خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت چهل و دوم

رمان باورم کن-قسمت چهل و دوم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

 رمان باورم کن – قسمت چهل و دوم

یه سر تکون دادن و رفتن. شروین داشت ماشین و پارک میکرد و نیومده بود تو عمارت هنوز. کشون کشون و لنگ زنان رفتم تو آشپزخونه. تشنم بود. یه لیوان آب برای خودم ریختم و پشت میز نشستم و آروم آروم شروع کردم به خوردن. داشتم تمومش می کردم که یه صدایی شنیدم که ترسوندم و آب پرید تو گلوم و به سرفه افتادم. اونقدر خسته بودم یادم رفته بود برق و روشن کنم. یه دستی اومد و کمرم و مالید. شروین: آروم تر. آبم نمی تونی درست قورت بدی؟ یکم آروم تر شده بودم. بچه پروو نمیگه من ترسوندمت ببخشید میاد تیکه می ندازه به من. با دندونایی که رو هم فشار می دادم گفتم: اگه تو بی خبر نمیومدی تو آشپزخونه من نمی ترسیدم و آب نمی پرید تو گلوم.

شروین رفت و یه لیوان آب برای خودش ریخت و تکیه داد به کابینت جلوی من و یکم از لیوانش آب خورد و گفت: تو زیاد می ترسی تقصیر من نیست. با حرص گفتم: تو مثل جن می مونی تقصیر من نیست. عصبانی بلند شدم که برم و این نفله رو نبینم که یهو یه درد بدی تو پام پیچید و نفسمو بند آورد. بی اختیار یه آخی گفتم و نشستم رو صندلی. شروین سریع اومد جلوم گفت: چی شده؟ با ناله گفتم: پام…. سریع رفت چراغ و روشن کرد و اومد زانو زد جلو پام و گفت: پات چی؟ اشاره به انگشتای له شده تو کفشم کردم. شروین متوجه منظورم شد. آروم با یه دست مچ پامو گرفت و با اون یکی دستش آروم کفشمو از پام در آورد. از درد چشمامو بسته بودم. شروین یه دستی به انگشتای پام کشید که آخم در اومد. آروم اون یکی پامو گرفت و کفشمو درآورد.

شروین: تو با پاهات چی کار کردی؟ وا مگه با پا چی کار میکنن؟ خوب راه میرن دیگه. یا می دوان، امشبم که ما باهاشون رقصیدیم. اصلا” این پسره منگل نصفه شبی این چه سوالیه که ازمن می پرسه؟ شروین: باید جورابتو در بیاری. از ترس و تعجب چشمام باز شد: هان؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ چشمم خورد به دست شروین. خدای من انگشتاش خونی بود. با دهن باز بهش نگاه کردم. شروین تو چشمای ترسون من نگاه کرد و گفت: واسه همین می گم با پات چی کار کردی؟ از انگشتات داره خون میاد. وای ننه خون واسه چی؟ ای بمیری آنید که دستت میشکنه و این ناخن های پاتو نمیگیری. شروین: جورابتو در آر. سریع پامو از تو دستش کشیدم بیرون و فرستادمشون زیر صندلی و گفتم: نههههههههه. نمیشه. شروین با تعجب نگام کرد و گفت: چرا نمیشه؟ باید انگشتاتو ببینم. شاید پانسمان بخواد.

من با همون سماجت: نمیشه دیگه. در نمیارم. اصلا” تو چی کاره ای که واسه پام نظر میدی؟ مگه دکتری که می خوای پامو ببندی؟ تو همون حالت زیر پراهنمو گرفته بودم و می کشیدم و سعی میکردم قدش و بلند تر کنم. چه توقعاتی داشت شروینا. با این پیراهن کوتاهم همین یک کارم مونده بود که این جوراب و هم در بیارم دیگه زندگیم به باد می رفت. شروین با یه اخم تو چشمام نگاه کرد و گفت: یعنی چی این کارا. میگم باید پاهات و ببینم ممکنه عفونت کنه حتما” باید برات مدرک بیارم که بذاری پاهاتو ببندم؟ منم با همون لجاجت گفتم: پس که چی من به کمتر از دکتر اجازه نمیدم دست به پاهام بزنه.

یه تای ابروش رفت بالا. اخماش باز شد و خیلی خونسرد گفت: خوب پس جورابتو در بیار. این پسره هم خنگه ها هر چی من میگم این باز میگه جورابتو در بیار این تا امشب من و دید نزنه ول نمیکنه. داشتم یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش می کردم که گفت: بابا مگه نمیگی به کمتر از دکتر اجازه نمی دی به پات نگاه کنه خوب منم دکترم. چیشششششششش من و مسخره میکنه پسره خنگ. من: منظورم از دکتر، دکتر هر چی که نیست منظورم پزشکه از اونایی که دارو و آمپول میدن. یه لبخند زد که فکم افتاد شاید این سومین دفعه ای بود که این پسره لبخند می زد. نمی دونم چرا یاد یه سریال ژاپنی افتادم که توش بابای دختره سامورایی بود و هیچ وقت نمی خندید.

ازش پرسیدن چرا نمیخندی؟ اونم گفت مرد باید هر سه سال یه دفعه یه لبخند بزنه اونم این جوری. بعد گوشه های لبش قده سه میلیمتر می رفت بالا که یعنی خندیده. این شروینم ماهی یه دفعه یه لبخند می زد اما خداییش خیلی قشنگ می خندید. شروین: یعنی الان حتما” باید یه دکتر پاتو ببینه؟ من با سر : آره. خوب اگه من بگم دکترم از همونایی که دارو می دن و آمپول می زنن تو قبول میکنی؟ من: نه اگه تو دکتری منم جراح قلبم. شروین با همون لبخند که دهنم و می بست گفت: جراح قلب که نه جراح مغز و اعصابم. من و میگی؟ چشام قد سکه پونصدی شده بود. شروین: باور نمیکنی برم مامان طراوت و صداش کنم تا از اون بپرسی. جدی جدی داشت بلند میشد که بره خانم احتشام و بیاره. تو جاش که ایستاد سریع دستش و گرفتم. برگشت اول به دستم که رو دستش بود نگاه کرد و بعدم به چشمام.

سریع گفتم: باشه باور میکنم. شروین دوباره گوشه لبش برای یه لبخند کج شد و گفت: پس می ذاری پاهاتو معاینه کنم؟ من با سر گفتم آره. همون جورم سعی میکردم پیرهنمو کش بیارم. شروین: خوب با جوراب که نمی تونم انگشتات و ببینم. من: جورابمو در نمیارم. شروین با یه صدایی که توش شیطنت موج می زد گفت: پس چی کار کنم جورابتو قیچی کنم؟ با ترس برگشتم بهش نگاه کردم. جورابای خوشگل من و قیچی کنه؟ چشماش داشت می خندید. چقدر عجیب بود که چشمای این آدم بیشتر از لباش می خندید. اونم داشت به چشمام نگاه می کرد یهو چشماش چرخید و رو دستم زوم شد. یه ابروش رفت بالا و همون جور که نگاهش به دستای من رو پیراهنم بود که سعی در بلند تر کردن قد لباس داشتم گفت: می دونی که دکتر محرمه؟ من کلافه با اخم گفتم: محرم هست که هست.

حتی اگه دکتر باشی …..خوب ….. ( کلافه بودم و نمی دونستم چه جوری منظورمو بهش بفهمونم. چشمام و بستم وعصبی تند گفتم ) بابا من هر روز تو چشمت نگاه می کنم و اینجوری معذب میشم. قد یک دقیقه هیچ صدایی از کسی نیومد. آروم چشمام و باز کردم و سرمو بلند کردم. نگام تو نگاه شروین که بالا سرم ایستاده بود، قفل شد. شروین با صدای آرومی گفت: باشه. سریع از آشپزخونه رفت بیرون. اه این پسره کجا رفت؟ بیشعور لااقل کمکم می کرد از این همه پله برم بالا. اه دیوونه هیچ وقت مثل آدم رفتار نمیکنه. اما خوب عجیب بود که انقدر اصرار داشت بهم کمک کنه. یعنی همش برای حس مسئولیت بود؟ نهههههههههههههه حالا جدی جدی شروین جراحه؟؟؟؟

من ضایع رو بگو که می خواستم سوسکش کنم گفتم به تو چه مگه دکتری؟ بدتر خودم سوسک شدم. اما اگه دکتره بی کار و بی عار اینجا چی کار می کنه؟ حالا نمیشد این پسره منم با خودش می برد؟ چه جوری از این همه پله بالا برم. داشتم فکر می کردم که چی کار کنم و چه جوری برم که شروین یهو از در وارد شد. اومد سمتم. تعجب کردم. اه این مگه نرفت که بره؟ پس چرا برگشت؟ شروین دستش و به طرفم دراز کرد و گفت: بیا این و بپوش. به دستش نگاه کردم. یکی از شلواراش و برام آورده بود. وقتی دید دارم نگاش می کنم شلوار و گذاشت روی پام و گفت: بپوش من بیرون می ایستم تموم که شد صدام کن. رفت بیرون. من موندم و یه شلوار.

این پسره چه با شعور شده بود. حتما” حس دکتر مریضی گرفته بودتش. به زور ایستادم سعی کردم انگشتای پامو بالا نگه دارم و رو پاشنه وایسم اما سخت بود. خلاصه با کلی آخ و اوخ از درد پا بالاخره شلوار و پام کردم. صدای شروین اومد. شروین: بیام؟ پوشیدی؟ من: آره بیا تو. اومد تو و اول یه نگاه به من که با اون پیراهن خوشگلم یه شلوار گشاد و بلند پام کرده بودم کرد. چون شلوار بلند بود مجبور بودم روی کمرش و سه چهار بار تاکنم تا یکم کوتاه تر وایسه. اون شلوار گشاد با اون تاهایی که تو کمرش داشت زیر اون پیراهن تنگ من یه چیز غریبی شده بود.

همچین باسنم و گنده نشون می داد که شروین وقتی بهم نگاه کرد نتونست جلوی خودش و بگیره و یه قهقهه دو ثانیه ای زد که با چشم غره من سریع خوردش و به همون لبخند چپکی اکتفا کرد. بهم اشاره کرد و من نشستم رو صندلی اونم زانو زد جلوی پام و پامو با دستش گرفت و یکم نگاه کرد. اخماش رفت تو هم . با همون اخم برگشت نگام کرد و گفت: من نمی دونم تو دو دقیقه وقت نداری این ناخنای پاتو بگیری که پدر پاتو اینجوری در نیارن؟؟؟؟ شرمزده سرمو انداختم پایین و آروم گفتم: آخه ناخنای بلند انگشتای پامو قشنگتر نشون می دن.

با بهت ابروهاش رفت بالا. شروین: واسه کی قشنگتر نشون می دن؟ خودت میشینی به انگشتات نگاه می کنی و ذوق میکنی؟ تو که همیشه کفش پاته یا صندل کسی انگشتات و نمیبینه که بخوان قشنگ باشن یا زشت. بعدم یعنی قشنگی به سلامت پاهات می ارزه؟ آروم گفتم: نه. شروین یکم آرومتر شد و گفت: امشب پاهاتو می بندم تا هم زخمش بسته باشه هم ناخنات انگشتات و اذیت نکنن اما فردا صبح ناخنات و می گیری فهمیدی؟ من: آره. چه حرف گوش کن شده بودم من خودم کفم برید. شروین بلند شد و چند تا گاز استریل و بتادین و آب آورد. اول با آب پامو تمیز کرد و خوناش و پاک کرد و بعد بتادین زد و با باند دونه دونه انگشتامو بست. کارش تموم شده بود داشت دستاش و می شست. وای چقدر الان حس بهتری داشتم. از زوق زوق پاهام خبری نبود اما هنوز به زور انگشتام و می تونستم رو زمین بزارم.

شروین برگشت سمت من و گفت: نمی خوای بری بخوابی؟ یه چرا گفتم و آروم از جام بلند شدم. آی که پاهام درد می کرد. کشون کشون و آویزون به در و دیوار پشت سر شروین راه افتادم. شروین دست تو جیب جلوی من راه می رفت. رسیدیم به پله ها. منم آویزون نرده یه جورایی لی لی میرفتم رو پله ها. چهارتا پله که رفتیم بالا یهو شروین برگشت و گفت: چقدر سروصدا میکنی همه خوابن. یه اخم بهش کردم وگفتم: خوب چی کار کنم. پاهام درد میکنه نمی تونم درست راه برم بعدم با این شلوار گشاد تو که هر آن ممکنه از کمرم بیفته و این کفش و جوراب که به دستمه می خوای چه جوری راه بیام؟ می خوای پرواز کنم؟ یکم نگام کرد و دوتا پله رو اومد پایین و کنارم ایستاد.

دست دراز کرد و کفش و جوراب و ازم گرفت. دستم از کمر شلوار ول شد که سریع با اون یکی دستم گرفتمش. مونده بودم که محبتش قلنبه شده این پسره اومده کمک؟ حالا که چی؟ دوتا وسیله از دستم گرفتی معضل اصلی یعنی سر و صدا مونده هنوز. داشتم نگاهش می کردم که یکم بهم نزدیک شد و یهو دست انداخت دور کمرم و من و به سمت خودش کشید. چون بی هوا بود محکم خوردم بهش و با اخم و اعتراض نگاش کردم و گفتم: چی کار میکنی؟ شروین خونسرد گفت: تکیه بده به من تا انقدر سر صدا نکنی. چیشش کمکشم خرکیه. حالا نمیشد مثل این فیلما من و رو دوتا دستت بلند می کردی و تا بالا می بردی؟ پس این هیکل و بازو کجا به کارت میاد؟ خفه آنید امشب انگاری زیادی بهت خوش گذشته ها. بابا این شروینه همین قدم باید فکت بیفته. پسر قطبی و کمک؟؟؟؟؟

خداییش امشب خیلی خوب و مهربون شده بود. میمیری همیشه همین جوری باشی؟ اونوقت منم اسمت و به جای قطب جنوب می ذارم دختر مهربون، نه نمیشه این اسم اون دختره تو کارتون ممول بوده، شروین پسره. خرس مهربون، اوخ اینم اسم خرسه تو کارتون پسر شجاعه. زیر چشمی یه نگاه بهش کردم درسته قد و هیکلش درشت بود اما متناسب و قشنگ بود مثل اینا که وزنه ۲۰۰ کیلویی می زنن و ماهیچه هاشون از هر طرف میزنه بیرون ناجور نبود. نه طفلی گناه داره بهش بگم خرس. آهان میگم عمو مهربون اسم یکی از مجریهای برنامه کودکه این خوبه. اگه همیشه مهربون باشی بهت میگم عمو مهربون. دیگه داشتیم به بالای پله ها می رسیدیم. به خودم اومدم. تمام مدت تو فکر بودم. یه دستم به شلوارم بود یه دستم به نرده یه جورایی انگاری کل مسیر شروین بلندم کرده باشه آخه رو هر پله فقط یه کوچولو پاشنه پام می خورد به پله حالت جهشی پیدا کرده بودم. خوب پسره خنگ بغلم می کردی که راحت تر بودی.

رسیدیم جلوی در اتاقا و شروین وسایلم و داد دست خودم و گفت: دیگه نذار ناخنات اینقدر بلند بشن. با سر گفتم چشم. یه نگاه بهم کرد و دستش و گذاشت تو جیب شلوارش و رفت تو اتاقش. منم رفتم تو اتاقم. تختم اونقدر بزرگ بود که سه نفری روش بخوابیم. این دوتا دخترم لباس عوض کرده بودن و ولو شده بودن رو تخت و داشتن خواب هفت پادشاهو می دیدن. فکر کنم دیگه پادشاه سوم چهارم بودن. سریع یه تاپ و شلوارک از تو کشوم در آوردم. آخه گرمم بود. سریع پوشیدمش و لباسامو انداختم رو صندلی تو اتاقم و با یه دستمال مرطوب آرایشمو پاک کردم حوصله شستنش و نداشتم. بعدم رفتم رو تخت ولو شدم و نفهمیدم کی خوابم برد.

****

داشتم خواب دعوا و کتک کاری می دیدم. با اینکه می دونستم دارم خواب می بینم اما نمی دونستم چرا درد کتکها رو احساس می کردم. تو خواب فکر کردم این جوری که من دارم کتک می خورم و درد میکشم بیدار بشم بهتره. به خودم فشار آوردم و از خوا ب پریدم. از خواب پریدم و تو جام نشستم. چشم تو چشم درسا شدم. کنارشم الناز نشسته بود. هر دوتاشون با چشمای ریز شده دست به کمر بهم نگاه می کردن. درسا محکم کوبید به بازوم. جیغم در اومد. تازه فهمیده بودم این دوتا بیشعور تو خواب من و می زدن و من فکر می کردم کتکهای تو خوابم واقعین و باعث دردم میشن. عصبانی با اخم گفتم: دیوونه اید؟ واسه چی تو خواب آدم و می زنین؟ دگر آزاری دارین؟ درسا: تو خفه. اول جواب سوالامون و بده تا نکشتیمت. با چشمای باز از تعجب نگاشون کردم. من: چه سوالی؟

الناز مشکوک پرسید: دیشب ماهارو فرستادی بالا خودت کجا رفتی؟ گیج جواب دادم: آشپزخونه. درسا: چی کار کردی؟ من: آب خوردم. الناز: با کی بودی؟ دیگه چشمام داشت در میومد. من: این سوالای مسخره چیه می پرسین آخه؟ یعنی چی کجا رفتی با کی رفتی چی کار کردی؟ درسا چشم غره ای بهم رفت و با انگشت یه جایی رو نشونم داد و گفت: این چیه؟ مال کیه؟ الناز: اینجا چی کار میکنه؟ یهو الناز منفجر شد: ماها رو خوابوندی خودت کجا رفتی؟؟؟؟؟؟ این جیغا از الناز بعید بود معمولا” من و درسا جیغ جیغ می کردیم. الناز و مریم و مهسا خیلی آروم بودن. درسا یه نگاه به الناز کرد و با لبخند گفت: آفرین خوب اومدی. من مونده بودم این دوتا چشونه.

به جایی که درسا اشاره کرد نگاه کردم. ای خاک عالم به سرم. بگو چرا این دوتا آتیشین. وای ننه چه فکرایی که نکردن. شلوار شروین رو صندلی افتاده بود. از تصور اینکه این دوتا خنگول چه فکرایی کرده باشن نیشم تا بنا گوش باز شد. با همون نیش باز گفتم: شلوار شروینه. یهو درسا ترکید. پاشد ایستاد و جیغ کشون به الناز گفت: نگفتم… نگفتم…. این نامرد دیشب ماهارو خوابونده و رفته پیش اخمو خانش عشق و حال آخر شبم برگشته یادش رفته آثار جرم و پاک کنه. یهو پرید رو تخت و جفت من وایساد و با یه نگاه آرزومند گفت: حالا تو این اتاق اومدین یا تو اتاق شروین رفتین. محکم با دست کوبیدم تو پیشونیش و پرتش کردم اون ور. من: گمشو تو هم منحرف.

یعنی چی این فکرا. من و نمیشناسید؟ من نه، این پسره رو ندیدین؟ بهش میاد این کارا؟ الناز آروم گفت: خوب واسه همین ما فکر کردیم… یعنی درسا گفت….. گفت تو به شروین حمله کردی و مجبورش کردی. یه جیغ بنفش کشیدم و گفتم: چییییییییییییییییییییی؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ درسا غلط کرد؟ من حمله میکنم یا این دختره؟ من بودم دیشب خودمو پرت کردم بغل مهام؟ یا اون بار تو خرید خودم و انداختم گِله بازوی مهام؟؟؟؟ خیلی بی شعوری. درسا با نیش باز گفت: نه من بودم تو هم غلط میکنی به مهام بخوای نگاهم بکنی همش ماله خودمه. حالا زود تعریف کن ببینم تنبون شروین اینجا چی کار میکنه؟

شروع کردم همه چی و تعریف کردن اما مگه این بی شعورا باور میکردن؟ آخرم مجبور شدم پامو نشونشون بدم که باور کنن. الناز ناباور گفت: یعنی واقعا” این شروین دکتره؟ درسا: اونم جراح مغز و اعصاب؟؟؟ من: آره فکر کنم. حالا محض اطمینان از طراوت جونم می پرسیم. یهو درسا یه جیغی کشید و گفت: مرده شورت و ببرن آنید با این خوابیدنت. تمام دست و پام و سیاه و کبود کردی. حالا خوبه بالشت چیده بودم بینمون مثل یه دیوار. با نیش باز زبونم و در آوردم و خندیدم بهش. خلاصه با شوخی و خنده پاشدیم و لباس پوشیدیم رفتیم پایین. تا ظهر برای طراوت جون در مورد عروسی و عروس و داماد حرف زدیم و عکسا رو نشونش دادیم. ناگفته نماند که شروینم چاخان نکرده بود و با تایید خانم احتشام ماها مطمئن شدیم که آقا جراح تشریف دارن. اما هنوز توضیحی برای ایران بودن و بی کار بودنش پیدا نکرده بودیم.

————————————–

تو اتاق رو تختم نشسته بودم و با چشمهای بی روح به موبایل که جلوم افتاده بود نگاه می کردم. باورم نمیشد. از عروسی مریم یک ماهی گذشته بود. مریم و سینا یک هفته ماه عسل رفته بودن کیش. درسا هم بالاخره تونسته بود مخ مهام و بزنه. بعد عروسی مهام به درسا زنگ زده بود و باهاش قرار گذاشته بود و بهش گفته بود که ازش خوشش اومده و اینا ….. که درسا هم گفته باید بیشتر آشنا بشن. الانم در دوره دوستی و آشنائیت بودن. شروین هم فردای عروسی دوباره شده بود همون پسر سرد و قطبی همیشه شاید حتی اخمش و نگاه سردش بهم بیشتر شده بود. معمولا” با اخم نگاهم می کرد و کمتر باهام حرف می زد. حتی تو کل مسیر رفت و آمدم از دانشگاه به خونه و برعکس، جز سلام و رسیدیم چیزی نمیگفت. مرموز بود الان عجیبم شده بود. دوباره صدای سازش شبها از دل باغ میومد.

یه وقتایی فکر می کردم شاید اتفاقای بعد عروسی همش توهم و خیال بوده. به خاطر امتحانات پایان ترم دو هفته فرجه داشتیم. بچه ها رفته بودن خونه تا خوب درس بخونن. مریم هم که بعد عروسیش با سینا تو تهران زندگی می کردن. منم به مامان اینا گفته بودم همین جا می مونم تا درس بخونم. اون شبم مثل همه این ۱۰ روز تو اتاقم رو تخت ولو شده بودم و درس می خوندم. که صدای اس ام اسم اومد. صفحه رو باز کردم بازم اون بود، سینا. نمی فهمیدم منظورش از اس ام اس دادن چیه؟ دفعه اول سه هفته قبل اس داد. متعجب از شماره نا آشنا یه نگاهی به متن کردم. یه متن ادبی بود. فکر کردم الهه است یکی از همکلاسیام که همش تو کار اس و جک و متن و اینا بود.

آخه مدام شمارش و عوض می کرد. بعد کلی گشتن یه متن خوب پیدا کردم و براش فرستادم. چند تای دیگه داد و من از سه چهارتاش یکی شو جواب می دادم. با متن ادبی یا جک. گذشت و فرداشم دوباره همون شماره اس داد. یه لحظه به ذهنم رسید که نکنه الهه نباشه. برای مطمئن شدن به اون یکی شماره الهه اس دادم که چه خبر نیستی کجایی؟ جواب داد: همین جاییم از احوال پرسیای شما. کم پیدایین نه زنگی نه اسی تو دانشگاهم معلوم نیست کجاها غیب می شید. چشمام گشاد شده بود.

سریع اس دادم که: الهه این شما ره رو میشناسی؟ شماره رو فرستادم که گفت: نه کیه؟ منم گفتم: تا حالا فکر می کردم تویی ولی الان نمی دونم کیه. سریع به شماره ناشناس اس دادم که : سلام چه طوری چه میکنی؟ می دونستم طرف من و میشناسه شاید یکی دیگه از همکلاسیامون بود. جواب اومد: خوبم شما خوبی؟ در حال درس خوندنی؟ یا دانشگاهی؟ وا یعنی این کی بود؟ من اس دادم: دارم می درسم تو چه میکنی؟ جواب: من شرکتم در حال کار. هر چی به مخم فشار آوردم ببینم کدوم یکی از همکلاسیامون تو شرکت کار می کنن یادم نیومد. بین پسرا و دخترا میگشتم اما بازم پیدا نمی کردم.

اس دادم: ببخشید من هر چی فکر کردم اسمتون یادم نیومد با چه اسمی باید شماره رو ذخیره کنم؟ نمی خواستم بگم من نمی شناسمت اونوقت هر کدوم از بچه ها بود می گفت تو دو روزه داری اس بازی میکنی با من هنوز من و نشناختی؟ یهو اس اومد. نوشته بود: من سینا هستم شوهر مریم. شمارتون و از مریم گرفتم که تو دانشگاه که خطش آنتن نمیده به شما زنگ بزنم تا نگران نشم. وای خدا خوب شد آبرومو حفظ کردی. ای مریم اگه دستم بهت برسه می کشمت. سریع اس دادم و گفتم: ببخشید من شما رو با یکی از دوستام اشتباه گرفته بودم شرمنده. سینا: نه خواهش میکنم این چه حرفیه خوشحال شدم. بازم اگه ای جک و متن داشتین بفرستین. دیگه جوابش و ندادم. سریع زنگ زدم به مریم و جیغ و کشیدم سرش. من: ای بی شعور تو نباید به من بگی که شماره امو دادی به سینا.

اگه من دوتا حرف یا جک بی ناموسی بهش می دادم کی جوابگوی شرف از دست رفته ام بود؟ بعد کلی جیغ و داد رضایت دادم و ماجرا رو براش تعریف کردم و کلی از خودش و سینا عذر خواهی کردم که نشناختم. این گذشت و بعد اون روز سینا تک و توک اس می داد. یکی دو روز اول متن و جک بود. بعد شروع کرد به حال و احوال و اخبار روز دادن. یه دفعه یه ساعتی اس داد که می دونستم خونه است. از هر ۱۰ تا اس یکیش و جواب می دادم. می خواستم بفهمم مریم می دونه سینا بهم اس می ده یا نه. چون تو فرجه بودیم اس دادم به مریم و در مورد درس ازش پرسیدم. بعد سه تا اس به مریم انگاری سینا میفهمه که من به مریم اس می دم و دیگه اس نمیده بهم.

فردا صبحش بهم اس میده که: سلام دیشب چی میگفتی به مریم؟ یه حس بدی داشتم. نمی خواستم بهم اس بده مخصوصا” که فهمیده بودم مریم هم بی خبره. کم محلی و جواب ندادن به اس هاشم فایده نداشت چون بازم به کارش ادامه می داد. کلی با خودم فکر کرده بودم که چرا به من اس می ده؟ مگه چقدر من و میشناسه؟ مگه قیافه من چی دیده بود که به خودش اجازه می داد بهم اس بده؟ منم به خاطر مریم نمی تونستم چیزی بگم بهش. یا داد و بیداد کنم. بعدم مطمئن نبودم که آیا همین جوری اس میده یا با منظور خاصی اس میده؟ بدبختی اینجا بود که به کسی هم نمی تونستم بگم. مریم دوستم بود و تازه ازدواج کرده بود. واسه همین بهش گفتم: دیشب؟ چیز خاصی نگفتم اما خوب نمی دونم بعدنم چیزی نگم.

اصولا بچه ها چیزای مهم و به من نمیگن چون یه جایی سوتی میدم و از دهنم می پره. سینا جواب داد: می دونی تو منو خوب نمیشناسی، من مثل مریمم، شادم. مریم و هم خیلی دوست دارم. شیطنتهام و خوشیهام مثل مریمه. یکم خیالم راحت شد خدار و شکر پس هدف خاصی نداشت. اما بازم نمی فهمیدم چرا اس میده بهم. دیروز مریم بهم زنگ زد و گفت مخش هنگ کرده بس که درس خونده و بیا بریم بیرون. منم از خدا خواسته گفتم باشه. دوتایی رفتیم بیرون و کلی گشتیم موقع برگشت مریم زنگ زد سینا بیاد دنبالش. منم وایسادم عروس و تحویل دوماد بدم برم خونه. سینا که اومد این دوتا به زور من و سوار کردن که برسونن.

اصلا” خوشم نمیومد باهاشون برم. خیلی معذب بودم. جالبیش اینجا بود که سینا جز سلام و خداحافظ هیچ چیز دیگه ای نگفته بود. یک ساعت پیش اس داد. عصبی شده بودم. اگه از اس دادن منظوری نداشت چرا مریم نمی دونست که سینا بهم اس میده؟ یا اینکه چرا جلوی مریم یک کلمه حرفم نمی زد. یه حس بدی داشتم. احساس می کردم به من مثل یه دختر خونه خراب کن سهل الوصول نگاه میکنه. مخم داشت می ترکید. هر چی فکر می کردم سر در نمیاوردم که چی کار کردم یا چه جوری رفتار کردم که این پسره یه همچین فکری در موردم بکنه. اصلا” مگه چند بار من و دیده بود؟ یک بار دم دانشگاه که مهسا و الناز و درسا هم بودن.

یک بارم تو عروسی که بازم همه بودن. یاد لباسم افتادم. لباسم درسته حلقه ای و کوتاه بود اما با کت و جوراب پوشونده بودمش. لباس درسا و الناز که بازتر و لختی تر از لباس من بود. هر جوری که فکر می کردم می دیدم کاری نکردم که به باعث بشه اون به خودش اجازه این کارو بده. اعصابم بهم ریخته بود. هر بار که اس می داد اونقدر عصبی می شدم که بعدش اصلا” نمی تونستم تمرکز کنم رو درسم. این کارش باعث می شد از خودم بدم بیاد. به خاطر چیزی که نمی دونستم چیه. عصبی اس دادم: آقا سینا چرا به من اس می دید؟ سینا: نمی دونم چرا. وقتی می بینمت حس می کنم یه جورایی بهم آرامش می دی.

قیافه ات ملیحه و آروم میکنه آدمو. با دهن باز و عصبی در حالی که دستام میلرزید گفتم: منظورت چیه؟ می دونی که من دوست مریم هستم. هر چی باشم نامرد نیستم. دوست سه ساله ام و ول نمی کنم به توی نامرد بچسبم. سینا: من نامرد نیستم. من مریم و دوست دارم. نمی گم بهش خیانت کن. میگم با هم دوست باشیم. حرف بزنیم. بهم کمک کنیم. همدیگرو آروم کنیم. این پسره احمقه یا من و احمق فرض کرده؟ فکر کرده دختر ۱۵ ساله ام؟ من: ببینید آقای نا محترم. من نمی خوام با کسی دوست بشم. من تنهاییم و دوست دارم و دلم نمی خواد کسی و به تنهاییام راه بدم. بعدم عمرا تو یکی و راه بدم. مگه آدم قحطه.

من نمی خوام تو رو آروم کنم نمی خوامم تو من و آروم کنی. بابا تو شوهر بهترین دوستمی. این و می فهمی؟ دست از سرم بردار. چی از جونم می خوای؟ اصلا” ما چه حرفی داریم که با هم بزنیم. تو جلوی مریم یک کلمه حرف نمی زنی. الان پشت تلفن چه حرفی داری که بخوای بزنی؟ سینا: اونروز که سوار ماشین شدی خیلی دلم می خواست باهات حرف بزنم . اما مریم بود و نمی شد. اگه نبود بهت می گفتم. عصبی اس دادم: مثلا” اگه نبود چی می خواستی بگی؟ سینا: (( من دوست دارم))…!!!

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

همچنین می تونید نظر خودتون رو راجع به این رمان برامون بنویسید

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *