خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت چهل و نهم

رمان باورم کن-قسمت چهل و نهم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

 رمان باورم کن – قسمت چهل و نهم

رفتم پایین. مثل دزدا مدام سرک میکشیدم این و رو اون ور هر آن احتمال می دادم یکی مچم و بگیره. راستش زیاد به حرف شروین اعتماد نداشتم. شاید می خواست تلافی بیدار کردنش و سرم در بیاره و با اون حرفاش حرصم بده. تو پله ها که کسی و ندیدم. با نیش باز و خوشحال اومدم پایین. رفتم سمت آشپزخونه که یهو متوقف شدم. از شانس چیزی من همه تو آشپزخونه نشسته بودن و صبحانه می خوردن. چقدرم آروم کار می کردن. حالا اگه من و درسا اینا بودیم تا ۴ تا ویلا اون طرف ترم میفهمیدن ماها داریم یه غلطی میکنیم. انقده آروم حرف می زدن که اصلا” نمی شنیدی چی میگن. خواستم تا کسی من و ندیده جیم شم برگردم تو اتاق که …. مهیار: ظهر بخیر خانم خوش خواب.

راحت خوابیدی؟؟؟؟؟ اگه خوابت کم بود بهت قرض بدم. انقدر تو ماشین خوابیدی چه طور تونستی تا این ساعت بخوابی؟ فرار دیگه دیر شده بود با نیشی که عصبی باز شده بود و سعی می کرد شکل لبخند باشه سرمو بلند کردم. با حرفای مهیار همه برگشته بودن و به من نگاه می کردن. همه خیلی ریلکس و عادی بودن انگار نه انگار که من دیشب تو اتاق شروین بودم. بابا اینا خارجن این چیزا عادیه مثل من ندید بدید نبودن که. خداییش منم خیلی روشن فکر بودم که صبح جیغ و داد نکردم و نزدم شروین و له کنم. ولی خوب اون بدبختم که کاری نکرد. من رفتم اتاقش و تصاحب کردم. اگرم بغلم کرد برای دفاع از جون خودش بود بیچاره.

این وسط فقط آتوسا بود که همچین قرمز شده بود و بد نگاهم می کرد که قلبم داشت وا می ایستاد. داشت رو نونش کره میمالید. همچین چاقو رو دستش گرفته بود و با حرص فشار می داد که یه لحظه حس کردم هر آنه که این چاقو رو مثل این فیلمها که نشونه می گیرن پرت می کنن. از این فیلم ژاپنیای تخیلی که همه رو هوا پرش می کنن. فکر می کردم الانه که اون مدلی چاقو رو پرت کنه طرفم و منم مثل اعلامیه میخ شم به دیوار. از ترس آب دهنم و با صدا و به زور قورت دادم سکته ناقص و کرده بودم. چشمم و ازش گرفتم که بیشتر از این سکته نکنم که بدتر سکته کامل و زدم چشمم قفل شد رو آرشام که یه لیوان آب پرتقال دستش گرفته بود و به کابینت تکیه داده بود. همچین این لیوان بدبخت و فشار می داد که دستش سفید شده بود از زور فشار. اینم من و یاد فیلم هری پاتر می نداخت که عمه پسره اومده بود و سر شام انقدر از بابای هری بد گفته بود که هری هم یه کاری کرده بود که لیوان تو دست عمه بترکه. منم احتمال می دادم این حالت برای آرشامم پیش بیاد. بابا من در عرض این چند ثانیه یه دور سینما رفتم و اومدم.

خدایش اخم آرشام خیلی ترسناک بود. تو دلم به خودم دلداری می دادم که گمشه پسره متقلب دختر باز عوضی واسه من اخم میکنه هیچ غلطی نمیتونی بکنی. اصلا” به تو چه ویلای دوست پسرمه عشقم کشید تو اتاق اون بخوابم. شروین: آنید عزیزم بیا بشین جای من صبحونه اتو بخور. جاننننننننننننننننننننننن ننننننننننننننننننننننن. عزیزم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! من از کی عزیز شروین شدم خودم خبر ندارم؟؟؟؟؟ خاک بر سر بی جنبه ات کنن پسر حالا یه شب تو یه اتاق باهات خوابیدم انقده خوش اخلاق شدی. چیش بی جنبه….. یه پشت چشم ریز به شروین رفتم که باعث شد یه لبخند خوشگل بزنه. اومد جلو و دستمو کشید و برد نشوندم. تا من نشستم آتوسا با حرص لیوانش و کوبید رو میز و از جاش بلند شد و گفت: من میرم حاضر شم شما هم سریع بخورید حاضر شید.

این و گفت و رفت بیرون. بهتر راحت تر غذا می خوردم. کاشکی آرشامم می رفت بیرون. اما این پسره تا آخرش مثل میر غضب ایستاد اون کنار و زل زد به من. منم عمرا” به روی خودم نیاوردم. بزار خوب حرص بخوره انتر. با دل امن صبحونه امو خوردم. بعدم حاضر شدم بریم بازار. وای که چقدر اینا ندید بدید بودن. وقتی جلوی یه بازار محلی نگه داشتیم و اینا پیاده شدن با دیدن صنایع دستیا همچین ذوق کردن که نگو. می رفتن تو مغازه و این جک و جونورای تاکسیدرمی و با ذوق نگاه می کردن. این کلاه حصیری ها رو می زاشتن رو سرشون و چیلیک چیلیک از خودشون عکس می گرفتن. کلی از این آینه و ساعتایی که با گوش ماهی درست شده بودن خریدن.

وای اینا چه جوادای کولیی بودن. نکنه ماهام که رفتیم شیراز انقده برای اون شیرازیا عجیب می زدیم. یعنی ماهام این جوری ندید بدید بازی در آوردیم؟ دستامو تو جیب مانتوم کرده بودم و با تعجب به این ندید بدیدا نگاه می کردم. اصلا” قابل درک نبودن برام. چشمم افتاد به آتوسا و شروین که جلوم راه می رفتن. همچین آتوسا کنه دست انداخته بود دور بازوی شروین که انگار تازه عروس دامادن. از این دختره لجم می گرفت. دوست داشتم یه جورایی حالشو بگیرم. دختره عوضی مثلا” من دوست دختر شروین بودم. اونوقت این پتیاره خانم مراعات من و هم نمی کرد جلو من آویزون شروین می شد و چراغ می داد بهش.

حالا درسته بینمون چیزی نبود ولی اینا که نمی دونستن. یه فکری اومد تو سرم. دستامو از جیبم در آوردم و یه لبخند خبیث زدم. با یه ذوق ساختگی شروین و صدا کردم. اینام با تعجب برگشتن ببینن چه خبره. دوییدم سمتشون و با یه تنه آتوسا رو زدم کنارو خودم از بازوی شروین آویزون شدم. شروین و آتوسا هر دو با دهن باز و متعجب بهم نگاه می کردن. با ذوق به شروین نگاه کردم و با یه لبخند عریض گفتم: شروین جون بیا این و ببین چقدر قشنگه. بعدم همچین دست شروین و کشیدم که اول دستش اومد و دو دقیقه بعدش هیکلش حرکت کرد. شروین که حسابی گیج شده بود. برگشتم ببینم آتوسا در چه حالیه که دیدم کبود با مشتای گره کرده با چشمایی که ازش خون میومد بهم نگاه می کنه. انقدر نگاه کن که جونت در بیاد ناسلامتی دوست پسرمه. چه منم باورم شده بودا. شروین و کشیدم جلوی یه مغازه.

شروین منتظر نگام می کرد. حالا من این و چرا آوردم اینجا؟ آهان می خواستم یه چیز جالب بهش نشون بدم. حالا چیز جالب از کجا بیارم. چشمم خورد به دو ردیف کلاه. یک ردیف کلاهای کابویی مشکی بودن. یک ردیفم از این کلاهای دخترونه با ربان و از اینا. سریع یکی از اونا رو برداشتم گذاشتم سرم و با یه لبخند ملیح به شروین گفتم: ببین اینا چقدر قشنگن. شروین یه نگاه عجیب به من و یه نگاهم به کلاه کرد. شروین: خوشت اومد؟ باشه ورش می داریم. جان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چی و ور می داریم من کلاه می خوام چی کار؟ سریع یه دونه از اون کلاه کابویی ها رو بر داشتم و با یه پرش گذاشتم رو سر شروین. شروین فقط مات پرشم مونده بود.

برای اینکه سه کارمو بگیرم گفتم: خوب اینم قشنگه، خیلی بهت میاد. اینم بگیریم. من عمرا” تنهایی کلاه سرم بزارم. شروین دوباره یه نگاه عجیب بهم کرد. وا این چرا امروز این مدلی نگاه می کنه؟ بعدم رفت سمت فروشنده و جفت کلاها رو حساب کرد. منم تو رو دربایسی مجبور شدم کلاهو رو سرم بزارم. چون شروین کلاهشو از رو سرش بر نداشت. داشتم حرص می خوردم که ما دوتا الان مثل منگلا کلاه به سر داریم راه می ریم که چشمم افتاد به آتوسا که با چشمای گرد به کلاه ما دوتا نگاه می کرد. کارد می زدی خونش در نمیومد. تا نزدیکش شدیم یه لبخند به شروین زد که به شدت من و یاد روباه انداخت. رو به شروین گفت: وای چه کلاه قشنگی.

منم یکی می خوام. منتظر به شروین نگاه کرد. شروین با انگشت مغازه ای که ازش کلاه و خریدیم و نشون داد و گفت: از اونجا خریدیم. این و گفت و راهشو کشید و رفت. وای که چقدر قیافه مشت خورده این دختره باحال بود. تو دلم عروسی بود. دوییدم و خودمو رسوندم به شروین اما دستش و نگرفتم برای اطمینان نزدیکش موندم. آرشامم مدام بهمون چشم غره می رفت و حرص می خورد. وای که چقدر دوست داشتم براش زبون در بیارم.

———————————————–

ناهار و بیرون خوردیم و بنا به اصرار این غربتیای ندید بدید ساعت ۲ بعد از ظهر زل گرما رفتیم کنار دریا. این دخترام هی میرفتن سمت آبو الکی جیغ می کشیدن و تا آب میومد سمتشون می دوییدن عقب. آتوسا کنه هم دست شروین و کشیده بود و به زور دنبال خودش می برد. حیف که نمی خواستم خیس بشم وگرنه بد حالشو می گرفتم. واسه خودم مثل خنگا نشستم تو ساحل زیر آفتاب مستقیم. مطمئن بودم حتما” با این آفتاب می سوزم. شالمو تا جایی که می شد کشیده بودم پایین و انگار پوشه گذاشته باشم از پشت شالم به بقیه نگاه می کردم. – خودتو قایم کردی؟ آرشام بود. کی اومد کنارم نشست که من نفهمیدم؟ رومو ازش برگردوندم و بی توجه بهش به دریا نگاه کردم. آرشام: شروین ولت میکنه. هان؟ چی میگه؟ برگشتم نگاش کردم. آرشامم نگام کرد و گفت: اون باهات نمیمونه. خوشیهاشو که کرد ولت می کنه و میره. من می شناسمش. تو از اون مدلایی نیستی که بخواد زیاد باهات بمونه.

احتمالا” از روی تنهایی باهاته وگرنه….. بی تفاوت و سرد بهش گفتم: فکر نمی کنم رابطه ما به تو ربطی داشته باشه. آرشام: آناهید من نگرانتم. می دونم ولت میکنه و اون وقت ضربه می خوری. پوزخندی زدم و گفتم: نگرانمی؟ نگرانی که شروین ولم کنه و ضربه بخورم؟ اون وقتی که اون جوری بهم نارو زدی و فریبم دادی. اون وقتی که با احساساتم بازی کردی ، از اعتمادم سواستفاده کردی. اون وقتی که فقط ۱۶ سالم بود و دنیام خیلی کوچیک بود و هنوز نامردی و درک نکرده بودم. اون وقت باید نگران ضربه خوردن من می بودی نه الان. الان ۲۲ سالمه و می دونم تو دنیا چی میگذره. با حرص بلند شدم. ویلا همین کوچه بغلی بود. به سمت ویلا راه افتادم و به آناهید آناهید گفتن آرشام توجه نکردم. پسره انگار سوزنش گیر کرده. آناهید … آناهید….. داشتم می رفتم سمت ویلا که نم نم بارون شروع شد.

اه این شمالم که همیشه بارونش به راهه. صدای بچه ها میومد که با اه و اوه راهی ویلا شده بودن. رفتم ویلا و رفتم تو اتاق شروین. خدایا هر چی مکافاته رو به من می دی؟ حالا این شروین و کجای دلم بزارم. اه….. همش تقصیر آرشامه…… دراز کشیدم و هنزفریم و گذاشتم تو گوشم و به آهنگای تو گوشیم گوش کردم. خیلی فاز می داد با صدای بلند آهنگ گوش کنی. چشمام و بستمو تو آهنگ غرق شدم. دو سه تا آهنگ و گوش کردم. وای که چقدر موزیک به آدم آرامش می داد. فاصله بین دوتا آهنگ بود و سکوت. از تو اتاق یه صدایی اومد. آروم چشمام و باز کردم. یهو از جام پریدم و رو تخت نشستم.

هنزفریمو از تو گوشم در آوردم و با صدای جیغی گفتم: شروین داری چی کار می کنی؟ شروین دستش به حالت ضربدر به تیشرتش بود تا بالای نافش بالا کشیده بودش. با جیغ من دستاش متوقف شد و با تعجب برگشت سمت من و گفت: چی؟؟؟؟؟؟ چی کار می کنم؟؟؟؟؟ با اخم نگاش کردم و کلافه گفتم: شروین تو نمی تونی همین جوری جلوی من لباساتو عوض کنی. شروین دستاش از تیشرتش ول شد و کامل برگشت سمتم و گفت: چرا؟ من: ببین درست نیست. می دونم که این کار برات عادیه اما اینجا …..

تو نمی تونی تو ایران جلوی زنا و دخترا راحت لباسات و عوض کنی. اینجا بد می دونن. باعث می شی معذب بشن. شروین با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: تو هم معذب میشی؟ حالا این سوال کردن داشت؟ عمرا” معذب شم خوشمم میاد. من: شروین میگم این کارو نباید بکنی. الانم که مجبوریم تو یه اتاق باشیم باید مراعات بکنی. بلند شدم از اتاق برم بیرون. در و باز کردم و اومدم ببندمش که دیدم شروین گیج سرشو می خارونه. خوب بچه حق داشت چرا باید این هیکل به این قشنگی و قایم می کرد ؟ درسته که من خوشم میومد دیدش بزنم اما اگه یکی می دید چه فکرای ناجوری که نمی کردن. پاشدم رفتم پایین. همه نشسته بودن دور هم .

فرناز و ملیسا حرف می زدن. آرشام و ماکان تخته بازی میکردن و مهیارم نگاشون می کرد. آتوسام معلوم نبود کجاست. رفتم دوتا ظرف تنقلات گرفتم و اومدم نشستم رومبل. مهیار چیپس و پفک و آجیل و تو دستم دید که گذاشتمشون رو میز جلوم. تخته دیدن و بی خیال شد و اومد نشست کنارمو گفت: خوشم میاد خوب بلدی چه جوری خوش بگذرونی. خنده ام گرفت. من: فقط آدمای شکمو تا چشمشون به خوراکی میوفته این حرف و می زنن. مهیارم یه سری تکون داد و گفت: کاملا” درسته. خندیدم و دوتایی با هم افتادیم رو خوراکیا. مهیار خوش زبون بود. برعکس شروین خیلی خاکی و پر حرف بود و شوخ. مرده بودم از دستش از خنده. شروین از پله ها اومد پایین و رفت و جای ماکان با آرشام بازی کرد و ماکانم اومد پیش ما و مشغول خوردن شد. هر کی واسه خودش خوش بود که یهو تلویزیون روشن شد و یه آهنگ دوف دوفی اومد. با تعجب نگاه کردم ببینم کی تلویزیون و روشن کرده؟ اه این آتوسا کی اومده بود پایین؟

من اصلا نفهمیدم. جلوی تلویزیون ایستاده بود و هماهنگ با آهنگ خودشو تکون می داد. مهیار: ایول برو که منم اومدم. مهیار از کنارم بلند شد و رفت پیش اتوسا و با هم رقصیدن. فرناز و ماکان هم رفتن وسط. چشمم بهشون بود و از هیجانشون انرژی گرفته بودم. یادم به رقصیدن خودم تو همین ویلا افتاد. چه آبرویی ازم رفت. لبخندی اومد رو لبم. بی اختیار چشمم چرخید سمت شروین. اونم با یه لبخند داشت بهم نگاه می کرد. از جام بلند شدم و رفتم کنار پنجره و به هوای ابری و تاریک نگاه کردم. بارون شدت گرفته بود. دست به سینه جلوی پنجره ایستاده بودم و به آسمون نگاه می کردم. یهو یه نوری آسمون و روشن کرد. همین و کم داشتم. بدنم و سفت کردم و چشمام و بستم که صدای آسمون و کمتر بشنوم. همزمان با صدای رعد آسمون یه دستی دور شکمم حلقه شد. بیشتر از اینکه از صدای رعد بترسم از تماس این دست ترسیدم. خواستم خودمو بکشم جلو، اما حلقه دست دور شکمم تنگتر شد و از پشت رفتم تو بغل کسی.

یه صدای آروم دم گوشم گفت: نترس من پیشتم. صدا، صدای شروین بود. یعنی درست شنیدم؟ منظورش چی بود؟ منظورش این بود از کسی که بغلم کرده نترسم یا از صدای رعد؟ یعنی ممکنه این کارش برای رعد و برق باشه؟ می دونه که من می ترسم یعنی اومده کنارم که نترسم. شروین: وقتی من پیشتم نباید از چیزی بترسی. نه رعد، نه آرشام و نه هیچ چیز دیگه. صدای شروین تو صدای ملایم موزیک پیچید و یه حس خیلی خوبی و بهم تزریق کرد. یه حس آرامش. بی اختیار لبخند زدم. اینکه بدونی یکی غیر از خودت از ترسهات خبر داره به تنهایی وحشتناکه ولی این که بدونی همون کسی که از ترسهات خبر داره سعی میکنه کنارت باشه تا با ترست کنار بیای و اون جور وقتها مجبور نیستی خودت تنها باهاشون مبارزه کنی و الکی خودتو قوی نشون بدی خیلی حس خوبیه.

شروین همراه آهنگ شروع کرد به حرکت به چپ و راست و منم همراه خودش تکون می داد. با حرکت دستش رو شکمم چشمام گشاد شد. نفسهاش که به گردنم خورد نفسم و حبس کرد. بدنم سفت شد و دیگه نتونستم یک میلیمترم تکون بخورم. هر چی هم شروین سعی می کرد همراه آهنگ تکون بخوره و برقصه منم همراش نتونست. آروم ازم پرسید: چرا ایستادی و تکون نمی خوری؟ مثلا” داریم می رقصیم. با لبهای بهم فشرده با نفسی که حبس شده بود به زور گفتم: دستتو بر دار. شروین متعجب گفت: چی؟ سریع تر گفتم: دستت و بردار. پیدا بود که متعجبه شایدم ناراحت شد چون دستش یهو شل شد و آروم از دور شکمم جدا شد و خودش و عقب کشید. با سرعت نور خودم و به آشپزخونه رسوندم.

———————————————

دستم پیچیده شد دور شکمم و زانو هام خم شد. نشستم و پق زدم زیر خنده. از شدت خنده اشک از چشمام میومد. نمی تونستم جلوی خندیدنم و بگیرم حتی صدای دلخور شروینم نتونست خنده امو بند بیاره. شروین: میشه بپرسم چی باعث شده این جوری ریسه بری؟ به زور سر پا ایستادم و در حالی که هنوز می خندیدم بریده بریده گفتم: من….. دستت….. شکمم….. حساس…. قلقلک…. چشمای شروین گشاد شد. اصلا مطمئن نبودم از حرفام چیزی فهمیده باشه. شروین شمرده شمرده گفت: تو به اینکه دستم رو شکمت بود حساسی؟ با سر تایید کردم. ناباور گفت: واینکه قلقلکی هستی؟ دوباره کلمو تکون دادم یعنی آره. شروین ناباور و دلخور گفت: یعنی این ریسه رفتنات به خاطر این بود که من بغلت کردم و دستم رو شکمت بود؟ خیلی دلخور بود. لبهامو جمع کردم و مظلوم نگاش کردم. خجالت زده گفتم: خوب من خیلی حساسم فقطم دستات که نبود. رو گردنم که نفس میکشیدی قلقلکم بیشتر می شد.

شروین بهت زده و عصبی گفت: باورم نمیشه….. تو واقعا دختری؟ تو همچین موقعیتی خنده ات می گیره؟ یعنی هیچ حسی غیر قلقلک نداشتی؟ نه دیگه الان من داشتم گیج نگاش می کردم. خوب وقتی آدم قلقلکش میاد چه حس دیگه ای می تونه داشته باشه؟ شروین چند لحظه با بهت و حرص نگام کرد و بعدم عصبی از آشپزخونه رفت بیرون. منم گیج رفتنش و نگاه می کردم. این چش شد یه دفعه؟ منظورش چی بود؟ خوب من قلقلکم میاد چرا ناراحت شد حالا؟ شروین تا آخر شب باهام سر سنگین بود و سعی می کرد نگام نکنه. دو سه دفعه چشمم به آرشام افتاد که با پوزخند معنی داری نگام می کرد. اه این دیگه چی میگفت. پوزخند زدنم انگار تو این خانواده ارثی بود. ساعت ۱۱ یه شب بخیر کلی گفتم و رفتم تو اتاق. لباسای راحتمو پوشیدم. یه تیشرت آستین کوتاه گشاد سفید با یه شلوار گشاد مشکی. یکی من و می دید فکر می کرد لباسام قرضیه. اما الان تو این وضعیت که با شروین تو یه اتاق بودم بهتر بود که نامرتب به نظر بیام.

چقدم من خودمو تحویل می گرفتم. شروین با این سنش و و دوست دخترای رنگاوارنگی که این چند وقته تعریفشون و از دهن کل خاندانش شنیده بودم عمرا” به من محل می زاشت. رو تخت دراز کشیدم و چشمام و بستم که صدای در اومد و منم چشمام باز شد. شروین وارد اتاق شد و رفت سمت کمد که لباساش و عوض کنه تا دستش رفت سمت تیشرتش من سریع چشمام و بستم. این پسره آدم بشو نیست خوبه گفتم جلو خانمها لباستو عوض نکن. داشتم پیش خودم غرغر می کردم که صدای تخت اومد. سریع چشمام و باز کردم. شروین رو تخت دراز کشیده بود. بازم تیشرت تنش نبود. از اونجایی که کولر روشن بود پتو رو رو تنش کشید اما تا نافش بیشتر بالا نیاورد. حرصی پوفی کردم و تو جام نشستم. قبل هر حرفی پتو رو تا رو گردنش بالا انداختم. متعجب چشماش باز شد.

من: اولن که حجابت و حفظ کن. شروین: مگه اون برا خانمها نیست؟ من: برا آقایونی مثل تو هم صدق میکنه. بعدم چرا اینجا خوابیدی؟ شروین کمی خودش و بالا کشید و به آرنجاش تکیه داد و گفت: کجا باید بخوابم؟ کلافه گفتم: ببین همین که من و تو مجبوریم تو یه اتاق بمونیم به اندازه کافی بد و ناجور هست. دیگه نمیتونیم رو یه تختم بخوابیم. شروین: چرا؟ عصبی داد زدم: تو واقعا” نمی دونی یا خودتو زدی به خنگی؟ چشم غره ای بهم رفت و گفت: درست صحبت کن. آرومتر گفتم: بابا اینجا ایرانه. با اونجایی که تو زندگی می کردی فرق داره. شاید اونجا دوست دخترا و دوست پسرا یا حتی دوتا دوست دختر و پسر معمولی با هم تو یه اتاق بخوابن اما اینجا بده، زشته، حرف در میارن…. شروین با ابروهای بالا رفته گفت: حرف در میارن؟

کلافه از این همه خنگی شروین گفتم: یعنی میشینن پشت سر دختره حرف می زنن که این دختره فلانه و فلونه و خانواده نداره و از این چیزا…. شروین: فلان و فلون چیه؟ دیگه می خواستم موهام و بکشم. با حرص موهام و دادم عقب و گفتم: یعنی میگن دختره آدم خوبی نیست که با یه پسری که باهاش نسبت نداره شب تو یه اتاق می خوابه. شروین: ببین من متوجه نمیشم چرا من و تو نمی تونیم تو یه اتاق بخوابیم؟ قرار نیست که اتفاقی بیوفته. من: خوب این و ما می دونیم بقیه که نمی دونن. شروین تو جاش نشست و گفت: الان حرف بقیه مهمه؟ فکر کنم منظورت از بقیه فامیلای منه که تمام زندگیشون آمریکا بودن و براشون این چیزا اصلا” مهم نیست. کلافه یه جیغ کوتاه کشیدم و گفتم: باشه. اصلا” به اونا هیچ ربطی نداره. من راحت نیستم با تو رو یه تخت بخوابم. یه ابروی شروین بالا رفت و با پوزخند گفت: آهان پس دردت اینه. خوب نخوابی می خوای چی کار کنی؟ من: خوب تو برو پایین بخواب. شروین: روتو برم. اتاق من تخت من بعد من برم رو زمین بخوابم؟ ببین تو مشکل داری پس اگه می خوای خودت برو رو زمین بخواب. بعدم ریلکس دراز کشید و پشتش و به من کرد و پتو رو کشید رو تخت.

عصبی دستامو مشت کردم. شیطونه میگه همچین با مشت بزنم تو مغزش که جمجمه اش ترک برداره. ناچار بالشتم و گرفتم و رفتم رو زمین بخوابم. اما مگه خوابم می برد. قد یک ساعت این دنده به اون دنده شدم و غلت زدم. من که تا سرم به بالشت می رسید خواب بودم حالا نمی تونستم بخوابم. بی خوابی برام عجیب بود. از طرفی تمام تنم به خاطر سفتی زمین درد گرفته بود. پاشدم نشستم. چشمم خورد به شروین که راحت رو تخت دراز کشیده بود. خوب این که مشکلی نداره. نترس نمی خوردت. اگه می خواست کاری بکنه دیشب کرده بود. نه بابا تو هم توهمیا پسره اصلا” این مدلی نیست. از جام بلند شدم و آروم رفتم رو تخت تو گوشه ای ترین نقطه اش دراز کشیدم کم مونده بود از تخت پرت بشم پایین. شروین: نظرت عوض شد؟ سریع برگشتم. دراز کش با یه لبخند مسخره نگام می کرد. چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: حواستو جمع کن. همون گوشه تخت بخواب و به سمت من نزدیک نشو وگرنه من می دونم و تو.

شروین پوفی کرد و در حالی که داشت پشتش و به من می کرد گفت: تو هم زیادی از خودت مطمئنیا. دختر قحطه بیام سراغ تو. پسره بی ادب بیتربیت. دلتم بخواد من نگات کنم. کجا بهتر از من گیرت میاد. منم یه چیزیم میشه ها. بهتر که اصلا به چشمش نیام امنیتم بیشتره این جوری. پشتم و بهش کردم و پتو رو هم حسابی پیچیدم دور خودم و چشمام و بستم. به دودقیقه نکشید که خوابم برد.

با احساس یه حس مسخره چشمام و باز کردم. انگاری مته رو مخم بود. اما نه مته تو شکمم بود. یه حس بدی تو دلم بود که رو اعصابمم اثر گذاشته بود. همیشه از این حس و درد بدم میومد. چشمام و باز کردم. صورت شروین تو حلقم بود و بازوهاش مثل زنجیر دورم پیچیده شده بود و یه پاشم انداخته بود رو پاهام. نمی تونستم تکون بخورم. خوشم میاد این پسره یک اپسیلونم به حرف آدم گوش نمیکنه. انگار نه انگار که دیشب انقده دعوا کرده بودیم. چه حسیم ورش داشته نکنه راست راستکی فکر کرده من دوست دخترشم که اینجوری من و چسبیده.

اه اه بدم میادددددددد …. حالا خودمونیما اینا همش جو بود. پسره از ترس جونش و به خاطر خرج عمل صورت و دماغ و فک مکشه که دو دستی من و زنجیر پیچ کرده. حقم داره خودم که میدونم چقدر بد می خوابم. اههههه اینم داره خفم میکنه. دستاش مثل گرز رستمه. انقدم سنگینه نمیشه تکونش داد. سعی کردم تکونی به خودم بدم که تکون خوردن من همانا تنگ تر شدن حلقه دست این گودزیلا همانا. اه کشتی منو. حتما فکر کرده دوباره از اون حرکتای چرخشی که دستم میره تو مغزشه. با تمرکز سعی کردم آروم آروم حلقه ی دستاش و باز کنم بعد از ۷-۸ دقیقه تلاش مداوم و خستگی ناپذیر بالاخره خلاص شدم و تونستم خودمو نجات بدم. مثل تیر خودم و پرت کردم پایین تخت.

سریع بلند شدم ایستادم و به شروین نگاه کردم. نفس نفس میزدم یکی نمی دونست فکر میکرد کوه کندم. شروین آروم و راحت تو جاش خوابیده بود. من و یاد عسل خواهر زاده ی نازم انداخت. به همین آرومی و با همین معصومیت می خوابید. دلم براش یه ذره شده بود. بغضم و قورت دادم. از این روزا متنفر بودم. از این حالتم. عصبی و حساس میشدم و با هر چیز کوچیکی بغض میکردم یا اونقدر عصبی میشدم که بی خودی داد و هوار میکردم. تو خوابگاه که اینجور وقتا همه از دستم در میرفتن و سعی میکردن جلو چشمم نباشن که گیر ندم بهشون. یه آه کشیدم و دوباره به شروین نگاه کردم. اخم کردم. این غول تشن اصلانم معصوم نیست پسره خبیث شرور.

حالا شرارتشو کجا دیدم مهم نیست مهم این بود که بیخودی دوست داشتم حرصمو سر این بدبخت خالی کنم. خداییش الان آروم خوابیده بود و کاری نمی کرد مشکل الان من و عصبانیتمم هیچ ربطی نه به این نه به هیچ احدی مربوط نمیشد. مشکل سر خلقت بدبختانه زنان بود. یه آه کشیدم. خدایا من احمق اصلا” یادم رفته بود چیزی با خودم نیاوردم. الانم که نصفه شبه. کجا برم من؟ ای بمیری آنید که هیچ وقت کاری و درست انجام نمیدی. حواست به خودتم نیست. بفرما اینم نتیجه اش. حالا این پسره راحت می خوابه توی بدبخت تا صبح بیدار بمون و کیشیک بده. اه…. با حرص رفتم گوشه ی اتاق و بین میز آینه و کتابخونه نشستم. قد یه آدم بینش فاصله بود. حالا میگم یه آدم فکر نکنید شروین می تونست بیاد بشینه اینجاها نه اون جا نمیشد. ولی یه دختر جا میشد که منم جا شدم.

می ترسیدم برم رو تخت بخوابم یا حتی روی صندلی یا مبلی بشینم. می ترسیدم با این وضعیتم یه گندی بزنم بعدن خودمو فحش کش کنم. اون کنج نشستم و زانوهامو گرفتم تو بغلم. دستامو حلقه کردم دور زانو هامو چونه امو تکیه دادم بهش. به شروین نگاه کردم. خوش به حالش چقدر راحت خوابیده. خدایا تو همه چی پارتی بازی؟ مگه ماهارو دوست نداشتی؟ مگه ماها رو تو خلق نکردی؟ پس چرا هر چی زجر و بدبختی و نکبت و فلاکت بود و به ما دادی؟ حالا حوا یه کاری کرد تو به دل نمی گرفتی. تازه اشم مگه تنها بود؟ آدمم بود پس چرا اون و مجازات نکردی؟ می دونم میگی از بهشت انداختمش بیرون. اما مگه هر دو رو ننداختی؟

مگه این مجازات جفتشون نبود؟ پس چرا حوا رو بیشتر مجازات کردی؟ بچه دار شدن، درد زایمان، این معضل هر ماه، بدبختی. خدایا حوا هم مثل زنای اینجا از دست آدم حرص میخورد؟ اونم میسوخت و میساخت؟ آدم اذیتش میکرد؟ دست بزن داشت؟ معتاد میشد؟ دنبال زنای دیگه می رفت؟؟؟؟ پس چرا بچه هاش اینجوری شدن؟ مگه نه اینکه بچه به پدر و مادرش میره؟؟؟ خفه شو آنید دیگه داری دری وری میگی نشستی خوشحال سوال می پرسی منتظری از غیب بهت جوابم بدن؟؟؟ داشتم با خودم کلنجار میرفتم. هنوز چشمم به شروین بود. یه نفس بلند کشید و یه تکونی به خودش داد و تاق باز خوابید. دست راستش و گذاشت رو قسمتی که قرار بود من خواب باشم. با چشمای بسته اخم کرد. دستش و یکم بالا و پایین کرد. منگل فکر می کرد ممکنه من بالای تخت یا زیر تخت باشم که اونجور دنبالم میگشت؟؟؟

سرشو برگردوند سمت جایی که قرار بود من باشم. چشماش و نمیدیدم چون تاریک بود. اما فکر می کنم باز بود. همون جور تاق باز سرشو یکم آورد بالا و به این ور و اونور اتاق نگاه کرد. چشمش به من افتاد که اون کنج نشسته بودم. انصافا چشمای تیزی داشت که توی اون تاریکی من و دیده بود. با دست چشماش و مالید و همون جور که خمیازه میکشید سرشو رو بالشت گذاشت و با صدای خواب آلودی گفت: اونجا چرا نشستی؟؟؟ دلم درد میکرد و اعصابم متشنج بود. اخمام تو هم بود. داشتم حرص می خوردم به خاطر دلدردم. من از هر چهار پنج بار یه دفعه اش دلدرد می گرفتم و از اونجایی که من ته شانسم همین امشب که اینجاییم و من تنها نیستم و نمی تونم به سبک خودم خودمو آروم کنم باید این درد مزخرف میومد سراغم.

اگه الان تو اتاق خودم بودم با مشت زدن به بالشت و پرت کردن پتو و و گوش دادن به یه موسیقی دوف دوفی بلند دردمو کم می کردم اما اینجا…. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که بیام رو این زمین خنک بشینم و مثل بچه های خنگ فکر کنم که خنکی زمین دردمو کم میکنه. یادمه که بچه بودم و دلدرد گرفته بودم و من فکر می کردم اگه شکمم و بذارم رو سنگای سرد دردش خوب میشه. انصافا واسه یه لحظه کم میشد اما بعد دردش بیشتر می شد. هنوزم به جای گرم کردن دلم سردش میکردم. خنگ بودم دیگه. دردم بیشتر شده بود و باعث شده بود تند تند نفس بکشم. بی اختیار از بین لبها و دندونای بهم فشردم یه آی گفتم.

دستم رو شکمم بود و صورتم جمع شده بود. سعی میکردم با فشار دادن دلم دردمو کم کنم. صدای آی م بلند نبود اما همون صدای آروم تو اون سکوت شب و تاریکی انگار نشون میداد که یه چیزی درست نیست. شروین بلند شد و تو جاش نشست. شروین: تو حالت خوبه؟ فقط سرمو تکون دادم. از جاش بلند شد و اومد جلوم نشست و به صورتم دقیق شد. شروین: چیزی شده؟ حالت خوب نیست؟ مریضی؟ حس عجیبی بود که تو این وضعیت یه مرد ازم این سوالو بپرسه. معمولا همیشه خودم تنها درد میکشیدم.

نه تنها تو این یه مورد تو چیزای دیگه ام سعی میکردم کسی نفهمه درد دارم. حالا شروین با این سوالش انگار همه دردامو یادم آورده بود. می دونستم حس مسئولیت کشتتش که باعث شده یه همچین سوالی بکنه. دید جواب نمی دم. خودش و بهم نزدیک کرد. دستش و گذاشت روی دستم. با یه صدای بهت زده گفت: دستت چرا سرده؟؟؟ از جاش بلند شد و لامپ و روشن کرد. دوباره اومد کنارم نشست و تو صورتم نگاه کرد. شروین: کجات درد میکنه؟؟؟؟ نمی خواستم بگم. چرا باید به این می گفتم؟؟؟ راستش برام مهم نبود که بفهمه اما دوست نداشتم بهش بگم. فکر کنم یکمم احساس می کردم خجالت میکشم. شروین با صدای محکم و جدی گفت: گفتم کجات درد میکنه؟ صداش یه جوری بود که آدم ازش حساب می برد. سرمو آروم بلند کردم . تو چشماش نگاه کردم.

انگار فهمید دوست ندارم بگم. قیافه اش از خشکی در اومد و یکم آرومتر گفت: بلند شو بریم رو تخت بخواب. میرم یه چایی نبات برات بیارم. وقتی دید بلند نمیشم خودش اومد جلو. زیر بغلمو گرفت که بلندم کنه که به زور خودم و رو زمین نگه داشتم تا تکون نخورم. می ترسیدم بلند بشم ببینم زمین و به گند کشیدم. از طرفی محال بود این جوری بی امکانات بیام رو تخت بخوابم. شده تا صبح همین جوری همین جا مینشستم نمی رفتم رو تخت. شروین کلافه و شاکی دست از تقلا برداشت. دوباره جلوم نشست و گفت: پس چرا بلند نمیشی؟؟؟ من: نمیام رو تخت. همین جا خوبه. شروین یه ابروش و برد بالا و گفت: واقعا” یعنی می خوای تا صبح همین جا بشینی؟؟؟ با سر گفتم آره. کلافه پوفی کرد و با حرص گفت: میشه بپرسم چرا؟؟؟ می خوای با من لج کنی؟؟؟

دیگه آمپر چسبونده بودم. هر چی من مراعات میکردم که پاچه این و نگیرم این ول بکن نبود. خوب عزیزم بگو عشق میکنی من سگ می شم می پرم بهت دیگه وگرنه آزار که نداری حرصیم کنی. با اخم و عصبانی گفتم: رو تخت نمیام….. کثیف میشه. یه نفس بلند کشیدم و اخمام رفت تو هم . چشمام و بستم. باز سوتی داده بودم. از دهنم پرید بس که حرصم داد این پسره. شروین یه باشه گفت و از جاش بلند شد. چشمام و باز کردم. کنار در بود داشت از در میرفت بیرون. بیشعور حالا چرا از اتاق میره بیرون؟ با حرص گفتم: میری بیرون چراغم خاموش کن. کلید برق و زد و رفت بیرون. در و که بست حرصم بیشتر شد. پسره انتر خوب خودت پیله کردی. حالا مگه چی کار کردم؟ نگرانه تختش شده ایکبیری. نترس تخت عزیزت سالم و تمیزه. شیطونه میگه برم با دل امن رو تختش بخوابم و بذارم هر چی می خواد بشه ها.

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

همچنین می تونید نظر خودتون رو راجع به این رمان برامون بنویسید

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *