خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت سی ام

رمان باورم کن-قسمت سی ام

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

 رمان باورم کن – قسمت سی ام

 

یه نگاه به دریا کرد و یه نفس عمیق کشید و شروع کرد به زدن. انصافا” قشنگ می زد. یکم که گذشت شروع کرد به خوندن. واقعا” قشنگ می خوند. زانوم و جمع کرده بودم تو بغلم و آرنج دست راستم و گذاشته بودم رو زانوم و دستمو زده بودم زیر چونه ام و بهش نگاه می کردم. محوش شده بودم. خوندش، حرکات دستش رو سیمهای گیتار و صورتش که دیگه سرد نبود. هیچ کس و هیچ چیز و غیر شروین و گیتارش نمی دیدم. خوندنش و صداش من و تو خلسه برده بود.

وقتی به خودم اومدم که صدای دست زدن شنیدم. تعجب کردم. سرمو بلند کردم دیدم کلی آدم دورمون جمع شدن و دست می زنن. اصلا”نفهمیدم این همه آدم از کجا اومدن و از کی اینجا ایستادن. ملت که پیدا بود حسابی حال کردن و کنسرت مجانی لب ساحلی گیرشون اومد یه صدا با سوت و دست و فریاد می گفتن ((( دوباره … دوباره … ))) شروینم انگاری بدش نیومده بود یه سری تکون داد که یعنی باشه. داشتم نگاهش می کردم که با نگاهش غافل گیرم کرد.

یه جوری نگام می کرد. یه جوری که انگار …. انگار ….. داشت می خندید…. خدایا چشماش داشت می خندید…. نه رنگ چشماش و می دیدم نه حالتش و فقط یه حسی بود که بهم می گفت چشماش داره می خنده. خدایا من تا حالا رو لب این موجود عجیب الخلقه لبخند ندیدم اما حاظرم قسم بخورم که چشماش الان داره می خنده بهم. محو کشفم بودم که صدای سازش بلند شد.

چشمام و چهارتا کرده بودم و داشتم به چشماش نگاه می کردم و در کمال تعجب اون نگاهم می کرد و چشماش و بر نمی داشت از چشمام. صداش و شنیدم که آهنگ و می خوند. تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادته نبودنت فاجعه بودنت امنیته تو از کدوم سرزمین تو از کدوم هوایی که از قبیله ی من یه آسمون جدایی اهل هر جا که باشی قاصد شکفتنی توی بهت و دغدغه ناجی قلب منی پاکی آبی یا ابر نه خدایا شبنمی قد آغوش منی نه زیادی نه کمی منو با خودت ببر ای تو تکیه گاه من خوبه مثل تن تو با تو همسفر شدن منو با خودت ببر من به رفتن قانعم خواستنی هر چی که هست تو بخوای من قانعم ای بوی تو گرفته تن پوش کهنه ی من چه خوبه با تو رفتن رفتن همیشه رفتن چه خوبه مثل سایه همسفر تو بودن هم قدم جاده ها تن به سفر سپردن چی می شد شعر سفر بیت آخرین نداشت عمر پوچ من و تو دم واپسین نداشت آخر شعر سفر آخر عمر منه لحظه ی مردن من لحظه ی رسیدنه منو با خودت ببر ای تو تکیه گاه من خوبه مثل تن تو با تو همسفر شدن منو با خودت ببر من حریص رفتنم عاشق فتح افق دشمن برگشتنم منو با خودت ببر منو با خودت ببر اخمم رفت تو هم آهنگش خیلی آشنا بود تمرکز کرده بودم.

همون جور که به شروین نگاه می کردم به خاطر تمرکز اخمام رفته بود تو هم. یادم اومد….. اخمام باز شد. باورم نمیشد.

این پسره … این پسره ….این پسره …. اه چرا من هیچ چیز خوبی برای توصیف این انگل، آنید ضایع کن پیدا نمیکنم؟ این نفله داشت آهنگی و که من صبح اونقدر ضایع خوندم و می خوند و انصافا” به چه قشنگی. عصبانی بودم دلم می خواست یه جیغ سرش بکشم و بگم برو عمه اتو مسخره کن. پس بگو چرا یهو واسه من چشماش قهقه زد ببین چه دل پره از خنده ای داشت که قهقه اش از تو چشماش داشت می زد بیرون جوری که من خنگم فهمیدم.

سیخ نشسته بودم و به شروین چشم غره می رفتم کاش نگاهم دست داشت یکی می خوابوند زیر گوش این پسره. رو که نیست ببین عین بز داره با چشمای خندون بهم نگاه می کنه. نمی دونم به چشمم میشه گفت نیشتو ببند یا نه؟ تا آخر آهنگ با اینکه کلی حال کردم به خاطر قشنگ خوندنش اما کم نیاوردم و هی با نگاهم مشت و لگد پرت کردم سمتش.

آهنگ که تموم شد دوباره ملت دست زدن و هی گفتن دوباره دوباره. خلاصه شروین یه یک ساعتی زد و خوند و این ملتم خودشون و ترکوندن. چند تا دخترم هی میومدن دور این پسره می نشستن براش عشوه می ریختن. نمیفهمیدم قطب جنوبم قشنگی داره اینا دارن خودشون و میکشن براش؟؟؟ از دست این دخترای آویزون و شروین که اون وسط نشسته بود و حواسش پیش اونا بود لجم گرفت. با حرص بلند شدم که برم ویلا.

دو قدم که رفتم اون طرفتر حس کردم یکی پیشمه. برگشتم دیدم شروین داره کنارم میاد. اه این کی بلند شد که من نفهمیدم اون دخترا چه جوری ولش کردن؟ این چه جوری دلکنده ازشون؟

به روی خودم نیاوردم اخم کردم و قدمام و تند تر کردم. نزدیک جنگل که رسیدیم یهو پاهام سست شد. تند تند چند تا نفس عمیق کشیدم و هوا رو با ولع وارد بینیم کردم. صدای شکمم بلند شد. دستمو رو شکمم گذاشتم و زیر لب آروم گفتم: تو هم فهمیدی؟ تو هم دلت می خواد؟ می دونم گرسنه ای. این بوی کبابم که روحمو با خودش برد اما چه کنیم؟ با تشکر از بعضیا یک قرونم ندارم که بخوام چیزی بخرم. وارد آشپزخونه هم نمیتونم بشم ممنوع کردن. یکم تحمل کن.

دست می کشیدم رو شکمم و با شکمم حرف می زدم. یکی از دور من و می دید فکر می کرد یه زن حامله داره با بچه ی تو شکمش حرف میزنه. این که من گشنه بودم تقصیر شروین بود اگه صبح حرصم نمی داد درست و حسابی غذا می خوردم. برگشتم با حرص نگاهش کردم. بعد به پشت سرش نگاه کردم به خونواده ای که یکم اون طرفتر بساط پهن کرده بودن و داشتن واسه ناهار جوجه کباب می کردن.

آخ که چقدر دلم می خواست الان اونجا با اونا بودم. از ظاهر سیخهای رو آتیش پیدا بود که دیگه پختن و آماده ی خوردن بودن. آب دهنمو با حسرت قورت دادم. دستم هنوز رو شکمم بود. شروین که داشت به من نگاه می کرد رد نگاهمو گرفت تا اون خانواده و فهمید دارم از راه دور با چشمام کبابا رو ذهنی می خورم. همون جور داشتم به کبابا و مردی که کبابا رو باد میزد نگاه می کردم که یه قیافه ی آشنا دیدم اونقدر تو فکر کبابا بودم که اصلا حواسم نبود.

اههههههههه این که شروینه، اونجا چی کار میکنه؟؟؟؟ چی داره میگه به اینا؟؟؟ اه اه به من اشاره کرد. این با من چی کار داره. اه آقاهه داره به من نگاه می کنه. ببین زنشم رفته پیشش. حالا دوتایی دارن نگام میکنن. اینا چرا لبخند می زنن بهم؟ چرا سر تکون می دن؟؟؟ منم باید لبخند بزنم؟ باید سر تکون بدم؟ خوب زشته کاری نکنم. یه لبخند متعجب زدم و سرمو آروم تکون دادم. شروین و ببین داره به من نگاه می کنه؟ چرا دست تکون میده؟ دوباره چی داره به اینا میگه؟؟؟ مات و گیج به شروین و اون زن و مرد نگاه می کردم.

شروین برگشت و اومد پیش من. تو دستش دوتا سیخ جوجه بود. چشمام داشت از کاسه در میومد. این جوجه ها دست این چی کار می کرد؟ نکنه دزدیدتشون نه بابا خودم دیدم آقاقه با لبخند داد دستش. اگه دزدیده بود الان باید در می رفت اونام دنبالش. گیج به شروین نگاه کردم. شروینم که دید دارم منگل وار نگاهش می کنم خونسرد آستینم و کشید و من و کشوند که یعنی راه بیوفت. چشمم هنوز به جوجه ها بود.

یه اشاره به جوجه ها کردم و با بهت گفتم: اینا چیه؟ شروین نیم نگاه خشکی کرد و گفت: مگه نمیبینی ؟ جوجه. من: می بینم، دست تو چی کار میکنه؟ دزدیدیشون؟ گوشه ی لبش کج شد. به ویلا رسیدیم در و باز کرد و وارد باغ شدیم. شروین: قسم می خورم که از اون مغز کوچیکت اصلا” استفاده نمیکنی. آخه کی میره دوتا سیخ جوجه می دزده تازه قبل و بعد دزدی هم کلی با صاحباش حرف میزنه؟ ندزدیدم خودشون بهم دادن. من: چرا باید بهت بدن؟ اصلا” چی میگفتی بهشون؟ در ساختمون و باز کرد اما قبل اینکه بره تو برگشت و تو چشمام نگاه کرد.

خونسرد با چشمای خندون. شروین: رفتم بهشون گفتم خانومم بارداره بوی کباب بهش خورده ویار کرده. اونام وقتی تو رو با این لباسای گشاد دیدن مطمئن شدن که بارداری و خوشحال شدن و دوتا سیخ تعارف کردن و منم برداشتم. مات داشتم نگاهش می کردم. تو جام خشک شده بودم. نگاهم رفت سمت لباسام. ای خاک به سر من با این حواس … اصلا” یادم نبود که لباسای شروین تنمه. بیخود نبود بدبختا فکر کردن حامله ام لباسام کم از لباسای بارداری نداره بس که گشاده. اصلا” کی به این پسر گفت بره بهتون بزنه بگه خانمم حامله است؟ کدوم خانم کدوم شکم کدوم بچه؟؟؟؟ من هنوز شوهرشم گیرم نیومده.

این از کیسه خلیفه می بخشه. شوهر نکرده یه بچه انداخت گردنمونااااااااا. وای کبابارو بگو. اهههه این کجا رفت؟ نره کبابا رو بزنه تو حلقش به من نرسه. به اسم اقدس شکم کلثوم میشه. دوییدم دنبال شروین دیدم رفته تو آشپزخونه و چند تا گوجه خورد کرده و داره میز میچینه. نگاه کردم ببینم چند تا بشقاب میزاره اما از بشقاب خبری نبود همه ی کبابا رو کشید تو یه ظرف و دورشم پیاز و گوجه ریخت و با نون و نوشابه آورد سر میز.

خودشم نشست پشت صندلی. اههههههههههه این چرا همچین کرد؟؟؟ فکر کرد مثلا” یه ظرف بریزه من نمی خورم اوهوکی صد تومن بده آش به همین خیال باش. رفتم نشستم رو صندلی کناریش. یکم نون جدا کردم و گوجه و پیاز و یه تیکه جوجه گذاشتم روش و گذاشتم تو دهنم. اصلا” هم به شروین که زل زد بهم و داشت نگاهم می کرد توجه نکردم. رومو کردم اون طرف و لقمه امو جوییدم. شروینم یکم نگاه کرد و اونم مشغول شد. اونقدر گشنم بود که هیچی حالیم نبود. از طرفی هم این کبابا دست و پام و شل کرده بود انگاری واقعا” ویار کرده بودم. داشتم با ولع لقمه امو می جوییدم که سنگینی نگاهش و حس کردم. نگاش کردم. لقمه اش آماده تو دستش بود و داشت نگام می کرد.

با دهن پر گفتم: چیه؟ نمی خوری؟ شروین: چند وقته غذا نخوردی؟ همون جور که سعی میکردم لقمه امو قورت بدم گفتم: خیلی وقته………… اخماش رفت توهم: روت میشه این و بگی؟ مگه من بهت غذا نمی دم؟ صبح با هم صبحونه خوردیم. لقمه ام و به زور قورت دادم و تو چشماش نگاه کردم و گفتم: چرا غذا دادین اما بعدش یه جوری با حرص و کنایه از تو حلقم کشیدی بیرون. غذای با منت بهم نمی چسبه. شروین آروم گفت: پس چه طور این غذا رو با لذت می خوری؟ یه لبخند عریض بهش زدم و گفتم: چون این غذا مال تو نیست پس منتی نداری صاحباشم راضی راضین. بعدم براش زحمت کشیدم.

شروین ابروهاش از تعجب رفت بالا: چه زحمتی؟ من با همون لبخند ملیحم گفتم: واسه این غذا یه دور حامله و فارغ شدم پس براش مایه گذاشتم حلاله حلاله. بعد پرو پرو چنگ انداختم و لقمه ی آماده ی شروین و از دستش قاپیدم و چپوندم تو دهنم و کوچکترین توجهی هم به قیافه ی بهت زده ی شروین نکردم. حسابی که غذا خوردم و سیر شدم. از جام بلند شدم و رفتم دستمو شستم و همون جور که از آشپزخونه می رفتم بیرون گفتم: زحمت چیدن میزو که کشیدی، زحمت جمع کردنشم بکش.

چشمای شروین دیگه از این بازتر نمیشد. دلم خنک شد تو بازی که حالش و گرفته بودم الانم که کاملا” ضد حال خورد. عقده گشایی کردم حسابی. تا این باشه که دیگه اذیتم نکنه. نوه ی رئیسمی باش باید بفهمی لال نیستم هیچی نگم.

تو فکر بودم. به طراوت جون زنگ زده بودم . کلی خوشحال شده بود. کلی هم سفارش شروین و کرده بود که مواظبش باشم و یه لحظه تنهاش نذارم و اگه تونستم راضیش کنم برگردیم تهران. یکی نیست بگه من چه جوری مواظب این پسر به این گندگی باشم مگه بچه است دستش و بگیرم هر جا می خواد بره ببرمش؟ اصلا بود و نبود من برا این پسر فرقی نمیکرد. انقده ام که می گفت بیا از ترس این بود که نکنه وقتی برگشت خونه ببینه خونه اش رو هواست. میترسید یه بلایی سر ویلاش بیارم. از طرفی هم دل نگران دانشگاه و کلاسام بودم.

مگه چقدر می تونستم از کلاسام بزنم؟ از اون روزی که اومدیم اینجا تا حالا دوبار به مهسا زنگ زدم. بار اول که اونجور بار دومم تا زنگ زدم به جای مهسا درسا گوشی و گرفت و سلام نکرده سوالاش شروع شد. که کی رفتی؟ چرا رفتی؟ با کی رفتی؟ کی بر میگردی؟ منم مختصر و مفید گفتم: اتفاقی بعد مهمونی اومدیم من و شروین. که تا اسم شروین و آوردم با جیغ گفت: شروین؟ دو تایی رفتین؟ چرا؟ چی شده؟ پس اونی که صداشو شنیده بودم شروین بود.

حالا یکی نمیدونست فکر می کرد شروین دوست پسرمه و اومدیم عشق و حال دیگه خبر نداشتن که من بدبخت در نقش یک پرستار کودک اومدم که کاش این نره غول من و به پرستاری قبول داشت. من و به چشم کلفتشم نگاه نمی کرد. بس که این چند روزه حرص خوردم از دستش و جلوش سوتی دادم که حد نداشت. دیگه وقتی می دیدمش سعی نمیکردم خوب رفتار کنم.

وقتی سوتیام و می دید مثل قبل حرص نمی خوردم اونقده جلوش ضایع شده بودم که دیگه باهاش ندار بودم. جلوش خودم بودم. هر چند همیشه خودم بودم اما خیلی مراقب بودم که جلوی کسی خرابکاری نکنم. اما کار من از این حرفا گذشته بود. حتی از ترسم از رعد و برقم خبر دار شده بود. بماند که تو خواب حرف زده بودم و هنوز خودمم نمیدونستم چه چیزایی گفتم.

اما خداییش اهل به رخ کشیدن کارا نبود خیلی که می خواست به روم بیاره همون دو ساعت اول یه تیکه می نداخت تموم شد و رفت این اخلاقش خوب بود. حتی ازم در مورد ترس از رعد و برقم نپرسید. شب شده بود. رو مبل نشسته بودم و واسه خودم آه میکشیدم. حوصله ام حسابی سر رفته بود. اینجا هیچی نداشتم حتی گوشیمم همراهم نبود که یکم باهاش بازی کنم. اگه الان خونه خانم احتشام بودم می رفتم تو باغ. یکم با درختا و شمشادا ور میرفتم. یکم درختا رو معاینه می کردم ببینم وضعیتشون چیه؟ کمبود ممبود نداشته باشن کودی چیزی لازم نداشته باشن.

هر چند همه این کارها رو دور از چشم مش رجب انجام میدادم اما تقریبا” هر دو هفته یه بار همه باغ و چک می کردم. اگه مش رجب می دیدتم نمی ذاشت و به زور می فرستادم تو خونه. دیگه بهم اعتماد نداشت. یه بار که داشت برگ نوهای باغو که دورتا دور عمارت کاشته شده بود و مثل یه پرچین سبز بود و هرس میکرد منم رفته بودم و بعد کلی التماس تونسته بودم راضیش کنم بذاره من این کارو انجام بدم. برگا کلی رشد کرده بودن و بلند شده بودن. منم همچینی خواسته بودم بهشون مدل بدم و شکل یه پرنده هرسشون کنم که زده بودم و همه رو کچل کرده بودم که قد پرچین به زور به بیست سانتی متر می رسید. مش رجب که اومد دید اونقدر دعوام کرد که نگو. از اون به بعدم نذاشت دیگه دستی به باغ بزنم منم مجبوری یواشکی میرفتم سراغ درختا.

از پنجره بیرون و نگاه کردم درختا تو باد تکون می خوردن. دلم هوای تازه خواست. بلند شدم، از در رفتم بیرون. باد میومد. ژاکتمو بیشتر به خودم پیچیدم و دستامو بردم زیر بغلم و دست به سینه شدم. هنوز لباسای شروین تنم بود آخه گرم تر از لباسای خودم بودن دلم نمیومد درشون بیارم. رفتم تو حیاط و به آسمون و درختا نگاه میکردم. نفسای عمیق میکشیدم. بوی خونه رو مداد. بوی باغچه امون بود درختای حیاطمون. دلم هوای خونه رو کرد. اما دوست نداشتم الان اونجا می بودم. بیخبری اینجا رو بیشتر دوست داشتم انگار از دنیا جدا شده بودم و از محیط اعصاب خورد کن همیشگی دور بودم. اینجا انگاری دنیا متوقف شده بود.

 

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *