خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت بیست و یکم

رمان باورم کن-قسمت بیست و یکم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

 

آنید وارد دانشگاه شد. دستاش و تو جیبش کرده بود و آروم و شل راه می رفت. تو عالم خودش بود که موبایلش زنگ زد. موبایلش و از تو جیبش در آورد و به صفحه اش نگاه کرد. پوفی از سر بی حوصلگی کشید و دکمه ی وصل مکالمه رو زد. آنید: چیه چی می خوای؟ صدای درسا تو گوشی پیچید: مرض و چی می خوای بلد نیستی سلام کنی؟

آنید با حرص گفت: سلام کردن مال وقتیه که دوتا آدم یک دفعه در روز با هم حرف میزنن یا یک بار همو می بینن. تو از دیشب تا حالا ۱۰۰ بار هر ده دقیقه یه بار زنگ زدی دیگه سلام واسه چیمونه؟

درسا: خوب حالا چرا داد میزنی. کجایی؟

آنید یکم آروم تر شد و گفت: تازه رسیدم دانشگاه.

درسا: خوب بیا پاتوق همیشگی. آنید باشه ای گفت و تماس و قطع کرد. از دیشب که به خونه رسیده بود تا حالا درسا، مریم، الناز حتی مهسا هم هر کدوم ۱۰ – ۱۵ بار زنگ زده بودن تا در مورد شروین سوال کنن. آنید دیگه کلافه بود. هر بار به هر کدوم از اونها میگفت: فردا که دانشگاه دیدمتون تعریف میکنم و تا حالا موفق شده بود یه جوری اونها رو دست به سر کنه. اما الان دیگه وقتش بود باید میرفت و همه چیز و براشون تعریف میکرد تا دخترها راحتش بزارن. به سمت پاتوقشون رفت.

از سال اولی که قدم به این دانشگاه گذاشته بودن دنجترین جای دانشگاه و پیدا کرده بودن و همیشه همونجا میرفتن. شرقی ترین ضلع دانشگاه وسط کلی درخت و پشت شمشادها رو چمنا. جایی که هیچ دیدی از اطراف نداشت. اونجا راحت می تونستن بشینن و ساعتها بگو بخند کنن. بدون اینکه نگران باشن کسی می بینتشون. درسا اولین کسی بود که آنید و دید. با اشتیاق از جاش پرید و به سمت آنید رفت. لبخند عریضی روی صورتش بود. خودش و به آنید رسوند و دستش و کشید و نشوندش رو چمنها.

دخترا منتظر چشم به دهن آنید دوختن. آنید نگاهی به چهره های منتظر اونها کرد و با تعجب گفت: سلام.

همه یک صدا: سلام. دوباره همه منتظر به آنید نگاه کردن. مریم طاقت نیاورد و بی صبر گفت: خوب. آنید باز هم متعجب گفت: خوب ؟؟؟ …… مهسا بی صبر: تعریف کن دیگه.

آنید: تعریف کنم؟؟؟…..

الناز با حرص گفت: دیشب … شروین… جلوی در دانشگاه …. آنید که تازه متوجه ی منظور اونها شده بود پوفی کرد و گفت: همه رو که دیدین چی و تعریف کنم؟

درسا با لبخند گشادی گفت: ناقلا نگفتی اینقدر صمیمید که با اسم کوچیک صدات میکنه. آنید چشم غره ای به درسا رفت و گفت: نیستیم. من و کلفت جون صدا میکنه. دهن دخترها از تعجب باز موند. درسا ناباور گفت: ولی دیشب ….

آنید آهی کشید و گفت: دیشب خواست شعور به خرج بده برام دم دانشگاه آبروداری کنه گفت آنید. مهسا: حالا چرا آنید؟ چرا فامیلتو نگفت؟ آنید شونه ای بالا انداخت و گفت: چه می دونم. فکر کنم اصلا” فامیلیمو نمی دونه اینقدی هم که با اسم صدا کرد باید برم نماز شکر بخونم. از این پسره هیچی بعید نیست ممکن بود بیاد و کلفت صدام کنه. وقتی بهش گفتم فامیلیم و صدا می کردی گفت برام اهمیتی نداشت که چی صدات کنم. فقط فکر کردم دوست نداری جلوی دوستات کلفت جون صدات کنم. بچه ها وا رفته بودن صدا از کسی در نمیومد

بعد یک دفعه درسا جیغی کشید و گفت: تو ماشین چی شده بود؟ ما داشتیم نگاتون می کردیم دیدیم که بهت نزدیک شد. آنید پشت چشمی براش نازک کرد و گفت: اینقدر ذوق داشت؟ می خواست کمربندمو ببنده منم زدم زیر گوشش. بعد کل ماجرای دیشب و برای دختر ها تعریف کرد. در آخر آنید گفت: وقتی بهش گفتم در نقش رانندمی و نمی خوام صدات و بشنوم یه حالی کردم که نگو/ همچین دندوناش و از حرص بهم فشار می داد که فکش تکون می خورد. تا این باشه که چپ و راست به من نگه کلفت.

دخترها هر کدوم با فکرشون درگیر بودن و کسی حرفی نمی زد. درسا متفکر گفت: با اینکه اخلاق نداره و مثل برج زهره ماره اما از حق نگذریم بد جیگریه.

آنید که حسابی کفرش در اومده بود گفت: از کجا شما به این کشف رسیدین؟

درسا نگاه عاقل اندر صفیحی بهش کرد و گفت: از هیچ جا مثل اینکه چشم دارم و می بینم . دیشبم دیدمش. خوش تیپ و خوش استیل بود. ماه بود.

مریم: خیلی تیکه بود.

الناز:چه قد و بالایی هم داشت.

مهسا هم آروم گفت: چه ابهت و جذبه ای داشت.

آنید فقط فکش و با حرص به هم فشار می داد و چیزی نمی گفت. وقتی که دخترها حسابی برای شروین غش و ضعف کردن آنید خونسرد گفت: برای پنج شنبه یه آشی براش پختم که دیگه جذبه و ابهتی براش نمی مونه. من این موش کور و از تو لونه اش بیرون می کشم. و یه لبخند خبیث رو لبش نقش بست.

بالاخره روز مهمونی رسید. همه ی کارها با سرعت باد انجام شد. صبح روز مهمونی خانم احتشام به شروین خبر داد که شب چه خبره. شروین به مدت دو دقیقه ی اول زوم خانم شد و بعد خیلی عادی و بی تفاوت شونه اش و بالا انداخت و فقط گفت: خوبه. همین. بعدم رفت توی باغ. این پسره دیگه زیادی بی ذوق بود. خاک بر سر بی لیاقتش کنن.

آنید برای شب دی جی گرفته بود یکی از بچه ها معرفی کرده بود و می گفت کارش حرف نداره. آنید کنار خانم احتشام نشسته بود و گزارش کارها رو می داد. من: میز و صندلیها رو ساعت ۴ میارن تا ۵ چیدن و تزیینش تموم میشه. غذا ها هم همونیه که شما خواستین ……

خانم احتشام با رضایت سرش وتکون داد. حرف آنید که تموم شد اجازه گرفت که بره بیرون از اتاق که خانم صداش کرد. برگشت و نگاهش کرد.

خانم: آنید برای شب چه لباسی می پوشی؟ آنید بهش فکر کرده بود. فکر کرده بود که این مهمونی برای اون نیست و اون فقط ناظر برگزاری جشن بود. برای اینکه بهتر کارهاش و انجام بده نیاز به یه لباس راحت داشت.

من: یه کت و شلوار مشکی.

خانم احتشام اخمی کرد و گفت: مگه می خوای بری اداره؟؟؟

آنید متعجب به خانم احتشام نگاه کرد. من: نه ولی … خانم احتشام مانع ادامه دادن آنید شد. وسط حرفش پرید و گفت: من برات لباس گرفتم. اوناهاش رو اون مبل برو ورش دار می خوام امشب حسابی خوشگل کنی. می خوام امشب کنار من باشی. آنید با تعجب و گیجی سر تکون داد. سمت لباس رفت و برداشتش. دهن باز کرد که چیزی بگه که خانم احتشام باز هم مهلت نداد.

احتشام: برو تو اتاقت بپوش ببین اندازه است یا نه. منم یکم استراحت می کنم.

آنید: یعنی شرمو کم کنم دیگه طراوت جون؟؟؟

احتشام: دختر من کی این و گفتم. بعدم من بگم تو کی من و راحت گزاشتی؟؟؟

آنید: همیشه. احتشام یه پوفی کرد و گفت: رو تو برم. می خوای یه مثال بزنم؟؟؟ آنید پرو: بزنید. خانم احتشام چشمهاش و چرخوند و پوفی کردو گفت: مثلا” همین امشب. آنید ابرویی بالا انداخت و گفت: امشب؟؟؟ من چی کار کردم؟؟؟؟

احتشام: بگو چی کار نکردی. یه ساعت دیگه قراره یه آرایشگر بیاد موهام و صورتمو درست کنه. لباسیم که می خواستم بپوشمم که گرفتی بردی نزاشتی. بعدم یه لباس برام انتخاب کردی که …

آنید بی صبر گفت: که چی؟؟؟ چرا نمیگید؟؟؟

خانم احتشام با کلافگی گفت: بگو چش نیست. اصلا” بگو مگه لباس خودم چش بود که نزاشتی بپوشم؟؟؟ آنید یه ابروش و بالا انداخت و گفت: یعنی نمی دونید؟؟؟ احتشام: نه والا. آنید: مثلا” امشب مهمونیه. یعنی همه لباسای سانتال مانتال می پوشن. شماهارو نمی دونم اما وقتی مامان من مهمونی میگیره همه ی خانم ها بهترین لباس و به روز ترینش و می پوشن و میان جلوی همدیگه هی پز می دن. بعد شما تو یه همچین شبی که بازار غیبت و حرف مفت و پز اضافه گرمه می خواستید چی بپوشید؟؟؟ نه خودتون بگید چی؟؟؟

احتشام: کت و دامن.

آنید با تحکم: چه رنگی اونوقت؟؟؟ احتشام: سورمه ای.

آنید با حرص گفت: خودتون ببینید فقط می خواید لج من و در بیارید. کت و دامن سورمه ای؟؟؟ خانم احتشام با صدای مظلومی گفت: خوب مگه چشه؟؟؟ یه لباس شیک و سنگسنه و مناسب سن وسال من. آنید باورش نمیشد که سر این موضوع بحث میکنند. آنید : طراوت جون قربونتون برم میشه لطف کنید و به من بگید الان چی تنتونه؟؟؟ خانم احتشام نگاهی به لباسش کرد و در حالی که از سوال آنید سر در نمیاورد گفت: کت و دامن. آنید بیشتر از اینکه حرصش بگیره خنده اش گرفت.

آنید:خوب ببینید. الان تنتون یه کت و دامنه. یه کت و دامن مشکی. یه کوچولو با اونی که می خواستید امشب بپوشید فرق میکنه اما در کل شکل همونه. متوجه نشدید؟؟؟؟ خانم احتشام با سر جواب منفی داد.

آنید با نیش باز: طراوت جون شما همیشه همین لباسا رو می پوشید همیشه و هر روز تو این خونه جلوی همه همین کت و دامن تنتونه. هیچ وقت فرم دیگه لباس نمیپوشید. همیشه سنگین و مناسب سنتون. مگه شما چند سالتونه؟ چرا همیشه باید این لباسا رو بپوشید؟ خانم احتشام وسط حرف آنید پرید و گفت: نه همیشه. یادت نمیاد رفتیم خرید چند تا لباس ورزشی و بلوز و پیراهن و شلوار خریدیم؟؟؟

آنید کلافه گفت: چرا یادمه ولی اونا به درد مهمونی نمیخوره که. بیشترشون تو خونه ای و مخصوص باشگاه و این جور جاهاست. بعد با ذوق یکم تو هوا پرید و دستاش و تو هوا به هم کوبوند و گفت: من می خوام شما امشب بترکونید. خانم احتشام متعجب: بترکونم؟؟

ما که وسیله ی آتیش بازی نگرفتیم که بخوایم بترکونیم. آنید بلند خندید. جلو رفت و دستهای خانم احتشام و تو دستاش گرفت و کنار صندلیش زانو زد. و با محبت به خانم احتشام گفت: من می خوام شما امشب عالی باشید. می خوام ستاره باشید و بدرخشید. از این حرف آنید یه لبخند رو لب خانم احتشام نشست. اما نمی خواست جلوی آنید کم بیاره.

احتشام: باشه کت و دامن نه ولی این لباس که تو دادی هم نه. آنید یه اخمی کرد و گفت: چرا؟؟؟ خانم احتشام: می دونی چند ساله که من از این لباسا نپوشیدم. من دیگه جون نیستم. حتی دیگه میانسالم نیستم. تو سن من اینا میشه اعمال قبیح و زشت. آخم آنید عمیق تر شد. بلند شد و لباس خانم و رو دستاش بلند کرد و گفت: یه نگاه به این لباس بکنید دلتوت میاد به این لباس بگید زشت؟؟؟

خدایش هم نمی شد به همچین لباسی گفت زشت. یه پیراهن بلند شیری رنگ با یقه ی خشتی شکل که کمر و به طرز زیبایی نشون می داد و از کمر به پایین حالت کلوش داشت. آستینهای لباس هم بلند بود. دور یقه و آستین ها و حاشیه ی پایینی لباس و کمر لباس به شکل کمر بند با نخ های آبی آسمانی گلدوزی شده بود و کار شده بود. لباس بسیار زیبا بود.

احتشام: آخه این لباس خیلی به قول تو سانتالیه، من و یاد لباسه ملکه فرح می ندازه. آنید با ذوق گفت: بایدم بندازه آخه ملکه هم یه لباس عین این داشته من از رو عکسش دادم این لباس و براتون بدوزن. شما باید امشب ملکه ی مجلس باشید فقط یه تاج کم دارید. خانم احتشام در حالی که به حرفها و ذوق زدگی آنید می خندید گفت: همین یکی و کم دارم این لباس اگه یه تاجم داشته باشه میشه لباس عروس.

آنید با شیطنت چشمکی زد و گفت: شایدم زد و شب تونستید یکی و تور کنید و بشید عروس. خانم احتشام: برو دختر زشته دیگه از من گذشته برو سر به سرم نزار. آنید لباس خانم و سر جاش گزاشت و لباس خودش و برداشت و قبل از اینکه بره بیرون از در رو به خانم احتشام کرد و چشمکی زد و گفت: حال میده. شما فعلا” یه دوس پسر واسه ددر پیدا کنیدم خوبه. آنید تندی از اتاق بیرون رفت و در و بست چون دید که دست خانم احتشام به سمت کفشهاش رفت.

یه راست رفتم تو اتاق خودم. لباس و از کاور درآوردم. وای چقدر ناز بود. یه پیراهن دکلته ی کوتاه تا بالای زانو که از کمرگشاد میشد و یکمی هم پف داشت. جنسش از ساتن سفید بود که روش تماما” با یه حریر طرح دار مشکی پوشیده شده بود. خیلی قشنگ بود.

با ذوق لباس و جلوم گرفتم و رفتم جلو آینه. کلی ذوق مرگ بودم. یه نگاه به بالا و پایین لباس کردم اخمام رفت تو هم. درسته که لباس خیلی قشنگی بود اما خیلی باز و کوتاه بود. آدم مذهبی و پوشیده ای نبودم اما اینجا فرق می کرد. اولا که مهمونی من نبود صاحب مجلس یکی دیگه بود.

دوما”، مهمونی خیلی بزرگی بود و من هیچ کس و نمیشناختم غیر خانم احتشام و شروین. یاد شروین افتادم. درسته که جلوش روسری نمی زارم اما همیشه لباسام پوشیدست. همیشه بلوز و شلوار می پوشم جلوش. پسر خاله ام نیست که باهاش راحت باشم. حالا امشب کلی زن و دختر هستن با لباسای جور واجور چه لزومی داره که من خودم و نمایش بدم واسه یه مشت غریبه.

می خوام فیض نبرن اصلا”. رفتم در کشومو باز کردم. کلی لباس ها رو بهم ریختم تا چیزی که می خواستم و پیدا کردم. یه کت حریر کوتاه مشکی و یه جوراب شلواری مشکی. خوب شد دیگه هیچ جام پیدا نیست در عین حال لباسم جلوه داره. یه نگاه به ساعت کردم . مهمونا ۸ میرسیدن. تا ۷ به کارا میرسم بعد میام حاضر میشم که تا رسیدن مهمونا منم حاضر باشم.

یه نگاه دیگه به لباس کردم و آروم بردمش و صاف گذاشتمش رو تخت و برای اینکه وسوسه نشم دوباره برم سراغش سریع از اتاق زدم بیرون.

خسته و کوفته اومدم تو اتاق و خودمو انداختم رو تخت. یه نگاه به ساعت انداختم. استرس گرفتم. ساعت ۷:۲۰ بود اما من حتی دوشم نگرفته بودم. اونقدر جیغ کشیدم و حرص خوردم که نکنه یه چیزی خراب بشه و حالا که یه کاری خانم احتشام بهم داده من گند بزنم که دیگه جونی برام نمونده بود. به زور خودمو از تخت جدا کردم و سمت حموم رفتم. فرصت وقت تلف کردن نداشتم. دیر شده بود.

 

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *