خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت سی و پنجم

رمان باورم کن-قسمت سی و پنجم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

 رمان باورم کن – قسمت سی و پنجم

یاد مهسا افتادم. اخییییییییییییی بعد این همه قایم موشک بازی و تابلو بازی و ضایع کاری بالاخره این ستوده تونست حرف دلش و بزنه. مهسا نازیییییییییییییییییی. آخییییییییییییییییییی ستوده. حیونیااااااااااااااا . گنائیااااااااااااااااا. فسقلیااااااااااااااااا. فنچولیاااااااااااااااااا. خنگولیااااااااااااااا. بدبختای عاشق. ذلیل شده های آدم نمون. ترشیده های دختر پسر ندیده. آویزونای عجول. زرت زدن و لاو ترکوندن. چقدر دنیای بعضیا ساده و قشنگ بود. عزیزم مهساااااااااااااااااااا.

طبع شعرم گل کرده. دلم شعر می خواد بلند شدم جلو آینه وایسادم. لباسای بیرون تنم بود. مقنعه امم دور گردنم. موهام بهم ریخته از تو گیره اومده بود بیرون با دست موهام و دادم عقب. برس و برداشتم و گرفتم جلوی دهنم مثلا” میکروفونه. گلومو صاف کردم و یک ، دو ، سه. خوشگل محله امون توی شهر ما تکه . مهربون و شیرینه اما سرو پا کلکه. یه فرشته یه پری اما سرو پا کلکه. خوشگل محله امون ببین چه با ادا میاد قدمش روی چشام با ناز و بی صدا میاد همه دنیا به کنار صورت یارم به کنار نگاه زیباش آره دیدن داره . صدای خنده هاش شنیدن داره.

توی دلم بهش میگم عزیزم از رو لبات گل بوسه چیدن داره ……. بقیه شعرو بلد نبودم . دوباره یه چرخ زدم و شروع کردم. پریااااااااااا آی پریاااااااااااااا تنها تو کوچه نریاااااااااااا بچه های محل دزدن ……….. تو رو می دزدن سرم، کمرم، کل هیکلمو تکون میدادم. سرمم انگاری که می خوام هد بزنم محکم به جلو پرت می کردم. یه دور چرخیدم و دوباره جلوی آینه ایستادمو خوندم. دختر همسایه شبای تابستون گاهی میومد روی بوم. هر دفعه یک گلی پرت می کرد میون خونه امون یعنی زود بیا روی بوم. منم پله ها رو میرفتم بالا. من و که می دید قایم میشد میگفت حالا اگعه مردی بیا دنبالم بگرد. خدایی خیلی فاز می داد این جوری خودتو تکون بدی و بالا پایین بری و هر جور دوست داری آواز بخونی. خیلی روحیه می داد. انرژی اضافت تخلیه می شد و کلی سرخوشی بهت تزریق میشد. امشب شب رقصه غصه دیگه بسه. امشب انگاری هر جا میری مجنون داره با لیلی میرقصه…… امشب شب نوره. شب جشن و سرور. امشب انگاری هر جا میری عاشقی زوره… یه چرخ دیگه و دیگه آهنگا به اوج خودش رسیده بود. صدامو انداخته بودم سرمو می خوندم. امشب و فردا شب من ستاره بارون شب من.

امشب رویا دل من امشب شب تو مال من. امشب شب عاشقیه دل بی قراره بوسه هات. دوست دارم دوست دارم حرف قشنگه رو لبات. فردا با هم میریم سفر . از همه دنیا بی خبر. با هم میریم ماه عسل. بیدار میمونیم تا سحر. یهو در با شدت باز شد و من همون جور که خودمو کج کرده بودم که قر بدم میکروفون ( برس ) بدست تو هوا خشک شدم. شروین عصبانی اومد تو اتاق. اول مشکوک یه نگاه به دور و بر انداخت. چیزی که گیرش نیومد چشمای ریز شده اش و دوخت به من و گفت: تو یه چیزیت میشه. از حالت استپ رقص در اومدم و صاف شدم و رومو برگردوندم سمتش و گفتم: اگه بتونم از دست سکته دادنای تو راحت شم مطمئنن طوریم نمیشه و عمر طولانی دارم. شروین دست به سینه وایساد و سرد نگاهم کرد و گفت: از اولشم می دونستم تو یه مشکلی داری.

اولا” که نمی دونم چه جوری به این باور رسیدی که صدات قشنگه که مدام می ندازی سرت و باعث سر درد بقیه میشه. دوما” …. همون جور اومد جلوم و یه قدمی من وایساد و برای اینکه بتونه مستقیم تو چشمام نگاه کنه یکم خم شد که صورتش درست اومد جلوی صورتم. چشماش و ریز کرد و گفت: تو از دخترا خوشت میاد مگه نه؟؟؟؟ من از دخترا خوشم میاد؟ خوب که چی بدم بیاد؟؟؟ دیوانه استا. خوب من دخترم معلومه از دخترا خوشم میاد. چشم بسته غیب گفته بوزینه. شروین که هنوز داشت تو صورتم کنکاش می کرد. سرش کج کرد یه طرف و متفکر به یه نقطه دیگه نگاه کرد و صاف ایستاد. آروم گفت: عجیبه. تو ویلا وقتی من و لخت دیدی خیلی رو هیکلم زوم کرده بودی. فکر نمی کردم اینجوری باشی.

وای آنید بمیره. وای شب هفت بگیرم برا خودمو شروین دوتایی. ای کور بشی دختر که انقده ضایع هیز بازی در آوردی که پسره فهمید. چقده این مهسا گفت آنید خیلی بد نگاه می کنی توی کودن گوش نکردی. بیا تحویل بگیر گودزیلا فهمید. حالا خودشیفتگیش گل پیدا میکنه. اما منظورش چیه هی میگه فکر نمی کردم این جوری باشی؟ مگه من دل ندارم خوب هیکل خوب آدم نگاش میکنه. ببندم چشمامو؟ شروین همون جور متفکر دستش و زد به چونه اش و یهو برگشت به من نگاه کرد و گفت: جدی از دخترا خوشت میاد؟؟؟ یعنی هیچ حسی به پسرا نداری؟؟؟ دیدم دوست پسر نداری. حتما” اون روزم که موبایلمو گرفتی زنگ زدی به دوست دخترت. خوب معلومه از پسرا خوشم نمیاد. نه پس زنگ زدم برد پیت.

خوب زنگ زدم به مهسا. یعنی چی حس ندارم؟؟؟؟ هان؟؟؟ نهههههههههههههههههه یهو یه جرقه تو ذهنم زده شد. نکنه ….. نکنه … این پسره فکر کرده …. با چشمای گرد بهت زده با صدای جیغی داد زدم: منظورت چیه هی میگی از دخترا خوشت میاد؟؟؟؟ شروین صاف ایستاده بود و دستاش و تو جیبش کرده بود. سرد با چشمای ریز شده بهم نگاه کرد . خیلی خشک گفت: یعنی از دخترا خوشت میاد. جذبت می کنن. چی میگین شما… آهان چشمتون میگیره. حس جنس…….. با جیغ بنفشی که کشیدم جمله اش نصفه موند. جیغ کشان در حالی که دستامو تو هوا تکون می دادم داد زدم: توی دیوونه چی فکر کردی در مورد من. الاغ می فهمی چی میگی؟؟؟ اصلا” چی باعث شد این فکر و بکنی. با همون خونسردی و بیتفاوتیش گفت: حرفای تو. شعرات بعدم ذوق زدگیت. با حرص گفتم: حرف ؟ ذوق؟ مگه شعرام چش بود؟ شروین: خوب بذار ببینم. اولش که خوشگل محله اتون بود خوشگل و شیرین بود و می خواستی لباش و ببوسی. بعدم که پریا که ممکن بود یکی بدزدتش. بعدم که دختر همسایه که با هم تیک می زدین و بازی می کردین.

بعدم شب شد و رفتین رقصیدین و عاشق شدین و فرداشم رفتین ماه عسل و تا صبح بیدار بودین. کبود شده بودم. با صدا نفسای عمیق میکشیدم. از حرص نمی دونم چرا گردنم درد گرفته بود. دستام مشت شده بود که یه وقت نزنم این پسره زبون نفهم و له کنم. سعی کردم آروم و خونسرد جوابش و بدم. من: اینایی که گفتی و شنیدی و من خوندمشون آهنگهای شاد قدیمی از خواننده های معروف اون زمان ایران بودن. ( با هر کلمه صدام یکم میرفت بالا ) این اسمائیم که گفتی مال این شعرا بودن که خواننده های مرد اینا رو می خوندن. تو ایران از این کارا نمی کنن. دیگه ام از این فکرا در مورد من نکن. پسره ی غربتی، احمق ، این کارا حرامه و تو ایران جرم دارهههههههههههه عصبی شده بودم و با نهایت صدام داد میزدم. اولین چیزی که تو دستم بود و پرت کردم سمتش. برس بود. با چشمای گرد جا خالی داد. کفشامو در آوردم. نخورد. رفتم سمت تخت و هر چی روش بود و پرت کردم. دیدم این جوری نمیشه .

اونم مثل بز داشت نگام میکرد. تا یه بلایی سرش نمیاوردم آروم نمیشدم. دوییدم سمتش و با مشت زدم بهش. شروینم اونقدر متعجب از عکس العمل من بود که فقط دستاش و بالا آورد که تو صورتش نخوره. به بازوها و شکمش مشت می زدم اما چون صداش در نمیومد دلم آروم نمیشد. یه ضربه به شکمش زدم که خم شد شکمش و بگیره که منم سریع موهاشو کشیدم. یه دادی زد و گفت: دختره دیوونه موهامو ول کن. من: عمرا” باید عذر خواهی کنی. شروین: عمرا” اخطار آخر بود ول کن. من: تو خواب ببینی. زود باش عذر خواهی کن. شروین: بهت وقت دادم یادت باشه. با یه حرکت مچ دست آزادمو گرفت و پیچوند. یه درد بدی پیچید تو دستم. اما موهاش و ول نکردم. شروین: ول کن. من : عمرا”. موهاش و بیشتر کشیدم. اونم بیشتر دستمو پیچوند.

من قصد کرده بودم که همه موهاش و بکنم و کچلش کنم اونم قصد کرده بود دستمو بشکونه. این وسط صدای مهری خانم بود که قائله رو ختم به خیر کرد. مهری: آقا شروین، آنید خان، خانم احتشام با هر دوتون کار داره. دستای جفتمون شل شد. سر افکنده از پله ها اومدیم پایین. دلم می خواست شروین و خفه کنم. نه به خاطر حرفاش به خاطر دعوایی که باعثش شد. حالا اگه طراوت جون توبیخمون کنه چی؟

————————————————-

رفتیم پایین و رفتیم تو سالن. مهری خانم جلو و من و شروین کنار هم دنبالش. رفتیم رو به روی طراوت جون ایستادیم. شروین دستاش و تو جیبش کرده بود و با همون صورت سردش به خانم احتشام نگاه می کرد. منم مثل بچه خوبا مظلوم دستامو تو هم قفل کرده بودم و سر به زیر ایستادم. خانم احتشام با یه صدای محکم و جدی گفت: مگه بهتون نگفتم که با هم کنار بیاید؟ مگه نگفتم دعوا دیگه بسه؟ مگه نگفتم بار دیگه برخورد می کنم باهاتون. ای جونم جذبه. برخوردت تو حلقم. جیگرتو عصبانی میشی خوشگل میشی نفس. ولی خداییش ما دو تا سرتق با این تهدیدا که از رو نمیریم که. زیر چشمی داشتم همه رو می پاییدم. طراوت جون اخم کرده بود. رو به شروین گفت: موبایل و پولات. چشمام در اومد. با بهت برگشتم به شروین نگاه کردم که دیگه خونسرد و بی تفاوت نبود. اونم چشماش شده بود دو تا ۵۰۰ . صاف ایستاد و گفت: مامان…. با دادی که خانم احتشام زد یه متر پریدیم بالا: همین که گفتم. زود. دهن شروین بسته شد. دست کرد تو جیباش و خالیشون کرد رو میز جلوی خانم احتشام. خانم رو به مهری گفت: مهری شروین و همراهی کن تا بیرون خونه.

حواست باشه حتما” از خونه بره بیرون. تا ۱۲ شب هم حق برگشت و نداری. فهمیدی؟ شروین بدون هیچ حرفی دستاش و تو جیبش کرد و به سمت سالن رفت. صدای خانم احتشام من و به خودم آورد. احتشام: آنید فکر نکن تو رو یادم رفته. بیا اینجا بشین و این کتاب و بخون. باید ۱۰۰ صفحه اشو بخونی. من حواسم بهت هست. تا تموم نکردی نمی تونی از جات تکون بخوری. کش اومدم. پاهام جلو نمی رفت. نهههههههههههه. ۱۰۰ صفحه؟ کتاب فلسفی؟ من که چیزی نمیفهمم ازش. از کتابش گذشته چه جوری این همه مدت آروم یه جا بشینم؟ **** ساعت نزدیک ۱۲ بود. خدا میدونه این ۶ ساعت بر من چه گذشت. یه ساعت اول که فقط ۱۵ صفحه خوندم. همشم این پا و اون پا می کردم و هی پا میشدم و می نشستم. هی جا به جا میشدم.

هی خمیازه میکشیدم و چشمامو میمالیدم. یه چند دفعه هم چشمام افتاد رو هم و داشتم چرت می زدم و خواب می دیدم که با صدای خانم احتشام سکته ای پاشدم. به ضرب و زور و کلی تلقین و وعده برای خلاصی تونسته بودم یه ۹۰ صفحه ای رو بخونم. وقت شام که رسیده بود انگاری خدا بهم خندیده بود. مثل جت از جام بلند شدم اما وقتی خانم احتشام گفت یک ربع بیشتر وقت ندارم واسه شام زانوهام سست شد. ای بابا مگه پادگان بود. خلاصه یک ربعی از ۱۲ گذشته بود که من ۱۰۰ صفحه ام تموم شد. با ذوق کتاب و بستم و یه کش و قوس عظیم به خودم دادم که تن و کمرم از چند نقطه ترق و تروق صدا داد. مهری خانم اومد و گفت شروین هم برگشته. نشسته به در زل زدم که شروین اومد تو سالن و سلام کرد. اخم کرده بود پیدا بود ناراحته خیلی.

ولی قیافه اش خیلی آروم بود. احتشام: برگشتی؟ امیدوارم درس عبرت گرفته باشید که دیگه سگ و گربه بازی در نیارید. من تو خونه ام خروس جنگی نمی خوام. حالام می تونید برید استراحت کنید. از جام بلند شدم و پشت شروین را افتادم که از سالن برم بیرون که صدای خانم احتشام و شنیدم. احتشام: از فردا هم شروین هر روز میره دنبال آنید دانشگاه. تا یاد بگیرید با هم کنار بیاید. دهنم باز مونده بود. می فهمیدم منظورش چیه. یه تیر و دو نشون بوده. هم می خواست دعوا ها رو کم کنه هم شروین و به هر طریقی که می تونه از خونه بفرسته بیرون که از این موش کوری در بیاد حالا این وسط گناه من بدبخت چی بود که باید زینب بلا کش بشم و نمی دونستم. اونقدر خسته بودم که حوصله بحث نداشتم. بیخیال شدم. بذار بیاد بهتر راننده مفت گیرم میاد و دیگه پول حروم تاکسی و اتوبوس و مترو نمیکنم. سلانه سلانه از سالن رفتم برون. شروینم چیزی نگفت انگاری اونم بی حوصله تر از این بود که بخواد بحث کنه.

از پله ها بالا رفتیم و هر کی رفت سمت اتاق خودش. جلوی در اتاقم بودم که برگشتم و به شروین نگاه کردم. این پا و اون پا کردم و قبل از اینکه شروین در اتاقش و باز کنه بالاخره به حرف اومدم. من: چیزه… میشه حرف بزنیم؟ شروین ابروش رفت بالا. با خستگی گفت: الان؟ من خیلی خسته ام. اصرار کردم. من: همین الان، واجبه. دست به سینه شد و تکیه اش و داد به در اتاقش و چشم دوخت به من. من: چیزه… من نمی خوام دیگه اون کتاب فلسفی و بخونم. راستش خیلی بدتر از شکنجه است. درکش نمی کنم و این که مجبور بشم کتابی که دوست ندارم و این همه ساعت بخونم عصبیم میکنه. حالا اگه رمان عشقی کلکلی مثل باورم کن بود یه چیزی اما این کتابا…. شروین خسته شقیقه هاشو با دست مالید و گفت: منم دوست ندارم بدون پول و موبایل از خونه پرت بشم بیرون.

تو چشماش نگاه کردم و کلافه گفتم: خوب…. شروین: خوب…. عصبی پوفی کردم. اینم نصفه شبی شوخیش گرفته بود. من: خوب یعنی اینکه با هم کنار بیایم و دعوا نکنیم. شروین شونه ای بالا انداخت و گفت: من از اولشم با کسی دعوا نکردم. بچه پرو، پس من بودم که مثل خرس می پریدم تو اتاقت و دنبالت می کردم و هی گوشه کنایه می زدم بهت و دم به دقیقه از ناکجا پیدام میشد و سکته ات می دادم. من: پس چرا این قدر من و حرص می دی؟ شروین یه نگاهی بهم کرد و گفت: چون خوب حرص می خوری. بعدم تو همش می خواستی خودتو بندازی وسط هر کاری. ….. یکم مکث کرد و گفت: جز تو هم کس دیگه ای تو این خونه نیست. همچین این جمله آخرو مظلوم گفت که جیگرم کباب شد براش.

هر چی فحش از اول حرفاش داشتم بهش می دادم و پس گرفتم. بدبخت از بی کسی گیر می داد به من. نفله خوب می مردی درست برخورد کنی؟ باید حتما” خون به جیگرم می کردی که از تنهایی در بیای؟ من: خوب پس آتش بس؟ شروین تکیه اش و از دیوار ورداشت و اومد جلوم وایساد و گفت: آتش بس. یه لبخند ملیح زدم. آخیشششششششششش. دیگه از دعوا و کتک کاری و حرص و بزن بزن و فحش و فحش کاری خبری نیست. شروین دستش و آورد جلو گفت: خوب فکر کنم این آتش بسمون یه جورایی یعنی با هم دوستیم آره؟ یه نگاه به دستش کردم. تعجب کرده بودم. تا حالا از عمد بهم دست نزده بود. یه جورایی همیشه خودم بودم که باهاش برخورد داشتم. مطمئن بودم بدون منظور و فقط به خاطر فرهنگ محیطی که توش بزرگ شده بود این کارو کرده. حالا به هر دلیلی من که مشکلی با دست دادن نداشت. بابا شروینه دیگه…………… دستمو بردم جلو و گذاشتم تو دستش.

گوشه ی لبش کج شد و یه لبخند کم جون و محو زد که همون چشمای من و چهارتا کرد. شروین یکم دستمو فشار داد و گفت: با هم دوستیم اما دلیل نمیشه که حرصت ندم. فقط جلوی مامان طراوت مراعات کن. اِاِاِاِاِ….. بچه پرو به روش خندیدم پرو شد. با حرص خواستم دستمو از تو دستش دربیارم که محکمتر دستمو گرفت و با یه صدای شاد گفت: حرص خوردی؟ برگشتم نگاش کردم دیدم لبش خیلی کج شده، شده بود مثل سکته ای ها. خوب می خوای بخندی بخند دیگه چرا لب و لوچه اتو کج و کوله میکنی؟ بلد نیستی می خوای خندیدن یادت بدم. شروین: حرص نخور داشتم شوخی می کردم. نههههههههههه این پسره امشب یه چیزیش شده بود. لبخند کج می زد.

راحت حرف می زد. شوخی هم می کرد؟ این و دیگه کجای دلم بزارم. داشتم نگاش می کردم که یاد یه چیزی افتادم. من: راستی از خونه که انداختنت بیرون کجا رفتی ؟ چی کار کردی؟ این سوالا رو یهویی و تند پرسیدم. چشمای شروین داشت قهقهه می زد. با صدایی که توش خنده موج می زد گفت: یعنی اگه امشب این سوال و نمی پرسیدی می ترکیدی. شب خوابت نمی برد. پشت چشمی براش نازک کردم و برای دفاع از خودم گفتم: نه اصلا” هم این جور نیست. اصلا” نمی خواد بگی. شب بخیر. دستمو کشیدم بیرون از دستش و رومو برگردوندم سمت در اتاقم که صدای شروین و شنیدم. دوباره دست به سینه تکیه داده بود به دیوار. شروین: اولش که یه یک ساعتی بیرون در و تو کوچه قدم می زدم. همین جوریشم بیرون نمی رفتم از این باغ چه برسه به اینکه بدون پول و موبایلم برم. حسابی کلافه شده بودم که دیدم یه ماشینی اومده جلو پام وایساده. سرمو آوردم پایین دیدم راننده داره بهم می خنده. با دست زدم تو صورتمو گفتم: خاک به سرم دو دقیقه پاتو از در باغ گذاشتی بیرون رفتی اتو زدی؟؟؟؟ چقدر تو زمینه ی بد شدن داشتی.

شروین که چشماش می خندید با صدای پر خنده گفت: رفتم چی کار کردم؟؟؟؟ چرا می زنی تو صورتت؟ من همچین که می خوام به یه بچه ی خنگ یه موضوع مهم و تفهیم کنم گفتم: ببین آقاهه اینجا ایرانه. آدم تا یکی براش بوق زد که نمی ره زرت سوار ماشینش شه. میبرن یه بلایی سرت میارن بی عفتت می کنن. یهو یادم افتاد دارم با شروین حرف می زنم نه با مهسا و درسا. این پسره که این چیزا حالیش نیست. اونجایی که این بوده اینا عادی بود و مطمئنن این تا حالا بی عفت شده رفته. شروین نگام کرد. صورتش آروم بود. چشماش می خندید و یه لبخند محوم گوشه لباش بود. نمی دونم این پسره چه مشکلی با کامل خندیدن داره. حالا خنده، خنده هم نه یه لبخندم کافیه. بابا دلت میپکه بس که خنده هاتو قورت میدیا. شروین: می دونی راننده کی بود؟ نه ولی حاضرم هر چی بخوای بهت بدم تا بگی کی بود. اینا رو تو دلم گفتم که شروین نشنوه بگه دیدی گفتم میمیری از فضولی.

شروین: مهام بود. من دوباره چشمام شد این هوا. من: نهههههه. شروین: آره. بعد مهمونی خیلی دلم می خواست ببینمش اما اونجوری شد و رفتیم شمال. تو مهمونیم که اصلا” نتونستم ببینمش و باهاش حرف بزنم. دوستای صمیمی باهم بودیم. خوبه صمیمی بودین و یک ماهه اومدی یه زنگم بهش نزدی. حالا خوبه اون سمت کوچه است خونه اشون. شروین: من و برد خونه اشون و تا قبل از اینکه بیام خونه اونجا بودم. خیلی خوش گذشت بعد مدتها درست و حسابی با یکی حرف زدم. پس بگو چی شده که اینقدر با من حرف زده. حرف دونش وا شده. همون جور که خمیازه میکشید تکیه اشو از دیوار برداشت و رو شو سمت در اتاقش کرد که بره تو اتاقش و همون جور گفت: این تنبیه یه حسن داشت که من دوباره دوستم و دیدم.

با حرص گفتم: کوفتت بشه به خاطر تو من داشتم زجر می کشیدم و تو رفته بودی خوش گذرونی. شروین برگشت نگام کرد. بعد چند ثانیه گفت: در مورد اون حرفا… که از دخترا خوشت میاد. اخمام رفت تو هم و با حرص گفتم: خوشم نمیاد. شروین لبش کج شد و گفت: می دونم. می خواستم اون موقع سر به سرت بذارم. ولی باید یاد بگیری که کمتر حرص بخوری. من:. من حرص نخورم تو چه جوری تفریح کنی؟ حالا خوبه کتک شوخی تو خوردی نوش جونت. خوب شب بخیر. شروین هم شب بخیری گفت و رفت. اومدم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم. از عصر که اومده بودم هنوز مانتوم تنم بود. خیلی خسته تر از این بودم که بخوام به این فکر کنم که چقدر دیدن مهام، یه دوست قدیمی تونسته بود تو روحیه شروین تأثیر بزاره. اینکه شروین از اون سردی در اومده بود و علاوه بر خودش برای دیگرانم وقت می ذاشت و اینکه امروز سعی کرده بود خانم احتشام و بخندونه.

اصلا به اینکه یخ این پسره قطبی کم کم داشت آب می شد فکر نکردم. فقط چشمام و رو هم گذاشتم و خوابیدم. طبق معمول صبح دیر از خواب بیدار شدم. با سرعت نور حاضر شدم. کیف و مقنعه امم گرفتم تو دستم و از پله ها سرازیر شدم. همون جور که می دوییدم با صدای بلند به مهری خانم گفتم: مهری خانم من دیرم شده دارم میرم. مقنعه امو توی راه تا رسیدن به در سرم کردم. خودمو از خونه پرت کردم بیرون. وای که چقدر من از این کوچه طولانی تو روزایی که دیرم میشه متنفرم. سرعتم و بیشتر کردم و تو کوچه دوییدم تا زودتر برسم به سر کوچه و ماشین بگیرم. خدا خدا می کردم زود ماشین گیرم بیاد. می دوییدم و یه دستم هم به مقنعه ام بود که بالاشو که چین خورده بود صاف کنم. زیکزاک می دوییدم و هی کج می شدم سمت چپ و سمت راست. زیر لبی هم با خودم غر می زدم که دیگه شبا زود می خوابم و دیگه غلط کنم بیدار بمونم. تقریبا” اینا حرفایی بود که هر روز صبح به خودم می گفتم و تا شبم یادم می رفت.

با خودم درگیر بودم که صدای بوق یه ماشینی قلبمو وایسوند. من که داشتم می دوییدم یهو استپ شدم و با دهن باز از سکته به چپ و راستم نگاه کردم. اما خبری از ماشینی که بوق زد نبود. با صدای بوق دوم. همچین برگشتم پشتمو نگاه کردم که بدنم ۱۸۰ درجه چرخید و یه لحظه سر گیجه گرفتم و چشمم تار شد. تاری چشمم که رفع شد به راننده ماشین نگاه کردم. بی شخصیت من و سکته داده و حالا نیشش و باز کرده برام. زیر لبی هر چی فحش بلد بودم نثارش کردم. برای تأکید بیشتر به دماغم چین دادم و چشمامم ریز کردم و با حرکات لب و دهن وو سرم بهش فحش می دادم. همون جوری که دنبال کلمات سنگین تری و بدتری برای روح راننده می گشتم دیدم کج شد و در و باز کرده و داره پیاده میشه. یا جد سادات فهمید دارم فحش می دم پیاده شد بزنتم. اینجا دیگه جای من نیست.

کوله امو رو کولم انداختم بالاتر و دور زدم که در برم که اسمم و شنیدم. واه این کیه که من و صدا می کنه؟ با شک برگشتم به راننده نگاه کردم. این با من بود؟ این اسم منو گفت؟ با تعجب انگشت اشارمو به طرف خودم گرفتم و نا مطمئن گفتم: با من بودین؟ پسره یه لبخند زد و اومد جلو منم یه قدم رفتم عقب که نیش یارو بازتر شد. -: سلام آنید خانم خوبید؟ مشتاق دیدار. من و میبینی، فک رو زمین. دوباره گیج گفتم: من؟ پسره که فهمید من گیج شدم با لبخند دست برد سمت عینک آفتابیش و برش داشت. ای خدا نکشدت پسر. خوب اون عینک قابلمه ای گنده چیه کل صورتتو کرفته و فقط نوک دماغت و لبو چونه ات پیداست. صاف وایسادم. من: سلام آقای مشتق. نیش پسره عریض شد. – شقاوت هستم.

وای دوباره سوتی دادم. یه تک صرفه ای کردم و گفتم: بله بله آقای شقاوت حال شما؟ خوب هستید؟ شقاوت: به لطف شما. جایی تشریف می بردید. بی اختیار یه وای گفتم . من: بله داشتم می رفتم دانشگاه خواب موندم و دیرم شده. شقاوت: اجازه بدید برسونمتون. من: نه ممنون باید برم کرج. شقاوت: خوب بیاید سوار شید تا یه مسیری می رسونمتون. من از خدا خواسته. دیرم شده بود و اعصاب دوییدن و معطل تاکسی شدن و نداشتم. بی رودر وایسی گفتم: حالا که اصرار می کنید باشه. حالا پسره اصلا” اصرار نکردا یه تعارف زد. شقاوت لبخندش عریض شد. سوار ماشین شدیم و راه افتاد. شقاوت: فکر کنم خیلی عجله داشتین. اخمام رفت تو هم و تهاجمی برگشتم گفتم: اگه کار دارید من پیاده میشم.

پسره هم سریع گفت: نه به خاطر خودم نمیگم از قیافه تون پیداست عجله داشتید. من: از کجای قیافه ام پیداست؟؟؟ پسره با یه لبخند گفت: آخه مقنعه اتون کجه. من: هان؟؟؟؟؟؟ سریع آفتابگیر ماشین و دادم پایین و خودمو تو آینه اش نگاه کردم. خاکم به سرم. چونه مقنعه ام بود بغل گوشم. سریع مقنعه امو صاف کردم و گفتم: بله خیلی عجله داشتم. برای کم کردن صحبت اضافه و ضایع شدن مجدد رومو کردم سمت پنجره و بیرون و نگاه کردم. فقط یه دفعه این پسره پرسید با چی میرید دانشگاه که منم گفتم دم مترو پیاده ام کنید ممنون میشم. دم مترو نگه داشت. برگشتم نگاهش کردم که ازش تشکر کنم اما هر چی فکر کردم فامیلیش یادم نیومد. ای وای چه کم حافظه شده بودم من. این الان گفت فامیلیشو . وا چی بود؟ اسمش یادمه ها میم داشت اولش. چی بود؟ مه… مها… آهان یادم افتاد. حالا این پسره تمام مدتی که من خود درگیری داشتم با یه لبخند ملیح منتظر داشت نگام می کرد.

من: دستتون درد نکنه. زحمت کشیدید آقا مهاد. نیش پسره تا بناگوش باز شد. اه چه لوسه همش این فکش شله وا میره. پسره: مهام هستم. ابروهام رفت بالا و یه لبخند دندون نمای یک ثانیه ای نشونش دادم. وای که بازم خیط شده بودم. نیشم و سریع بسته ام. من: ببخشید آقا مهام. انداختمتون تو زحمت. خیلی محبت کردید که من و رسوندید. بازم تشکر. مهام: خواهش می کنم. باعث افتخارمه در جوار شما بودن. یه لبخند زدم و یه خداحافظی کردم و برگشتم دستگیره رو گرفتم که یه چیزی یادم اومد. دوباره برگشتم نگاهش کردم و گفتم: چیزه… فکر کنم شروین دیشب پیش شما بود.

دوباره با یه لبخند گفت: بله دیشب دیدم بیرون خونه ایستاده. خیلی از دیدنش خوشحال شدم. بعد مدتها یادی از گذشته ها کردیم. من: بله ممنونم. راستش می خواستم اگه میشه بیشتر با شروین رفت و آمد کنید البته بعد دیشب فکر کنم رابطه اتون و دوباره شروع کنید. اما اگه میشه بیشتر باهاش بگردید و سعی کنید از خونه ببریدش بیرون. واقعیت اینه که شما و دیدار دیشبتون تو روحیه شروین خیلی تأثیر داشته. بعد مدتها آروم شده بود و می خندید. کاری که من شاید یک یا دوبار دیده باشم انجام میده. اون واقعا” اینجا تنهاست و بودن یه دوست قدیمی و نزدیک خیلی بهش کمک میکنه.

خانم احتشام هم نگران شروینه چون از خونه بیرون نمیره. اگه با شما بگرده فکر کنم خیال خانم احتشام هم از بابت تنهایی و گوشه گیری شروین راحت بشه. مهام با یه لبخند گفت: خیالتون راحت باشه. شروینم اگه بخواد من دیگه ولش نمیکنم. دیشب خیلی بهم خوش گذشت. درسته که من کم دوست ندارم اما شروین یه چیزه دیگه است. نگران نباشید. من: بازم ممنون از لطفتون هم به خاطر خودم هم شروین. مهام: خواهش می کنم. من: با اجازه تون. مهام: خدا به همراهتون. از ماشین پیاده شدم و دوباره یادم افتاد که دیر کردم و دوییدم.

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *