داستان کوتاه خورشید
داستان کوتاه همواره یکی از پرطرفدار ترین بخش های سایت می باشد و علاقه مندان به هنر و نویسندگی داستان های کوتاه را دنبال می کنند.
در این مطلب از سایت حیاط خلوت داستان کوتاه خورشید به نویسندگی سارا سلگی را خواهید خواهند.
او کوچک بود و بچه
خردلی بیرنگ در آب
کنجکاو و به دنبال کشف چیز های تازه و دیدن دنیای بیرون از نزدیک؛
تلاشش را کرد و ترک خورد.
درون خاک چند صد متر ریشه دواند و به آسمان رسید.
تنها برخواست
چشمش را باز کرد ولی چیزی ندید،
سفید و سرد ؛
خون درون رگ هایش یخ زد.
فریاد میکشید ولی کسی او را نمی دید.
سوخت و فروریخت.
او کجا رفته بود!
گذشت و گذشت ، ساعت ها دقیقه ها گذشت،
خورشید تازه متوجه او شده بود و افسوس میخورد.
کاش زمانی را که دستان کوچکش را به سمتش دراز کرده بود اورا به آغوش میکشید.
بر او تابید و سفیدی را از بین برد و به او گرمای محبت را تزریق کرد.
بیدار شد و دوباره برخواست؛
سختی ها را به جان خرید و در خلوت خود جایی که هیچکس نبود رشد کرد تا جایی که دیگر دست کسی به او نمی رسید.
خورشید را لمس کرد و از تو تشکر کرد.
درون دلش لرزید و خالی شد
او را از ریشه و بن از بین بردند
از او فقط یه خاطره باقی ماند.
نوشته سارا سلگی
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
⇐ کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز ⇒
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥