در این مطلب از حیاط خلوت ۲ داستان کودکانه و تصویری شیرین و جذاب برای کودکان را برای شما عزیزان تهیه دیده ایم تا در صورت علاقه این قصه ها را برای کودکان خود بخوانید.
قصه کودکانه و آموزنده گرگی در لباس میش
روزی روزگاری یک گرگ بدجنس برای پیدا کردن غذا دچار مشکل شد. چون گله ای که برای چرا به آن کوه و چمنزار می آمد یک چوپان دلسوز و یک سگ دقیق داشت. آنها مواظب هر اتفاقی در گله بودند.
گرگ گرفتار شده بود و نمی دانست چکار بکند تا اینکه یک روز اتفاق عجیبی افتاد. او یک پوست گوسفند را پیدا کرد. گرگ آنرا برداشت و بسرعت فرار کرد.
روز بعد گرگ با دقت پوست را روی خودش انداخت و خودش را به شکل یک گوسفند درآورد و هنگامیکه گله در صحرا مشغول چرا بود به میان آنها رفت.
گوسفندها متوجه وجود گرگ نشدند. یکی از بره ها به کنار او آمد گرگ ناقلا به او گفت: کمی آنطرفتر علفهای خوشمزه تری وجود دارد و بره بیچاره به دنبال گرگ از گله دور شد. خلاصه آن روز گرگ بدجنس توانست شکار خوبی را پیدا کند.
تا مدتها گرگ به گله می آمد و به روشهای مختلف گوسفندان را فریب می داد. و گوسفندها هم فریب ظاهر گرگ را می خوردند و حرفهای او را قبول می کردند.
این ماجرا مدتها ادامه پیدا کرد. البته چوپان و سگ گله بعد از مدتها توانستند به علت ناپدید شدن گوسفندها پی ببرند و گرگ بدجنس را حسابی ادب کنند. ولی…ولی حیف که یک عده گوسفند ساده گول گرگ را خورده بودند و دیگه در میان گله نبودند.
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید
*************************************
قصه کودکانه شیرین و جذاب چه کسی کمک می کند؟
یک مرغ حنایی کوچولو همراه با دوستانش در مزرعه زندگی می کرد.دوستان او یک سگ خاکستری، یک گربه ی نارنجی و یک غاز زرد بودند.
یک روز مرغ حنایی مقداری دانه گندم پیدا کرد. او پیش خودش فکر کرد ، “من می توانم با این دانه ها ، نان درست کنم .
مرغ حنائی کوچولو پرسید: کسی به من کمک می کند تا این دانه ها را بکارم؟ سگ گفت: من نمی توانم. گربه گفت: من دلم می خواهد ولی کار دارم و نمی توانم. غاز گفت: من امروز باید به بچه هایم شنا یاد بدهم و نمی توانم. مرغ حنائی گفت: پس من خودم این کار را خواهم کرد. او بدون کمک کسی دانه ها را کاشت.
مرغ حنائی کوچولو پرسید: کسی می تواند در دروکردن گندم به من کمک کند؟ سگ گفت: من باید به شکار بروم. گربه گفت: من تازه از خواب بیدار شدم و حال ندارم. غاز گفت: من بالم درد می کند. مرغ گفت: پس خودم تنهایی آنرا انجام می دهم. مرغ کوچولو بدون کمک کسی گندم ها را دروکرد.
مرغ حنایی که خسته شده بود، پرسید: کسی به من کمک می کند که این گندمها را به آسیاب ببریم و آنها را آرد کنیم؟ سگ گفت: من نمی توانم. گربه گفت: من نمی توانم. غاز گفت: من هم نمی توانم. مرغ حنایی گفت: خودم اینکار را خواهم کرد. او گندمها را به آسیاب برد و تنهایی آنها را آرد کرد بدون اینکه کسی به او کمک کند.
مرغ حنایی که خیلی خیلی خسته بود، پرسید: کسی به من کمک می کند تا با این آرد نان بپزیم؟ ولی باز هم سگ و گربه و غاز به او کمک نکردند و هر کدام بهانه ای آوردند. مرغ حنایی گفت:خودم این کار را خواهم کرد. و بعد مرغ خسته بدون کمک کسی نان پخت.
نان تازه و داغ بوی خیلی خوبی داشت. مرغ حنایی پرسید: آیا کسی به من کمک می کند تا نان را بخوریم. سگ گفت: من کمک خواهم کرد. گربه گفت: من کمک خواهم کرد. غاز گفت: من کمک خواهم کرد.
اما مرغ حنایی با عصبانیت فریاد کشید، من نیازی به کمک شما ندارم و خودم تنها این کار را خواهم کرد. مرغ حنایی نان را جلوی خودش گذاشت و همه آن را خورد.
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید
همچنین بخوانید: داستان تصویری کودکانه و قصه تصویری کودکانه
گردآوری: حیاط خلوت
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
⇐ کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز ⇒
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥