خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت بیست و پنجم

رمان باورم کن-قسمت بیست و پنجم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

 رمان باورم کن – قسمت بیست و پنجم

کلافه نگاهش کردم و آروم گفتم : چون رانندگی بلد نیستم. دیگه محال بود چشماش گشادتر از این بشه. با تعجب یه نگاه به سر تا پای من کرد و پرسید: تو مگه چند سالته؟؟؟ چشمامو ریز کردم و گفتم: ۲۲ چطور؟؟؟؟ شروین: پس چه جوری با این سنت رانندگی بلد نیستی؟؟؟

عصبی شدم هر وقت یکی این سوالو ازم میپرسید لجم در میومد. با حالت تدافعی تو چشماش زوم شدم و گفتم: چون لازم نداشتم که رانندگی یاد بگیرم. بعدم به خودم قول دادم تا یه ماشین برای خودم نگرفتم سمت ماشین و روندن و یادگیری نرم. یه نگاه بهم کرد که مطمئن شدم به عقل من شک کرده. اما هیچی نگفت. حرصی روم و برگردوندم برم تو ویلا که گفت: حالا بیا سوار شو میریم خرید. نمی خوام بمیری بندازن گردن من. جواب مامان طراوت و نمی تونم بدم.

اههههه پس یه چیزی حالیش میشه. میفهمه مسئولیت یعنی چی. اه پسره ی نچسب یخچال خوش هیکل. ای بمیری آنید که گیر دادی به هیکل این پسر. خوب چیه آخه همیشه که پسرا نباید هیز باشن مگه ما دخترا دل نداریم؟ تازه مگه دارم دروغ میگم خوبه دیگه. حالا نمی خوام برم قورتش بدم که به خودش میگم مثل کوژپشت نتردامی خوبه؟؟؟

شروین : تو برو تو ماشین بشین من برم یه ژاکت بگیرم بیام. با ریموت در ماشین و باز کرد و من خوشحال از اینکه جلوی این پسره مجبور نیستم میمون وار سوار ماشین شم تندی رفتم و زوری خودم و چپوندم تو ماشین. شروین یه سئیوشرت سفید از سر شلواری که پاش بود تنش کرد و اومد سوار شد و راه افتاد. با اینکه زمستون بود اما هوا خوب بود از صبح افتاب بود و سرما زیاد اذیت نمی کرد.

منم که عشق سرما اصلا” نمی فهمیدم سرما چیه. اما خداییش ماشین شروین خیلی گرم و راحت بود. دو تا خیابون بعد ویلا یه سوپرمارکت بزرگ که بیشتر شبیه فروشگاه بود پیدا کردیم و تا ماشین ایستاد من تندی خودم و پرت کردم پایین اصلا وانستادم شروین از ماشین پیاده بشه.

خوب گشنم بود هیچی نمیفهمیدم. رفتم تو فروشگاه و یه چرخ خرید برداشتم و از همون دم در شروع کردم به برداشتن جنسا. نه که گشنم بود دلم همه چی می خواست. از بچگی عاشق چرخ خرید بودم. با ذوق چرخ و هل می دادم. یه باکس آب معدنی، نوشابه، دلستر شیشه ای با طعم های مختلف. پنیر کره خامه کیک شیر بیسکویت …… خلاصه از همه چی برداشتم. شروین از زور تعجب هیچی نمی تونست بگه.

چشمم خورد به بسته های ناگت و ماهی و کنسروای آماده کلی ازشون برداشتم رفتم یه کیسه برنجم ور دارم که زورم نرسید. برگشتم به شروین نگاه کردم. خونسرد داشت نگام میکرد. با ابرو بهش اشاره کردم که اونم با ابرو بهم اشاره کرد که چیه با چشم و ابرو به کیسه برنج اشاره کردم که یه نگاه بهم کرد و شونه اشو انداخت بالا که یعنی به من چه. اخم کردم و رفتم جلو و آستین لباسشو کشیدم و سعی کردم هولش بدم سمت کیسه ها.

اما دریغ از یه سانت جابجا شدنش. اخم غلیظ شد. گفتم: می خوای من از گشنگی بمیرم؟؟؟ من برنج می خوام. با پوزخند بهم نگاه کرد و با دست یه اشاره ای به خریدام کرد و گفت: واقعا” با وجود این همه خرید فکر می کنی بمیری؟؟؟ نه این پسره ی غد، این جوری راضی نمیشد. بزنمش شاید یه تکونی به خودش داد فقط هیکل گنده کرده آکبند گذاشتتش واسه روز مبادا حالا این روز کی میاد خدا داند. با حرص پام و کوبیدم رو زمین و گفتم یعنی تو غذا نمی خوری؟؟؟

همه ی اینا رو قراره من بخورم؟؟؟؟ یه نگا خونسرد به قیافه ی حرصی من انداخت و وقتی مطمئن شد کارد بزنه خونم در نمیاد رفت سمت کیسه وبا یه دست ورش داشت گذاشتش تو چرخ. انگار داشت پر فوت می کرد انقدر راحت تکونش داد. با حرص چشمامو بستم که چشمم به قیافه ی خونسرد و پوزخندش نیوفته. چرخ و هول دادم و قبل از اینکه برم واسه حساب کردن کلی تنقلاتم گرفتم. مسواک و شامپو و بقیه وسایل بهداشتی مورد نیازمم گرفتم.

شروین رفت که حساب کنه. منم تکیه امو دادم به چرخ و نگاهش می کردم. دختره ی فروشنده تا چشمش به شروین افتاد گل از گلش شکفت و با یه عشوه سلام کرد. منم که حوصله ی لاس زدن این دختره رو نداشتم تند تند وسایل و چیدم جلوی دختره تا حساب کنه. دختره یه نگاه به انبوه خوراکیا کرد و با عشوه رو به شروین گفت: وای چقدر خوراکی مهمونی دارین. حوصله لوس بازیهای این و نداشتم گشنم بود. به جای شروین گفتم: نخیر همه ش برای خودمونه.

دختره یه نگاه تحقیر آمیز به سرتا پای من انداخت و یه پوزخندی بهم زد. دوباره رو به شروین گفت: بهتون نمی خوره که شکمو باشید. تنهایی از پس این همه غذا بر میاید؟؟؟؟ من: تنها نیست منم هستم. نترسید اضافه نمی مونه. دوباره یه نگاه بد به من کرد که لجم گرفت. دختره ی … خجالت نمیکشه.

من به این گندگی و کنار این هرکول میبینه باز داره چراغ می ده به پسره. این شروینم انگاری لال مونی گرفته بود یخچالی به من و دختره نگاه می کرد. یه آن احساس کردم که سایه ی یه لبخند و تو صورتش دیدم اما تا دوباره نگاه کردم ببینم واقعی بوده یا خیال من اثری ازش ندیدم. حتما” توهم زدم.

دختره خریدارو یکی یکی تو نایلون پیچید و ردیف کرد جلوی ما و دوباره با عشوه و صدای کشیده به شروین گفت: این همه نایلون و می تونید ببرید؟ می خواید بیام کمکتون؟؟؟ من: نه مرسی من کمک می کنم. خودمون می بریم راضی به زحمت شما نیستیم شما به کارتون برسید. وای وای دختره همچین نگاهم کرد که گفتم الان پا میشه لهم میکنه . از چشماش خون میبارید. چیه؟ ارث ننه بزرگتو طلب داری؟؟؟

شروین بیشتر نایلونا رو برداشت و چند تای باقی مونده رو هم من برداشتم اومدم بیام بیرون از در که شنیدم دختره به اون یکی فروشندهه گفت: ملت چه اعتماد به نفسیم دارن. دختره ی غربتی دهاتی و ببین معلوم نیست چه جوری خودش و انداخته به پسره و چی کار براش میکنه که پسره حاضر شده بهش نگاه کنه.

حیف حروم شد این پسر. چشمام در اومد به من میگفت غربتی دهاتی؟؟؟ من خودم و انداختم به شروین یا این دختره می خواست خودش و آویزون شروین کنه؟؟؟ این ایکبیری اصلا” خودش و تو آینه دیده؟؟؟ خدایی اگه آرایش غلیظش و پاک می کرد عمرا” می تونستی تو صورتش نگاه کنی. شیطونه میگفت برم بزنم لهش کنم. اما الان وقتش نیست هم گشنم بود هم وسایل تو دستم سنگین بود می خواستم زودتر از شرشون خلاص بشم. دوییدم سمت ماشین و سوار شدم.

————————-

رسیدیم ویلا با سرعت نور از ماشین پیاده شدم و دوتا از نایلونایی که تو ماشین انتخاب کرده بودم و دستم گرفتم و دوییدم سمت آشپزخونه. بقیه وسایلم گزاشتم واسه شروین یکم حمالی کنه. یکم گشتم و کتری و پیدا کردم و پر آب گذاشتمش رو گاز. مهمتر از همه چی چاییه من کلا” معتاد نوشیدنی گرمم همه جوره. رفتم از تو نایلونا کیک و پنیر و خامه و عسل و شیر و مربا رو در آوردم و چیدم رو میز.

یه بسته نونم در آوردم. نشستم پشت میز که دیدم شروین با بسته ها داره میاد تو آشپزخونه. نه حرفی زد نه صورتش از حالت سردی در اومد فقط یه چیزی تو صورتش بود که بهم این حس و می داد که دوست داره الان فحش کشم کنه. اما ظاهرا” قابل نمی دونست. بهتر. منم اصلا” به روی خودم نیاوردم با خیال راحت شروع کردم به خوردن صبحونه. شروینم بی صدا اومد نشست جلوم و مشغول شد. حسابی که سیر شدم پاشدم یه چایی دم کردم.

چایی که دم کشید یه لیوان واسه خودم ریختم. یه نگاه به شروین کردم. هنوز داشت غذا می خورد. انگاری اینم کم گشنه نبودا رو نمی کرد. محبتم گل کرد. یه لیوان چایی برا اونم ریختم و گذاشتم جلوش. متعجب یه نگاه به چایی و یه نگاه به من کرد. چته این جوری نگام میکنی؟؟؟ خوبی به من نیومده؟؟؟؟

رومو بر گردوندمو از آشپزخونه اومدم بیرون. پسره لاله یه تشکرم بلد نیست. رفتم رو مبل نشستم و همون جور که آروم آروم چاییم و فوت می کردم و می خوردم به آتیش شومینه چشم دوختم. من اینجا چی کار میکردم؟ چرا همون صبح که تو ماشین بیدارشدم و فهمیدم اومیدیم شمال داد و هوار نکردم و مجبورش نکردم که من و برگردونه؟ چرا خودم نرفته ام. خفه آنید داری جو میدی خودتم می دونی چرا اولا چه جوری می خواستی خودت بری؟ با کدوم پول؟

این لندهور اصلا به تو گفت می خواد بیاد اینجا که تو پول بیاری؟ بعدم نگو چرا نرفته ام چون نمی خواستی که بری. تعجب کردی اما ته دلت خوشحال بود که اومدی. آره واقعا” صبح یه لحظه فکر کردم خدا صدامو شنیده. دیشب بعد اینکه با مامان حرف زدم اونقدر دلم گرفته بود که فقط دریا رو می خواستم. صبح که دیدم اینجام کنار دریا هنگ کردم اونقدر تعجب و عصبانیتم به خاطر بیخبریم بود. بعدشم مگه نه اینکه طراوت جون شروین و به تو سپرد. مگه نه اینکه گفت برو و حواست بهش باشه؟

مگه واسه همین حرفش نبود که تو دیشب پیاده نشدی از ماشین؟ درسته هم نمی خواستم شب اونجا تو اون خیابون تنها باشم هم نمی خواستم خواسته طراوت جون و رد کنم. این همه به من خوبی کرده. با همهی خنگ بازیام و بی هواسیام و مشکلات و کلاسام کنار اومده فقط همین یه چیز و ازم خواسته. مطمئنن اون نوه اشو بهتر از من میشناسه و بهش اطمینان داره که یه دختر مجرد و تنها فرستاده باهاش.

آنیییییییییییید دوباره خودت و تحویل گرفتی؟ بابا این پسره یه بارم درست و حسابی تو صورت تو نگاه نکرد بعد ناقافلی یه شبه که متحول نمیشه چشم بینا پیدا کنه و به زیبایی های درونی و بیرونی تو پی ببره و فکرای پلید و خبث و ناپاک و…. اوی چته ؟ تا همینجا بسته. پسره این مدلی نیست. کوه قطبی مگه حسم داره. حالا داشته باشه نمیاد به قول خودش با کلفتشون باشه که. بعدم این پسره تو خارج بزرگ شده. انقدر دیده که چشم و دلش سیره.

این وحشی بازیا فقط تو ایرانه که انجام میشه بس که ملت ندیدن. تازه اشم فکر نمی کنم پسره اصلا” تو رو به چشم یه دختر ببینه. غلط کرده گودزیلا چی حالیش میشه که این و بفهمه دلشم بخواد من بهش نگاه کنم. اما این غیر هیکل و قیافه هیچی نداره که. این چیزا که بدرد نمی خوره یارو یوزارسیو اخلاقش مثل یزید باشه می خوام چی کار. قیافه با هر بادی ممکنه عوض شه. تصادف مریضی هر پیشامدی.

آدم پیر میشه. اگه اخلاق خوب نباشه یک قرون نمی ارزه. بیچاره دختری که بخواد با این فیل سر کنه. اه بمیری آنید چه فکرایی میکنی تو هم. تو فکر، محو شعله ها و صدای ترق توروق چوبا بودم که نفهمیدم کی شروین اومد کنارم رومبل نشست. تو عالم خودم بودم. سرمو که برگردوندم دیدم که کنارم نشسته. سکته کردم از ترس. نمیکنه یه اهمنی اوهومنی چیزی بگه . دستشوییم میری میگن یه سرفه بکن اونوقت این پسره عین عجل معلق میاد پیش آدم نمیگه یه و قت سکته می کنم من.

دست به سینه نشسته بود و چشماشم بسته بود. یه گوشی هم تو گوشاش بود. یه نگاه به سیمش کردم دیدم وصل به یه ام پی فور که گذاشتتش رو مبل کنارش. وای که چقدر دلم آهنگ می خواست. یعنی ممکنه صدای این آهنگه بلند باشه منم بتونم گوش بدم؟؟؟

سرمو بردم نزدیک گوشش به امید اینکه صدای موزیک و بشنوم. اما صدا نمیومد. یکم دیگه رفتم جلو تقریبا” چسبیده بودم بهش و گوشام وتیز کرده بودم. چشمم به جلو بود و تمرکز کرده بودم. -: چیزی می خوای؟؟؟ پریدم هوا یه دور خوردم تو سقف و برگشتم. قلبم از دهنم پریده بود بیرون به احتمال زیاد پرت شد تو شومینه چون دیگه تپشش و حس نمیکردم. دستم رو قلبم بود و سکته ای برگشتم نگاهش کردم. بازم سایه یه لبخندو رو صورتش حس کردم اما صورتش جدی بود.

هول شدم ودلخور. پسره نوبرش و آورده حالا یه ام پی فور داری نمی خوام بدزدمش که. دلخور و با حرص گفتم. نه کاری ندارم. باز لبش کج شد و یه پوزخند زد. حرصم گرفت. از جام پاشدم و رفتم بالا. رفتم تو اتاق سمت راستیه. رو تخت ولو شدم. با خودم غرغر می کردم. پسره ی نره خر، من و بی خبر ورداشته آورده اینجا بدون امکانات. بدون وسیله. آدم میترسه اصلا” سمت این تلویزیون بره . نکنه یه وقت بپره پاچه امو بگیره. ندید بدید عقده ای.

اصلا” میرم تو حیاط می دورم واسه خودم. از جام بلند شدم. برای اینکه از اتاق برم بیرون باید از جلوی آینه رد می شدم اومدم بیام از در بیرون که یه هاله ای از آینه دیدم. چند قدمی که رفته بودم جلو رو عقب گرد کردم. رومو برگردوندم سمت آیینه. چشمام گرد شد. محکم زدم تو صورتمو پریدم جلو آینه و دستمو تکیه دادم به میز و رفتم تو آینه.

زوم کردم تو صورتم . برگشتم عقب یه نگاه به لباسم کردم و با دست ژاکتمو گرفتم و با حرص کشیدمش و بعد ولش کردم. وای خدا این چه قیافه ای بود؟؟؟ دیشب بس که هول بودم اصلا” حواسم نبود چی تنمه همین جور زدم بیرون. این پسره ی الاغم که یه راست اومد اینجا. ببین چی تنمه.

یه شلوار و تاپ مشکی با یه بافت طوسی که تا زیر باسنم بود و دکمه هاشم باز یه شال مشکی بافتم باز رو سرم بود. یه سرپایی خونگی مشکی هم پام بود که جلوش باز بود و انگشتای لاک زده ی سفید مشکیم از جلوش پیدا بود. صورتم از خستگی پف کرده بود و بی روح و رنگ پریده بود. موهامو که دیگه نگو. دیشب که فرش کرده بودم و کلی پف کرده بود.

موقع خوابم گیره ی موهام و باز کرده بودم که وقتی از خواب پا شدم یادم رفت ببندمش و موهای فرم پفش بیشتر شده بود و به زور زیر شالم که تا وسط سرم عقب رفته بود جمع شده بود. وای خدا پس بگو چرا دختر عشوه ایه تو سوپر مارکت اونجوری نگام می کرد. واییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ی…………… بگو شروین چه جوری از صبح این قیافه رو جلوش دیده و هیچی نگفته؟؟؟

چه جوری حاظر شد کنار من با این ریخت و قیافه راه بره. چقدر آقایی کرده بود. باید از شر این قیافه خلاص میشدم. دلم دوش می خواست. اما … اما من که لباس نداشتم. عصبی گفتم: شروین من و آورده خودشم باید یه فکری به حال لباسام بکنه. با اخم و طلبکار رفتم سمت اتاقش. نبود. رفتم پایین. نبود. نه تو آشپزخونه نه رو مبل. ام پی فورش همون جا رو مبل افتاده بود اما اثری از خودش نبود.

یه نگاه تو حیاط کردم. واییییییییییییی این پسره کجا غیب شد یهو؟؟؟؟ احساس می کردم یه چیزی مثل خوره تو جونم افتاده. دیگه طاقت نداشتم باید همین الان دوش می گرفتم. رفتم بالا. دوباره یه سر تو اتاقش کردم.

رفتم سمت دستشویی در زدم اما نبود که جواب بده. اومدم از تو اتاق بیام بیرون چشمم افتاد به تختش که چمدونش با در باز روش بود. یه نگاه کردم. یکم کشیده شدم سمتش. یه دستی به لباساش کشیدم. من حمام می خوام. همین الان. لباس ندارم. نمیشه لخت بمونم. تقصیر شروینه. من حق دارم. انگار داشتم خودمو توجیح می کردم. تصمیمم و گرفتم و تو لباساش گشتم.

یه تاپ سفید و یه شلوار مشکی با خطای سفید پیدا کردم. تاپه که خیلی گشاد بود شلوارشم هم بلند بود هم مطمئن بودم از پام میوفته. یه نگاه به کمرش انداختم دیدم دوتا بند داره که سایز کمرش و تنظیم میکنه. نیشم باز شد. لباسارو برداشتم و رفتم اتاقم.

****

دوش گرفتنم ده دقیقه بیشتر طول نکشید خوشحال و شاد اومدم بیرون. سبک شده بودم. چه حس آرامش بخشی بود تمیزی. لباسارو تنم کردم. توش گم بودم. تاپ آستین کوتاه برام آستین بلند بود. شلوارشم از گشادیش که بگذریم اونقدر بلند بود که می ترسیدم زیر پام گیر کنه و زمین بخورم. خم شدم و پاچه اشو چند دور تا کردم. بهتر شده بود. موهامم همون جور خیس ول کرده بودم تا خودش فر بشه.

از پله ها اومدم پایین. هر چی نگاه کردم شروین و ندیدم. رفتم رو مبل جای خودم نشستم. چه صاحبم شده بودم. حالا یه بار بیشتر رو این مبله ننشستما شد جای خودم. نگام افتاد به ام پی فور. اه این که هنوز اینجا بود. یعنی شروین نیومده هنوز؟؟؟ این تو الان آهنگه؟؟؟ صبح شروین چی داشت گوش می کرد؟؟؟

داشتم از فضولی میموردم. وسوسه شده بودم. اگه یه کوچولو گوش کنم وبزارم سر جاش شروین نمیفهمه. کاری نمیکنم که، نمیخورمش فقط می خوام ببینم توش چه آهنگایی داره. همون جور که فکر می کردم دستم خود به خود و کم کم رفت طرف ام پی فور. دیگه رسیده بودم بهش. زیر لب گفتم.: زود میزارم سر جاش. ام پی و ورداشتم و گوشیش و گذاشتم تو گوشم و روشنش کردم. صدای بلند موسیقی تو گوشم می پیچید. وای چه فازی میداد. یه آهنگ شد دوتا دوتا شد سه تا. حسابی رفته بودم تو آهنگ چشمام و بسته بودم و با آهنگ سرمو تکون می دادم…

هوس چایی کردم. همون جور که با آهنگ سرمو تکون میدادم رفتم تو آشپزخونه. کتری و آب کردم و گذاشتم رو گازو روشنش کردم. همونجا وایسادم تا جوش بیاد. آهنگ تو گوشم می پیچید. چشمام و بسته بودم و هماهنگ با آهنگ اول سرمو بعد دستمو بعد هم کمرو باسنمو تکون می دادم. آهنگش ریتم تندی داشت. منم حسابی هیجانی شده بودم. خیلی از آهنگش خوشم اومده بود.

تند تند خودمو تکون می دادم. البته بیشتر حرکاتم با کمر و باسن بود. یه پام و گذاشتم پشت اون یکی پام و یه دور چرخیدم و با یه حرکت سریع زانوهام و کمرمو سرمو خم کردم همه ی موهام ریخت پایین. سرم به سمت پایین بود. دستم و گذاشتم رو زمین با یه قر با باسن اومدم بالا و هماهنگ با این حرکت کمرم و سرمم صاف کردم. سرمو به سمت عقب پرت کردم که موهام از رو صورتم پرت شد پشت سرم و همزمان باهاش چشمامم باز شد. خودم حال کردم با این رقصیدنم و حرکاتم.

نیشم باز شد. سرمو آوردم پایین که با دیدن شروین تو جام خشک شدم. دست به سینه تکیه داده بود به اپن وداشت نگام می کرد. هول شدم. این از کی داشت به من نگاه می کرد؟؟؟ یعنی همه ی دیونه بازیهای من و دیده؟؟؟ یاد ام پی فورش افتادم. اومدم سریع گوشیش و از تو گوشم بردارم که به خاطر اضطراب زیاد دستگاه از دستم افتاد و با یه صدای بد خورد رو زمین. مطمئن بودم که نفسم هیچ وقت بالا نمیاد. این پسره حتما” من و میکشه. با اخمی که ناشی از اضطراب بود زل زدم به ام پی فوری که رو زمین افتاده بود.

سرمو بلند کردم. شروین تمام حرکاتم و زیر ذره بین گذاشته بود. نگاش کردم ببینم میرغضب شده یا نه. بالاخره باید می فهمیدم می خواد زنده ام بزاره یا نه؟؟؟ نگاش می کردم اما هیچی جز صورت سرد و قطبیش نمی دیدم. حتی دیگه پوزخندم نمی زد. شنیده بودم که بچه ها می گفتن از تو چشمای آدما می تونی بفهمی به چی فکر می کنن و احساسشون چیه.

من الان واقعا” به این نیاز داشتم بدونم که چقدر عمر میکنم. زوم شدم تو چشمای شروین. چشمام و ریز کردم که بهتر ببینم. از اونجایی که من معمولا تو شرایط حساس نرمال رفتار نمی کنم به جای اینکه ببینم حالت شروین چیه حواسم رفته بود به فورم چشم و ابروش. با اینکه صورتش یخ و قطبی بود اما چشماش آرامش می داد. اهههههههه این چشاش چه خوش حالته. چشماش چه درشته. چشاش سگ داره ها. اصلا نمی دونستم معنی این جمله چیه فقط شنیده بودم می گن چشمای یارو سگ داره. منم خوشم اومده بود. نمی دونم چرا به شروین نسبتش دادم. همون جور داشتم حول و حوش مدل چشم شروین سیر می کردم که دیدم تکون خورد و نزدیک شد.

ترسیدم بخواد لهم کنه. سریع دستم و حائل صورتم کردم که نزنه تو صورتم. یه قدمیم وایساد اما هیچ کار نکرد. بابا می خوای بزنی بزن. من الان آمادگیش و دارم الان بزن راحتم کن بعدن بی هوا نیا سراغم. دیدم نه انگار با چشمای بسته نمی تونم کتک بخورم. آروم اول یه چشمم و بعد اون یکی و باز کردم. شروین یه قدمیم وایساده بود و فقط نگاه می کرد. دستم آروم اومد پایین. شرون یه نگاه به دستم کرد و خودش و خم کرد طرفم. ای بمیری پسر اون موقع که آماده شدم چرا نزدی حالا تصمیم گرفتی؟؟؟

تندی دستمو دوباره آوردم جلو صورتم اما چشمام و نبستم. شروین خم شد طرفم و تو چشمام نگاه کرد. لباش تکون خورد. یعنی می خواد بهم فحش بده؟؟؟؟ شروین: به منم چایی بده. مات مونده بودم. چی میخواد؟؟؟ می خواد چایی بپاشه تو صورتم؟؟؟ حس کردم دستش اومده سمت من. سعی کردم خودم و جم کنم اما حتی نتونستم یه میلیمتر تکون بخورم. یه صدایی اومد و بعد شروین گفت: می خوای همین جا وایسی؟؟؟ تازه به خودم اومدم دیدم شروین دستش و دراز کرد و از پشت من صندلی و کشیده بیرون و الانم می خواست بره بشینه پشت میز.

منتهی من جلوش بودم نمی تونست. خودمو کشیدم کنار که شروینم رفت سر جاش نشست. یاد ام پی فور افتادم. تندی رفتم سمتش و از رو زمین برش داشتم گذاشتمش روی اپن. رفتم سمت کتری و چایی دم کردم. همون جا وایسادم . چایی که دم کشید دوتا لیوان چایی ریختم و رفتم یکی گذاشتم جلوی شروین. یکم معذب بودم. این پسره که هیچی نگفت. اما نکنه دستگاهش نابود شده باشه. یه کوچولو شرمنده بودم. رفتم سمت خریدا و از توش یه بسته ی شکلات برداشتم و باز کردم گذاشتم جلوی شروین.

یه نگاه به شکلاتا کرد و یکی از توش برداشت. سرش و بلند کرد و نگاه قطبیش و بهم دوخت. یه نگاه کلی به هیکلم کرد. بی تفاوت مشغول باز کردن شکلاتش شد. شروین: تو همه ی دنیا و تو همه ی فرهنگها یه چیزی به اسم اجازه وجود داره. همچین میگه انگاری با یه آدم از پشت کوه اومده طرفه. رضاشاهم از پشت کوه اومد اما شد شاه ایران. می خواستم زبونمو براش در بیارم اما با بلایی که سر دستگاهش آوردم زبونم کوتاه شد و سر جاش موند. من: می خواستم اجازه بگیرم اما هر جا رو گشتم نبودی. حوصله ام سر رفته بود. فقط می خواستم یکم آهنگ گوش کنم.

بازم نگاه قطبیش بود که بهم دوخته شد. شروین: و لباسا؟؟؟؟؟ من: چی ؟؟؟؟ تازه یادم افتاد که خوشحال لباسای شروین تنمه و من ریلکس قرم میدم باهاش و سیخ جلوش ایستادم. نمی دونستم چی بگم. اولین چیزی که تو فکرم اومد و گفتم. خیلی آروم و مظلوم. من: لباس نداشتم خوب …. یکم به قیافه ی مظلوم من نگاه کرد و هیچی نگفت. آخ جون خر شد. به زور جلوی شروین چاییم و خوردم بیشتر کوفت کردم.

شروین که از جاش بلند شد و خواست بره بیرون. دو قدم رفت که برگشت و بی تفاوت نگام کرد. نفسم بند اومد از نگاهش. شروین: بهت میان. پشتش و کرد بهم و رفت. جان؟؟؟؟ چی بهم میاد ؟؟؟ منظورش لباسا که نبود؟؟؟ الان این هرکول بهم تیکه انداخت؟؟؟

حیف که فعلنه اونقدر گند بالا آوردم که زبونم کوتاهه وگرنه نشونش می دادم. یه نفس راحت کشیدم. با حرص چند بار با دستم زدم تو سرم و با هر ضربه یه کلمه می گفتم.

من: دختره ی … احمق … بی شعور… نفهم … خنگ … منگل… آخه کی می خوای آدم بشی. هزار بار گفتم حواستو جم کن. این دفعه ی چندمه جلوی این پسره ضایع شدی؟؟؟ به خدا اگه تو زندگیت جلوی یه آدم این قدر سوتی داده باشی… احمق ….

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *