خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان منفی عشق > رمان منفی عشق – قسمت بیست و یکم

رمان منفی عشق – قسمت بیست و یکم

رمان منفی عشق - قسمت بیست و یکم

❤️ رمان منفی عشق

آنچه گذشت: قسمت بیستم

…صدای بهم خوردن قابلمه ها وبوی نم حیاط از خواب بیدارم کرد ازجام بلند شدموازتوی تخت خواب نگاهی به بیرون انداختم پر ازرفت وامد بودوهیاهو مصطفی هم توحیاط درحال کمک کردن وچیدن وسایل من توکامیون بود قراربود امشب اسباب ها به تهران بروندوخودما پس فردا بریم. روسریموسرم کردمو از اتاق بیرون رفتم مهری هم اومده بودوروی سفره عقد مشغول کارای باقیماندش بود بادیدن من لبخندی غمگین زدوسلام کرد دلم به حال اونم میسوخت بیچاره دلش گیر امیرعباسی بود که میلی بهش نداشت(یاد یه متن افتادم که چند وقت پیش توفضای مجازی خوندم که میگفت من تورا دوست دارم تودیگری را ودیگری دیگری را وهمه تنهاییم درست مثله مهری وامیرعباس این حرف منه نه لیلی ها لیلی که تلگرام نداشته تلگراف داشته)
_کارای سفره عقدت تموم شد من دیگه باید برم حاضرشم
صورتشوبوسیدم ،تشکر کردم به نظر دختر خوب وارومی بود اما همیشه دل منواشوب میکردوهیجوقت دلیلشونمیفهمیدم
بعد ازرفتن مهری صبحانه مختصری خوردمو تا اومدن ارایشگر منتظر ماندم مصطفی نفس نفس زنان به پذیرایی اومدوبادیدن من لبخند،زدوکنارم نشست
_خسته نباشی خیلی کار کردی
_نه زیاد ولی ضندلی ها خستمون کرد توچطوری
_منم بد نیستم برم برات چایی بیارم
ازخودم خندم گرفت انگاری داشتم به شرایط جدید عادت میکردم دوتا چایی ریختم وکنارش نشستم چون هنوز محرم نبودیم زیاد بهش نزدیک نمیشدم واونم رعایت میکرد وتا حالا بااینکه خیلی،باهم تنها بودیم اما یکبارم خودشو نزدیک من نکرده بود که برام خیلی حای تعجب داشت مصطفی اروم اروم چاییشو خوردوبدون خرف دوباره به پذیرایی رفت بااینکه دلم میخواست بیشترراجع به امشب حرف میزدیم اما رفتن مصظفی باعث شد منم سراغ بقیه کارها برم
ساعت حدود یازده ارایشگر مخصوص منیژه خانمم سر رسید ازدیدن جعبه بزرگ سفیدی که تودست داشت هم خودم هم مامان شوکه شدیم
منیژه خانم باخوشحالی جعبه روگرفت وبه سمتم اومد
_لیلی حون این لباس دختر دوستمه از امریکااورده بهترین جدید ترین مدل
بدون حرف به مامان خیره شدم مامانم هم با نگرانی به لباس چشم دوخته بود
_منیژه خانم منکه شرایطشو ندارم که بپوشم
منیژه خانم پشت چشمی نازک کودوگفت
_وا دختر اون خدابیامرزم راضی نیس اینطوری،باشی در ضمن توهم دوشیزه ای هم تازه عروسه من امکان نداره بزارم با چادربیای پاشو مادر پاشو بپوشش ببینم
_اخه ما واسه همینم لباس نخریدیم من به مصطفی گفته بودم اونم قبول کرد
_مردا چه میفهمن اخه تودختری وهزارتا ارزو باشو بپوشش.مصطفی ازخداش بوده پول نده دیشب وقتی تازه فهمیدم لباس ندارین رفتم اینو گرفتم

فکرم همش پیش امیرعباس بود اگه امشب غوغا به پا نمیکرد شانس اورده بودم مخصوصا این لباس دنباله داروسفید وای که اگه ببینه داغون میشه(من هیچ مخالفتی بالباس عروس پوشیدن وموسیقی ندارم ونمیخوام بگم بده یا خوبه اما اونجور که پرس وجو کردم قدیما خیلی تعصب داشتن وزمان جنگ معمولا همه به احترام هم ساده عروسی میگرفتن
منیژه خانم وارایشگر منتظر ایستاده بودن با اکراه لباس وگرفتم وبه اتاق رفتم باورم نمیشد که باید میپوشیدمش همیشه تورویاهام بلند ترین وقشنگترین لباس ووقتی میپوشیدم که کنار علی راه برم اما اونروز …نگاهم به جای خالی قاب عکسش که روی دیوار مونده بود افتاد حتی ازونم خجالت میکشیدم چه برسه به امیر عباس صدای منیژه خانم بلند شد(پوشیدی دخترم)وای که چه گیری داده بود بالاخره لباسوتنم کردم وهردووارد اتاق شذن
منیژه خانم دورم چرخی زدوصورتموبوسید
_عین ماه شدی حیف نبود نمیخواستی بپوشی مردونه هم خواستی بیای چادرتوسرت میکنی خب خانم ارایشگر دست به کارشو
ارایشگر هم وسایلشو روی میز ریخت ومشغول کارشد پیش بینی اینهمه تشریفات واصلا نمیکردم مادرم هرازچند گاهی با نگرانی سرشو تواتاق میکردودوباره میرفت بالاخره بعد چند ساعت کار کردن حاضرشدم دیگه یه عروس کامل کامل بودم صورت پرازارایش موهای جمع شده ی مدل فرحی ولباس پف دار پرازنگین ملیله نگاهی به اینه انداختم واقعا صورتم فرق کرده بودوانگار خودم نبودم ارایشگرومنیژه خانم ازاتاق بیرون رفتن ومن همانجا نشستم همین موقع امیرعباس ازپنجره به شیشه ی اتاق زد چادرمو سرکردوپرده رو کنار زدم بادیدن صورتم اخماشوتوهم کردوگفت
_اینا چیه مالیدن بهت بروپاکشون کن اون جعبه شیرینی هارم بده
شانس اوردم لباسمو ندید سریع به اشپزخونه رفتم.زنهای توسالن بادیدنم کل کشیدنو همه دورم جمع شدن دیکه حتی مجال پاک کردن صورتمم نبود مجبورشدم باهمه سلام علیک کنم که چشمم به صورت پراشک زری خانم افتادوبغضم فروریخت بی توجه به جمعیت به اتاق رفتم زری خانم هم به دنبالم اومدودروپشت سرش بست
_من نیومدم بشم فرشته عذابت دخترم اومدم بگم امشب خیلی خوشحالم که عروس شدی وسفید بخت من فقط ارزوم عاقبت به خیریته تو همیشه عروس منی وبرای من همون لیلی امشبم خیلی قشنگ شدی تواین لباس حالا هم پاشو اشکاتو پاک کن
دستاشو اروم روی گونه هام کشیدومهربونانه نگاهم کرد
_چه قدر شما بزرگید زری خانم ممنونم.منوشرمنده میکنید زری خانم
_این حرفونزن گریه هم نکن ازین به بعدم فقط به زندگیت باشوهرجدیدت فکرکن سعی کن دوستش داشته باشی وخوشبختش کنی
هردو بغض کردپ بودیم خواستم دستشو ببوسم اما نذاشت وبعد ازبوسیدن سرم ازاتاق بیرون رفت

اونروز بدتر روز عذابم شده بود تا عروسی بعد ازرفتن زری خانم کمی ارایشمو کم کردمو به پذیرایی برگشتم صدای بلند یاالله یاالله ا خبر اومدن عاقدومیداد چادر عروسمو سرم کردم وروی یکی ازصندلی ها نشستم مردها یکی یکی وارد اتاق میشدن چشمم همش به دنبال امیرعباس بود که با دیدن لباس چه واکنشی نشون میده انتظارمم خیلی زود به پایام رسیدوامیرعباس هم.وارد شد وبادیدن لباس به وضوح سرخ شدن صورتشو اززیر تورعروسم دیدم دست وپام یخ کرده بودن ومیترسیدم بلوایی به پا کنه اما بعداز اینکه نگاهی به چهره ی بزک کرده ام انداخت از اتاق بیرون رفت وفهمبدم به باغ کوجیک پناه بوده انقدر که حواسم پی واکنش های امیرعباس بود متوجه حضور مصطفی با کت وشلوار مشکی دامادی کنارم نشدم از بغل نگاهی به صورتش انداختم موهاشو به یه طرف شانه زده بودوصورتش انگار ازهمیشه گلگون تر بود وچشمانش مشتاقانه نگاهم مبکرد ایندفعه صدای مهری (عروس رفته گل بچینه)منو به خودم اورد یعنی خطبه یه بار خونده شده بودومن حواسم معلوم نبود کجاس قران جلوروموبرداشتم وسریع شروع به خوندن سوره یاسین کردم مصطفی هم همزمان با من به قران نگاه میکردوزیرلب صلوات میفرستاد بالاخره نوبت به بارسوم رسیدو بله گفتن من تودلم حسابی خالی شده بود این بله بعنی جداشدن من از تمامی تعلقات گذشتم یعنی جداشدنم از فکر علی وورود به دنیای.جدیدیعنی فراموش کردن بیست سال عشق کودکیم وخیلی ازچیزها
سرموبلند کردم همه غیرازامیرعباس وفاطمه با خوشحالی به دهانم چشم دوخته بودن ومادر اشک شوق.میریخت
با دیدن اشکهای مادر ناخوداگاه بله روگفتم وصدای کل کشیدن بلند شد اما من هیچی نمیدیم جز اشک های پراز شوق مامان وبابا واشک های غمگین امیر عباس وفاظمه دلم من میون اینهمه احساس کجابودم خودمم درک نمیکردم هر چهار نفراشک میریختن اما با دومنظور متفاوت
ناگهان دستای گرم مصظفی رو حس کردم انگاری برقی به بدنم وصل شد تاازون حال بیرون بیام به سمتش برگشتم نگاهشو مشتاقانه به چشمم دوخته بودواروم انگشتر ازدواج ودرانگشتم فروکرد اما حالا نوبت من بود با دستای سردولرزونم حلقه ی مصطفی روبرداشتم واروم تو دستش کردم وهردوبهم لبخند زدیم اما بازم با دومنظور متفاوت یکی تلخ ودیگری شیرین

سرمو که برگردوندم از امیر عباس وفاطمه خبری نبود با چشمای نگرانم دنبالشان کردم اما مثله اینکه هردو بی طاقت شده بودن ومراسم وترک کردن مهمونا یکی یکی جلو مبومدن و هدیه هایشان را میدادن وبعد از نیم ساعت تقریبا سالن خالی از جمعیت شد چادرم راسرکردم وهمراه مصطفی از خانه بیرون رفتیم همه مهمانها درباغ مشغول صحبت وخنده بودن که صدای موسیقی هم بلند شد نگران به مصطفی نگاه کردم وگفتم
_مگه قرار نبود موسیقی نباشه الان امیرعباس شر به پا میکنه مصطفی
مصطفی با خونسردی لبخندزدودستم رافشرد
_حالا یه ذره اشکال نداره توهم سخت میگیری،ها لیلی
_بگو قطعش کنن مصطفی وگرنه نمیام بیرون
از حرکت ایستادم وجلو نرفتم مصطفی چند قدمی جلو رفتو دوباره برگشت وبا عصبانیت بهم گفت
_لیلی شب عروسیه لجبازی رو بزار کنار بچه نشو همه شب عروسیشون شادی میکنن
_اره اما نه توشرایط من نه توجنگ
_یه جورمیگی انگار توخط مقدم عروسی گرفتیم
ناگهان امیر عباس با چهره گرفته وچشمای سرخ سر رسید
_چی شده لیلی
_هیچی میگم این موسیقی رو خاموش کنید به گوش هیچ کس نمیره
امیرعباس نگاهی سرد به مصطفی انداختوگفت
_من دارم میرم بزار راحت باشن
_کجا؟ این موقع شب؟
_میرم خط
_یعنی چی خل شدی شب عروسیمه امیر عباس
امیرعباس بدون توجه به من وارد خونه شدومنم به دنبالش رفتم ومصطفی رو تنها گذاشتم .رفت تواتاقشو مشغول جمع کردن ساکش شد
_امیر عباس بسه دیگه خسته نشدی دوسال شد حتما باید بلایی سرت بیاد تا ازخرشیطون بیای پایین فکر اون مهری بدبخت باش
_من به.مهری قولی ندادم درضمن گفته بودم که برمیگردم سرعقدتم که اومدم بیشتر تحمل ندارم لبلی تا اخر شبم صدات درنیاد الانم برو تو،عروسی نباشی شک میکنن
با بغض بهش خیره شدم چشماش پراشک بودولباسهاشو باعصبانیت پرت میکرد دوباره سرشو بلند کرد
_باز که وایسادی برو دیگه
_نه امیر اخه…
_اخه بی اخه لیلی
از جا بلند شدو ساکشو برداشت ودوباره به طرفم اومد ودستشو زیرچونم گذاشت وبا بغض بهم خیره شد
_دوستت دارم خواهر کوچولوم سعی کن خوشبخت زندگی کنی یاد علی رم توقلبت نگه دارومواظب خودت باش!حالا هم بروتا کسی نیومده برو (تا اومدم حرف بزنم پیشونیمو بوسیدوازپنجره باغ کوچیک بیرون رفت)

دلم میخواست فقط بشینموگریه کنم تواون شرایط بدجوری دلم یکی مثله امیرعباس ومبخواست اما اونشب عروس بودم وباید هرطور شده به خاطر مصطفی هم خودمو کنترل میکردم

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا شب در سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر ببینید…

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *