راز عروس ایرانی که در شب زفاف برملا شد و داماد درخواست طلاق داد!
احمد وقتی با اولین نگاه عاشق یکتا شد بــه هر قیمتی شده تصمیم گرفت با او ازدواج کند و خوشبختی خود را فقط در کنار یکتا می دید. امــا پس از عروسی و در شب زفاف، در اتاق حجله وقتی دامـاد عروس را دید یک اتفاق غیرمنتظره رخ داد. بــهدنبال افشای راز زندگی نوعروس در نخستین شب زندگی، در اتاق حجله جنجالی بر پا شد و روز بعد دامــاد برای طلاق همسرش بـه دادگاه خانواده رفت.
به گزارش حیاط خلوت به نقل از نیک شو، در راهروی مجتمع قضایی صدر، مراجعان زیادی حضور داشتند، امــا مرد جوانی که دستبند بــه دست کنار مأمور پلیس نشسته بود، توجه را جلب میکرد. شلوار جین بر تن داشت و بــه موهایش ژل زده بود، با صورتی آفتاب سوخته و کفشهای خاکی. منشی شعبــه ۲۴۴ از طرفین پرونده خواست وارد اتاق دادگاه شوند.قاضی «حمیدرضا رستمی» سرگرم مطالعه پرونده بود. بعد از آنکه مرد دستبند بــه دست، پدر سالخوردهاش، وکیل زن جوان و مأمور روی صندلیها نشستند، قاضی رو بــه مرد جوان گفت: «همسرت مهریهاش را درخواست کرده و با وجود رأی قاضی طی چند ماه گذشته متواری بودی. حالا اگر ضامنی معرفی کنی، بــه طور مشروط آزاد میشوی و فرصتداری ۳۰ سکه مهریه همسرت را پرداخت کنی.»
امــا «احمد» گفت: «من نه پولی دارم که بابت مهریه بپردازم و نه ضامنی.»قاضی همانطور که یکی از برگههای پرونده را علامت میزد، گفت:«بــه هر حال حکم جلب شما صادر شده و اگر ضامنی معرفی کنی فرصتداری مهریه همسرت را بپردازی، در غیر این صورت باید بــه زندان بروی.»ناگهان مرد سالخورده از روی صندلی بلند شد و گفت: «آقای قاضی، ما از یک روستا در حوالی کرج آمدهایم و اینجا کسی را نداریم. از شما میخواهیم کمکمان کنید
تا این غائله هر چه زودتر تمام شود.»در این میان احمد نگاهی بــه پدرش انداخت و بــه فکر فرو رفت.از روزی که او بــه یکی از دختران روستایشان علاقهمند شده بود تا آن روز که سردی دستبند را بر دستانش حس کرد، حتی دو سال هم نمیگذشت.نخستین بار «یکتا» را در مینی بوس روستا دید، دختر جوان از کلاس خیاطی در شهر برمی گشت که در یک نگاه بــه او دل باخت. احمد تعقیبش کرد و چند روز بعد پدر و مادرش را برای خواستگاری بــه خانه آنها فرستاد. امــا خانواده یکتا موافق خواستگار دیپلمه و بیکار نبودند. ولی احمد ناامید نشد و کارت پایان خدمتش را برداشت و رفت دنبال کار.
امــا پیدا کردن کار سخت بود. مدتی بعد موفق شد از صندوق بازنشستگی پدرش وام بگیرد و یک مغازه کوچک خواروبار فروشی باز کند. چند ماه بعد با وساطت ریش سفیدهای فامیل، سرانجام خانواده دختر با خواستگاری احمد موافقت کردند.فاصله خواستگاری تا ازدواج زوج جوان دو ماه هم طول نکشید و آنها حتی فرصتی برای گشت وگذار پیدا نکردند. خانواده سنتی یکتا موافق حضور احمد در خانه خودشان نبودند و رفت و آمد دامــاد را تا شروع زندگی مشترک امر پسندیدهای نمیدانستند.
با این حال احمد دل خوش بود که بــهترین دختر روستایشان را بــه همسری انتخاب کرده است. تا اینکه شب عروسی فرا رسید و میهمانان بعد از پایان جشن بــه خانههایشان رفتند. امــا ساعتی بعد از آنکه عروس و دامــاد وارد حجله شدند ناگهان بــه مشاجره و دعوا پرداختند.پس از دخالت دو خانواده جر و بحث بــه درگیری کشید. همان شب دو خانواده بــه پاسگاه رفته و شکایتهای متعدد علیه هم طرح کردند.
از یک طرف خانواده یکتا بــه خاطر کتک زدن عروس شاکی بودند و از طرف دیگر خانواده احمد معتقد بودند عروسشان فریبکاری کرده و لکه ناشی از بیماری «ماهگرفتگی» روی بدنش را از خانواده دامــاد پنهان کرده است. پدر و مادر احمد معتقد بودند «ماهگرفتگی» عروس شگون ندارد و باید این ازدواج فسخ شود و…یکتا برای فشار آوردن بــه احمد برای تشکیل زندگی مستقل، بــه خانه پدر خودش بازگشته و مهریه ۱۰۰ سکه طلا را بــه اجرا گذاشته بود. در عوض احمد هم بیکار نماند و بــه خاطر پنهان کردن «ماهگرفتگی» عروس دادخواست «فسخ نکاح» داد. امــا قاضی وقت شعبــه درخواست احمد را وارد ندانست
و او را بــه پرداخت مهریه ملزم کرد. احمد هم پایش را در یک کفش کرد که دیگر نمیخواهد با یکتا زندگی کند. بنابراین خانواده نوعروس با استخدام وکیل، خواستههای قانونی دخترشان را پیگیری کردند و سرانجام پس از توافق طرفین قرار شد با پرداخت ۳۰ سکه طلا که تعدادی از آن یکجا و مابقی در اقساط سه ساله باشد زندگی مشترک آنها بــه پایان برسد. بدین ترتیب زوج جوان بدون آنکه حتی یک روز هم زندگی کنند بــه طلاق رضایت دادند. امــا احمد که از پرداخت مهریه ناتوان بود روستا و مغازهاش را ترک کرد و فراری شد تا اینکه سه ماه بعد دستگیر شد.
در لحظاتی که قاضی دادگاه مشغول مطالعه پرونده بود، احمد همچنان در گذشتهاش سِیر میکرد که پدرش بلند شد و گفت:«آقای رئیس، راهی ندارد که ما با خانواده عروسمان توافق کنیم تا پسرم بــه زندان نرود؟» قاضی جواب داد:«شما مهلت داشتید که طبق تعهد حق و حقوق عروستان را بدهید. امــا بــه جای پرداخت آن پسرتان فرار کرده. بــه هر حال چارهای ندارید. بــهتر است با وکیل عروستان توافق کنید.»
در این لحظه وکیل یکتا بلند شد و گفت: «متأسفانه خانواده موکل من آسیبهای روحی و جسمی زیادی خوردهاند تا حدی که ناچار بــه ترک روستا و زندگی در شهر شدهاند. گر چه رقم ۳۰ سکه چندان قابل اعتنا نیست، امــا بخشی از مشکلات زندگی جدید نوعروس را رفع خواهد کرد. بنابراین امکان شانه خالی کردن دامــاد جوان از پرداخت مهریه وجود ندارد.» بدین ترتیب قاضی بــه مرد سالخورده و پسرش تا پایان وقت اداری مهلت داد ضامن یا وثیقهای بــه دادگاه ارائه دهند. بعد هم آنها را بــه بیرون از دادگاه هدایت کرد. دو ساعت بعد مردی میانسال که مدارکی در دست داشت
و همکار قدیمی پدر احمد بود با سندی که در اختیار دادگاه گذاشت دستبند را از دستان احمد باز کرد. امــا در گوش او گفت: «بــهتر است تو مثل پدرت بــه خرافات اهمیت ندهی و بروی دنبال همسرت… آن دختر بیچاره چه گناهی کرده؟ مگر خودش خواسته ماه گرفتگی داشته باشد؟ این یک موضوع ارثی است و…». احمد که با شنیدن این حرفها سرش را پایین انداخته بود، بــه گریه افتاد و دست مرد سالمند را بوسید. بعد گفت:«فکر میکنم همین کار را باید بکنم. بــهتر است سراغ همسرم بروم و با عذرخواهی او را بــه خانه برگردانم. امیدوارم برگردد و…»
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
⇐ کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز ⇒
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥