خانه > فرهنگ و هنر > رمان > داستان کوتاه و جذاب “طغیان سکوت” به قلم محدثه شمس

داستان کوتاه و جذاب “طغیان سکوت” به قلم محدثه شمس

داستان کوتاه طغیان سکوت

در این مطلب از سایت حیاط خلوت شما عزیزان داستان کوتاه طغیان سکوت را خواهید خواند. این داستان کوتاه به قلم محدثه شمس نوشته شده است.

کلافه کلیدش را در قفل در انداخت.

اه لعنتی هر چه کلید را می چرخاند در باز نمی شد.

صدای باد پاییزی که زوزه کشان موهای خوش حالت خرمایی اش را به دشتی طوفانی تبدیل می کرد، روی اعصابش بود.

بالاخره بعد از تعویض کلید، در را باز کرد و به شدت به هم کوبید.

نگاه بی تفاوت و گذارایش سراسر خانه را از نظر گذراند.

دود سیگار مالبرویش که هنوز در اتاق بود و مخلوط شده بود با عطر تلخ همیشگی اش، نشان از تنهایی این چند روزش داشت.

داستان کوتاه و جذاب "طغیان سکوت" به قلم محدثه شمس

داستان کوتاه، رمان، رمان زیبا، داستان کوتاه زیبا

کاناپه های ارغوانی فامش زیر انبوه کت و شلوار ها و کراوات هایش پنهان شده بودند.

کیف لپ تاپش را روی یکی از همان کاناپه ها انداخت.

کتش را دراورد و به طرفی پرتاب کرد. کلافگی در تک تک حرکاتش خود را به نمایش گذاشته بود.

تند تند لباس ها را کنار میزد و زیر آن ها را نگاه می کرد.

گویی دنبال چیزی می گشت که سکوت خانه و تنهایی اش را با آن پر کند.

با دیدن کنترل تلویزیون کنار شیشه های ویسکی و آب جوی روی میز از جستجو دست کشید و به طرفش حمله ور شد.

با ضرب کنترل را برداشت. طوری که کنترل به شیشه اصابت کرد و تمام محتوایش روی تکه پیتزایی که از شب قبل هنوز روی میز مانده بود، ریخت و شیشه در یک آن روی زمین خورد شد و صدایش مثل پتک بر سرش فرود آمد.

زیر لب لعنتی ای نثار این شب کذایی کرد که در همان لحظه صدای تلفن مانند ناخنی روی اعصاب مختشش چنگ کشید.

دستی به ته ریش هایی که عامل جذابیتش بود کشید و نفسش را عصبی بیرون داد.

تلویزیون را روشن کرد و به سمت تلفن گام برداشت که با برداشتن دومین گام صدای فریاد دلخراشش با صدای گوینده ی اخبار مخلوط شد.

لنگ لنگان خود را روی کاناپه ولو کرد.

چروک لباس ها در آن لحظه بی اهمیت ترین چیزی بود که می شد به آن فکر کرد.

*****************

۳ داستان کوتاه عاشقانه و زیبا

*****************

همان طور که سعی داشت شیشه را از پایش بیرون بکشد، صدای گوینده ی اخبار را می شنید که اعلام می کرد:

“متاسفانه چندی پیش هواپیمای مسافر بری ای که تهران را به مقصد لندن ترک کرد سقوط کرد. لاشه ی هواپیما در نزدیکی…”

دیگر چیزی نمی شنید…

فقط صدای جر و بحث چند ساعت پیشش در فرودگاه با الهام در سرش اکو می شد:

-من نمی ذارم پسرم رو از من جدا کنی.

+حضانت این بچه با مادرشه!

+اون موقع که می خواستی طلاق بدی باید به فکر بچت می بودی. هر جا بخوام می تونم ببرمش!

نگاهش در قاب عکس روی اپن که عکس سه نفره شان را در خود جای داده بود ثابت ماند.

قطره اشکی از چشمان مشکی نافذ این مرد مغرور فرو افتاد.

چشمانی که خیره بود، خیره ی خوشبختی ای که دیگر به خاطره ها پیوسته بود…

نویسنده: محدثه شمس

گردآوری: بخش رمان

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

از خرید و خواندن این رمان‌ها پشیمان نمی‌شوید 

از خرید و خواندن این رمان‌ها پشیمان نمی‌شوید  رمان خوب چی بخونم  ؟ بعضی‌ها هم …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *