خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت هجدهم

رمان باورم کن-قسمت هجدهم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

❤️ رمان باورم کن-قسمت هجدهم

کتابشو بست و گذاشتش روی میز . دستش و به کمرش گرفت و خودش و به طرف عقب هل داد . درد کمرش بهتر شد . دو ساعتی بود که روی میز خم شده بود و درس می خوند . چشمهاش و مالید .
-: آخیش . دیگه بسه . خسته شدم .
خمیازه ای کشید و از جاش بلند شد . لباسش و عوض کرد و یه شلوار و بلوز راحت پوشیدو رو تخت دراز کشید . پتو رو تا خرخرش بالا آورد . یکم تو جاش وول خورد و با آرامش چشمهاش و بست .
هنوز کامل خوابش نبرده بود که دوباره اون صدا رو شنید . صدای موسیقی که از باغ میومد.
بلند شد و تو تختش نشست . چراغ خواب و روشن کرد و به ساعت نگاه کرد . ساعت یک نیمه شب بود .
-: دیگه تحمل ندارم . این صدا و فضولی داره من و میکشه . نمی شه، امروز باید کشف کنم که این صدا از کجا میاد.
با اینکه می ترسید اما پروتر از این بود که به روش بیاره . بلند شد و یه ژاکت برداشت و تنش کرد و از اتاقش بیرون اومد . صدا از توی باغ میومد . آروم از عمارت بیرون اومد و به سمت درختها رفت . عظمت درختها تو شب بیشتر بود و تاریکی هم فضا رو ترسناک تر کرده بود . کتش و محکم به خودش پیچید . دلش و به دریا زد و رفت تو دل درختها .
-: چقدر من خلم . یادم نبود موبایلم و ببارم لااقل روشنش کنم

یه ذره نور بندازه . تو این تاریکی حتی نمی بینم پامو کجا می زارم . وای خدا نکنه یه چیز عجیبی اینجا باشه ؟ آخرش از ترس سکته می کنم و جوون مرگ می شم .
برای کم کردن ترسش زیر لب مدام (( بسم ا… بسم ا… )) میگفت .
صدا رو دنبال کرده بود تا وسطای باغ . وقتی تو اتاقش بود فقظ یه صدای ضعیف مثل وزش باد با ریتم میشنید انگار باد براش موسیقی می زنه. کم کم صدا بلند تر و واضح تر میشد . نور کم رنگی هم از بین درختها دیده میشد . آنید رد نورو گرفت تا به منبعش برسه . بین درختها وسط باغ یکی آتیش روشن کرده بود . آنید پشت یه درختی پنهان شد و نگاه کرد . یکی رو به آتیش نشسته بود و گیتار می زد . از جایی که آنید ایستاده بود فقط پشت گیتاریست و می دید و نمی تونست تشخیص بده که کیه . صدای گیتار آرامش دهنده بود آنید محو زیبایی صدای ساز شده بود که یه دفعه گیتاریست شروع کرد همراه آهنگ خوندن . یه صدای زیبا و آرامش دهنده این صدای آواز به همراه ساز، حس غریبی به آدم می داد . آنید آروم شروع به زمزمه ی آهنگی که گیتاریست می خوند کرد .

آدم که از غریبه هاست پشت حصار سایه هاست
داره با من حرف می زنه اگر چه حرفاش بی صداست
خندیدن شاد نشدن همیشه هست شعار من
تو تنهایی و بی کسی تو بودی هم صدایییییییییییییییییییی من
بهش میگم پیشت میمونم تو رو از خودم میدونم
سایه رو مثل بوته ای خشک تو این شب سخت می سوزوننننننننننننننننننم
بهش میگم پیشت میمونم تو رو از خودم میدونم
سایه رومثل بوته ای خشک تو این شب سخت می سوزونننننننننننننننننننم

آنید جوری تو حس رفته بود و زیر لبی آهنگ و می خوند که زمان و مکان یادش رفته بود . همون جور که آروم زمزمه می کرد دستشو به سمت درخت برد تا بهش تکیه بده . اما تو تخمین فاصله اش با درخت اشتباه کرده بود . دستش از کنار درخت گذشت و آنید با شکم محکم افتاد زمین . وسط اون هیری ویری پاش گرفت به ریشه ای که از زمین بیرون اومده بود و ضربه خورد .
از صدای افتادن آنید کسی که گیتار میزد ساز زدن و ول کرد و سریع به طرف صدا برگشت تا ببینه این وقت شب کی یا چی باعث بوجود اومدن این صدا شده .
آنید که از درد پا و شکم به خودش می پیچید یه دفعه متوجه ی دو تا پا شد که جلوش سبز شده بود . با ترس آروم آروم سرش و بلند کرد و آخرین نفری که دوست داشت تو این لحظه ببینه رو جلوش دید .
شروین با صورت سرد و بی تفاوتش بهش نگاه میکرد .
شروین سرد گفت: تو اینجا چی کار می کنی ؟ نمی دونی بی اجازه وارد خلوت کسی شدن خیلی زشته ؟ تو کجا بزرگ شدی که ساده ترین چیزها رو هم بلد نیستی.
آنید همون جور که یه دستش به شکمش بود و یه دستش به پاش با صدایی که از درد گرفته بود گفت : می خواستم بخوابم که یه صدایی از تو باغ شنیدم و نتونستم بخوابم .آخه چند شبه که این صدا از باغ میاد . اومدم ببینم صدای چیه که تو رو دیدم که ساز میزنی . نمی خواستم وارد خلوتت بشم اما آواز خوندنت نزاشت که برم .
شروین بی تفاوت گفت : خوب الان می تونی بری.
این و گفت و خواست برگرده سر جاش که آنید به زور اما سریع گفت : نمی تونم . به خاطر زمین خوردنم شکمم درد می کنه و پامم ضرب دیده . نمی تونم راه برم .
شروین یکم به آنید نگاه کرد و بعد با اخم و در حالی که پیدا بود اصلا راضی نیست گفت : می تونی یکم اینجا بشینی تا حالت بهتر بشه و بتونی برگردی اتاقت .
آنید حرفی نزد سعی کرد از جاش بلند بشه اما نمی تونست . متنفر بود از اینکه از آدم از خود راضی مثل شروین کمک بگیره به خاطر همین دوباره سعی کرد بلند بشه اما باز خورد زمین . برای بار سوم سعی کرد . یه دفعه دستی زیر شانه اش و گرفت و کمکش کرد که بلند شه . برگشت و دید شروین با اکراه بهش کمک کرده و حتی نگاهش هم نمی کنه.
میخواست ازش تشکر کنه اما پشیمون شد با خودش گفت : من که ازش کمک نخواستم.
شروین هم بعد از بلند کردن آنید بازوش و ول کرد . آنید هم لنگان لنگان خودش و به طرف کنده ای که اون طرف آتیش بود رسوند و روی کنده نشست .
الان که آروم تر شده بود با دقت بیشتری می تونست فضا رو ببینه . از چیزایی که می دید می تونست حدس بزنه که شروین خودش اینجا رو درست کرده و هر شب اینجا خلوت می کنه .

دور تا دور آتیش چند تا کنده درخت بود که مطمئنن خودشون بدون کمک اونجا نیومده بودن .

حتی دور آتیشم سنگ چیده بودن که چوبهای آتیش گرفته از یه حدی بیشتر پیشروی نکنن . یه جورایی مثل منقل سنگی شده بود .

درختهای اطرافم طوری کنار هم و نزدیک به هم بودن که کاملا فضای داخلشون و پنهان کرده بودن . واقعا” جای زیبایی بود و حتما شروین وقت زیادی و صرف پیدا کردن همچین مکان دنج و ساختنش کرده بود . آنید با دهن باز و کنجکاوی به اطرافش نگاه می کرد .

شروین هم بدون توجه به اون گیتارش و کوک می کرد . یکم بعد شروع کرد به زدن یه ملودی اما برخلاف دفعه ی قبل با آهنگ نخوند . آنید از فضا و صدای موسیقی لذت می برد و به کل شروین و رابطه ی خصمانه اش با اون و از یاد برده بود . آهنگ که تموم شد ذوق زده دست زد . شروین با تعجب نگاهی بهش کرد و ابروی چپش رفت بالا . آنید تازه متوجه ی کاری که کرد شد .

دست زدن و متوقف کرد و برای توضیح کارش گفت : خوب آخه خیلی قشنگ بود … ببخشید . بعدم سریع سرش و چرخوند و به درختها نگاه کرد . شروین دوباره صدای سازش و در آورد و بی توجه چند نتی زد . آنید محو دستهای شروین شده بود که روی ساز میرقصید .

بی اختیار گفت: میتونی آهنگ (( وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد )) و بزنی ؟ اسم آهنگ و نمی دونم اگه بتونی بخونی …. اما با نگاه سرد شروین ادامه ی حرفهاش و خورد و دوباره نگاهش و به درختها دوخت . -: حالا چرا این جوری نگاه میکنه . اگه نمی خواد بخونه خوب نخونه . .. انگار ازش کم میشه … لوس .

شروین بی توجه به آنید با سازش ور می رفت وآنید هم همون جور که به درختها و تاریکی باغ چشم دوخته بود پیش خودش غر غرم می کرد که صدای آهنگ آشنایی باعث تعجبش شد و نگاهش ناخودآگاه به طرف شروین کشیده شد. شروین خیلی خونسرد وبا تسلط کامل ساز می زد و آنید محو صدای موسیقی شده بود .

هیجانش وقتی بیشتر شد که شروین همراه آهنگ با صدای زیبا و مسلط شروع به خوندن کرد .

وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد… انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد… تا وقتی که در وا میشه لحظه ی دیدن میرسه… هر چی که جاده ست رو زمین به سینه ی من میرسه… آهههههههههههههههههههههه ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم اگه تو رو داشته باشم به هر چی می خوام میرسم به هر چی می خوام میرسم… وقتی تو نیستی قلبمو واسه کی تکرار بکنم گلهای خوابالوده رو واسه کی بیدار بکنم دست کبوترای عشق واسه کی دونه بپاشه مگه تن من می تونه بدون تو زنده باشه ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم اگه تو رو داشته باشم به هر چی میخوام میرسم به هر چی می خوام میرسم عزیزترین سوغاتیه غبار پیراهن تو عمر دوباره ی منه دیدن و بوییدن تو نه من تو رو واسه خودم نه از سر حوس می خوام عمر دوباره ی منی تو رو واسه نفس می خوام ای که تویی همه کسم بی تو می گیره نفسم اگه تو رو داشته باشم به هر چی می خوام میرسم به هرچی می خوام میرسم -:

اصلا” به این صدا و قیافه ی سرد نمی خوره که یه همچین صدای گرمی داشته باشه .همچین می خونه که انگار هر کلمه اش از همه ی وجودش بلند میشه .

آنید متعجب و کنجکاو محو شروین و صدا و موسیقیش شده بود . خوندن شروین که تموم شد آنید دوباره به خاطر کار قشنگش دست زد و باز هم شروین بی تفاوت بود . آنید از کنجکاوی در حال انفجار بود . به خودش جرات داد و گفت : می تونم یه سوالی ازت بپرسم ؟

شروین سرش و بلند کرد و بهش نگاه کرد . آنید که حرف و کاری مبنی بر مخالفت شروین ندید گفت : تو تو این چند هفته ای که اومدی ایران مدام تو خونه ای . لااقل تا اونجا که من می دونم و دیدم تو خونه ای .

حوصله ات سر نمی ره ؟ آخه این خونه درسته که بزرگ و سرگرم کنندست اما فکر نمی کنم اونقدر جاذبه داشته باشه که بتونه چندین هفته مشغولت کنه . چرا بیرون نمی ری؟ شروین یه ابروش و بالا برد و گفت : یعنی فکر می کنی اون بیرون چیز جذابی پیدا می شه که ارزش دیدن و وقت گذاشتن و داشته باشه ؟ مثل اینکه یادت رفته من از جایی میام که هر ثانیه می تونی کار جدید و سرگرم کننده ای انجام بدی .

بعد سرش و انداخت پایین و همون جور که با سازش ور می رفت گفت : اینجا چیزی نداره که من خوشم بیاد. آنید : آخه وقتی هنوز بیرون نرفتی و جایی رو ندیدی چه طور می تونی بگی خوشت نمیاد . چرا به خودت زحمت نمی دی و از در این باغ بیرون نمیری تا ببینی اینجام کارهایی هست که سرگرمت کنه .

شروین سرد گفت : علاقه ای به بیرون رفتن ندارم . آنید : آخه چرا ؟ تو … شروین سرش و بلند کرد و با نگاه سرد و تیزش به آنید نگاه کرد و جدی و محکم گفت : فکر کنم پات بهتره دیگه می تونی بری . آنید دهنش و بست . با اینکه از شروین انتظار خوب رفتار کردن و نداشت اما بازم بهش بر خورد .

سرشو بالا گرفت و به زور از جاش بلند شد . هنوزم شکم و پاش درد می کرد . اما نمی خواست جلوی شروین نشون بده که درد میکشه . تمام نیروش و جمع کرد تا صاف از جلوی شروین رد بشه . شروین حتی سرش و بلند نکرد .

چند قدمی که از آتش و شروین و خلوتگاهش دور شد دستش از درد روی شکمش رفت و به خاطر درد پاش مجبور شد لنگ بزنه . به هر بدبختی بود خودش و به اتاقش رسوند . در اتاق و پشتش بست و روی تخت ولو شد . نفسی از راحتی کشید . -: آخیش بالاخره به اتاقم رسیدم انگار صد سال طول کشید تا از باغ به اتاقم برسم . پسره ی از خودراضی .

اما چه آدم عجیبیه . بی خیال . اصلا” یکی نیست به من بگه تو فضولی بزار تنهایی تو این خونه بپوسه . بهتره که، از شرش خلاص میشی. چشماش و بست و صدای آواز شروین تو سرش پیچید و سراسر بدنش از آرامشی عجیب پر شد . آنید خیلی زود به خوابی عمیق فرو رفت .

————————————–

یکی داشت به در می کوبید . آنید غلتی زد و بالشت و رو گوشهاش گذاشت تا صدا رو نشنوه . اما هر کی پشت در بود دست بردار نبود مثل دارکوب که با نک به درخت می کوبه مدام و یکریز به در می کوبید . انگار رو مغز آنید مکوبیدن . بعد از یک ربع آنید به ناچار با چشمهای بسته از جاش بلند شد و رفت در و باز کرد .

صدای متعجب مهری خانم و شنید . مهری خانم مثل آنید اهل شمال بود و به خاطر همین آنید خیلی دوستش داشت و باهاش راحت بود مخصوصا” وقتی با اون لهجه ی زیبا و جالبش حرف میزد آدم دوست داشت بشینه و فقط به حرفهاش گوش بده . کلا” آدم جالبی بود . مهری : ااااا آنید خانم چشماتونه چرا بستین ؟ آنید خوابالود گفت : نمی خوام خوابم بپره . بگو چی کار داری می خوام برم بخوابم .

مهری : خوب چشماتون وشما باز کنید، من بگم خانم چی کارتون داره بعد خواستی برو دوباره بخواب . آنید : نه همین جوری بگو اگه چشمامو باز کنم دیگه خوابم نمیگیره . شروین که همون لحظه از اتاقش بیرون اومده بود حرفهای آخر آنید و شنید و کنجکاو جلو اومد تا ببینه قضیه چیه . از پشت مهری خانم سرک کشید و آنید و با چشمای بسته و موهایی بهم ریخته دید . هنوز از خواب بیدار نشده بود و با چشمای بسته با مهری خانم حرف می زد .

مهری خانم تا چشمش به شروین افتاد خودش و جمع و جور کرد تا سلام کنه اما شروین انگشتش و به نشانه ی سکوت روی بینیش گذاشت و مهری خانم و ساکت کرد . مهری که دست پاچه شده بود به انید گفت : آنید خانم حالا شما چشماتون و باز کن ببین من چی میگم … خوب…. لااقل من و ببینید …. بابا تو ره کار دارم ….. ای خدا من و بکشه از دست تو . شروین مهری خانم و از جلوی در کنار زد و روبه روی آنید ایستاد .

دستش و آورد جلوی صورت آنید و تکون داد اما ظاهرا ” این دختر واقعا” چشماش و بسته بود تا خوابش نپره و با اصرار به مهری خانم می گفت : ای بابا چه گیری دادید شما هم . اگه نمی گید من میرم بخوابم . قصد داشت برگرده تو اتاقش که شروین با دست به پیشونی آنید کوبید . آنید که غافلگیر شده بود و انتظار یه همچین کاری و از مهری خانم نداشت دستش و به پیشونیش گرفت و عصبانی و متعجب چشماش و باز کرد .

اما با تعجب به جای مهری خانم شروین و جلوش دید که دستهاش تو جیبش بود و یکمی خم شده بود تا دقیقا” هم قد آنید بشه و صورتش و جلو آورده بود و صاف تو چشمای آنید نگاه می کرد. شروین : هی دختر جون تو مگه اینجا کار نمی کنی ؟ نمی دونی ساعت چنده ؟

آنید به جای جواب فقط با چشمای متعجب بهش زل زد. شروین دستش و بالا آورد و ساعتش و جلوی چشمای گرد شده ی آنید گرفت و گفت : آخه کدوم خدمت کاری تا این ساعت می خوابه ؟ تقریبا” ظهر شده . اونوقت تو هنوزم نمی خوای حتی چشماتو باز کنی ؟ آنید گیج نگاهش کرد . شروین : مادر بزرگم به خاطر تنبلی به کسی پول نمی ده . تا ده دقیقه ی دیگه پایین باش. بعد از گفتن این حرف راست ایستاد و راهش و کشید و رفت .

آنید گیج و منگ با چشم شروین و دنبال کرد . وقتی شروین از دید خارج شد تازه به خودش اومد و چشمش به مهری خانم افتاد که یه گوشه ایستاده بود و ریز ریز می خندید . آنید گله مند گفت. آنید : مهری خانم ؟ این قدر خنده داره ؟ … بفرمایید الان دیگه چشمام بازه بازه . بفرمایید بگید چی کارم داشتید . مهری : ببخشید آخه خیلی خنده دار بود خانم . خانم احتشام کارتون داره گفت بیاید پایین .

آنید : باشه مهری خانم شما برید منم میام . آنید برگشت تو اتاقش و تا یاد شروین افتاد شروع کرد با حرص جیغ کشیدن و پرت کردن بالشت و پتو و هر چی دم دست بود. یکم که خنک شد رفت که حاضر بشه. ده دقیقه ی بعد آماده از پله ها پایین می رفت .

هنوز تو شک کار شروین بود . (( پسره پاک خله ها. یکی نیست بگه خوبه مادر بزرگت حقوقم و می ده نه تو که این قدر جوش میزنی )).

هنوز خواب آلود بود و خمیازه می کشید از پله ها سرازیر شد . همین جور مست و گیج خواب بود. چند پله مونده به آخر پله ها بود که یک خمیازه ی ناگهانی باعث شد یکی از پاهاش پشت اون یکی پاش گیر بکنه و تعادلش و از دست بده و چند تل پله رو پرت شه پایین و با زانو روی زمین بیوفته.

از شانس بد ، پایی که دیشب ضربه خورده بود دوباره ضربه دید و شدت درد پاش نفسش و بند آورد و برای اینکه جیغ نکشه دستش و محکم جلوی دهنش گرفت و از درد کبود شد. _” تو راه رفتن معمولی هم بلد نیستی؟” صدای شروین بود که از ورودس یالن وارد شده بود و به کنار پله ها رسیده بود. -: لعنتی . همین یکی و کم داشتم که بشینم و به غرغرهای آقا گوش کنم.

آنید با تمام جون و توانی که در خودش سراغ داشت سعی کرد که از جاش بلند بشه و بالاخره با کمک گرفتن از نرده ها و تکیه به اونها تونست سر پا بایسته. شروین با نگاه سردش و لحن مسخره ای گفت: حالا می تونی تکون بخوری یا می خوای مثل اردک راه بری. آنید کبود شده بود نه از درد ، البته اون هم یکی از دلایل کبودیش بود بیشتر از حرص حرف شروین. -: پسره ی عوضی کمک نمی کنی حداقل راتو بکش و گورت و گم کن دیگه تیکه انداختنت چیه؟

آنید به هیچ وجه نمی خواست جلوی این پسر کم بیاره . همه ی انرژیشو جمع کرد و تا اونجا که می تونست سعی کرد صورتش و که از درد جمع شده بود عادی نشون بده .

با اولین قدم احساس کرد پاش بدجوری تیر میکشه اما بازم به روی خودش نیاورد و به راهش ادامه داد. -: ای خدا این میز غذاخوری چقده دوره . یکی نیست بگه طراوت جون سنی ازش گذشته راه رفتن زیادی براش خوب نیست. این میز کوفتی و همین دم در میزاشتین دیگه. وای خدا کمکم کن با این راه رفتن مورچه ای من ، فکر کنم فردا صبح به میز برسم . … وای جونم یکم دیگه مونده تحمل کن آنید نباید جلوی این پسره کم بیاری.

شروین با نگاه متعجب به آنید که به سمت سالن می رفت نگاه کرد. ( این دختره چشه؟؟؟ کی اهمیت می ده . بی خیال.)

بی تفاوت از کنار آنید رد شد و روی صندلی پشت میز نشست و آنید هم بالاخره بعد از چند دقیقه که به نظر خودش چند ساعت طول کشید به میز رسید و روی صندلی نشست.

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *