خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت شصت و هفتم

رمان باورم کن-قسمت شصت و هفتم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

 رمان باورم کن – قسمت شصت و هفتم

جلوی در خونه ایستادیم. کلی هیجان داشتم. نزاشتم ماشین بایسته . تا ترمز کرد خودمو از ماشین پرت کردم پایین. دوییدم سمت در و انگشتم و گذاشتم رو زنگ و یه سرش کردم. مامانم از این کار متنفر بود. در باز شد. با یه هول خودمو پرت کردم تو خونه و دوییدم سمت در ورودی. صدای داد مامان و شنیدم که از تو خونه با جیغ میگفت: سپند بترکی این چه مدل زنگ زدنه نمی گی ما مریض تو بیمارستان داریم یه وقت فکر می کنیم یکیه که خبر بد آورده سکته می کنیم؟ ایول مامان جون بترکی و عشقه. می بینم من نبودم همه پیرو سخنوری من، این مدلی حرف می زنن. دوییدم تو خونه و در باز کردم و رفتم تو آشپزخونه. مامانم کنار کابینت ایستاده بود.

رفتم از پشت محکم بغلش کردم. انگار یکم ترسید. -: سپند خودتی؟؟؟؟؟ با ذوق گفتم: قربونت برم مامانم سپند خرکی باشه آنیدم مامان. مامانم همچین تکون خورد که نزدیک بود پرت شم یه وری و بخورم به دیوار. سریع خودمو کشیدم کنار. مامانم تند برگشت سمتم و تا چشمش به من افتاد با دهن باز با بهت گفت: آنید …. تو چشمهاش اشک جمع شد. یه قدم اومد سمتم. دستهاشو باز کرد. با ذوق و لبخند اومدم برم تو بغلش که دست مامان رفت بالا و محکم کوبید تو گوشم. برق از چشمهام پرید. با بهت دستم و گذاشتم رو گونه امو به مامان نگاه کردم. مامان اخم کرده بود. با همون اخم، ناراحت گفت: دختره خل و چل می زاری میری یه زنگم نمی زنی نمیگی مادرت اینجا قلبش می گیره می میره از نگرانی. زنگم که می زنی میگی می خوام عقد کنم تو صداش و گوش کن؟ بزنم لهت کنم؟ تو روت شد بدون من بری عقد کنی؟ چه طور تونستی بی خبر بری شوهر کنی؟ زنگ زدی دقم بدی که حسرت به دل بمونم که موقع بله گفتن دخترم کنارش نبودم که فقط تونستم صداش و بشنوم. اصلا” این پسره یهو از کجا پیداش شد که تو رو زرتی خر کرد؟ من خودمو کشتم ۶۰۰ مدل پسر نشونت دادم فقط مثل سگ پاچه امو گرفتی گفتی شوهر نمی کنم. این چی دم گوشت گفت که تو راحت قبولش کردی؟ اومد جلو و بازوهامو گرفت و به چپ و راست تکونم داد و هی از بالا به پایینم و نگاه کرد و همون جوری گفت: ببینم نکنه بلا ملا سرت آورده که مجبور شدی بله بگی بهش؟ اگه دست بهت زده باشه خودم می رم دستاشو میشکونم.

بی صاحاب گیر آورده؟ -: مامان ….. ما اومدیم. صدای آنیتا باعث شد که مامان ساکت بشه و سرشو بلند کنه و به آنیتا نگاه کنه. آنیتا و پشت سرش شروین اومده بودن کنار در آشپزخونه و داشتن به ما نگاه می کردن. مامان یه نگاه به آنیتا کرد و یهو چشمش افتاد به پشت آنیتا و شروین که ایستاده بود. یهو اخم مامان باز شد. لبش به یه لبخند قشنگ گشوده شد. مهربون به شروین نگاه کرد. چشم از شروین بر نمی داشت. آروم رفت جلو. آنیتا خودش و کشید کنار. مامان رفت جلوی شروین ایستاد و گفت: تو شوهر آنیدی؟؟؟؟ شروین بدبخت حسابی از مامان ترسیده بود. پیدا بود همه حرفهای مامان و شنیده. فقط تونست سرشو تکون بده.

مامان دستش و برد بالا. شروین با ترس چشمهاش و ریز کرد و خودشو جمع کرد. منتظر بود که مامان بزنه زیر گوشش. اما مامان جلوی چشمهای متعجب من و آنیتا دستش و آروم گذاشت رو گونه شروین و نازش کرد و بعدم مهربون گفت: آخی چه پسره نازی. اصلا” فکرشو نمی کردم آنید انقده عرضه داشته باشه. شروین که دید دنیا امن و امانه با ذوق چشمهاش و باز کرد و یه لبخند خوشحال زد و خیلی خوشگل گفت: سلام مامان. تا شروین گفت مامان، مامانم یه ذوقی کرد و یهو شروین و کشید و محکم بغلش کرد. یکم خوب فشارش داد و شروینم که از خوشحالی داشت پس می افتاد. همچین مامانِ منو بغل کرده بود که یکی میدید فکر می کرد بعد سالها ننه گمشده اشو دیده. حسابی که همدیگرو بغل کردن از هم جدا شدن.

مامان همون جور که به شروین نگاه می کرد گفت: بیا پسرم بیا بشین برات شربت درست کنم بیا عزیزم. با دست اشاره کرد به صندلی میز غذا خوری توی آشپزخونه. خودشم با لبخند رفت سمت یخچال تا شربت درست کنه. منم که خشک شده با یه دستی که هنوزم رو گونه ام بود به مامانم نگاه می کردم. ناسلامتی من و بعد چند ماه دیده، زده تو گوشم و دعوام کرده اونوقت این شروین نخاله رو که تازه دیده اتش و چه تحویلی می گیره. اما خوب شربت و عشقه که کلی تشنمه. همون جور مات منتظر موندم مامانم شربت درست کنه و بده بهمون. مامانمم در حین شربت درست کردن گفت: ماشالله چه پسری چه قد و بالایی چه خوشتیپی. مادر بزرگت می گفت دکتری، متخصص مغز. ماشالله با این سنت تخصصم داری؟ شروین با لبخند گفت: بله. انگار بله سر عقد می ده. خود شیرین.

مامانم شربت درست کرد و تو یه لیوانم ریخت. من منتظر دست دراز کردم که بده دستم اما در کمال تعجب مامانم از جلوم رد شد و لیوان و گذاشت جلوی شروین و خودشم کنارش ایستاد و با لبخند بهش گفت: چه خوب. حالا که متخصص مغزی یه فکری هم برای این مخ آنید بکن انقده مشکل داره. دیگه کارد می زدی خونم در نمیومد. با جیغ داد زدم: مامانننننننننننننننننن…… مامانم با اخم برگشت سمت من و گفت: اِه کوفت زشته جلوی پسره ، به خاطر همین کارهاته که من باید بیشتر تحویلش بگیرم که فردا پشیمون نشه برت نگردونه دیگه. دوباره با داد گفتم: ماماااااااااااااااااااااا اااااااااااااااان ناسلامتی من دخترتم. نه بغلم کردی نه نگاهم کردی شربتم که بهم ندادی. مامان یه چشم غره توپ بهم رفت و گفت: چته مثل بچه ها جیغ میکشی. شربت می خوای؟ خوب درست کردم تو تنگ بریز بخور. بعد خیلی شیک من و ندید گرفت و برگشت سمت شروین و گفت: چرا شربتتو نمی خوری پسرم.

راستی اسمت چی بود؟ شروین هم مثل پسر بچه های لوس که خودشون و واسه مامان دوستشون شیرین میکنن که بگن ما بهتریم یه لبخند گشاد زد و گفت: شروین…. مامان: ماشالله اسمتم مثل خودت قشنگه. واه چه لوس این و برای دخترا به کار می برن نه برای این غول بیابونی. درسته که دوستش دارم اما قرار نیست بیاد مامان من و بدزده من هیچی نگم که. مامانم این حرف و زد و خم شد و سر شروین و ماچ کرد. شروینم با ذوق نیشش باز شد. لیوانش و برداشت و برد سمت دهنش و همون جور که می خورد برا من ابرو می نداخت بالا. یعنی دیگه اشکم داشت در میومد. همچین بغض کردم که نگو. من دلم برا مامانم یه ذره شده اونوقت مامانم حتی یه نگاهم به من نکرد و همه اش شروین و تحویل گرفت و قربون صدقه اش رفت. می دونم مامانم دوماد دوسته ولی دیگه اینجور ….. تازه ….. ماچشم کرد. خودم دیدم. لب ورچیدم و به حالت قهر پا کوبون رفتم سمت اتاقم. رفتم تو اتاقم و در و بستم و خودم و انداختم رو تختم و سرمو فرو کردم تو بالشتم. شروین گودزیلا برو خونه اتون. برو پیش مامان طراوت. من مامانمو می خوام. در باز شد. بهش توجهی نکردم.

یکی اومد تو اتاق و رو تخت نشست. اصلا” دوست نداشتم ببینم کیه. رومو از در گرفتم. یه دستی اومد رو سرم و سرمو ناز کرد. -: حالا نمی خواد قهر کنی. باید تنبیه می شدی تا بفهمی آدم از خونه اش قهر نمیکنه و از خانواده اش نمی بره. بعدم نباید هیچ وقت بی خبر از مادرت هیچ غلطی بکنی. مامان بود. چقدر ناز کردنش مهربون بود و من چقدر دوستش داشتم. مامان: الانم پاشو بیا بیرون این پسره فقط تو رو می شناسه تو هم که اومدی تو اتاق. احساس غریبی می کنه. سریع بلند شدم نشستم تو جام و گفتم: بکنه به من چه. مگه من می رم خانواده اشو بدزدم که هنوز نیومده یه کاری کرده شما من و نبینید. مامان خندید و محکم بغلم کرد و سرمو بوسید. مامان: دختره دیوونه. من نمی دونم این پسره چه مشکل و عیب و ایرادی داره که عاشق توی خل و چل شده. با اعتراض خودمو از تو بغلش کشیدم بیرون و گفتم: مامان …. مگه من چمه ؟؟؟ مامانم یه ابروشو انداخت بالا و گفت: دیگه الان که خودمونیم لازم نیست آبرو داری کنی. منم که مادرتم می دونم چه عجوبه ای تربیت کردم. اخلاق که نداری همین جور بی خودکی حرص می خوری. آشپزی که بلد نیستی. قلدر بازیتم که حرف نداره.

گیج که می زنی. بسه یا بازم بگم؟؟؟؟ واقعا” نمی دونم پسره به چه امیدی اومده تو رو گرفته. اما از حق نگذریم خوب کسی گیرت اومده از قیافه اش آقایی می ریزه. خوشگلم هست. حالا می فهمم چرا تا اسم خواستگار میومد هار میشدی. اگه می دونستم خودت یه خوبشو پیدا می کنی انقدر حرص نمی خوردم. نیشم تا بنا گوش باز شد و با ذوق به مامان گفتم: دیدی چقدر ماهه؟ انقده مهربونه که نگو …. مامان بلند خندید و گفت: یکم خجالت بکشی بد نیستا …. زمان ما کجا دخترا این جوری واسه شوهرشون ذوق می کردن. ابرومو بردم بالا و گفتم: یعنی نباید ازش تعریف کنم؟؟؟ مامان با یه خنده بلند بغلم کرد و سفت فشارم داد. آروم دم گوشم گفت: چقدر دلم برای این کارهات و گیجیت تنگ شده بود. دختر رفتی نگفتی یه مادری هم داری؟؟؟؟ اما می دونستم بر می گردی.

تو و بابات مثل همین. قد و یه دنده اما طاقت ندارین از خانواده اتون دور و بی خبر باشین. هزاریم به زبون بگید ما مستقلیم ما جدای از خانواده ایم ما وابسته نیستیم اما بازم نمی تونید زیاد دور بمونید. خوشحالم که برگشتی. واقعا” کسی هست که بهتر از یه مادر بچه اشو بشناسه؟ مامانم چیزهایی و در موردم می دونست که من خودم حتی بهشون فکرم نمی کردم اما می دونستم هست و من این اخلاقها رو دارم و بازم با سماجت سعی میکردم بگم نه این طور نیست. خدایا شکرت، شکرت که همیشه هوامو داشتی، شکرت که کاری کردی که زودتر برگردم. پدرم قبولم کنه. همیشه میگم راضیم به رضات. من و تو هر مسیری که صلاح می دونی ببر. الان تو آغوش پر مهر مامانم بهترین و شیرین ترین جا برای آروم گرفتنه دلتنگی دوریمه. البته بغل شروینم خیلی خوبه هاااااااااااااااا………. مامانم سرمو بوسید و من و از خودش جدا کرد و یه نگاه مهربون بهم کرد وگفت: چقدر بزرگ شدی. چقدر خانم شدی. چقدر پخته شدی. لبخندی بهش زدم. تو چشمهاش اشک جمع شد، سریع برای اینکه نفهمم یه دستی به چشمش کشید. مثلا” من خنگم نفهمیدم بغض کردی و اشکت در اومد مامان جان؟؟؟؟ چیشش منو گاگول فرض میکنه. خو منم گریه ام گرفته. مامانم بی حرف از رو تخت بلند شد و به زور دست من و هم کشید و بلندم کرد.

———————————–

با هم از اتاق اومدیم بیرون. شروین تو حال رو یه مبل دو نفره نشسته بود. من رفتم سمت شروین و مامان رفت سمت آشپزخونه و گفت: من برم میوه بیارم براتون. شروین: زحمت نکشید مامان. رفتم سمتش و براش شکلک در آوردم و با حرص گفتم: چیشششششششششششش خود شیرین لوس. اومدم از کنارش رد بشم برم اون سمت مبل بشینم که با یه حرکت دستمو کشید و منم صاف نشستم رو پاش. شروینم دستش و حلقه کرد دور کمرم و تو چشمهام نگاه کرد و گفت: من خودشیرین لوسم؟؟؟؟ انقدر خوشگل نگام می کرد که مست و ملنگ شدم. گیج گفتم: تو شیرینی؟ مگه شروین نیستی؟؟؟ یه لبخند خوشگل زد بهم که دلم آب شد براش. چشمم سمت لبش و لبخندش بود. بی اختیار هی به سمتش جذب می شدم نمی دونم چم شده بود هی هی کشیده میشدم سمت لبش. شروینم همین طور هی میومد جلو. حالا خوب بود آشپزخونه به اینجا دید نداشت. یعنی چون حال و پزیرائیمون L شکل بود نمی تونستی از تو آشپزخونه این قسمت که مبلها بود و ببینی باید میومدی بیرون و میومدی جلو بعد می چرخیدی سمت راست تا برسی به مبلها.

چشمم به لبهای شروین بود که اون با یه حرکت فاصله باقی مونده رو تموم کرد و لبهاش و قفل کرد تو لبهام. تا دو روز پیش حتی فکرشم نمی کردم که دو روز بعد تو خونه بابام رو مبل تو هال بتونم این جوری شروین و ببوسم. چقدر عشقولانه تو خونه بابا حال میداد. با صدای یه سرفه به خودمون اومدیم. همچین هول شدیم که نگو. اومدم بلند بشم که تلپی افتادم زمین و نشیمنگاه مبارکم تخت شد. همچین درد گرفت که … برگشتم دیدم مامان میوه به دست همراه آنیتا که سینی شربت دستش بود جلومون ایستادن و آنیتا با ابروهای بالا رفته و مامان با نیش باز داره نگاهمون میکنه. با کمک شروین از رو زمین بلند شدم و نشستم کنارش رو مبل و به مامان و آنیتا که اومدن سمتمون و وسایلی که دستشون بود و رو میز گذاشتن نگاه کردم. مامان میوه رو گذاشت روی میز و در حالی که میومد بشینه گفت: خوب خدا رو شکر الان خیالم راحته که آنید هیچ کاریم که بلد نیست شوهر داریش خوبه. من و میبینی نمی دونستم نیشمو باز کنم یا سرمو بندازم پایین خجالت بکشیم. برگشتم دیدم شروین با یه لبخند ژکوند داره نگاه می کنه به مامان.

اه پسره خنگ نفهمید انگاری مامان چی گفت چه خوشحالم هست از حرف مادر گرامم. با آرنج کوبیدم تو پهلوش که با چشمهای گشاد شده برگشت نگاهم کرد. با چشم بهش اشاره کردم و زیر لبی گفتم: نیشتو ببند الان باید خجالت بکشی. اول یکم گیج نگاهم کرد و بعد انگاری دوزاریش افتاد یه آهانی گفت و سریع سرشو انداخت پایین که یعنی مثلا” داره خجالت میکشه. با این حرکتش مامان و آنیتا به قهقهه افتادن و منم یه خنده شرمسار به خاطر خنگ بودن شوهر جانم زدم. با مامان و آنیتا کلی حرف زدیم. وای که چقدر شروین خودشو برا مامانم لوس کرد. یکی میدیدش فکر می کرد از این پسر پاکتر و خوب تر پیدا نمیشه. چقدر بودن بین خانواده ام خوب بود خیلی حس خوبی داشت. دو ساعت بعد سپند اومد خونه. وقتی دیدمش با ذوق از جام پریدم و رفتم بغلش کردم. سپندم خیلی ریلکس بغلم کرد و گفت: اه آنید تو اینجایی؟ کی اومدی؟؟؟ ابروهام همچین رفت بالا که تو موهام گم شد. یعنی این داداش من تهش بود دیگه. آدمم انقدر بی خیال. قسم می خورم حتی خبر نداشت من و بابا دعوا کردیم. یعنی مدلش این جوری بود خونسرد و ریلکس. ۱۰ سالم نمی دیدیش بعد می دیدیش مثل وقتی که هر روز می بینتت رفتار می کرد. آرو م همراه یه لبخند با یک کلمه: اه تو اینجایی؟؟؟ آی دلم می خواست بزنمش.

انقده که سرش به کارهای خودش گرم بود و بی خیال بود دیگه شده بود اند ریلکسی. یه چشسم غره بهش رفتم و ترجیح دادم چیزی نگم که پیش شروین از این ضایع تر نشم. دست سپند و گرفتم و بردمش پیش شروین که ایستاده بود تو جاش و گفتم: معرفی می کنم . داداشم سپند، همسرم دکتر شروین احتشام. انقده حال کردم با قیافه مبهوت سپند. همچین چشمهاش گشاد شده بود که گفتم الان میوفته کف اتاق. یه نگاهش به من بود و یه نگاهش به شروین. با بهت گفت: همسرت؟ بعد سریع برگشت سمت من و گفت: تو آنیدی دیگه؟؟؟؟ پق زدم زیر خنده. من: نه من خواهر گمشده اشم. معلومه چی میگی؟؟؟؟؟ سپند گیج سرشو خاروند و گفت: یادم نمیاد. تو کی ازدواج کردی؟؟؟؟ دیگه طاقتم تموم شد. همچین محکم زدم تو سرش که کله اش پرت شد جلو. با صدای جیغی دست به کمر گفتم: معلومه دیگه. از دنیا به دوری.

تو اصلا” می دونستی من چند ماهه خونه نیومدم و یه زنگم نزدم؟ اصلا” می دونی بابا من و بیرون کرده بود؟ خودتو کشتی با اون دوستات و کارهات و درسم که خدا رو شکر یه خط در میون می خونی. الاغغغغغغغغغغ…… شروین بدبخت که از ترسش یه قدم رفت عقب. مامانم با چشم غره نگام کرد. آنیتا با نیش باز. سپندم اول بهت زده بعد بهتش کمتر شد و بعدم نیشش و باز کرد و اومد دوباره بغلم کرد و گفت: خواهر بزرگم انقده قلدر و جیغ جیغو؟ فکر می کردم صدای آنیتا بلنده تو که آمپلی فایر قورت دادی دختر. خواستم با مشت و لگد بیوفتم به جونش اما بی خیال شدم راستش کم پیش میاد سپند این مدلی آدم و بغل کنه. این جوری دستش و حلقه کنه دور بازوتو با محبت باهات حرف بزنه. آخرین دفعه ای که این جوری بغلم کرد و یادم نمیاد. ماچ و بغلش سالی یه دفعه است.

عید به عید. واسه همین ساکت موندم و حالشو بردم. وقتی آروم شدم و دیگه قصد جیغ و داد نداشتم من و از خودش جدا کرد و گفت: این شوهرت دکتره؟؟؟؟ با ذوق گفتم: آره متخصص مغز و اعصابه. سپند یه سوتی زد و گفت: جدی؟؟؟ فکر نمی کردم خواهرام انقده با عرضه باشن. اون یکی مهندس و این یکی دکتر تور کرده. ایول …. منم با یه فضا نورد ازدواج می کنم که فکتون بیوفته. اما خدایی این چه جوری با تو می سازه؟؟؟؟؟ یعنی توی کروکودیل و ندیده بود تا حالا؟ با اخم با آرنج زدم تو پهلوش و گفتم: ساکت بابا همین یه دونه شوهرم چشم ندارین به من ببینین. چیتونه از صبح همه تون شاکینکه شروین چه جوری من و گرفت؟ من به این خوبی. ببینم تو می تونی یه کاری بکنی پسره پشیمون بشه؟ یهو شروین پق زد زیر خنده و گفت: خدایی کل خانواده ات شبیه خودتن. من عمرا” پشیمون بشم. کجا یه همچین خانواده ای پیدا می کردم. مامان و آنیتا خندیدن. منم نیشم و باز کردم. سپند سرشو نزدیکم آورد و با بهت گفت: اه آنید پسره فارسی حرف می زنه. با تعجب نگاهش کردم. من: خوب به چه زبونی حرف بزنه؟؟؟ سپند دوباره سرشو خاروند وگفت: اون خانمه که اومده بود میگفت: آمریکائیه ….. با جیغ و مبهوت گفتم: کی؟؟؟؟ شروین؟؟؟؟؟ یعنی این پسره اونقدر در عالم خودشه که با وجود اینکه اون روزکه طراوت جون اومد خونه امون برای خواستگاری من، کنارشون نشسته بود و همه چیزو دید، اما از کل گفته های طراوت جون فقط آمریکا رو شنید و همون و رو هوا زد.

——————————

خلاصه بعد کلی خنده و شوخی ناهار خوردیم. از آنیتا سراغ عسل و سامان و گرفتم که گفت: عسل پیش مادر شوهرشه، سامانم سر یه پروژه است شب میره دنبال عسل و شام میاد. زنگ زدم به طراوت جون و گفتم بیاد خونه ما و تنهایی تو ویلا نشینه که گفت نه می خوام برم خرید و دریا و اینا و هزار بهانه جور کرد و آخرشم قبول نکرد. خیلی ناراحت شدم. شروین که دید ناراحتم گفت: ناراحت نباش مامان می خواد من و تو با خانواده ات تنها باشیم نمی خواد مزاحم جمعمون بشه. ناراحت گفتم: آخه اینم حرفه که می زنی؟ از کی تا حالا طراوات جون مزاحم شده که این دفعه دومش باشه. من خیلی دوستش دارم نمی خوام تنها باشه. شروین یه لبخند شیطون زد و گفت: خوب یه کاری کن که تنها نباشه. ببینم می تونی یه بابا بزرگ شوخ و شیطون برام پیدا کنی یا نه. با خنده آروم زدم به بازوش و گفتم: بابا بزرگ که نه شاید بعدا” یه دوست پسر خوب براش پیدا کردم. دوتایی با هم خندیدیم. شبم سامان و عسل اومدن و تا از در وارد شدن با چنان جیغی دوییدم سمت عسل که بچه بیچاره وحشت کرد و پا گذاشت به فرار. حالا هی اون بدو من دنبالش. همچینی با اون پاهای کوچولوش کجکی می دویید که من نمی دونستم بدوام دنبالش یا بخندم. آخرشم فرار کرد رفت پشت پاهای شروین که داشت با سامان دست می داد قایم شد.

خنگ کوچولو تو اون تعقیب و گریز شروین و با باباش اشتباه گرفته بود. شروین یه دستی به موهای عسل کشید. عسل سرشو بلند کرد و تا چشمش به شروین افتاد چشمهاش گشاد شد و با یه جیغ بدو رفت پیش باباش. انقده ذوق کردم که حداقل عسل مثل مامانم شروین و بیشتر از من تحویل نگرفت. اما زهی خیال باطل چون از اول که تو بغل باباش کنار شروین نشست برا شرووین مزه ریخت و عشوه اومد این بچه فنقلیه که نیش شروین به طور مداوم باز بود. ناگفته نماند که تا عسل من و کنار شروین می دید ناراحت می شد. ای بابا اینم شانسه ما داریم. بعد ده دقیقه که تو تمام این مدت هی عسل واسه شروین شیرین زبونی کرد و هی گفت عموجون عموجون و در انتها رفت تو بغل شروین. نمی زاشت من برم سمت شروین. عصبی رفتم تو آشپزخونه پیش مامان و آنیتا. با اخم به آنیتا گفتم: آنیتا بیا این دخترتو جمع کنا. هنوز یه ساعتم نشده شوهرمو داره قر می زنه.

بابا به کی بگم من این پسره رو با چنگ و دندون بدست آوردم اونوقت باید بیام تو خونه خودمون سرش با خواهر زاده فنچولم دعوا کنم. برو ببین چه عشوه ای واسه شروین میاد. شروینم با ذوق نگاهش میکنه. یادم باشه هیچ وقت بچه دار نشم. آنیتا: اوه تو هم چقده حساسی. آخه اون بچه ام حسودی داره؟ دست به کمر نگاهش کردم و گفتم: نداره؟ نداره؟ برو ببین چه جوری بغل شروین نشسته و دم به دقیقه ماچش میکنه اون نیش شروینم که یک ثانیه بسته نمیشه. الاغ. آنیتا: اوه تو هم چه بد دهنی این الاغ چیه دم به دقیقه به این و اون حواله اش می دی. انقدم به دختر من حسودیت نشه. من: حسودیم نشه؟ یه بوس نصفه هم این دختر به من نداده نذاشت یک دقیقه بغلش کنم اما ببین چه جوری چسبیده به شروین. اصلا” خانوادگی شما غریب نوازین. اه ….. با قهر از تو آشپزخونه اومدم بیرون. آقا شروین حالتو جا میارم. اومده کل خانواده من و قر زده نامرد. خلاصه شام خوردیم و ساعت ۱۱ گفتیم برگردیم ویلا که با جیغ مامان پشیمو ن شدیم و به چیز خوردن افتادیم و قرار شد همین جا بمونیم. هر چی هم که گفتم مامان طراوت تنهاست قبول نکرد.

راستش یه کوچولو سختم بود که جلو مامان اینا با شروین برم تو اتاقم و درم ببندم. نه که ظهری اون جوری جلوشون ضایع کرده بودیم همه اش نگران بودم که در موردمون پشت درهای بسته چه فکری که نمی کنن. آخه خودم در مورد آنیتا و سامان دفعه های اولی کلی فکر ناجور کردم. ذهن منحرفه دیگه کاریش نمیشه کرد. رفتیم تو اتاق. شروین کنجکاو به کل اتاق نگاه کرد. در و دیوار و کمد و تخت و میز و آینه و خلاصه همه جا. من که از همون ظهری که اومده بودیم لباسهامو عوض کردم و یه تیشرت و شلوار راحت پوشیدم. من نصف لباسهام اینجا بود. اما شروین همه لباسهاش تو ویلا مونده بود. منم از کرمم نرفتم از سپند براش لباس بگیرم. شروین کامل اتاق و نگاه کرد و گفت: اتاقت باحاله خوشم میاد ازش. حس آرامش میده. یه نگاه به اتاق کردم و گفتم: این اتاق به جونم بسته بود. هر وقت میومدم خونه از تو اتاقم جم نمی خوردم. مامان میگفت تو برا اتاقت میای اینجا نه برای ماها. شروین ابرویی بالا انداخت و گفت: بی راهم نمیگفت.

دوباره به در و دیوار نگاه کرد. یه چرخی دور اتاق زد و تو همون حالتم دستش و برد سمت دکمه های پیراهن مردونه اش و یکی یکی بازشون کرد و بعدم پیرهتشو در آورد. اوا این پسره چرا دوباره داره عرض اندام میکنه؟؟؟؟ این ماهیچه ها رو چرا انداخته بیرون نصف شبی؟ یه ابروم رفت بالا و گفتم: شروین داری چی کار میکنی؟؟؟؟ شروین برگشت سمتم و ریلکس گفت: لباسهامو در میارم. نمی تونم با این لباسها بخوابم که. ( با یه لبخند خبیث گفت) از صبح تو این لباسها خفه شدم. دارم از گرما میمیرم. همه اش منتظر بودم بیام لباسهامو در بیارم نفس بکشم. با چشمهای گرد و با ترس گفتم: یعنی چی لباسهامو در بیارم؟؟؟؟ نکنه می خوای شلوارتم در بیاری؟ شروین با لبخند گفت: نه پس با همین می خوابم. من با جیغ: نمیشه …. چه معنی داره. یه وقت مامان بیاد تو اتاق چی؟ نمیشه. شروین یه نگاهی بهم کرد و گفت: خوب پس چی؟ من شب با این شلوار نمی خوابما گفته باشم. داری لباس بهم بده.

چشمهامو براش ریز کردم و زیر لبی گفتم: دارم خوبشم دارم. شروین: هان؟ چی گفتی؟ رفتم سمت کشوهای لباسمو گفتم: هیچی گفتم دارم. رفتم کشومو باز کردم و از بین لباسها یکیشون و برداشتم و در کشو رو بستم وبا لبخند برگشتم سمت شروین. مهربون گفتم: عزیزم لباسهای من اندازه ات نمیشه نه که خیلی عضله ای و ورزشکاری هستی. تنها چیزی که اندازه ات میشه اینه بیا برو بپوش. از همون جا لباس و براش پرت کردم. شروینم تو هوا لباس و گرفت و بازش کرد. با تعجب یه نگاه به من و یه نگاه به دامن گل منگولی پر چینم کرد. به زور جلوی خنده امو گرفته بودم. خدایی کل لباسهای من و می گشتی به دامن پیدا نمی کردی. اینم تنها دامنی بود که داشتم. من خودم همیشه شلوار می پوشم. داشتم می مردم از خنده. قیافه شروین خیلی باحال بود. داشتم شروین و تو اون دامن تصور می کردم. از درون به خاطر خنده های قورت داده ام دل درد گرفته بودم.

شروین با چشمهای از حدقه در اومده دامن و بالاگرفت و به سمتم اشاره کرد و گفت: این چیه؟ خونسرد گفتم: لباسه دیگه همین اندازت دارم فقط. قشنگه بهت میاد. شروین بهت زده گفت: یعنی میگی این و بپوشم؟ شونه امو انداختم بالا و گفتم: آره دیگه خودت گفتی با اون شلوار راحت نیستی. شروین یه پشت چشم برام نازک کرد و دامن و پرت کرد سمتم و گفت: عمرا” من با این لباس مردونگیمو زیر سوال ببرم. ترجیح می دم چیزی نپوشم تا این و بپوشم. دستش و برد سمت دکمه شلوارش و دکمه اش و باز کرد. با جیغ رفتم سمتش و با داد گفتم: عمرا” من بزارم اون ریختی بخوابی. مگه این چشه. بیا همین و بپوش. شروین بی توجه به من یه دکمه دیگه شلوارش و باز کرد و گفت: نمی پوشمش . اونم این دامن گل گلی رو. پریدم سمتش و دستهاش و گرفتم و سعی کردم نزارم دکمه بعدی شلوارش وباز کنه. شلوارش از اینا بود که سه چهار تا دکمه داشت بدون زیپ. من سعی می کردم دستهاش و از شلوارش جدا کنم اونم سعی می کرد که با زور دکمه بعدی شلوارشو باز کنه. تو این هاگیر واگیرم برای اینکه از دست من خلاص بشه هی عقب عقبکی می رفت و دور خودش می چرخید منم دنبالش هی میرفتم جلوش و با اون تکون می خوردم. تخت من وسط اتاق بود و دو طرفشم باز بود. تخته بلنداش تا وسطای اتاق میومد. واسه خودم تز داده بودم مدل چیدمان وسایل منزل طراحی کرده بودم. وسط این کش مکشها شروین بالاخره موفق شد که دکمه آخر شلوارش و هم باز کنه و منم کماکان در صدد بودم جلوی پیشرویش و بگیرم. که شروین با یه حرکت شلوارش و یکم کشید پایین که همونم جیغ مهیب من و به همراه داشت.

یه جیغی کشیدم و همچین با زور سعی کردم دستهای شروین و از شلوارش جدا کنم که پایین تر از این کشیده نشه شلواره که یه لحظه تعادلمو از دست دادم و چون تو این درگیری ها هی حرکت کرده بودیم. منم نفهمیدم کی رسیدیم به این تخته که پام گیر کرد به بقل تخت و پرت شدم رو تخت و چون دست شروین و سفت چسبیده بودم اونم پرت شد رومو صورتش تو فاصله ۲ سانتی متری صورتم متوقف شد و ….. تو شوک این پرت شدن بودیم که یهو در اتاق باز شد و عسل و بعدشم آنیتا وارد شدن. من و شروینم تو همون حالت سرمون چرخید سمت در. آنیتا: آنید حالت خوب ….. آنیتا بدبخت تا چشمش به من و شروین افتاد انگاری لال شد. بهت زده با چشمهای گشاد به ما دوتا تو اون وضعیت نگاه می کرد. عسلم با چشمهای ذوق زده با جیغ گفت: عمو و خاله بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس. همچین این بوس و میکشید که انگاری خیلی بوس بود. آنیتا با حرف عسل سریع دستش و گذاشت رو چشمهای عسل و با یه ببخشید هول از تو اتاق رفت بیرون عسلم برد. قد دو دقیقه من و شروین هنگ بودیم. چشممون و از در گرفتیم و به هم نگاه کردیم.

یهو پق زدیم زیر خنده. بدبخت آنیتا الان با خودش چه فکری می کرد. منم بودم و میومدم تو اتاق و می دیدم دو نفر رو هم افتادن و شلوار یکیشونم این ریختی و اون دوتا هم در حالت زوم تو حلق هم ……. با مشت یکی به بازوی شروین زدم و گفتم: بی شعور ببین به خاطر تو الان آنیتا چه فکرایی که نمیکنه. شروین همون جور که از زور خنده سرش رفته بود تو گردنم گفت: نه بابا خواهرجون روشن فکر تر از این حرفهاست بعدم خودش میدونه چه خبره. با حرص و خنده گفتم: بچه پرو …. داشتم می خندیدم که گرمای نفسهای شروین و رو گردنم حس کردم. تنم مور مور شد. سرو گردنمو یکم کشیدم کنار که دست شروین شونه امو گرفت و نزاشت تکون بخورم. آروم آروم گردنمو می بوسید و میومد بالا. چشمهام بسته شد و یه لبخند اومد رو لبهام. کنار گوشمو بوسید، رو چشمهام، رو گونه ام، نوک بینیم. آروم گرفت. چشمهامو باز کردم. نگاهش به چشمهام بود. یه لبخند قشنگ رو لبش بود. آروم گفت: خیلی وقت بود که انقدر آروم و شاد نبودی. خوشحالم از اینکه الان همه کسایی که برات مهمن و دوست داری کنارتن. لبخند زدم. آروم سرشو خم کرد و لبهاشو گذاشت رو لبهام.

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

همچنین می تونید نظر خودتون رو راجع به این رمان برامون بنویسید

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *