خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت سی و سوم

رمان باورم کن-قسمت سی و سوم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

 رمان باورم کن – قسمت سی و سوم

شروین: چرا گوشی و بهت بدم؟ اشتباه گرفته بود. با یکی به اسم … عصبی جمله اش و قطع کردم و تقریبا” داد زدم. من: گفت با کیان کار دارم. من کیانم. حتما” مامانم بود. الان نگران میشه.

صدای بلندم عصبانیش کرد. اخماش رفت تو هم و گفت: من از کجا باید میدونستم که کیان تویی؟؟؟ بعدم مامان تو چرا باید به گوشی من زنگ بزنه. عصبانی تر و بلند تر گفتم: آخه آدم عاقل تو که تارک دنیایی و یه نفرم سراغت و نمیگیره ببینه زنده ای یا نه. وقتی کسی هیچ وقت به گوشیت زنگ نمیزنه یه وقتی که گوشیت زنگ می خوره و شماره رو نمیشناسی باید بپرسی ببینی کیه.

شروینم با داد: مامان تو چرا باید به گوشی من زنگ بزنه؟ منم با فریاد: چون گوشیم و دایورت کردم رو خط تو. هر دو داشتیم هوار میکشیدیم. هر دو عصبانی. شروین: با اجازه کی این کارو کردی؟ من: با اجازه خودم. من که بی کس و کار نیستم. یه کسایی هستن که نگران من بشن. مگه اون موقع که منو میاوردی اینجا از من اجازه گرفتی؟ یا یک کلمه بهم گفتی؟ شروین عصبانی یه قدم جلو گزاشت و انگشت اشاره اش و به طرفم گرفت و گفت: ببین بهت گفتم که من بهت فرص… حرفش و قطع کردم. کارد میزدی خونم در نمیومد: بله میدونم تو بهم فرصت دادی که پیاده بشم اما من پیاده نشدم.

تا حالا ۱۰۰ بار این و گفتی خوب که چی؟ تو بهم نگفتی که می خوای بیای اینجا وگرنه محال بود که یک ثانیه هم تو ماشینت بمونم. ببین حالمو. ببین به چه فلاکتی افتادم. با دوتا دست موهام و گرفتم و با حرص کشیدم. من: ببین. این وضع موهامه . حتی یه گیره ام ندارم که ببندمشون. پلیورم و گرفتم و کشیدم و گفتم: ببین … ببین لباسمو …. پیداست که قرضیه به تنم زار میزنه ۶ تای من توش جا میشن. پاچه های شلوارمو گرفتم و به دو طرف کشیدم: شلواری که پامه رو ببین مال توئه. هیچی نگم سنگین ترم. قدش اونقدر بلنده که شیش دور تاش کردم که نره زیر پام با مخ بیام زمین. کمرشم که اونقدر گشاده که به زور بندش و کش بستمش که از کمرم نیوفته. شدم مثل کولی ها یه دوره گرد بدبخت.

شروین عصبی با صدای آرومتری گفت: مجبور نبودی بمونی میتونستی بری. آتیش گرفتم. دلم می خواست بزنم لهش کنم. با داد گفتم: می خواستم… می خواستم همون لحظه ای که اومدیم برگردم و برمیگشتم اگه یه قرون پول تو جیبم بود. یادت نیست چی تنم بود و با چه وضعیتی من و آوردی. خودخواه نامرد. نه حس مسئولیت داری نه میدونی همسفر بودن یعنی چی نه یه ذره غیر خودت به کسه دیگه ای فکر میکنی. عصبی داد زد: برا همین اومدم اینجا برای اینه این حسا رو نداشته باشم. نه مسئولیتی داشته باشم نه کسی برام مهم باشه. برای اینکه دنیا رو نببینم و خودمو مسئول همه اتفاقایی که میوفته ندونم.

بهم بگو چرا؟ چرا تو باید برام مهم باشی؟ تو فقط یه کلفتی که تو خونه مادربزرگم کار میکنی. عصبی داد زدم: حالا چون تو خونه مادر بزرگت کار میکنم آدم نیستم. من نخواستم برای من کاری بکنی ولی یکم به فکر بقیه آدما باشی کار چندان سختی نیست. هر دو نفس نفس میزدیم. عصبی روبه روی همدیگه ایستاده بودیم و تو چشمای هم زل زده بودیم. انقده دلم می خواست می تونستم با نگاهم یه مشت بزنم تو عدسی چشمش که دیگه نتونه مثل بزغاله به کسی نگاه کنه. کاش چشما هم دست داشتن و می تونستن یه گوشمالی حسابی به این گودزیلا بدن. همون جور چشم تو چشم بودیم که موبایلش زنگ خورد. همچین پریدم سمتش و گوشی و از تو دستش چنگ زدم که اصلا نفهمید کی این کارو کردم.

سریع خط و وصل کردم. من: الو. مامان: آنید تویی؟؟؟ من: سلام مامان خوبی؟؟ شروین با ابرو های بالا رفته دست به سینه داشت نگام میکرد. بهش توجه نکردم. مامان: دختر کجایی تو ؟ نه زنگی نه خبریی. نمیگی دلمون تنگ میشه؟ سعی کردم یکم خودمو دلخور نشون بدم و گفتم: مامان معمولا” میگن نمیگی نگران میشیم. شما فقط دلتون تنگ میشه؟ مامان با خنده گفت: دختر تو از پس خودت بر میای من میدونم. راستی دو دقیقه پیش زنگ زدم یه آقایی ورداشت. من سریع گفتم: آره خط رو خط شده بود . دو دقیقه ی پیش شماره تون افتاد اما یه آقایی با اصغر کار داشت. به پوزخند شروین توجه نکردم . رومو ازش برگردوندم و یکم با مامان حرف زدم و بعدم خداحافظی کردم. گوشی و قطع کردم و بدون اینکه به روی خودم بیارم رفتم جلوی شروین و گوشی و سمتش گرفتم.

دستش و دراز کرد و گفت: خواهش میکنم. گوشی و گذاشتم تو دستش و بهش چشم غره رفتم و همون جور که رومو برمی گردوندم گفتم: وظیفه ات بود تشکر برا چیته. پله ها رو گرفتم و رفتم تو اتاقم. خودمو پرت کردم رو تختم و به اتفاقای امروز فکر کردم. به سگه، به بازیمون، به رنگ چشمای شروین، به شام، به بندری، به آب شور ، نوشابه ، سگه، دستاش، برخوردم و کوبیده شدنم بهش، به خنده اش، به خنده اش، چه جالب می خندید.

قهقهه اش آدم و سر حال میاورد. یاد پسر بچه های شیطون افتادم که وسط بازی با ذوق می خندن، خندیدنش همون حس و بهم می داد. … گور باباش کدوم حس اون موقع که خندید داشتم قبض روح میشدم. پسره ی دیوونه وقت و زمان نمیشناسه واسه خندیدن. تو که نخندیدی، نخندیدی گذاشتی وقتی من رو به مرگ بودم خندیدی که چی؟ فکر کردم عزرائیل داره می خنده می خواد جونمو بگیره …. اه ایکبیری نچسب …. یاد دعوامون افتادم. منظورش چی بود که اومده اینجا که مسئولیت نداشته باشه و کسی براش مهم نباشه؟ هر چی بیشتر فکر کردم کمتر سر در آوردم. اونقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.

——————————–

طاق باز خوابیده بودم. احساس میکردم دارم تکون می خورم. یعنی داره زلزله میاد؟ به من چه بزار بیاد لاقل تو خواب می میرم چیزی نمی فهمم. همون جور که چشمام بسته بود دستامو از پهلو هام بردم بالای سرمو بدنمو کج و کوله کردم و کش و قوسی بهش دادم که با کشیده شدن استخونام یکم تنم حال اومد. دو تا دستامو که از آرنج خم شده بودن، از دو طرف صورتم آوردم جلوی دهنم و یه خمیازه طولانی خستگی در کن کشیدم. خیلی فاز داد. دستام جلوی دهنم بود و کف دستام رو به سقف. انگشتام و همون جوری تو هم قفل کردم و دستامو از دو طرف کشیدم. عادتم بود همیشه دستها و انگشتا و بدنمو میکشیدم حس خیلی خوبی می داد. هنوز داشتم تکون می خوردم. اههههه این زلزله هم چقدر طولانی شد پس آوارش چی شد؟

همون جور که با عشق انگشتامو چشم بسته می کشیدم دستامو از جلوی دهنم آوردم بالا که یهو انگشتام از هم باز شد و دستام هر کدوم در رفت یه طرف که دست چپم تو این هیری ویری محکم خورد به چیز سفتی که تو هوا معلق بود و بعد یه صدای آخ وحشتناک تو اتاق پیچید که من و از جام یک متر پروند. با ترس پاشدم و چهار زانو رو تخت نشستم و چشمام و باز کردم. خدایا زلزله که صدا نداره آخ بگه. اما زلزله نبود. همه خونه سر جاش بود. چشمم به بغل تخت افتاد شروین صورتش و گرفته بود و حالا از درد یا از عصبانیت سرخ شده بود. تازه فهمیدم چی کار کردم. برای جلو گیری از پاچه گیری گودزیلا سریع پتومو دو دستی گرفتم و کشیدم بالا و جمع کردم تا رو سینه ام. این حرکت و تو فیلما دیده بودم که تا یه پسر میومد تو اتاق یه دختر که خواب بوده دختره تا بیدار میشه و پسره رو تو اتاق میبینه پتو رو تا زیر حلقش بالا میکشه و جیغی میگه تو اینجا چی کار میکنی؟ خلاصه این همه فیلم دیدن باید یه جایی به کارم میومد یا نه؟

کجا بهتر از اینجا. حق به جانب در حالی که پتو رو چنگ می زدم با قشنگترین صدای جیغیم گفتم: تو اینجا چی کار میکنی؟ چرا وقتی خواب بودم اومدی تو اتاقم؟ ادب نداری ؟ نمی دونی در زدن چیه؟ شروین که هنوز دستش رو صورتش بود از سرخی به کبودی رفت و گفت: داد و بیدادت برای چیه؟ این اداها رم یکی در میاره که خوابش سبک باشه و با یه تقه بیدار بشه. من نیم ساعت پشت در مشت و لگد کوبیدم اما دریغ از یه اوهوم. بیست دقیقه است دارم تکونت میدم اما دریغ از باز کردن یک میلی متر از چشمات. تو که می خوابی همچین که انگاری مردی نمی خواد واسه من ادا و اطوار در بیاری و دم از ادب بزنی. ببین با صورتم چی کار کردی؟ دستش و از رو صورتش برداشت. چشمام چهارتا شد. دستت درست آنید جون ببین چه کردی با صورت به این قشنگی.

نقاشیتم حرف نداره خوشگل جای پنج تا انگشتم رو صورتش مونده بود. شروین چشماش و ریز کرد و مشکوک گفت: نکنه بیدار بودی و از قصد چشمت و باز نکردی هان؟ نکنه از قصدم زدی تو صورتم؟ من که دستم رو شده بود فیلم بازی کردن فایده نداشت. برای خوابوندن خشم گودزیلا سریع گفتم: نه به جون ننه بزرگم خواب بودم اصلا نفهمیدم اومدی تو اتاق. از قصدم نزدم تو صورتت. مشکوک نگام کرد اما انگاری قانع شد که دستش و گذاشت تو جیبش و گفت: پاشو بیا پایین صبحونتو بخور می خوایم بریم. گیج گفتم: کجا؟؟؟ شروین: خونه. من خنگتر: کجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شروین همچین نگام کرد که انگار داشت داد میزد خنگولتر از تو تو زندگیم ندیدم. شروین: انگاری خیلی بهت خوش میگذره که همه چی فراموشت شده. فکر کنم تو تهران درس و دانشگاهم داشته باشی. مشکوک نگام کرد و گفت: حالا چرا اونجوری نشستی؟

با اشارش متعجب به خودم نگاه کردم. همچین رو تخت نشسته بودم و پتو رو با دست مچاله کرده بودم رو سینه ام و مثل دخترایی که هر لحظه ممکنه مورد تجاوز قرار بگیرن نشسته بودم. حالا فکر نکنید یه لباس باز پوشیده بودم یا سرو وضعم ناجور بودا نه. پلیور یقه اسکی و شلوار مشکی شروین تنم بود که به تنم زار می زد. فقط تونستم آروم بگم: واسه اینکه خواب از سرم بپره این جوری نشستم. یه نگاه بد بهم کرد و رفت سمت در. دستش به دستگیره بود. انگار یه چیزی یادش اومده باشه ایستاد و سرشو چرخوند سمتم و با یه پوزخند گفت: در ضمن چند روز اینجا خوردی و خوابیدی باید از حقوقت کم بشه. قبل از اینکه بتونم دهنمو باز کنم از اتاق رفت بیرون. منم از حرص بالشتم و پرت کردم سمت در که به در بسته خورد و افتاد پایین.

غرغرکنان داد زدم: از حقوق عمه ات کم کن(( نمی دونم حالا چه ربطی داشت؟ ولی نه که همه با عمه ی طرف کار دارن منم یه چیزی گفتم)) بترکی نمک نشناس. کوفتت بشه اون همه زحمتی که برات کشیدم وغذا هایی که درست کردم (( دقیقا” منظورم همون غذا سوخته هایی بود که برای سطل آشغال پختم )) من بدبخت اینجا پرستار یه گودزیلایی مثل تو بودم باید حقوق ۴ برابر بهم بدین حالا می خواین کمم بکنید؟ یاد صورتش افتادم وسط عصبانیت پخ زدم زیر خنده همچین می خندیدم که فکر کنم اونائیم که لب ساحل بودن فهمیدن یکی داره می خنده. با یه جیغ گفتم چه نقش دستی هم رو صورتت انداختم دم آخری. داشتم با ذوق می خندیدم که در باز شد و کله شروین با چشمای اخمی اومد تو اتاق. بدنش بیرون بود. از ترس خنده ام بند اومد و به سکسکه افتادم.

شروین با یه صدای بد و مشکوک گفت: بیدار بودی؟؟؟؟ پس از قصد زدی تو صورتم. اونقدر از حضور ناگهانی و نگاهش ترسیدم که با همون ترس و سکسکه تندی گفتم: به جد مامان بزرگم خواب بودم نفهمیدم زدم تو صورتت. دو دقیقه نگام کرد و با چشمای ریز شده که از روم بر نمی داشت آروم سرش و از اتاق برد بیرون و در و بست. یه نفس راحت کشیدم. پسره مثل جن میمونه. از ترس اینکه نکنه دوباره پشت در باشه پریدم رفتم دست و صورتمو شستم. در عرض نیم ساعت صبحونه خوردیم و همه چی و جمع کردیم و راه افتادیم سمت خونه. طبق معمول تا استارت ماشین زده شد خروپف من رفت هوا و تا جلوی در ویلا خواب بودم. شروینم دقیقا در نقش راننده آژانس خوب حاضر شد.

—————————————————

با تکون ماشین چشمام و باز کردم. خواستم یه خمیازه بکشم و فرم نشستنم و عوض کنم و دوباره بخوابم که چشمم به عمارت خانم احتشام افتاد. با ذوق جیغی کشیدم و گفتم: وای رسیدیم؟ اصلا نفهمیدم. آویزون دستگیره ی در شدم که صدای سرد و پر تمسخر شروین و شنیدم که گفت: منم اگه کل مسیر و خواب بودم نمیفهمیدم. تو دلم گفتم جواب گودزیلا خاموشیست. کوچکترین توجهی بهش نکردم. دوییدم سمت ساختمون و از همون جا جیغ کشیدم و هر اسمی یادم بود و صدا کردم و هر کی سر راهم بود یه بغل تندی کردم. به مهری خانم که رسیدم بغلش کردم و زودی گفتم: مهری خانم، خانم کجاست؟ مهری با لبخند گفت تو سالن نشستن. دقیقا” می دونستم کجاست.

سریع رفتم سمت سالن و از همون جا داد زدم طراوت جون طراوت جون من اومدم. یکی نمی دونست فکر می کرد واسه مامانم اینجوری ذوق میکنم. اما خداییش این خونه و طراوت جون و مهمتر از همه آرامشی که اینجا داشتم و با خونه خودمونم عوض نمیکردم. من اینجا خودم بود. خود آنید. باطن و ظاهرم یکی بود. مجبور نبودم به میل کسی رفتار کنم. مجبور نبودم زوری از کسی خوشم بیاد. مجبور نبودم تظاهر به چیزی که نیستم بکنم. من اینجا مستقل و آزاد بودم. اینجا برام بهشت بود. دوییدم تو سالن. طراوت جون جای همیشگیش رو به شومینه نشسته بود. یه جیغ کشیدم که بدبخت یه متر از جاش پرید و بلند شد ایستاد و تا چشمش به من افتاد از تعجب دیدنم چشماش گرد شد. دوییدم و محکم پریدم بغلش کردم که چون متعجب بود دستش همون جور باز تو هوا موند. حسابی که بغلش کردم و دلتنگیام رفع شد ازش جدا شدم. شروین پشت سرم بود و یه لبخند کج رو صورتش بود.

تا بهش نگاه کردم و اونم چشمش به من افتاد یه پوزخند بهم زد که می خواستم جلوی ننه جونش بزنم پس کله اش که پوزخند زدن از یادش بره. سلام کرد و اومد جلو گونه طراوت جون و بوسید و بغلش کرد. یه قطره اشک از چشم طراوت جون افتاد پایین. بمیری پسر که اشک این پیرزن و در آوردی الهی خودم بیام کمک بدم دل و جیگرت و کباب کنن که دل و جیگر این زن و خون کردی. طراوت جون آروم و با بغض گفت: برگشتی شروینم؟ کجا رفتی پسرم نگفتی من دلم هزار راه میره؟ شروین یه لبخند نصفه و نیمه زد که چشمای من ۴ تا شد انگار طراوت جونم از این نصفه لبخند حسابی تعجب کرد.

شروین اشاره ای به من کرد و گفت: مامان طراوت خبرا که می رسید. دیگه دل نگران چی بودید؟ ای بی تربیت بی شخصیت صاف صاف تو چشم من نگاه میکرد میگفت بی بی سی مستقیمم. من کی خبر دادم؟ غیر از روز اول که رسیدیم و اون روز که رفتیم خرید و اون دفعه که کباب گرفتیم و اون شبی که سگ دنبالم کرد. تازه چیزیم نگفتم. فقط گفتم رفتیم خرید کردیم و کلی چیز خریدیم. رفتیم لب ساحل تو هنر مسخره اتو نشون دادی. یه سگ وحشی هم تو خونه دارین. خوب دل این پیرزن شور میزد خوب ………. طراوت جونم یه لبخندی زد و گفت: امیدوارم بهت خوش گذشته باشه و دیگه نخوای قهر کنی و بری جایی.

حالا هم برو استراحت کن عزیزم. شروین همون جور که به سمت بیرون سالن میرفت بلند گفت: بخوام قهرم بکنم این دفعه تنهایی میرم. دم سالن ایستاد و برگشت یه نگاهی به ما کرد و با لبخند یه وری گفت: دیگه سر خر و فضول با خودم نمی برم. الاغ به من می گفت سر خر. بمیری که این چند وقته از من سواستفاده کرده بودی و من و مثل یه کلفت بردی اونجا و حتی لباس کهنه هاتم تنم کردی. یه غذای درست و حسابیم بهم ندادی. شروین از سالن بیرون رفت. من و طراوت جون با چشم دنبالش می کردیم. تا پاش و از در گزاشت بیرون طراوت جون با یه نیش باز که همه دندوناش و نشون می داد برگشت سمت من و یه قدم جلو اومد و دست من و کشید و همون جور که به سمت مبل می برد که بنشونتم گفت: ناقلا بگو چیکار کردی با این پسر که شروینم این همه تغییر کرد. من با بهت داشتم به خانم احتشام نگاه میکردم. با تعجب انگشت اشاره امو سمت خودم گرفتم و با دهن باز مثل منگلا گفتم: من؟؟؟؟

بعد دستمو به سمت در سالن گرفتم و گفتم: این؟؟؟ هر چی به این مغزم فشار میاوردم نمی فهمیدم طراوت جون منظورش چیه و واسه چی ذوق کرده؟ این پسره از زهر هلاهلم بدتر بود. کجاش تغیر کرده؟ گودزیلا رفت، اژدها برگشت. نکنه طراوت جونم این تغییرشو فهمیده. طراوت جون با خنده یه ضربه محکم که از سن و سالش بعید بود زد به شونه ام که منم مثل مربا پهن شدم رو زمین. طراوت جون که من و نقش زمین دید اول با چشمای گرد نگام کرد و بعد همچین زد زیر خنده که مهری خانم بیچاره از ترس دویید اومد تو سالن که ببینه چی شده ؟ اومد نزدیکمون و وقتی من و پهن زمین دید دویید اومد دستمو گرفت و گفت: اه خانم آنید شِما زمینِه رو چی کار میکنی؟؟؟ با کمک مهری بلند شدم. من و مهری هر دو به خانم احتشام نگاه میکردیم که با صدای بلند می خندید و اونقدر خندیده بود که از چشماش اشک میومد. به مهری خانم گفتم بره یه لیوان آب بیاره برای طراوت جون و خودم رفتم رو مبل کنارش نشستم و دستش و گرفته ام تو دستم.

خداییش می ترسیدم از زور خنده نفس کم بیاره و یه بلایی سرش بیاد. من: طراوت جون یکم آروم باشید. خفه میشیدا… انگار قلقلکش داده باشم خنده اش بیشتر شد. مهری اومد و لیوان و داد دستم. حالا مگه طراوت جون می خورد آب و . اونقدر خندید و تکون خورد و من و تکون داد که نصف آب لیوان ریخت رو هیکل جفتمون. حسابی که خندید و ماهام با دهن یک متر ونیم باز نگاش کردیم یکم آروم شد و لیوان و گرفت و باقیمونده آب توش و خورد و یه نفس بلند کشید و با نیش خیلی باز گفت: خدا نکشتت آنید. انقده که تو بامزه ای.

البته من دقیقا” اون لحظه نفهمیدم بامزگیم کجا بود ولی جراتم نکردم بپرسم ترسیدم دوباره خنده دونش باز بشه. خانم احتشام با دست اشاره کرد که مهری بره. وقتی مهری رفت با همون نیش باز دست آنید و گرفت و با ذوق گفت: بگو بگو چی شد که شروین انقدر عوض شد؟ من که هنوز منگ بودم با دهن باز مثل منگلا فقط گفتم: هان ؟؟؟؟ ……………… طراوت جون به سمت در سالن اشاره کرد و گفت: مگه ندیدی؟ من دوباره تو همون حالت: هان؟؟؟؟ ……… طراوت: شروین و دیگه. من: هان؟؟؟ ………… طراوت جون که از هان گفتن من کلافه شده بود گفت: چته تو هان هان میکنی.

دیدی چه جوری بود؟ اومد من و بغل کرد. من و بوسید. این شروین خودمه. شروین سالهای قبل که تابستونا میومد اینجا. من: هان؟؟…. طراوت جون با حرص دست من و ول که نه، یه جورایی پرت کرد جوری که دستم محکم پرت شد رو پاهام. طراوت جون از جاش بلند شد و با ذوق گفت: وقتی اومد ایران داغون بود. تو خودش بود. وقتی دیدمش فقط یه بوسه خشک و خالی نشوند رو گونه ام. بدون لبخند. بدون احساس. سرد و خشک. مثل یه تیکه یخ. اما الان با حرارت اومد بغلم کرد و بوسیدم. جوری که واقعا” حس کردم نوه ام من و بوسید نه یه غریبه ی خشک. با خودم فکر کردم که ببین این گودزیلا اولش که اومد چه جوری بوده که طراوت جون به این حالت قطبیش میگه گرم.

نکنه اول فریزر بوده حالا شده یخچال؟؟؟ با صدای خوشحال طراوت جون به خودم اومدم: دیدی؟؟؟؟؟؟ دیدی؟؟؟ داشت می خندید…. لبخندش و دیدی؟؟؟ خوشحال بود. این سفر براش خوب بوده. یکم روحیه اش و بدست آورده. حاضر بودم نصف حقوق ماهم و نگیرم ولی طراوت جون بگه این یخچال چرا این ریختیه. اما کنف شدم و طراوت جون چیزی غیر از دیدی ؟؟؟ دیدی؟؟؟ با ذوق نگفت. اگه بهش میگفتم تو ویلا قهقهه زد حتما” الان باید میبردمش بیمارستان قلب. اما این پسره به نظر من که تغییری نکرده بود. قورباغه درختی زشت.

نیش بازش برای چی بود؟ طراوت جون که حسابی ذوقاش و کرد و دیدی دیدیش و گفت تازه یاد من بدبخت افتاد که کماکان مثل منگلا نگاش میکردم. دوباره لبخند نیم متریش و زد و گفت: عزیزم برو یکم استراحت کن حتما” خیلی خسته ای. اومد و دست من و گرفت و به طرف سالن هل داد. منم از خدا خواسته بدون اینکه چیزی بگم راه افتادم که برم تو اتاقم. خوب شد خودش به فکرش رسید من و ول کنه ها وگرنه تا فردا می خواست درباره نیش باز این پسره سخن سرایی کنه. اگه میفهمید کل راه و خواب بودم. حتما” ول بکن نبود. رفتم تو اتاقم. چشمم به گوشیم که رو میز بود افتاد. پریدم روش. قد یه نفس شارژ داشت. زدمش به شارژ و یه چند تا اس ام اس به مهسا اینا دادم و اینام جیغ و داد که امروز بیا دانشگاه و به کلاسای عصرت برس.

یه نگاه به ساعت کردم. ۱۱ بود. تو ماشین خوابیده بودم و دیگه خوابم نمیومد. اول رفتم پایین و به طراوت جون گفتم که میرم دانشگاه و اومدم رفتم یه دوش گرفتم تا سر حال شم.

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *