگر بود. منم از صدقه سری اون آرایش کردنم خوب بود. معمولا” کرم پودر و پنکک نمی زدم احساس می کردم خفه میشم اما خوب امشب فرق داشت دوست نداشتم وارد سالن که شدم صورتم تو نور برق بزنه مخصوصا” نک بینیم که همیشه ی خدا مثل لامپ مهتابی بود. سریع یکم پنکک به صورتم مالیدم.

لباسم سفید مشکی بود. یه سایه ی سفید مات پشت پلکم زدم و بعد یه سایه ی مشکی مات از انتهای پلکم گشیدم و تا وسط پلکم آوردم. سایه ام دو رنگ شده بود اما چون مات بود وقتی چشمام و باز می کردم پیدا نبود و فقط به چشمام یه حالت قشنگ داده بود. حوصله ی خط چشم و کثیف کاریاش و نداشتم. سریع مداد و برداشتم و پشت چشمم یه مداد کشیدم.

یکمم دنباله دادمش که چشمام کشیده تر نشون بده. پایین چشمم هم از تو مداد کشیدم و کلی هم ریمل زدم. ریمل خوراکم بود. معمولا” کل آرایشم یه ریمل و یه رژ بود همت که می کردم یه مدادم میکشیدم. رژ گونه ی صورتی ماتم و زدم و بعدشم با دستام یکم محوش کردم که فقط یه هاله ای ازش موند که به گونه های برجسته ام نمود می داد.

یه رژ صورتی هم زدم خط لبم بیخیل. با اینکه از تمام لوازمات آرایشی استفاده کرده بودم و به گونه ای هفت قلم آرایش داشتم اما زیاد آرایشم نشون نمی داد و باید از نزدیک نگاه می کردی تا بفهمی که چقدر آرایش کردم. از دور فقط موژه های ریمل زدم و رژصورتیم پیدا بود.

کل آرایشم ۵ دقیقه بیشتر طول نکشید. یه نفس راحت کشیدم و رفتم لباسمو پوشیدم. وای چقدر قشنگ بود چقدر بهم میومد. همراه لباسم یه کفش مشکی پاشنه بلندم پوشیدم.

عاشق کفش پاشنه دار بودم اما نه که رشته ام جوری بود که همش تو گل و شل بودیم نمیشد دانشگاه پوشید. بیرونم که پدر پاهام در میومد. واسه همین یه جورایی عقده ای شده بودم واسه کفش پاشنه دار. هی واسه خودم تو اتاق راه می رفتم و می چرخیدم و به دامن لباسم که فنر داشت و با هر حرکتم تکون می خورد نگاه می کردم. یاد بچگیام افتادم که عاشق لباس عروس بودم و هی دوست داشتم زودتر بزرگ بشم و عروس بشم.

فقط و فقط به خاطر لباس. یاد عروسی و ازدواج که افتادم یه نفس عصبی کشیدم و تو آینه نگاه کردم و به خودم گفتم: بچه بودم نفهم و خنگ بودم به خاطر یه لباس می خواستم خودم و بدبخت کنم الان بزرگ شدم می فهمم که ازدواج همش بدبختیه.

چشمم افتاد به ساعت. وای دیر شد. اومدم بیام از اتاق بیرون که یاد موهام افتادم. هنوز یکم نم داشت. سریع رفتم جلو آینه و سشوار و زدم تو برق. از کمر دولا شدم و همه ی موهام و ریختم به سمت پایین و سشوارو فرو کردم تو موهام و حسابی خشکشون کردم. خشک شدن اما فرش از بین نرفت. با شدت سرمو به سمت بالا آوردم و موهام و پرت کردم عقب.

خودمو که تو آینه دیدم جیغم در اومد. وای خدا جون چرا مثل شیر شدم. همه ی موهام پف کرده بود، شده بود مثل یه کوپه خارو برگ که تو هم قاطین. حالا چی کار کنم؟

رفتم تو کشوم کشتم و یه گیره ی آبشاری پیدا کردم و دوباره دولا شدم و با گیره کل موهام و جمع کردم بالا. دوباره سرمو آوردم بالا و موهامو فرستادم پشت، آخیش بهتر شد. دوتا دسته مو از بقل گوشم و یکی هم از بالای سرم از تو گیره در آوردم و ریختم تو صورتم. حالا رو صورتمم شلوغ شده بود موهامم که با گیره بسته بودم مثل آبشار از بالا می ریخت پایین.

از خودم خیلی خوشم اومد. تو آینه واسه خودم بوس فرستادم و دوییدم سمت در که برم پایین. آنید چه خود شیفته و از خود راضی شدی. حالا تو چی میگی بعد هرگز به خودم رسیدم دلم می خواد یکم خودمو تحویل بگیرم. هیچکی که نیست بیاد ما رو تحویل بگیره عقده ای شدم خوب. از پله ها اومدم پایین اونقدر مشغول حرف زدن با خودم بودم که به کل از دنیا جا موندم. رو پله ی آخری یهو خشک شدم.

——————————

مامانم اینا اینجا چرا یهو اینقدر شلوغ شد؟ کی این همه آدم اومد که من نفهمیدم. یا جد سادات چه خر توخریه. کی میره این همه راه و چه دافایی اینجا ریختن. مهری: آنید خانم شما اینجایید؟ ۱ ساعته دنبالتون می گردم.

خانم گفتن برید پیششون کارتون داره. من: مهری خانم حالا خانم احتشام کجان؟ مهری خانم به یه جایی اشاره کرد و خانم احتشام و نشونم داد. با سر ازش تشکر کردم و رفتم پیش خانم. خانم احتشام و دیدم که کنار چند تا خانم و آقای دیگه ایستاده و مشغول صحبتن تا چشمش به من افتادیه لبخند مهربون زد و دستش و سمت من دراز کرد.

منم رفتم جلو با لبخند دستش و گرفتم. خانم احتشام یه اشاره یه مهمونای دور و برش کرد و گفت اینم پرستار عزیزم آنید که مثل دخترم میمونه. بعد یکی یکی همه رو بهم معرفی کرد که اونقدر تند و زیاد بودن که یه دونه اسمم یادم نبود. با سر بهشون سلام کردم و تعارف و خوشامد و از این چرتو پرتا.

هیچ وقت دوست نداشتم تو مهمونیا کنار بزرگترها بشینم نمی دونم چرا معذب بودم دوست داشتم زودتر جیم شم برم یه گوشه واسه خودم مهمونا رو دید بزنم. طراوت جون انگاری فهمید چون با لبخند بهم گفت: عزیزم برو پیش جوونا برو خوش بگذرون. من: نه مرسی همین جا خوبه. ای لال بمیری آنید تعارف اومد نیومد داره اگه بگه باشه همین جا بمون می خوای چه غلطی بکنی؟ مهمونی کوفتت میشه خوب.

احتشام: آنید جون پس این موسیقی چی شد؟ فکر کنم الان دیگه همه ی مهمونا اومدن. مجلس و گرم کن عزیزم. من: وای به کل یادم رفته بود الان. سریع رفتم سمت دی جی و بهش اشاره کردم که شروع کنه. از قبل باهاش هماهنگ کرده بودم که برای شروع یه آهنگ آروم بزاره و از طراوت جون و شروین به عنوان میزبانان مجلس دعوت کنه که دور اول رقص و اونا با هم شروع کنن. تو دلم به این همه نبوغم آفرین گفتم.

از اینکه اونا رو تو عمل انجام شده قرار بدم هیجان داشتم. خودم رفتم یه جا نزدیک قسمتی که برای رقص آماده کرده بودیم ایستادم تا بهتر بتونم رقصشون و ببینم.

با اشاره ی من دی جی میکروفون و گرفت و اول از مهمونا به خاطر حضورشون تشکر کردو بعد از میزبانان محترم به خاطر برپایی جشن تشکر کرد و بعدم ازشون دعوت کرد که شروع کننده ی رقص باشن.

با نیش تا بناگوش باز شده یه نگاه خبیث به طراوت جون انداختم. طراوت جون حسابی کوپ کرده بود اما مجبور بود که بیاد و دور اول و برقصه. یه نگاه به شروین کردم. طبق معمول یخچال بود.

شروین و طراوت جون اومدن وسط و دست همو گرفتن و شروع کردن به رقصیدن. خوشحال داشتم بهشون نگاه میکردم. تازه چشمم افتاد به لباس شروین یه کفش ورنی مشکی همراه با کت و شلوار مشکی با یه پیراهن سفید پوشیده بود و یه پاپیونم زده بود. خنده ام گرفت همیشه با دیدن پاپیون خنده ام میگرفت.

همیشه فکر می کردم پاپیون مال مردای شکم گنده است که کروات اذیتشون میکنه. اما شروین اصلا” شکم نداشت. یاد روز اول که تو اتاقم دیدمش افتادم. نه جدی شکم نداشت همه اش عضله بود شکمش از این شیش تیکه ها بود که آدم خوشش میومد مشت بزنه بهش.

همچین خوشحال داشتم شروین و تجزیه تحلیل می کردم. اصلا” متوجه نشدم که شروین و طراوت جون هی دارن به من نزدیک میشن. وقتی کامل جلوم ایستادن تازه متوجه شون شدم. با تعجب نگاهشون کردم.

من: اینجا چرا وایسادین؟ برین برقصین دیگه. خانم احتشام با نیش باز و یه نگاه خبیث گفت: من نمی تونم زیاد برقصم خسته میشم. اومدم جام و با تو عوض کنم.

یه جورایی تو هم میزبان به حساب میای دیگه. یه دقیقه هنگ کردم. یعنی چی جامو عوض کنم؟ وقتی حس کردم یه دستی تقریبا من و هول داد تو بقل شروین تازه فهمیدم منظور طراوت جون چیه.

با چشمای گرد داشتم به طراوت جون نگاه می کردم. اصلا” نمی فهمیدم که چرا داره می خنده. سرمو بلند کردم و به شروین نگاه کردم.

یه نگاه قطبی بهم انداخت و بعد انگار از خنگ بازی من کلافه شده باشه خودش اومد و دستامو گذاشت رو شونه اشو خودشم کمرمو گرفت و شروع کرد به حرکت کردن.

منم مثل یه عروسک با حرکات شروین تکون می خوردم. ای خاک بر من، من اینجا چی کار می کنم؟ من و چه به شروین. ما اصلا” با هم حرف می زنیم که بخوایم با هم برقصیم؟

حالا کاش رقص ایرانی بود هیچیکی به هیچکی کار نداشت این رقصه که هی تو حلق همدیگه ایم ما.

آنید تو زندگیت این یه غلط و نکرده بودی که حالا کردی و عقده ای از دنیا نمیری. یاد عروسی خواهرم افتادم. با اینکه فامیلا دختر، پسرا با هم صمیمی هستیم و تو عروسیا و مهمونی ها با هم میرقصیم اما هنوز تو خانواده مون این جا نیفتاده که یه دختر و پسر واسه رقص تانگو با هم پاشن برقصن.

اوصولا” رقصایی که تماس بدنی نزدیک وتنگاتنگ داشته باشه کنسل تو خانواده ی ما. تو عروسی خواهرمم با اینکه خیلی دلم می خواست تانگو برقصم اما از ترس مامان و بابا از جام تکون نخوردم فقط با حسرت به زوجایی که می رقصیدن نگاه می کردم.

سرمو بلند کردم ببینم شروین در چه حالیه که دیدم داره با پوزخند نگام میکنه. حالت دفاعی به خودم گرفتم و مشکوک نگاهش کردم. پوزخندش عمیق تر شد.

سرشو آورد پایین نزدیک گوشم و گفت: دفعه ی اولته که می رقصی؟ سرخ شدم. به تو چه؟ فضولی؟ پسره ی میمون…. اما خداییش شباهتی به میمون نداشت. سعی کردم خونسرد و جدی جوابش و بدم: چطور؟

شروین: آخه با هر قدمی که بر می داری رو پام لگد می کنی. وای الهی بی آنید شم که آبرو میبره.

سریع خودم و یکم کشیدم عقب. شروین با پوز خند دوباره گفت: اینکارا فایده نداره. تا این آهنگ تموم شه من از ناحیه ی پا دچار نقص عضو میشم. چشمام گرد شد. نه انگاری یخچال زبونم داشت. پس می تونست بیشتر از ۴ کلمه در روز حرف بزنه. داشتم تو دلم به این کشف جدیدم می خندیدم که حس کردم یه کوچولو از زمین بلند شدم.

مبهوت به پایین نگاه کردم و بعد به شروین. یه نگاه سرد بهم کرد و با همون سردی صداش گفت: یکم صبر کن الان آهنگ تموم میشه نمی خوام بیشتر از این به پام و کفشم آسیب برسونی.

تازه فهمیدم چی شد این شروین با یه فشار به کمرم من و یه کوچولو بلند کرد که دیگه لگدش نکنم. یاد بابام افتادم که وقتی بچه بودم کمرم و می گرفت و تو هوا نگهم می داشت.

خندم گرفت. داشتم به زور جلوی خندم و می گرفتم که حس کردم برگشتم رو زمین. اه چرا من و گذاشت زمین؟ یعنی به همین زودی شهربازی تموم شد؟

آهنگ تموم شده بود. شروین راهش و گرفت و رفت پیش مهموناش و منم رفتم سمت آشپزخونه.

اما خدایی چه زوری داره این پسره. چه جوری من و بلند کرد؟؟؟؟

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *