خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت هفدهم

رمان باورم کن-قسمت هفدهم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

❤️ رمان باورم کن-قسمت هفدهم

ساعت ۱۲ نیمه شب و نشون می داد . آنید آهسته از تختخوابش پایین اومد. از روی پاتختی dvd اش و برداشت . با کمترین صدای ممکن در و باز کرد و از پله ها پایین رفت . وارد اتاق نشیمن شد و با ذوق به تلویزیون بزرگ وسط سالن نگاه کرد . با اینکه تو خانه ی خانم احتشام همه ی اتاق ها تلویزیون و دستگاه پخش dvd و cd داشت اما آنید با بی صبری تا این ساعت شب اشتیاقش و سرکوب کرده بود تا فیلمی و که تعریفش و شنیده بود و به گفته ی دوستانش اونقدر ترسناک بود که قلب آدم از جا در می اومد و تو این تلویزیون و سالن بزرگ ببینه تا تاریکی و وهم و ترسناکی محیط تو این ساعت شب وحشت فیلم و بیشتر کنه.
فیلم و تو دستگاه گذاشت و خودش روی کاناپه ی بزرگ سه نفره ی جلوی تلویزیون نشست . سه ، چهارتا کوسن و از روی مبل های دیگه جمع کرد و دور تا دور خودش روی کاناپه چید و یکی از کوسنها رو تو بغلش گرفت . تو طول فیلم و زمانی که می ترسید به کوسن چنگ می زد و کوسن بدبخت و بین دستاش مچاله می کرد .
نیم ساعتی از فیلم گذشته بود و فیلم به جاهای ترسناکش رسیده بود . آنید از ترس خودش و به پشتی مبل فشار می داد . آنقدر کوسن بیچاره و چنگ زده بود که احساس می کرد هر لحظه امکان داره پاره شه.
چهار چشمی به صفحه ی تلویزیون نگاه می کرد و شش دانگ حواسش به فیلم بود و تو فیلم غرق شده بود و خودش و تو فضای فیلم تجسم می کرد .
یه قسمت از فیلم بود که روحی که همه ی قتلها را انجام می داد از پشت به یک زن نزدیک می شد و می خواست اون و خفه کنه.
آنید نفسش از ترس بند آمده بود . تو فیلم فرو رفته بود که با احساس عجیبی به خودش اومد . حس کرد یه دست رو شانه اشه و هم زمان با این حس صورت روح توی فیلم کل صفحه ی تلویزیون و پوشوند.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد . کوسنها به هوا پرت شد . آنید مثل برق تو جاش ایستاد و با دهنی که تا حد امکان باز شده بود با تمام وجود جیغ کشید و با وحشت به شبح پشت مبل نگاه کرد . در عین حال تعجب هم کرده بود که این دیگه چه شبحیه که می تواند به بلندی اون جیغ بکشه . ظاهرا” روح مذکور بیشتر از آنید ترسیده بود . شاید هم صدای جیغ آنید تو اون تاریکی و سالن بزرگ وحشتناک تر از شبح بود .
شبح جلو اومد و سعی کرد آنید و ساکت کنه اما آنید که خیلی ترسیده بود چشماش و بست و برای اینکه روح و از خودش دور کنه دستهاش و بدون هدف تو هوا تکان داد . یه دفعه احساس کرد دستش به چیز سفتی خورده .
دست ش محکم به بینی شبح خورده بود و شبح که پیدا بود خیلی دردش گرفته در حالی که با دو دست بینیش و گرفته بود از درد خم شد .
آنید : تو کی هستی … ؟ به من نزدیک نشو … .گفتم تو کی هستی … ؟
هنوز داشت جیغ می کشید که صدای آه و ناله ای شنید و یکی زیر لب با حرص کلماتی گفت که نفهمید . وقتی احساس کرد اوضاع آرام شده چشماش و باز کرد . یکی کنارش خم شده بود و از درد به خودش می پیچید . با تعجب نگاه کرد.

شبحی که اون و تا مرز سکته پیش برده بود کسی نبود جز نوه ی خانم احتشام(شروین)
آنید حسابی هول شده بود و تند تند حرف میزد: وای خدا تو اینجا چی کار می کنی ؟ چته ؟ چرا دولا شدی و آه و ناله می کنی ؟ چرا … چرا صورتتو گرفتی ؟ وای خدا من چی کار کردم ؟ چی کار کردم ؟ طوریت شده ؟؟؟
خم شد و سعی کرد ببینه چی شده . اما شروین با عصبانیت دستش و پس زد و گفت : به من دست نزن دختره ی وحشی .
آنید که عصبانیت جای ترسش و گرفته بود با اخم و حرص گفت: چی … اوه … دختره ی وحشی ؟؟؟ تو رو خدا ببین کی داره این حرف و می زنه . من وحشیم یا تو که بی ملاحظه این وقت شب اومدی اینجا . هیچ می دونی چقدر ترسیدم ؟ نزدیک بود به خاطر تو سکته کنم .
شروین که دردش کمتر شده بود صاف ایستاد و گفت : جدی؟ کسی ازت نخواسته بود نصفه شبی مثل دزدا بیای وسط سالن و این نمی دونم فیلم و ببینی . بعدشم چته جیغ می کشی تو کاری غیر از جیغ کشیدن بلد نیستی .
آنید با حرص گفت : چی … جیغ … اومدی من و ترسوندی انتظار داری بهت لبخندم بزنم . واقعا” که پرویی.
شروین بی تفاوت به حرص خوردن آنید گفت : حالا چی داشتی می دیدی ؟
با گفتن این حرف خودش و روی مبل انداخت و کوسن آنید و برداشت و بغل کرد و دکمه ی پخش و فشار داد .
آنید با تعجب گفت : داری چی کار می کنی ؟ چرا روشنش کردی ؟ پاشو برو تو اتاقت . چرا نشستی جای من ؟
شروین با بی تفاوتی گفت : خوابم نمیاد . حوصله ام هم سر رفته می خوام فیلم ببینم .
آنید مبهوت و عصبانی از این همه پرویی گفت: چی ؟ نمی شه. پاشو برو تو اتاقت فیلم ببین این همه جا برو یه جای دیگه .
شروین با تمسخر نگاهش کرد و گفت : از کی تا حالا باید برای فیلم دیدن تو خونه ی خودم از تو اجازه بگیرم ؟
و پوزخندی نثارش کرد . آنید در حال انفجار بود اما نمی تونست چیزی بگه و شروین و از سالن به بیرون پرت کنه هر چی باشه خانه ی خودش بود . آنید به گفتن چند تا فحش و بدو بیراه زیر لبی اکتفا کرد و تو جاش نشست و یکی از کوسنها و بغل کرد و ادامه ی فیلم و دنبال کرد .

خیلی ترسیده بود . مدام احساس می کرد یکی دوروبرش تکون می خوره اما هر چی نگاه می کرد کسی و نمی دید . به کنارش نگاه کرد شروین کنارش نشسته بود و به صفحه ی تلویزیون چشم دوخته بود .
_ خدایا شکرت که لااقل این پسره اینجاست با اینکه هیچ ازش خوشم نمی یاد ولی همچین بی مصرفم نیست . اگه نبود تا حالا بی خیال فیلم دیدن می شدم و بقیه رو می ذاشتم فردا صبح نگاه می کردم . هر چی نباشه این هیکلش برای ترسوندن روح و اینا خوبه.
با اینکه همیشه بعد از دیدن همچین فیلمی به خودش می گفت : ( این آخرین باره دیگه شبا فیلم ترسناک نمی بینم .) اما هیچ وقت به حرفش عمل نمی کرد .
هر لحظه هیجان فیلم بیشتر میشد . تو یه صحنه از فیلم که نه آنید و نه شروین انتظار دیدن روح و نداشتن روح به طور ناگهانی و بی خبر تمام صفحه ی تلویزیون و پوشوند انگار از تلویزیون بیرون اومده و جلوی آنها ایستاده. آنید و شروین هر دوتا با تمام وجود جیغی از ته دل کشیدن و تو همون زمان برای اینکه اهل خانه رو بیدار نکنن واسه ساکت کردن همدیگه هر کدوم دستهاشون و جلوی دهن اون یکی گذاشتن تا مانع جیغ کشیدن همدیگه بشن . از ترس چشمهاشون و بسته بودن . ۳ دقیقه ی بعد وقتی کمی آروم تر شدن و به خودشون اومدن از وضعیت پیش اومده تعجب کردن .
آنید چشمهاش و آروم باز کرد و اولین چیزی که دید صورت شروین تو فاصله ی کمتر از ۲ سانتی صورتش بود. با تعجب به این فکر می کرد که : (( صورت شروین از نزدیک چقدر بزرگه . چشماش قد چشمای گاو شده. اوه صورتش چه بوی خوبی هم میده. ولی چرا دست من جلوی دهنشه ؟ این چیه جلوی دهن من؟ به زور دارم نفس میکشم.)) .
یه دفعه به خودش اومد و خیلی سریع دستش و کشید و تو جاش ایستاد . یه سرفه کرد و بدون اینکه به شروین نگاه کنه گفت: امم … چیزه … من خوابم میاد . اگه می خوای میتونی فیلم و ببینی .
در تمام این مدت شروین بدون هیچ حرفو واکنشی نشسته بود . حتی وقتی آنید راهش و کشید و به سمت خروجی سالن رفت حرفی نزد . بی صدا تلویزیون و خاموش کرد و از جاش بلند شد .
آنید به ابتدای پله ها رسیده بود اما ترس هنوز از وجودش خارج نشده بود . احساس سرما می کرد و می ترسید که یه هو روح تو فیلم و جلوش ببینه .
آنید: ای تو روحت بیاد آنید . آخه توکه خودتو میشناسی میدونی شبا نباید فیلمای این جوری ببینی مرض داری دوباره نگاه میکنی؟ حالا چه غلطی کنم؟ میترسم از پله ها برم بالا.
آنید زیر لبی مشغول غرغر بود که یکی از پشت سرش گفت : نمی خوای بری بالا؟
آنید یک متری از جاش پرید . شروین پشتش ایستاده بود و به اون نگاه می کرد . نفسی از سر آرامش کشید و از پله بالا رفت .
آنید : انگار این پسره همچینم بی مصرف نیست به درد یه چیزایی می خوره .
دم در اتاقش که رسید حس می کرد یک کمی حس قدر دانی از شروین تو وجودشه اما نمی خواست ازش تشکر کنه. دم در ایستاد و نگاهی به شروین کرد و گفت شب بخیر .
شروین نگاهی گذرا بهش کرد و بدون هیچ حرفی به سمت اتاقش رفت .
آنید ادای نگاه کردن شروین و در آورد و با حرص گفت: بزغاله، مثلا اگه جوابمو میداد میمرد پسره ی افاده ای .
در اتاقش و باز کرد و فاصله ی در تا تختش و دوید و برای حفاظت خودش از خطرات احتمالی پتوش و تا گردن بالا کشید و چشماش و محکم روی هم فشار داد و سعی کرد به صدا های اطرافش گوش نده .
پنچ دقیقه ی بعد آنید خیلی آرام خوابیده بود.

آنید کش وقوسی به بدنش داد و نفسی از سر آسایش کشید .
_آخیش این هفته هم تموم شد . با اینکه امروز کلاس نداشتیم اما اومدن دانشگاهم کلی خسته ام کرده .
مهسا : آنید تو که هیچ کاری نکردی که الان خسته باشی .
آنید : کاری نکردم ؟ پس این همه گزارش کارو کی نوشته ؟می دونی چقدر سخته؟
درسا : بله می دونیم چقدر سخته که بشینی دست خطتو رمز گشایی کنی و بخونی.
آنید : پس چی که سخته اگه من سر کلاس نمی نوشتم شما الان میخواستید چی کار کنید .
درسا : واقعا” که پررویی آخه دختر تو فقط نوشته هاتو خوندی اونم چه خوندنی دغ دادی ما رو یک جمله می خوندی یه نگاه به اطراف می کردی یه چیزی میگفتی بعد ده دقیقه جمله ی بعد و می خوندی . این ما بودیم که پدرمون در اومد و گزارشا رو پاک نویس کردیم.
آنید: خوب هر کس یه وظایفی داره اینم کار شماست . تازشم کلی منت گذاشتم سرتون که ۴ ساعته کنارتون نشستم و از جام بلند نشدم تو که می دونی من نمی تونم یک ساعتم یه جا آروم بشینم .
مریم : بله ما از اخلاق گند شما آگاهیم انگار سوزن سوزنش میکنن که نمی تونه یه جا آروم بشینه .
الناز : حالا بی خیال . بچه ها امشب برنامه تون چیه ؟
مهسا : من که می خوام بقیه ی گزارشامو تکمیل کنم .
درسا : من می خوام استراحت کنم و فیلم ببینم .
مریم : من میخوام کتاب بخونم خیلی وقته چیزی نخوندم .
الناز : آنید تو برنامه ات چیه .
آنید در هین جمع کردن وسایلش گفت : خوب امشب می خوام یه دل سیر بخوابم .
درسا : خسته نباشید . تو که همیشه در حال خوابیدنی. نمی دونم کی وقت می کنی به کارهای دیگه ات برسی.
آنید آهی کشید و گفت : برو بابا دلت خوشه خواب کجا بود چند روزه اصلا” نخوابیدم .
مهسا : چرا نخوابیدی؟
آنید : چون چند شبه تا می خوام بخوابم یه صدایی از باغ میاد خواب و زهر مارم می کنه .
مریم : چه صدایی؟
آنید : نمی دونم . فقط نمی زاره بخوابم . تا می خوام بخوابم یه هو تو ذهنم میاد که یه موجود عجیب غریب تو باغه و داره از خودش صدا در میاره. همین فکر کافیه که خواب کوفتم بشه .خونه ی طراوت جون و که دیدین .
درسا : نه کی دیدیم ؟ به جز مهسا که اونم یه بار باهات اومد مصاحبه هیچکی اونجا رو ندیده. حالا چه شکلیه مگه؟
آنید : خوب خونه ی طراوت جون خیلی بزرگه و یه باغ بزرگم دورشه درختهاشم زیاد و توهم توهمه میدونی تو روزم یه جورایی ترسناک و اسرار آمیزه .
درسا: آنید راست میگی یا داری جو میدی تا مارو بترسونی.
آنید : جو میدی چیه میگم قسم میخورم صدا شنیدم از باغ . فکر کردی مرض دارم شبا بی خوابی بکشم؟
مهسا : خوب چرابه کسی نمیگی ؟ به خانم احتشام گفتی؟
آنید : نه نگفتم آخه چی بگم به پیره زن ؟ خوب … میدونید آخه صداش یه جوریه نمی دونم خیلی عجیبه یه وقتایی وقتی میشنومش یه هو بیدلیل احساس آرامش میکنم و دوست دارم تا صبح بشینم و گوش کنم . مثل یه موسیقیه . خیلی صداش ضعیفه نمی تونم تشخیص بدم که چیه .
درسا: بالاخره می خوای چی کار کنی؟
آنید : نمی دونم از یه طرف این صدا می ترسوندم از یه طرفم بهم آرامش میده … بی خیال بالاخره یه کاریش می کنم . پاشیم بریم دیگه خسته شدم .

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *