خانه > فرهنگ و هنر > متن و نوشته زیبا > داستان کوتاه “پاییز دلتنگی”

داستان کوتاه “پاییز دلتنگی”

داستان کوتاه پاییز دلتنگی 

در این مطلب از سایت حیاط خلوت داستان کوتاه پاییز دلتنگی به قلم محمود حسن کاری را خواهید خواند.

داستان کوتاه، داستان غمگین، رمان، مادر

داستان کوتاه "پاییز دلتنگی"

پاییز بود و هوا زود تاریک میشد

نگاهی به ساعت دیواری کردم

ساعت از ۵ عصر گذشته بود

پرده را کنار زدم

روی صندلی جلوی بالکن نشستم و به درخت های توی حیاط خیره شدم

همه برگ های درختان باغچه زرد شده بودند

یک برگ از درخت افتاد و رقصان رقصان به سمت زمین حرکت کرد

با چشمانم حرکت برگ را دنبال می کردم

برگ روی زمین افتاد و بی حرکت ساکت ماند

درست مثل حال و هوای این خانه

عینک ذره بینی ام را از چشمانم برداشتم و با گوشه روسری ام تمیزش کردم

نفس عمیقی کشیدم و گفتم خدا رحمتت کنه هاشم خان

هاشم خان ۱۰ سالی می شد که به رحمت خدا رفته بود

قبل از فوت هاشم خان این خونه رنگ و بوی دیگه ای داشت

هر روز قبل از ساعت ۸ صبح تو حیاط بود…

درختا و گل ها رو هرس میکرد

باغچه رو آب میداد

یه روز صبح صدام کرد حاج خانم میخوام این گوشه حیاط یه آلاچیق بزنم

گفتم که چی بشه؟

گفت تابستونا شام و اینجا تو حیاط میخوریم

زمستونا هم یه نایلون دورش میکشم

شما چای و قلیون من و به راه میکنی میایم تو آلاچیق حالشو و میبریم

به یاد جوونیا… یادته که!؟

آره خوب یادمه

من و هاشم خان جوون که بودیم تو سرمای پاییز و زمستون هر هفته میرفتیم فرحزاد

چای و قلیون سفارش میدادیم و بعدش یه دیزی میخوردیم

سرم و چرخوندم به سمت کوچه حیاط

چشمم افتاد به آلاچیق

آهی کشیدم و گفتم هاشم خان هوا سرد شده

اما من دل و دماغشو ندارم برم دور آلاچیق نایلون بکشم…

خدارحمتش کنه خیلی مرد مهربونی بود

سایه بالای سرم بود

رفیقم بود

از وقتی هم بچه ها رفتن سر خونه زندگیشون بیشتر برای هم وقت میگذاشتیم

بعد از ظهرا با هم میرفتیم پارک سرکوچه و قدم میزدیم

بستنی میخوردیم و شطرنج بازی میکردیم

از وقتی که هاشم خان رفت دنیا برام ساکت شد

روزها تکراری شده

گاهی حساب روزای هفته از دستم در میره

اما امروز پنج شنبه است

پنج شنبه ها رو خوب یادم می مونه

آخه آخر هفته ها بچه ها میان بهم سر میزنن

نوه هام تو حیاط بازی میکنن و صدای خنده هاشون کل خونه رو بر میداره

صدای اذان از مسجد محل بلند شد

رفتم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم

رکعت آخر نماز کلی فکر اومده بود تو سرم

ساعت از ۶ عصر هم گذشته بود

پس این بچه ها کجان

نکنه یادشون رفته قرار پنج شنبه ها رو

شاید واسشون کار پیش اومده

سلام نماز دوم رو که داشتم میدادم صدای زنگ در خونه اومد

ناخودآگاه لبخندی روی لبم اومد

نماز که تموم شد رفتم در رو باز کردم

از پشت شیشه بالکن، بچه ها رو میدیدم که از تو حیاط برام دست تکون میدادن و یکی یکی به سمت خونه می اومدن

پسرم محسن رو دیدم که چند متر نایلون تو دستتشه

از دور سلامی کرد و رفت سراغ آلاچیق

با صدای بلند گفت امشب و به یاد آقا جون شام و تو آلاچیق میخوریم

و صدای جیق خوشحالی نوه ها که کل خونه رو برداشت…

نوشته محمود حسن کاری

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا در مورد ماه رمضان |کپشن برای ماه رمضان

متن برای ماه رمضان  در ادامه مجموعه ای از متن کوتاه ماه رمضان ، متن …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *