خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت دوازدهم

رمان باورم کن-قسمت دوازدهم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

❤️ رمان باورم کن-قسمت دوازدهم

سه روزی میشد که آنید به خانه آمده بود در این مدت هیچ کجا آرام و قرار نداشت انگار چیزی را گم کرده یا کاری را فراموش کرده است .

تنها زمانی که کمی آرامش پیدا میکرد وقتی بود که در اتاقش روی تختش دراز میکشید . تخت و اتاقش آرامشی عجیب به او میداد .

دلش برای خانم احتشام و آن خانه تنگ شده بود .صبح اولین روزی که به خانه آمده بود وقتی ساعت یازده صبح مادرش که دو ساعت تلاش کرده بود تا آنید را بیدار کند و هیچ موفقیتی عایدش نشده بود در نهایت مجبور شد با فریاد تکانی به آنید بدهد .

آنید که به خیالش در خانه ی خانم احتشام است غلتی در تختخوابش زد و گفت بیدار میشم مهری خانم بذارید یکم دیگه بخوابم بعد بیدار میشم . مادرش بار اول فکر کرده بود که اشتباه شنیده است اما وقتی داد و بیداد بیشتری کرد و باز هم دید که آنید به مهری خانم التماس میکند که اجازه دهد کمی بیشتر بخوابد حسابی کفری و مشکوک شد و در آخر با کتکی که به آنید زد توانست او را از خواب بیدار کند .

مادر: پاشو ببینم . پاشو زود باش بگواین مهری خوانم کیه که هی بهش میگی بزار بیشتر بخوابم . آنید پاشو . آنید برای اینکه از دست ضربات مادرش در امان باشد پتو را روی سرش کشیده بود تا از شدت ضربات وارده بر سرو بدنش کم شود که با شنیدن حرفهای مادرش فهمید که ناخواسته چیزهایی را لو داده است .

جرات نمیکرد که از زیر پتو بیرون بیاید . میترسید مادرش با دیدن قیافه اش بفهمد کاسه ای زیر نیم کاسه است . مادرش همچنان فریاد میزد . مادر : آنید میگم این مهری خانم کیه ؟ آنید : کسی نیست مامان شما هم چقدر جیغ میکشید . آروم باشید تا بهتون بگم .

مادر : خیله خوب من آرومم یالا زود بگو کیه . آنید : اول شما یکم برید اون ورتر من به شما اطمینان ندارم میترسم بیام بیرون شما بپرید رو سرم منو بزنید . مادر چند قدمی از تخت دور شد و گفت : رفتم عقب حالا پاشو خودتو لوس نکن من منتظرم . آنید خیلی آرام و با احتیاط پتو را کمی پایین کشید . وقتی مطمئن شد که مادرش از تخت فاصله گرفته بلند شد و روی تخت نشست . مادر: خوب مهری کیه ؟

آنید : مهری هم اتاقیمه . مادر: آره جون خودت. تو از کی تا حالا هم اتاقیاتو با پسوند و پیشوند صدا میکنی ؟

آنید : آخه این مهریه بیستو هفت هشت سالشه از ما خیلی بزرگتره . کارشناسی ارشد میخونه . یه چند هفته است که اومده اتاق ما . ما هنوز باهاش رودرواسی داریم .

مادر : حالا چرا التماس میکردی که بزاره بخوابی؟ آنید که الان مطمئن شده بود که مادرش حرفش را باور کرده است با اعتماد به نفس بیشتری حرف میزد : آخه این مهریه عادت داره صبح ها زود بیدار شه . وقتی هم که خودش پا میشه بقیه رو هم بیدار میکنه از دست اون ما چند هفته است خواب درست و حسابی نکردیم .

مادر: خوبه که این دختره تو اتاقتونه و میتونه شما رو بیدار کنه وگرنه کی از پس شما تنبلا بر میومد . و در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت : الانم پاشو دیگه لنگ ظهره یه ساعت دیگه همه میان ناهار بخوریم خوب نیست با چشمای پف کرده سر میز بشینی .

آنید چشم غلیظی گفت و از جا برخواست . *** دیگر به آخر تعطیلات چیزی باقی نمانده بود . آنید دو روز قبل با شور و شوق زیاد بلیط برگشت را گرفته بود و روز شماری میکرد تا هر چه زود تر حرکت کند . بنا به دلایلی آنید زیاد خوشش نمیامد که بیشتر از یک هفته در خانه خودشان باشد . بعد از یک هفته در اینجا احساس خفگی میکرد و مثل مرغ سرکنده به هر طرف میپرید . عصر روز قبل از حرکت مادرش او را صدا کرد و گفت : آنید بیا چایی ریختم بیا بشینیم با هم بخوریم .

آنید : چشم مامان الان میام . آنید آخرین لباسش را هم در ساکش جا داد و بلند شد کش و قوسی به بدنش داد .

_ آخی تموم شد حالا همه چی واسه فردا حاظره . آخ جون دارم میرم . وایییییییی دانشگاه . واییییییییی طراوت جون . وایییییییییی بچه ها . واییییییییی باغ . دلم کلی تنگ شده .

آنید از اتاق بیرون رفت و روی مبلی روبه روی مادرش نشست . نگاهی به چهره ی خسته مادرش کرد . و گفت : کی میاد که تو دیگه خسته نباشی .

این همه مسئولیت داره تو رو از پا در میاره . چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی ؟ چرا همیشه واسه همه چیز نگرانی . مادر جرعه ای از چایش را نوشید و گفت : تو مادر نشدی که حال منو بفهمی . یه مادر همیشه نگرانه .

آنید : آخه واسه چی ؟ واسه ی کی ؟ مادر : واسه ی شما من همیشه نگران شما و آینده ی شمام . آنید : که چی بشه ؟ چه شما نگران باشید چه نباشید ماها بزرگ میشیم . پس غصه خوردنتون واسه چیه ؟ من نگران برادرت نیستم هر چی باشه اون پسره و میتونه تو این جامعه ی مرد سالار گیلیم خودشو از آب بیرون بکشه . اما تو و آنیتا دخترید . آنیتا که ازدواج کرد و سر خونه زندگی خودشه . باز خیال من یکم راحت تره . اما تو چی ؟ اگه تو هم شوهر میکردی من دیگه غمی نداشتم .

آنید پوزخندی زد و گفت : حالا کو تا شوهر . مادر که دید آنید آرام است گفت : تو اگه رازی باشی من یه قرار بزارم .

آنید ابرویی بالا انداخت و گفت : قراره چی ؟ راستش چند وقته که دوست پدرت آقای نقوی پیغام داده که اگه راضی باشید واسه پسرش بیاد خواستگاری تو .

آنید : پسرش؟ کدوم پسرش؟ الان مادر با اشتیاق بیشتری حرف میزد . مادر: حمید و میگم همون که مهندس عمرانه . تو شرکت باباش کار میکنه . خونه و ماشین و همه چیم داره . پسر خوبیه ما ها که راضی هستیم اما خوب تو مهمی باید بپسندی .

آنید اخمی کرد و گفت : خوبه دیگه شما که اینقدر شازده رو پسندیدید چرا دیگه به خودتون زحمت دادید به من بگید ؟ خوب خودتون برید زنش بشید دیگه . مادر لبش را گاز گرفت و گفت : خدا مرگم این چه حرفیه زشته . انید : چیش زشته ؟

انگاری شما خیلی خوشتون اومده . من که نمیخوام شوهر کنم . شما که اصرار دارید بابا رو بیخیال شید این و بچسبید . مادر : یعنی چی ؟ هر وقت راجبه یکی باهات حرف میزنم این جوری ادا اصول در میاری . همش میگی نمی خوام . آخه تا کی ؟ کی تو می خوای شوهر کنی . آنید با قاطعیت گفت : تا هیچ وقت . مادر : چرا ؟؟؟ انید : چون من وبال نمی خوام . مادر : کی گفته شوهر وباله ؟

آنید : من. من میگم وباله. دردسره. همش اذیته. من که از زندگی فعلیم راضیم . تو خط ازدواج و اینام نیستم. پس منو بیخیال شو . مادر : یعنی چی این چه وضیه ؟

آنید در حالی که نیم خیز میشد چشم در چشم مادرش کرد و گفت : مادر من، اگه شما تنوع میخوای چرا نمیری واسه گل پسرت زن بگیری ؟ بعد خیلی سریع از جایش بلند شد و به سمت اتاقش رفت.

مادر که حسابی عصبانی بود گفت : کجا من هنوز حرفم تموم نشده . آنید بی توجه به راهش ادامه داد و با خونسردی گفت: ولی من حرفم تموم شده. خوبه من فردا میرم و شما دیگه فرصت نمیکنید رو مخ من راه برید . و وارد اتاقش شد و در را محکم پشت خود بست .

***

آنید برخلاف روزهای دیگر صبح زود از خواب بیدار شد . لباس پوشید و آماده و حاضر در اتاق نشست . بلیطش ساعت نه صبح بود . آنید دو ساعت را با بی صبری پشت سر گذاشت .

وقتی که ساعت به هشت و نیم رسید اول شماره ی آژانسی گرفت و بعد ساک بدست از اتاق خارج شد .

_ مامان مامان کجایید ؟ من دارم میرم . مادر با شنیدن صدای آنید با تعجب از آشپز خانه بیرون آمد : دختر تو کی بیدار شدی ؟ الان میخواستم بیام بیدارت کنم . آنید : من یه ساعتی هست که بیدارم . نیم ساعت دیگه بلیط دارم . باید برم . مادر : کجا ؟ بابات گفت تو رو میبره ترمینال .

آنید : نه مامان خودم میرم . بابا هم الان کار داره خوب نیست بیفته تو زحمت . من آژانس می گیرم میرم . آنید خودش هم میدانست که اینها همه اش بهانه است .او چون مطمئن بود اگر بخواهد منتظر پدرش بماند میبایست کم کم ده دقیقه دیگر در خانه میماند .

در حالی که آنید دیگر حتی تحمل یک دقیقه در خانه ماندن را هم نداشت . مادر : وا آنید تو چقدر تعارفی شدی ؟ تو زحمت میفته چیه ؟ وایسا بابات بیاد .

آنید در حالی که گونه ی مادرش را میبوسید گفت : نه مامان من زنگ زدم الان آژانس میاد . شمام نمیخواد بیاید دم در من خودم میرم . و به سرعت ساکش را برداشت و از خانه خارج شد . مادر هاج و واج در جایش مانده بود و به رفتن آنید نگاه میکرد . مادر : این دختره چش شده این که این جوری نبود .

*** آنید با اشتیاق زنگ خانه ی خانم احتشام را فشرد و به انتظار ایستاد . در کل این روز متفاوت از همه ی روز های آنید بود . بیدار شدن در صبح زود . غلبه بر میل خوابیدن در اتوبوس . تماشای مناظر اطراف جاده از اتوبوس که بدون اغراق اولین بار در طی سه سال گذشته بود زیرا آنید هیچ گاه نتوانسته بود جلوی خود را بگیرد که در اتوبوس در حال حرکت نخوابد .

در با صدای تقی باز شد .

آنید به داخل باغ رفت و با ولع به گوشه کنار باغ چشم دوخت . _ وای که دلم چقدر واسه اینجا تنگ شده بود . کل راه تا رسیدن به در عمارت را دویید و با هیجان وارد خانه شد و با صدای بلند سلام کرد . _سلام سلام . سلام مهری خانم . سلام اکرم خانم . سلام آقا محمد . سلام همه خوبید ؟ . دلم واستون تنگ شده بود .

آنید به سمت مهری خانم و اکرم خانم رفت و آنها را به آغوش کشید . همه از ورود آنید خوشحال بودند .

با ورود آنید گویی زندگی دوباره به خانه بازگشته بود .آنید خطاب به مهری گفت : مهری خانم … خانم احتشام کجاست ؟ مهری خانم :خانم تو کتابخونه هستن .

آنید : مهری خانم میشه لطفا” ساک من و ببرید تو اتاقم . من میرم پیش طراوت جون . و منتظر جواب مهری خانم نماند و خود زودتر به سمت کتابخانه دوید .

دم در کتابخانه تقه ای به در زد و یک دقیقه منتظر ماند و بعد دستگیره ی در را چرخواند. خانم احتشام در کتاب غرق شده بود و اصلا” متوجه ی ورود آنید نشد .

آنید به پشت مبل خانم احتشام رفت و از پشت مبل دست در گردن خانم احتشام انداخت . خانم احتشام حسابی جا خورد و با تعجب سرش را گرداند و با دیدن آنید گل از گلش شکفت : کجایی دختر دلم برات تنگ شده بود .

یه هفته نبودی اما برا من مثل یه سال گذشت . دیگه این خونه بدون تو لطفی نداره .

آنید در حالی که مبل را دور میزد تا روبه روی خانم احتشام بایستد گفت : قربونت برم منم دلم برات یه ذره شده بود . نمیدونید چه جوری جیم شدم تا زودتر بیام پیشتون . آنید جلوی خانم احتشام زانو زد .

خانم احتشام سر آنید را در بغل گرفت و نوازش کرد . آنید سر بلند کرد و گفت : طراوت جون این چند وقته که من نبودم چیکارا کردید؟ برنامه هاتون و دقیق انجام دادید دیگه ؟ آره ؟ خانم احتشام من و منی کرد و گفت : راستش تو که نبودی دل و دماغ کاری و نداشتم واسه همین صبر کردم تا تو بیای هر جا میخوام برم با تو برم .

آنید اخم کوتاهی کرد و گفت : طراوت جون ؟ داشتیم ؟ از زیر کار در میرید ؟ اومدیم و من حالا حالا ها نمیومدم شما نمی خواستید کلاساتون و برید ؟ این بار اشکالی نداره ولی باید قول بدید که دفعه ی بعدی که من رفتم مرخصی شما همه ی کلاساتون و کامل برید . باشه ؟

خانم احتشام با لبخند سری تکان داد .

آنید هم بار دیگر گونه اش را بوسید . سپس از جا بلند شد و گفت : طراوت جون اگه با من کاری ندارید من برم لباسامو عوض کنم . خانم احتشام : برو عزیزم . من که فعلا” کاری ندارم تو هم خسته ای برو یکم استراحت کن واسه عصرونه بیدارت میکنم .

آنید چشمی گفت و از اتاق خارج شد . در حال بالا رفتن از پله ها به سبک خود آواز سر داد . ما دو تا پرنده هستیم رو شاخه های غربت نه اهل دل سپردن نه اهل دل شکستن آنید نه ریتم آهنگ را میدانست نه حتی شعر آهنگ را درست و حسابی بلد بود .

از آهنگ اصلی یک چیزهایی در ذهنش بود و هر جا را که فراموش میکرد به دلخواه خود کلمه یا جمله ای جایگزین شعر اصلی میکرد . به دلخواهش کلمات را میکشید و چهچه میزد .

آنید به در اتاقش رسید در را باز کرد و داخل شد . مقنعه اش را برداشت و روی صندلی پرت کرد مانتویش را در آورد و روی تخت انداخت و همچنان آواز میخواند . ما بس که نپریدیم پریدن یادمون رفت جدا موندیم ما از بس رسیدن یادمون رفت نه سلامییییییییییییییی نه کلامییییییییییییییییییییی ییی آنید دو کلمه ی آخر رابه حالت کشیده و جیغ با صدای بلند خواند .

یکدفعه در اتاق با صدای مهیبی باز شد آنید با ترس رو برگرداند تا ببیند چه کسی در اتاق را اینگونه باز کرده است . اما وقتی که برگشت و به در نگاه کرد قلبش از منظره ای که میدید از کار ایستاد و با وحشت و تمام قدرت جیغ بلندی کشید …

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *