چند نمونه داستان کوتاه عاشقانه
آیا شما علاقه مند به خواندن داستان کوتاه عاشقانه هستید.
آیا اهل خواندن رمان هستید.
رمان عاشقانه دوست دارید یا رمان جنایی؟
پس پیشنهاد میکنم تا انتهای این مطلب همراه ما باشید.
در این مطلب از سایت حیاط خلوت قصد داریم تا برای شما ۳ داستان کوتاه عاشقانه بیاوریم.
داستان کوتاه جای خالی تو
طوبا خانم که فوت کرد، «همه» گفتند چهلم نشده حسین آقا میرود یک زن دیگر میگیرد.
سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه میرفت سر خاک.
ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمیرسند که به او برسند.
طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین آقا داد.
حسین آقا که برآشفت
«همه» گفتند یکی دیگر که بیاید جای خالی زنش پُر میشود.
حسین آقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمیتواند پر کند.
توی اتاقش رفت و در را به هم کوبید.
«همه» گفتند یک مدتی تنها باشد مجبور میشود جای خالی زنش را پر کند.
مرد زن میخواهد.
حسین آقا ولی هر پنجشنبه میرفت سر خاک.
سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت.
«همه» گفتند امسال دیگر حسین آقا زن میگیرد.
سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت.
هر وقت یکی پیشنهاد میداد حسین آقا زن بگیرد
حسین آقا میگفت آنموقع که بچهها احتیاج داشتند اینکار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند.
حرفی از احتیاج خودش نمیزد
******************
رمان سیگار شکلاتی:معرفی شخصیت ها و داستان رمان
******************
دخترها را شوهر داد و به پسرها هم زن، اما وعده پنجشنبهها سر جایش بود.
«همه» گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچهها هم رفتهاند
دیگر وقتش است
امسال جای خالی طوبا خانم را پر میکند.
حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود
دیگر گوشهایش حرفهای «همه» را نمیشنید.
دیروز حسین آقا مُرد.
توی وسایلش دنبال چیزی میگشتند چشمشان افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:
«هر چیز که مال تو باشد خوب است، حتی اگر جای خالی «تو» باشد
آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود.
هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچوقت دل نمیشود.»
نویسنده: مریم سمیعزادگان
**********
قصه کوتاه بیست سالگی
وقتی بیست سالم بود
همان روزهایی که همه چیز طعم تازهای دارد و به معنای واقعی جوان هستی
واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد، از اون عشقهای اساطیری
عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم
سلطان دلبری و غرور
تقریباً همه دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه رو از دم رد کرده بود.
حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد، میدونی او در جواب چی گفت؟
گفت: هه!
آخه «هه» هم شد جواب؟
استاد هم اون ترم از لجش هممون رو مردود کرد.
اما خب من فکر میکردم یه جورایی بهم علاقه داره
گاهی وقتها وسط کلاس حس میکردم داره من رو یواشکی دید میزنه
ولی تا برمیگشتم داشت تخته رو نگاه میکرد و با دوستش ریز ریز میخندید
توی اون مدتی که همکلاسی بودیم من حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم.
تا اینکه یه روز وقتی که داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم «باغ آلبالو» اثر چخوف رو انتخاب میکردم به سرم زد که اونم توی تئاترم بازی کنه
البته من هیچ وقت از هنرم سوء استفاده نمیکردم و این کار رو برخلاف اخلاقمداری یه هنرمند میدونستم
ولی میتونستم به هوای تئاتر حداقل کمی باهاش حرف بزنم
******************
شما را دعوت میکنم به خواندن رمان جذاب باورم کن
******************
با اینکه حدس میزدم شاید کنف شم و به گفتن یک «هه» قناعت کنه، ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم
اون هم رو کرد بهم و گفت: اِ…واقعا؟
باغ آلبالو؟
نقش مادام رانوسکی؟
گفتم: نه! نقش آنیا، دختر مادام رانوسکی.
گفت: ولی من مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم!
گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تو فقط بیا.
خلاصه بهترین روزهای زندگی من شروع شد
صبحها به شوق دیدنش از خواب بیدار میشدم
عطر میزدم، کلی به خودم میرسیدم، سرخوش بودم
توی پلاتو ساعتها بهش خیره میموندم و در آخر تمرین تئاتر، گفتگوهای دلپذیری بین ما شکل میگرفت.
کاش آن روزها تموم نمیشد، چون زمان تکرار شدنی نیست
دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمیشم، فقط میتونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم…
تئاتر باغ آلبالوی من به بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد و تراژدیکترین اثر واسه من رقم خورد
چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمانهای ویژه رو دعوت میکردیم از من خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم
از اون روز به بعد من دیگه یه جوان بیست ساله نبودم
بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره!
نویسنده: روزبه معین
**********
داستان کوتاه عاشقانه همین الان میخوام
یه روز مامانم اومد خونه، گفت زود باش.
پرسیدم چی رو؟
گفت سورپرایزه!
مبلها و فرش و میز ناهارخوری و کلاً دکور خونه رو تو ده دقیقه عوض کرد و زنگ در رو زدن.
هول شد از خوشحالی. گفت چشماتو ببند.
چشمامو بستم.
دستمو گرفت برد دم در.
در رو باز کرد.
گفت حالا چشماتو باز کن.
چشمامو باز کردم دیدم یه پیانو یاماها مشکی
همونی که ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ویترین دیده بودمش دم در بود.
حالا نمیدونم همون بود یا نه.
اما همونی بود که من ده سال قبل واسه داشتنش پرپر زده بودم.
خیلی جا خورده بودم.
گفت چی میگی؟
گفتم چی میگم؟
میگم حالا؟
الان؟
واقعاً حالا؟
بیشتر ادامه ندادم.
پیانو رو آوردن گذاشتن اون جای خالیای تو خونه که مامان خالی کرده بود.
من هم رفتم تو اتاقم.
نمیخواستم بزنم تو پرش.
ولی هزار بار دیگه هم از خودم پرسیدم آخه حالا پیانو به چه درد من میخوره!؟
من که خیلی سال از داشتنش دل کندم.
ده سالی تو خونمون خاک خورد و آخرش هم مامانم بخشیدش به نوه عموم.
یه روز اولین عشق زندگیم که چهارده سال ازم بزرگتر بود، رفت فرانسه
اون جا با یه زن فرانسوی که چند سال ازش بزرگتر بود ازدواج کرد.
منم که نمیخواستم قبول کنم از دست دادمش شروع کردم واسه خودم داستان ساختن.
ته داستانم هم اینطوری تموم میشد که یه روزی بر میگرده
وسط داستان هم اینجوری بود که داره همه تلاشش رو میکنه که برگرده.
این وسطا هم گاهی به من از فرانسه زنگ میزد و ابراز دلتنگی میکرد.
بعد از هفت سال خیالبافی دیدم چارهای ندارم جز اینکه با واقعیت مواجه شم.
شروع کردم به دل کندن.
من هی دل کندم و هی خوابش رو دیدم که برگشته.
دوباره دل کندم و باز خوابش رو دیدم که برگشته
تا اینکه بالاخره واقعاً دل کندم!
چند سال بعدش تو فیس بوک پیدا کردیم همو.
******************
شما را دعوت میکنم به خواندن رمان جذاب منفی عشق
******************
اومد حرف بزنه
گفتم حالا؟
واقعاً الان؟
من خیلی وقته که دل کندم!
یه دوستی داشتم کاسه صبرش خیلی بزرگ بود.
عاشق یه پسری شده بود که فقط یک ماه باهاش دوست بود.
اون یک ماه که تموم شده بود، پژمان رفته بود پی زندگیش و سایه مونده بود با حوضش!
بعد چند سال یه روز بهش گفتم دل بکن.
خودت میدونی که پژمان برنمیگرده.
گفت ولی من صبر میکنم.
هر کاری هم لازم باشه میکنم.
یک سال بعد رفت پیش یک دعانویس.
شش ماه بعدش با پژمان ازدواج کرد.
اون روزا دوست بیچارهام خیلی خوشحال بود.
به خودم گفتم حتماً استثنا هم وجود داره!
دو سال بعدش شنیدم که از هم جدا شدن.
پیداش کردم. خیلی عصبانی بود.
پرسیدم چی شده؟
گفت پژمان اونی نبود که من فکر میکردم.
گفتم پژمان همونی بود که تو فکر میکردی، ولی اونی نبود که الان میخواستی.
پژمان اونی بود که توی اون روزا، همون چندسال قبل تو میخواستی که باشه!
و وقتی نبود، باید دل میکندی
نویسنده: رخساره ابراهیمنژاد
**********
سخن پایانی:
امیدواریم ار خواندن این داستان های کوتاه عاشقانه لذت برده باشید.
شما عزیزان می توانید نظرات خود را زیر همین مطلب در بخش دیدگاه ها برای ما بنویسید.
گردآوری: بخش رمان
منبع: ستاره
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
⇐ کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز ⇒
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥