خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت بیست و سوم

رمان باورم کن-قسمت بیست و سوم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

♥ رمان باورم کن – قسمت بیست و سوم

رفتم یه سر به غذا و چیزای دیگه زدم همه چی مرتب بود. جشن خوبی بود اگه اینقدر خسته نبودم بیشتر بهم خوش می گذشت.

دوست داشتم همش یه جا بشینم به مهمونا نگاه کنم. اینم یه جور ارضای فضولی بود. دخترا همه مدلی بودن بیشترشونم لباسای باز و دکلته و بندی و کوتاه و هر جور لباس بدن نمایی که بخواین میشد پیدا کرد. سرمو گردوندم دیدم طراوت جون تو یه جمعی از هم سن و سالاشه و انگاری خیلی بهش خوش میگزره. دوباره سرمو گردوندم و این بار شروین و دیدم وسط یه گله دخترای رنگ و وارنگ ایستاده و این دخترام هی سعی میکردن خودشون و بهش بچسبونن.

یه چندتا پسرم دورتر از اینا ایستاده بودن و داشتن ناراحت به شروین و دخترا نگاه می کردن. -: پسرا خوششون نمیاد از اینکه همه ی دخترا حواسشون به شروینه. یه متر از جام پریدم.

این کی بود دم گوش من وزوز می کرد. به صندلی کنارم نگاه کردم دیدم یه پسر بیست و هفت هشت ساله نشسته. یه کت و شلوار دودی تنش بود و پاپیون زده بود. خدایا امشب چرا همه پاپیون زدن. پسره چشمای روشن و موهای خرمایی داشت و پوستشم روشن بود لب و دهن متناسبی داشت در کل قیافه اش خوب بود. حسابی که دیدش زدم. اونم هیچی نگفت فقط با یه لبخند نگاهم می کرد.

به خودم اومدم و یه ابرومو بردم بالا و تا خواستم اخم کنم که یعنی شرت کم بشه پسر سریع دستش و آورد جلو گفت: من مهام شقاوت هستم. همسایه روبه رویی خانم احتشام. چند بار دیدمتون که میومدین تو باغ.

با خانم احتشام نسبتی دارین؟ یه نگاه بد به دستش انداختم که خودش فهمید و دستش و آورد پایین. پسر بدی نمی زد. منم حوصله ام سر رفته بود. از بیکاری که بهتر بود. من: نه من پرستارشون آنید هستم. مهام: از دیدارتون خوشبختم. من: و همچنین. مهام: دانشجویید؟ من: بله کشاورزی می خونم. مهام یه ابروش بالا رفت و با لبخند گفت: واقعا” هم چقدر رشته کشاورزی با شغل پرستاری جوره.

شونه هامو بالا انداختم و با یه ته لبخند گفتم: پیش میاد دیگه. یاد این گربه ها که پیش پیش می کردم براشون افتادم. نیشم یکم بازتر شد. مهام: بعد درستون به کارتون لطمه نمیزنه؟

من: نه طراوت جون خیلی لطف دارن شرایطمو قبول کردن. مهام ابروش و داد بالا و گفت: پس با خانم احتشام خیلی صمیمیید. من: خوب با هم زندگی می کنیم معلومه که صمیمی میشیم.

شما چی کاره اید؟ فضولی بسته آقا پسر حالا زود یکم آمار بده ببینم. مهام: من عمران خوندم و الان یه شرکت دارم. یکم با مهام حرف زدم که یهو موبایلم زنگ زد. نگاه کردم دیدم مامانمه. اه مامان الان وقت زنگ زدن بود؟ حالا هیچ وقت خدا زنگ نمیزنه ها یعنی ماهی یه باره زنگاش. یه ببخشیدی گفتم و تندی از سالن زدم بیرون شانش آوردم نزدیک ورودی نشسته بودم.

بیرون ساختمون سرو صدا ها کمتر بود. دکمه ی اتصال و زدم. من: سلام مامان. مامان: سلام دخترم خوبی؟ من: آره مرسی. مامان تو خوبی؟ صدات یه جوریه. خداییش صداش یه جوری بود انگار گریه کرده بود.

نگران شدم. من: مامان اتفاقی افتاده؟ همه حالشون خوبه؟ مامان با بغض: آره عزیزم همه خوبن نگران نشو. کلافه پرسیدم: پس چی شده؟ واسه چی ناراحتین؟ مامان: اتفاق تازه ای نیوفتاده همون اتفاقای قبلی. من: مامان بازم بابا؟؟؟؟ مامان با بغض : آره بازم همونه. عصبی شدم. همون جور که می رفتم پشت ساختمون عصبانی گفتم: بازم؟ دوباره؟؟؟؟

مامان دیگه داشت گریه می کرد. من: کی؟ کی بهتون گفت؟؟؟ مطمئنید؟؟؟ مگه دفعه ی آخرو یادش رفته؟؟؟ این چه کاریه که بابا میکنه؟؟؟ به فکرشما نیست؟؟؟ فکر مارو نمیکنه ؟؟؟ مگه ما بچه هاش نیستیم؟؟؟ اصلا” به ما اهمیتی میده؟؟؟ از عصبانیت صدام دو رگه شده بود. عصبی رو اولین پله ای که به پشت باغ می رفت نشستم. من: مامان… مامانم … مامانم گریه نکن… جون آنید گریه نکن. خوب تقصیر خودتونه چند بار گفتم کوتاه نیاید گوش کردی؟؟؟

اونقدر مهربون برخورد کردید که هر بار بابا کارش و تکرار کرد. مامان جون گریه نکن منم گریه میکنما …. مامان داشت گریه میکرد. این زن چقدر صبور بود؟؟؟ اصلا” همه ی زنای دنیا بوجود اومده بودن که در برابر کارای شوهرشون صبوری کنن. انگار نه انگار که اونام آدمن و حق زندگی دارن. یکم با مامان حرف زدم و آرومش کردم. بعد کلی سفارش تلفن و قطع کردم. دلم می خواست برم یه جای دور تا دیگه نبینم که بابا این جور با زندگی و آینده ی خودش و بچه هاش بازی میکنه.

کاش خبری ازشون نداشتم. بغض گلومو گرفته بود. اون همه بغض و دلتنگی دوتا قطره اشک شد و اومد رو گونه ام. آروم با خودم گفتم: آنید هیچ احدی تو دنیا ارزش اشکای تو رو نداره. محکم باش.

با پشت دست اشکم و پاک کردم و بینیمو بالا کشیدم. جلوی اشکمو می تونستم بگیرم اما وقتی بغض می کردم هی آب بینیم میومد پایین. یهو یه سایه ای کنارم دیدم. با ترس سرمو بلند کردم. از پشتش نور میومد و نمی زاشت صورتشو ببینم.

سایه یه دستمال سمتم دراز کرد و خودش کنارم نشست. دستمال و از دستش گرفتم و به گفتن تشکر اکتفا کردم و بینیم و باهاش پاک کردم. سایه که نشست تازه فهمیدم کیه.

————————————

متعجب به شروین نگاه کردم: تو اینجا چی کار می کنی؟ نگاه سردشو بهم انداخت و گفت: اونجا خیلی شلوغه. چشمام و ریز کردم و بهش نگاه کردم. خوب خره این مهمونی و برای تو گرفتن بعد تو پاشدی زدی بیرون که شلوغه؟

اگه قرار بود ۲ تا آدم بیان که دیگه مهمونی نمیشد. من و تو خانم احتشام بودیم دیگه. اره و اوره و شمسی کوره رو می خواستیم چی کار؟ من: یعنی نمی خوای بری تو؟ شروین: نه . بترکی به درک. اونقدر اینجا بمون که یخ بزنی. یه نگاه به دستمال کردم. این دستمال دیگه دستمال بشو نیست برای این پسره.

دستمال و تو دستم مچاله کردم و رو به شروین گفتم: مطمئنی نمیای تو سالن؟؟؟ شروین سرش و تکون داد که یعنی نه. منم شونه امو بالا انداختم و گفتم: باشه. پس من میرم تو سالن. دم در سالن که رسیدم چشمم افتاد به چند تا دختر که دور هم جمع شده بودن و قیافه های ناراضی داشتن. اومدم از کنارشون رد بشم که شنیدم دارن در مورد شروین حرف می زدن.

گوشام و تیز کردمو یکم قدمامو کند کردم. _: یه دفعه برگشتم دیدم نیست. *: شماها ندیدید کجا رفت؟ -: نه بابا انگار نه انگار که مهمونی اونه. *: یعنی شروین کجا رفت؟ پس بگو چرا اینا دارن جلز ولز میکنن. شروین جیم زده خانم ها شاکین. یه فکری تو ذهنم اومد. بزار عیش این یخچال و مختل کنم. رفتم جلوتر و گلومو صاف کردم و یه ببخشید گفتم.

چند تا از دخترا که پشتشون به من بود برگشتن و بقیه هم زل زدن به من که ببینن من کیم و اصلا” چی می خوام. یکی از دخترا که رو به روم ایستاده بود و به نظر میومد سردسته اشونه چون یه جورایی همه دور اون حلقه بودن خیلی خشک پرسید: بله خانم کاری داشتید؟

یه لبخند ملیح زدم و گفتم: شما دنبال آقا شروین هستین؟ اوهو چه تحویلشم گرفتم، آقا ، کی میره این همه راهو…..

دختر اخمی کرد: برفرض که باشیم فرمایش؟؟؟ چه بی ادب. بدم اومد. شیطونه میگه اصلا” نگم بزارم تو خماری بمونه. یه اخمی کردمو و همون طور که رومو بر میگردوندم گفتم: هیچی گفتم شاید بخواید بدونید کجاست. اومدم برم که از پشت سرم یه دختره ی دیگه گفت: حالا شما میدونید کجاست؟؟؟

یه نیم نگاه بهش انداختم. سگ خورد بزار بگم یکم شروین حرص بخوره بخندم. همون جور که داشتم میرفتم بلند گفتم. پشت ساختمونه. یه لحظه چشمم افتاد بهشون که انگار موشک هوا کردن همچین از جاشون پریدم که گفتم الان شروین و گیر بندازن له میکننش. یه پنج دقیقه بعدش شروین که بین ده یازده تا دختر محاصره شده بود و هر کی از یه طرف آویزونش بود اومدن تو سالن.

داشتم ریز ریز می خندیدم چون شروین با اون قیافه ی یخچالش پیدا بود که عصبی و کلافه است. از حرص خوردنش ذوق مرگ بودم که یه هو نگاهش افتاد تو نگاهم و من از ترس آب دهنم که داشتم قورت می دادم پرید تو گلومو به سرفه افتادم. همچین سرفه می کردم و کبود شده بودم که گفتم هیچی همچین آه این پسر گرفت به دامنم که یه ساعت نشده دارم جوون مرگ میشم. یه دستی اومد پشتم و چند ضربه ی آروم زد به پشتم که یکم بهتر شدم.

میخ شروین شده بودم جوری که نمیتونستم چشم ازش بردارم. گوشه ی لبش خم شد و یکی از اون پوزخندای معروف لج درآرش و زد که دلم می خواست خفه اش کنم. با یه نگاه سرد روش و برگرون سمت اون دختره سردسته ی از خود راضی.

یه دختری بود با یه پیراهن سفید دکلته ی کوتاه که لنز آبی گذاشته بود و کلی آرایش کرده بود لبهای برجسته ی آمپولی و بینی سر بالا داشت. دختره ی عملی چه عشوه ای هم میومد برا شروین.

خلایق هر چه لایق پسره حقشه که یه همچین دختر چسبی گیرش بیاد. داشتم حرص میخوردم و برای شروین خط و نشون می کشیدم که یه صدایی گفت: بهتر شدی؟؟؟؟ تازه حواسم برگشت سر جاش برگشتم دیدم مهام داره با دست پشتمو میماله و من تازه نفسم برگشته بود سر جاش.

من: ممنون بهترم. مها: نفست جا اومد؟؟؟ من: بله ممنون. این پسره خنگه؟؟ میگم حالم خوبه پس چرا دستش و بر نمیداره؟؟؟ ده بردار دست بی صاحاب و همینجور میماله به کمرم. داشت تو چشمام نگاه می کرد. خواستم اخم کنم یه چیزی بگم بهش دیدم اصلا از رو منظور این کار و نمیکنه همین جوری بی حواس داره به کارش ادامه میده.

یه تکونی به خودم دادم که حواسش جمع شد و دستش و برداشت و با یه لبخند شرمگین گفت: ببخشید حواسم پرت شد. خنده ام گرفته بود. یه لبخند کوچیک زدم که پرو نشه فکر کنه خوشم اومده. من: خواهش میکنم مهم نیست. مها: من و شروین بچگیامون خیلی با هم جور بودیم. هر وقت میومد اینجا همش با هم بودیم و هر کار می خواستیم بکنیم با هم انجام می دادین. من: جدی؟؟؟ اما اصلا شبیه نیستین چه جوری با هم کنار میومدین؟؟؟

مهام یه لبخند زد و گفت: به الانش نگاه نکن که اخمه. به دختر جماعت رو نمیده. اما وقتی با همیم خیلی شوخ و با مزه است. نگاش کن ببین چه حرصی می خوره. از شلوغی خیلی بدش میاد سرو صدا عصبانیش میکنه. پسره کلا” دیوونه است.

با همه چی مشکل داره. داشتم به حرفای مهام فکر می کردم که مهری خانم اومد و صدام کرد. یه ببخشیدی گفتم و دنبالش رفتم.

————————–

بالاخره مهمونای محترمه رضایت دادن و بعد کلی بزن و بکوب و بریز و بپاش و شام و پایکوبی ساعت دو صبح تشریفشون و بردن. اونقدر اینور اونور دوییدم و مراقب همه چیز بودم که پدرم در اومد.

تا به کارا سرو سامون بدم ساعت شد سه. خسته و کوفته و مرده رفتم تو اتاقم اونقدر بی جون بودم که حس دوش گرفتن نداشتم.

فقط محبت کردم و صورتمو شستم و لباسمو در آوردم و یه بلوز و شلوار تنم کردم و با یه عشقی خزیدم زیر پتو. داشتم میمردم واسه اینکه رو تخت دراز بکشم. از صبح سر پا بودم و از پا درد و کمر درد داشتم میمردم. (وای چقدر دراز کشیدن حال می داد. چقدر این تخت نرمه چقدر این پتو گرمه. چه سکوتی.

اگه این صدا ها نباشه. کی داره داد میزنه؟ دارم خواب می بینم. پس چرا صداها بلند تر میشه. اههههههههه ملت خواب و زندگی ندارن این وقت شب سرو صدا میکنن؟؟؟؟)

عصبی بلند شدم و تو جام نشستم. گوشام و تیز کردم نه جدی جدی دعوا شده بود. سر و صدا ها از پایین میومد. ( یعنی کی میتونه باشه؟؟؟ اینجا که سر جمع ۴ نفر بیشتر زندگی نمیکنن که پر سرو صداترینشون منم. منم که خوابم پس کی داره جای من داد و بیداد میکنه؟؟؟) هم خوابم میومد هم از فضولی داشتم میموردم تا نمیفهمیدم پایین چه خبره خوابم نمیبرد. پاشدم ایستادم. ( وای چه سوزی میاد). یه ژاکت رو دسته ی صندلی بود برداشتمش و پوشیدم .

وای هنوز سردم بود یه شال بافتم رو زمین بود اونم ورداشتم و پیچیدم دورم. کورمال کورمال از تو اتاق اومدم بیرون. این طبقه که خبری نبود صداها از پایین میومد. از پله ها رفتم پایین. واه اینجا چه خبره؟؟؟ نصفه شبی چرا همه ی چراغا روشنه؟؟؟

این آدما کین اینجان؟؟ در طول روز ما هیچ کدوم از خدمه ی خونه رو نمیدیدیم چه برسه به شبا اما انگاری هرکی تو این خونه کار که خوبه یه رفت و آمدی هم میکنه اینجا جمع شده. یه نگاه انداختم و زهرا یکی از بچه های آشپزخونه رو دیدم. من: زهرا اینحا چه خبره؟؟؟ این سرو صدا ها چیه؟؟؟ زهرا: خانم دارن با آقا دعوا میکنن. گیج خواب بودم : خوب پس شما اینجا چی کار میکنین؟؟؟ یه دعوای زن و شوهریه شما برین دنبال کارتون.

یه آن به خودم اومدم چشمای زهرا گرد شده بود. تازه یادم افتاد که خانم ما که شوهر نداره یعنی مرحومه پس کی داره با طراوت جون دعوا میکنه؟؟؟ سریع رفتم سمت اتاق خانم احتشام کلی آدم پشت در اتاقش ایستاده بودن و همه نگران به در بسته نگاه می کردن. امشب به خاطر مهمونی کلی آدم اومده بودن کمک و انگار هنوز کسی نرفته بود خونه و سرو صداهام همه رو جمع کرده بود جلو ی این در. رفتم جلو و مهری خانم و دیدم. من: مهری خانم اینجا چه خبره؟؟؟

مهری با نگاه نگران: آقا شروین خانم…. تازه انگاری صداها رو میشنیدم. شروین بلند بلند داد میکشید. اصلا” صدای طراوت جون نمیومد. برام عجیب بود که چی باعث شده کوه یخ لالمون این جوری داد بکشه. شروین: کی گفته بود این کارو بکنید؟؟؟ من اومدم آرامش داشته باشم. از دست مامانم اینا اومدم اینجا شما راحتم نمی زارین. کی مهمونی خواست؟؟؟ فکر کردین نفهمیدم هر چی دختر تو دوست و فامیل داشتین کشوندین اینجا تا جلو من رژه برن؟؟؟ چند بار بگم من ازدواج بکن نیستم. خانم: شروین جان چرا عصبانی میشی؟؟؟ آخه این دخترا که بد نیستن؟؟؟

منم که چیزی نگفتم، گفتم یکم باهاشون رفت وآمد بکن باهاشون آشنا بشو شاید خوشت بیاد. شروین دیگه منفجر شد داد میکشید: من هر چی میگم شما حرف خودتون و می زنید. می خواید از اینجا هم برم؟؟؟ می خواید دیگه پیشتون نباشم؟؟؟ خوب میرم …. شروین این و گفت و یهو در اتاق با سرعت باز شد. من چسبیده به در وایساده بودم. در که باز شد رخ به رخ شروین شدم. سرم به زور تا سینه اش میرسید.

همچین اخم کرده بود که حاضر بودم تو اون لحظه هر جای دنیا باشم الا جلوی اون در. اژدها که میگم بد نمیگم. یه لحظه فکر کردم از گوشاش و بینیش دود میاد. یه نگاه عصبانی و بد به من انداخت که دوست داشتم همونجا قبرم و بکنم برم توش رو خودمم خاک بریزم اما جلو دست این پسره نباشم. سیم ثانیه خودم و کشیدم کنارو چسبوندم به در. شروین عصبانی از جلوم رد شد و رفت. چشمم افتاد به خانم احتشام که قلبش و گرفته بود و نفسای عمیق می کشید انگار هوا کم آورده بود سریع دوییدم سمتش و دستش و گرفتم و نشوندمش رو تخت. مهری خانم هم دنبالم. من: مهری خانم یه لیوان آب بیارید برای خانم. مهری دویید از در بیرون. منم با دست پشت خانم و می مالیدم که یکم نفسش جا بیاد. من: چی شد طراوت جون حالتون خوبه؟؟؟

چرا عصبی شدین آخه ببینید با خودتون چی کردین. مهری با یه لیوان آب اومد. سریع لیوان و گرفتم و بردم سمت لب خانم. من: طراوت جون یکم آب بخورید حالتون بهتر بشه. به زور یه قلوپ آب خورد. یکم نفسش جا اومده بود. یکی از خدمتکارا سراسیمه اومد و گفت: خانم آقا چمدون بدست دارن می رن. خانم احتشام رسما” سکته هرو زد. دستم وگرفت و آروم گفت: آنید برو دنبالش. نزار بره. سعی کن جلوش و بگیری. اگه رفت دنبالش برو تنهاش نزار. میترسم با اون حالش یه کاری دستمون بده. وای خدا من و بکش وگرنه من برم پیش این اژدها اون منو میکشه ها. داشتم گیج خانم و نگاه میکردم که یه دادی زد و گفت: د میگم برو. مثل فنر از جام پریدم و زدم بیرون شروین داشت چمدون بدست با گیتارش از سالن بیرون میرفت. منم دنبالش.

آخه چی به این بگم که وایسه و نره این اصلا” من و داخل آدم حساب میکنه که بخواد به حرفم گوش کنه؟؟؟ تیری در تاریکیه دیگه. من: آقای احتشام کجا میرید این وقته شب. حالتون خوب نیست. عصبانی هستید نمیتونید درست فکر کنید. حالا بمونید تا صبح آروم تر که شدید بهتر فکر میکنید. کو گوش شنوا. دارم یاسین به گوش خر الاغش میخونم. شروین تند تند با اون لنگای درازش میرفت سمت ماشینش و منم مثل بز دنبالش میدوییدم. من: آقای احتشام اصلا” صدای من و میشنوید؟؟ عصبانی شدم. بهش احترام گذاشتم پروو شده. من: میشنوی چی میگم؟

دارم با تو حرف میزنما. احتشام .هوی… شروین با توام. لجم گرفت دیگه بهش رسیده بودم . کنار ماشین بودیم در عقب و باز کرد گیتارش و انداخت رو صندلی و خواست که چمدون و هم بندازه کنارش. عصبی رفتم جلو و چمدونش و کشیدم. من: مگه با تو نیستم؟ کجا می خوای بری این وقت صبح؟ نمیبینی طراوت جون حالش بد شده. می خوای سکته اش بدی؟؟؟ همچین برگشت نگام کرد که قبض روح شدم دستم خود به خود شل شد و افتاد پایین و خودم ساکت شدم و جیکم در نیومد. مثل میرغضب نگاه میکرد. شروین که دست شل شده ی من و دید بی حرف چمدون و برداشت و انداخت پشت ماشین و رفت سمت در جلو. یه لحظه به خودم اومدم.

نباید می زاشتم بره وگرنه جواب خانم احتشام و چی بدم. تندی دوییدم و رفتم اونور ماشین و در و باز کردم و خرچنگی خودمو نشوندم رو صندلی جلو شروین یه نگاه با حرص بهم کرد و من اصلا” به روی خودم نیاوردم و صاف زوم کردم به شیشه جلو. نفسش و با صدا داد بیرون و ماشین و روشن کرد. یا خدا اصلا فکر نمی کردم بخواد راه بیوفته گفته بودم من و ببینه تو ماشین بی خیال میشه. با ترس و تعجب بهش نگاه کردم که دیدم نیشخندش گوشه ی لباشه و به تلافی داره جلوشو نگاه می کنه. راه افتاد و از خونه زد بیرون. یعنی این پسره کجا می خواد بره؟؟؟ یه دور میزنه و بر میگرده خونه کجا رو داره این وقت شب؟؟؟

به خیابون اصلی که رسید نگه داشت. برگشت سمت من و گفت: پیاده شو. من: پیاده شم؟؟ اینجا؟؟ این وقت شب؟؟؟ شروین: من ازت دعوت نکردم که بیای الانم می تونی پیاده شی. ترسیدم نصفه شبی من و وسط خیابون بندازه پایین از طرفی هم قول داده بودم نمی شد تنهاش بزارم. دو دستی چسبیدم به در و برای استحکام بیشتر پامم فشار می دادم به داشبورد که اگه خواست به زور پیادم کنه نتونه. حالا انگاری زورم بهش میرسید. همچین واسه خودم ژسته کنه های زیگیل و گرفته بودم که نگو. من: عمرا” پیاده شم اونم اینجا این وقت شب.

شروین : یعنی چی پس کجا پیاده میشی؟؟؟ من: هیچ جا هر جا بخوای بری باهات میام قول دادم. شروین یه ابروش و داد بالا: یعنی هر جا برم تو هم میای؟؟؟

با سر جواب مثبت دادم. شروین یه لبخند پلید زد. شروین: مطمئنی؟؟؟ من همچین جو زده ی قولم بودم که نگو محکم گفتم: مرده وقولش مطمئن مطمئن. شروین دوباره به جلوش نگاه کرد و با یه لبخند موزی گفت: باشه پس بپا پشیمون نشی. یه لحظه ترسیدم اما نه این هیچ غلطی نمیتونه بکنه خانم احتشام پدرش و در میاره. اصلا” خودم که نمردم همچین گازش بگیرم که بمیره. شروین دیگه چیزی نگفت و منم حرفی نزدم. یکم که گذشت به خاطر تکونای ماشین و خستگی زیاد چشمام سنگین شد و رو هم افتاد.

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *