خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت چهل و چهارم

رمان باورم کن-قسمت چهل و چهارم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

 رمان باورم کن – قسمت چهل و چهارم

شروین سریع اومد کنارم نشست و با صدای بلند به مهری خانم گفت برام آب بیاره. مهری خانم آب و آورد و شروین جرعه جرعه به خوردم داد و بعد به مهری خان گفت من و به اتاقم ببره. با کمک مهری خانم به زور پاشدم و از پله ها بالا رفتم. من و به اتاقم رسوند. پامو که تو اتاقم گذاشتم رو به مهری خانم گفتم: مرسی مهری خانم می تونید برید. مهری نگران: مطمئنین خانم. من: آره می خوام تنها باشم. مهری عقب عقبکی از اتاق بیرون رفت و در و پشت سرش بست. مقنعه امو با حرص از سرم گرفته ام و پرتش کردم رو تخت.

با همون حال زارم رفتم تو سه کنج دیوار. اون ته اتاق نشستم. یکی که از در وارد میشد تو لحظه اول نمی فهمید کسی تو اتاقه. عادتم بود تو موقع ناراحتی و بغض می رفتم کنج اتاق می نشستم جایی که از دید نگاه بقیه پنهون بود. زانوهام و گرفتم تو بغلم و سرمو رو زانوهام گذاشتم. تمام اتفاقای چند دقیقه قبل میومد جلوی چشمم. بغض کرده بودم اما گریه نمی کردم. گریه نشونه ضعف بود. من نمی خواستم ضعیف باشم. از بچگی سعی کرده بودم قوی باشم و روی پای خودم وایسم و هیچ وقت، هیچ وقت گریه نکنم. نهایت بغض و کینه و ناراحتیم دوتا قطره اشک بود. تموم شده بود. من دیگه تو خونه بابام جایی نداشتم. چشمام وبستم و سرمو تکیه دادم به دیوار. تو افکارم غرق بودم که صدای یه آهنگی تو اتاق پیچید. با تعجب چشمام و باز کردم. شروین جلوی DVD پلیر ایستاده بود و روشنش کرده بود. برگشت سمت منو بهم نگاه کرد. با یه صدای آروم از همونایی که آرامش و بهم تزریق می کرد گفت: چرا اونجا نشستی؟ بی جواب بهش خیره شدم.

صدای آهنگ و خواننده اش تو سرم می پیچید. نذار امشبم با یه بغض سر بشه. بزن زیر گریه چشات تر بشه. بذار چشماتو خیلی آروم روهم. بزن زیر گریه سبک شی یکم. شروین یه دستمال از رو میز برداسشت و اومد کنارم نشست. چونه امو گرفت و آروم صورتم و به سمت خودش برگردوند و با دستمال نرم خون گوشه لبم و پاک کرد. می سوخت و درد می کرد اما من نه اشکی داشتم برای ریختن نه حسی برای درد کشیدن. چشمش به گوشه لبم بود و با دقت کارش و می کرد. منم به صورتش نگاه می کردم. چقدر آروم بود. بدون هیچ نگرانی، ترسی، وحشتی، یدون هیچ فکر بدی. یعنی الان در مورد من چه فکری میکنه؟ در مورد بابام، مامانم، خانواده ام.

حتما” الان براش شدم همون کلفتی که می گفت. کارش تموم شد. چونه امو ول کرد. دستمال و گذاشت رو زمین کنار پاش. تکیه داد به دیوار. دستاشو توهم قلاب کرد. آروم پرسید: حالت خوب نیست می دونم. آنید گریه کن. خودت و خالی کن. باید سبک بشی. بسه این همه مقاوم بودی. اتفاقی که برات افتاد اتفاق کمی نبود. اگه همش بغض کنی خفه میشی. بذار بغضت بشکنه. بذار بیاد بیرون. یه امشب غرورو بذارش کنار. اگه ابری هستی با لذت ببار. هنوزم اگه عاشقش هستی که. نریز غصه ها رو تو قلبت دیگه. به شروین نگاه کردم. آهنگ تو سرم می پیچید. با بغض گفتم: می دونی چقدر سخته که یه بچه بفهمه مامان و باباش با هم مشکل دارن؟ که باباش مامانش و زیاد دوست نداره؟ که از مامانش به عنوان سوپاپ اطمینان استفاده میکنه؟ که هر وقت عصبی و ناراحته سر اون خالی میکنه؟ غرورت نذار دیگه خسته ات کنه.

اگه نیست باید دل شکستت کنه نمیتونی پنهون کنی داغونی نمیتونی یادش نباشی به این آسونی می دونی یه بچه وقتی صبح از خواب بیدار میشه و صدای بابا مامانش و میشنوه اونوقت به جای آرامش گرفتن دچار ترس و دلهره بشه. سراپا گوش بشه تا بشنوه چی دارن میگن. تا بفهمه دارن دعوا می کنن یا حرفای معمولی میزنن. اگه دعوا میکنن که با ترس گوشاش و می گیره که نشنوه باباش چیا به مامانش میگه و صدای مامانشم در نمیاد. اگه بعد گوش کردن به حرفاشون بفهمه که دارن حرف عادی می زنن یه نفس از سر آسودگی بکشه و آروم بخوابه. هنوز عاشقیو دوسش داری تو نشونش بده اشکای جاریتو نمیتونی پنهون کنی داغونی نمیتونی یادش نباشی به این آسونی می دونی بزرگ شدن تو دعوا چیه؟ این که یاد بگیری رو محبت بابات زیاد حساب نکنی. اینکه تو اوج بچگیت بفهمی که بابات، قهرمان زندگیت اونی نیست که تو ازش تصور میکنی. می دونی شکستن بزرگترین قهرمان زندگی یه بچه یعنی چی؟ یعنی ناامیدی. یعنی بی اعتمادی.

نذار امشبم با یه بغض سر بشه بزن زیر گریه ، چشات تر بشه بذار چشماتو خیلی آروم رو هم بزن زیر گریه سبک شی یه کم یه امشب غرورو بذارش کنار اگه ابری هستی بالذت ببار هنوزم اگه عاشقش هستی که نریز غصه هاتو تو قلبت دیگه می دونی یه بچه تو اوج بچگی بفهمه باید رو پای خودش وایسه و تکیه گاهی نداره یعنی چی؟ اینکه وقتی ناراحتی وقتی غصه داری وقتی بغض داری باید خودت خودتو آروم کنی. چون بابات هیچ وقت نیست. اگرم هست ممکنه حوصله اتو نداشته باشه. غرورت نذار دیگه خستت کنه اگه نیست باید دل شکستت کنه نمیتونی پنهون کنی داغونی نمیتونی یادش نباشی به این آسونی می دونی؟ چقدر بده که وقتی یه صدای بلند از بابات میشنوی تنت بلرزه که وای نکنه باز داره بامامانم دعوا میکنه. بعد بری گوشتو به در بچسبونی و بفهمی نه دارن شوخی میکنن و می خندن.

اونوقته که می تونی یه نفس راحت بکشی. اما همیشه شانس باهات یار نیست. بیشتر وقتا صدای داد و بیداد و دعواست. صدای فریاد بابا که حتی باد و بارونم انداخته گردن مامانت که تو باعث شدی بارون بیاد. که سر هر مسئله کوچیکی حتی خنک نبودن آب سر سفره غذا مامانت مقصره و داد و بیداده که کشیده میشه رو سرش و تو تمام این سرخوردگیهای مادرتو ببینی و از ترس اینکه نکنه گوشه ای از این خشم به تو اصابت کنه مجبور شی ساکت بمونی. هنوز عاشقیو دوسش داری تو نشونش بده اشکای جاریتو نمیتونی پنهون کنی داغونی نمیتونی یادش نباشی به این آسونی داشتم درد و دل می کردم کاری که به زندگیم یادم نمیومد انجام داده باشم.

اونم برای کی! پسر قطبی! اما وقتی تواین حال بهش نگاه می کردم اون پسر سرد و خشک و نمی دیدم. یه جورایی حتی مهربون بود. با دقت به تمام حرفام گوش می داد. شنونده عالی ای بود. نمی دونم کی بغضم شکست. کی اشکام جاری شد. کی صورتم خیس شد. فقط یادمه دست شروین دور بازوم حلقه شد و تو همون حالت نشسته منو کشید تو بغلش و سرمو گذاشت رو سینه اش. آروم و بی صدا اشک می ریختم. اومده بودم جایی که بهم آرامش می داد. حس امنیت حسی که باعث میشد فکر کنم هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه بهم صدمه بزنه. حسی که باید تو آغوش پدرم بهش می رسیدم اما هیچ وقت این تجربه رو نداشتم و حالا این شروین بود که این حس و بهم منتقل می کرد و چقدر شیرین بود مورد حمایت کسی قرار گرفتن.

ریتم نفساش، صدای قلبش، گرمای بدنش. حتی حرکت منظم قفسه سینه اش که بالا و پایین می رفت همه و همه حسی بهم می داد که ناخداگاه آرومم می کرد و قفل زبونم و باز می کرد و باعث میشد حرفای نگفته ۲۲ سال زندگیمو بریزم بیروم. من: فکر می کنی چرا از رعد و برق می ترسم. چون هم قهرمانم ،بابام هم تنها کسی که بعد بابام حس کردم می تونم بهش اعتماد کنم تو یه روز طوفانی همراه با رعد و برق برام شکستن. نابود شدن. فهمیدم همه حرفاشون یه سراب و دروغه. بعد اون به همه مردا بی اعتماد شدم. مرد و ازدواج همه اش یه بازی مسخره و کثیفه که توش تنها بازنده زنای بدبختن که از همه وجودشون مایه می ذارن.

آروم سرمو بالا آوردم و به شروین نگاه کردم. نگاهش و پایین آورد و تو چشمام نگاه کرد. من: مگه من چی کار کردم که بابام اون حرفا رو بهم زد. من کاره بدی کردم؟ من فقط کار کردم. کار کردن جرمه؟ گناهه؟ من کسی و از راه به در کردم؟ زندگی کسی و خراب کردم؟ خونه کسی و ویرون کردم؟ کار زشتی کردم؟ شروین آروم همون جور که تو چشمام نگاه می کرد گفت: هیشش آروم ، آروم. تو هیچ کدوم از این کارها رو نکردی. فرصتشو داشتی اما تو ذاتت بدی نیست. با بغض و صورت خیس گفتم: پس چرا بابام بهم گفت: کثیف ، آشغال، عوضی ، هرزه….. دیگه نتونستم ادامه بدم به هق هق افتادم. شروین با دستش سرمو گذاشت رو سینه اشو با اون یکی دستش موهام ونوازش کرد و گفت: تو هیچ کدوم از اینا نیستی. تو خوب تر از اونی که حتی یه شباهت جزئی به آدمایی که بابات بهت نسبت داده داشته باشی.

آنید… من میشناسمت… چند ماهه دارم باهات زندگی میکنم… شاید تنها کاری که توش خوب هستم شناخت بقیه باشه….آنید، تو اصلا” فکرت تو این مسیر نیست…. تو ذهنت بدی نیست… تو وجودت پر از خوبی و مهربونیه چه طور آدمی مثل تو می تونه بد باشه. آدمی که دلش برای همه می سوزه. آدمی که با گل ها حرف میزنه. نگاه کن. به این خونه نگاه کن. ببین این تو بودی که به این خونه روح دادی. از مش جواد دربون تا زهرا که تو آشپزخونه کار میکنه از کوچیک و بزرگ دوست دارن. کسی از تو بدی ندیده. پس نیاز نیست خودت و به خاطر چیزی که نیستی اذیت کنی. حرفاش آرومم می کرد. به روح شکستم بند می زد اما تا میومد ترمیم بشه حرفای بابام تو ذهنم میومد. نگاه آخر بابام.

حرفای آخرش. با گریه بریده بریده گفتم: شروین… بابام دیگه منو نمی خواد… ازم متنفره… گفت دیگه دخترش نیستم… من تنها شدم… دیگه هیچ کس وندارم… شروین با دست موهام و بازومو نوازش می کرد تا آروم شم. آروم با صدای آرامش بخشش که تو اون لحظه برام قشنگترین صدای ممکن بود گفت: بهش فکر نکن. بابات عصبانی بود. هیچ پدری نمی تونه از بچه اش متنفر باشه. آرومتر که شد، عصبانیتش که خوابید به حرفات فکر میکنه. اونوقته که خودش میاد سراغت. بعدم کی گفته تو تنهایی ؟ پس منو مامان طراوت چی ؟ پس آدمای این خونه که همه اشون تو رو دوست دارن چی؟ می دونستی مامان طراوت تو رو بیشتر از من دوست داره؟

متوجه نشدی هر کاری که می کنه یا هر تنبیهی که میکنه اتمون یه جورایی به نفع توئه؟ من و کرده راننده شخصی تو. وسط گریه خنده ام گرفته بود. این یه قلم و راست میگفت همین شوفر دربستی باعث شد بابام بیاد و خونم و بریزه دیگه. با یه لبخند سرمو بلند کردم و گفتم: نخیرم اگه شما شدی راننده سرویس من برای این بوده که از خونه بیرون نمی رفتی و این بهترین راه برای بیرون فرستادن تو از خونه بود. شروین یه ابروش و برد بالا و گفت: حواست نیست؟ من سه ماهه با مهام می چرخم و مدام بیرونم. پس فکر نمی کنی دلیل راننده شدن من اگه این بود تا الان باید از این تنبیه معاف میشدم؟ واسه این یکی دیگه جواب نداشتم. آروم سرمو گذاشتم روسینه اش و چشمام و بستم. محل آرامش من… ولی نباید به این آرامش عادت کنم. نباید به این که موقع ناراحتیهام شروین کنارم باشه عادت کنم. کاش دیگه مهربون نشه. کاش بازم اخم کنه. اما پس این آرامش چی میشه؟ این ذهن خالی؟ خودمم مونده بودم چی می خوام. هم می خواستم شروین باشه هم نباشه. هم مهربون باشه هم نباشه. خود درگیر بودم. تو همین فکرا بودم که چشمام سنگین شد و خوابم برد.

****

با یه تکون چشمام و باز کردم. بدنم رو زمین خنک بود و زیر سرم سفت بود. سعی کردم یادم بیاد کجام و چی شده. گیج چشمم و رو هم فشار دادم. سرمو چرخوندم. شروین بالا سرم بود. سرشو به دیوار تکیه داده بود و چشماش و بسته بود. شروین اینجا چی کار میکنه؟! تو اتاقم بودم. کنج اتاق نشسته بودیم. من دراز کشیده بودم وسرم روی پای شروین بود. اتفاقات ظهر یادم اومد. بابام، حرفاش، بغض خفه کننده، اتاقم، شروین، آهنگ، گریه، درد دل کردنم، آرامشی که به خاطر حرفای شروین بهم تزریق شد. تموم شده بود. ۲۲ سال زندگی تموم شده بود. من از همین الان یه دختر جدید بودم یه آدمی که دیگه کسی و نداره. پدرش اون و نمی خواد و از خانواده بیرون کرده.

از حالا باید رو پای خودم می ایستادم. مگه من همین و نمی خواستم؟ یه زندگی جدا. دور از خانواده و نظرات و اعتقاداتشون. جایی که خودم برای خودم تصمیم بگیرم. آنید بس کن. به چیزای بد فکر نکن. مامان و بابات و خانواده ات هستن. همون جایی که همیشه بودن. درسته که نمی تونی ببینیشون اما هستن. حتی اگه تو رو به فرزندیشون قبول نداشته باشن بازم تو دخترشونی. اصلا” من و نخوان. تو خونه راهم ندن. فقط باشن ، سالم. حتی بی من خوش باشن. من راضیم. خوبه پس بیشتر از این بهش فکر نکن. دوباره زندگیت و بساز. شخصیتت و از اول باید جمع کنی. چیزایی که یه عمر براشون زحمت کشیدی و کسی نمی تونه در عرض یک ساعت ازت بگیره. چشمم به شروین بود. چقدر ازش ممنون بودم که تو این شرایط مثل یک دوست کنارم بود و دلداریم داده بود. واقعا” صرف نظر از کل کلامون دوست خوبی بود. مثل مهسا مثل درسا. انگار می دونست کی بهش احتیاج داری خودش میومد پیشت. برام مهم نبود که بغلم کرد تا آروم شم.

برای اون که این کار یه چیز طبیعی بود. برای منم تو اون شرایط اصلا فکر کردن به اینکه شروین یه پسر غریبه نامحرمه هیچ مفهومی نداشت. نه که من خیلی به محرم و نامحرمی اهمیت می دادم؟ به نظر من دختر و پسر با هم فرقی نداشتن. یعنی که چی حالا چون بغلم کرد اونم بی منظور آدم بدی شدم و گناه کردم و اگه بمیرم می رم جهنم. بی خیال من که یه و بغل و این چیزا برام معنی نداشت. اما چقدر خوب آرومم کرد. واقعا” ازش به خاطر کنارم بودن تو اون لحظه ممنون بودم.

داشتم با یه لبخند نگاش می کردم و تو دلم ازش تشکر می کردم. شروین: بیدار شدی؟ یه تکونی خوردم. این پسره بیداره؟ با دست چشماش و مالید و بهم نگاه کرد. شروین: خوب خوابیدی؟ من: آره مرسی. اذیت شدی؟ چرا بیدارم نکردی برم سر جام بخوابم؟ با چشمای خندون بهم نگاه کرد. شروین: یعنی صدات می کردم بیدار میشدی؟ بمیری آنید که خوابیدنتم مثل آدمیزاد نیست. می دونستم اگه بمبم بترکه وقتی خوابم نمی فهمم. شرمنده تکونی خوردم و سعی کردم بشینم. یادم نمیومد کی دراز کشیده بودم.

آخرین صحنه ای که یادمه سرم رو سینه شروین بود و گریه می کردم. پس حتما” خودش سرمو گذاشته رو پاش. من: تو من و خوابوندی؟ شروین که داشت گردنش و ماساژ می داد گفت: آره. من: خوب من و که خوابوندی رو زمین می تونستی بری چرا موندی؟ الان تمام تنت خشک شده. شروین داشت دستاشو میکشید. شروین: اگه پا می شدم سرت میفتاد رو زمین. من: خوب یه بالشت بهم می دادی. شروین با اخم تو چشمام نگاه کرد و گفت: ناراحتی از اینکه ۵ ساعت تو جام بدون حرکت نشستم تا تو اذیت نشی؟ آروم گفتم: خوب چرا ناراحت میشی؟ من گفتم که تو اذیت نشی. ممنونم واسه اینکه موندی پیشم. شروین از جاش بلند شد. دستش و تو جیبش کرد.

دو قدم به سمت در برداشت. یهو برگشت و انگشت اشاره اش و به طرفم گرفت و یه جورایی تهدید وار گفت: دیگه هیچ وقت مثل ظهر نباش. تو نباید بشکنی. دیگه هم غصه کاری که انجام شده و تموم شده رو نخور. با دهن باز داشتم نگاش می کردم. الان منظورش چیه این پسر؟ دستش و آورد پایین و گذاشت تو جیبش و بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و گفت:وقتی ناراحتی نمی تونم حرصت بدم. ترجیح می دم وقتی حالت خوبه باهات کل کل کنم. ( با یه نیشخند اضافه کرد) اونجوری وقتی حرص می خوری خیلی کیف داره. چشمام از کاسه در اومده بود و با دهن باز داشتم نگاش می کردم. یعنی همه این محبت و دوستی واسه این بود که حال من و خوب کنه که بتونه باهام کل بندازه و حرص بده و حالمو بگیره؟ به دری که پشت سر شروین بسته شد نگاه کردم.

با حرص یه لنگه کفشمو برداشتم و پرت کردم که خورد به در بسته و بلند داد زدم: پسره سادیسمی مردم آزار. دیوونه. اما کسی نبود که اینا رو بشنوه واسه همین خالی نشدم. از صبح مانتو و شلوار تنم بود. تنم کوفته بود. پاشدم رفتم یه دوش گرفتم تا حالم جا بیاد. حالم بهتر شد. یه بلوز و شلوار پوشیدم. از پنجره بیرون و نگاه کردم. هوا ابری بود و نم نم بارون میومد. خدایا تو هم دلت به حاله من سوخته که آسمونت گریون شده؟ همیشه بارون و دوست داشتم. عاشقش بودم. ازاتاق رفتم بیرون از پله ها اومدم پایین و از در عمارت رفتم بیرون. رفتم رو چمنا. دستامو از هم باز کردم. صورتمو رو به آسمون بردم و گفتم: خدایا هر چی خودت می دونی. هر کار که تو بخوای . اگه این جوری شد حتما” یه حکمتی توش هست. نمی گم به زور چیزی بهم بده هر چی دادی میگم دمت گرم.

یه چشمک به آسمون زدم و یه بوس واسه خدا فرستادم. بلند داد زدم: عاشقتم خدا جون. با دستای باز چرخیدم. می خواستم اتفاقای صبح و از سرم بیرون کنم. این قسمت از زندگیم باید پاک می شد. اتفاقای بد برید. آنید شاد باید برگرده. این همه سال بی خیالی طی کردم که دنیا به روم بخنده. حالاکه دنیا اخم کرده من می خندم که دنیا کم بیاره. بارون شدت گرفت. قطره های بارون رو صورت و تنم می بارید و روح خسته و داغونم و جلا می داد. ای بارون بهم انرژی بده ، قدرت بده تا بجنگم. تا بخندم. اول آروم بعد بلند بلند خندیدم. نیروم زیاد شده بود. داشتم خودم می شدم. آنید. شروین: بسه دیگه خیس شدی بیا تو. با صدای شروین ایستادم. جلوی در عمارت ایستاده بود و دست به جیب داشت نگاهم می کرد. نیشم و براش باز کردم و دندونام و نشونش دادم. با داد گفتم: نمیام بارون خوبه دوسش دارم.

از همین فاصله هم می تونستم اخمش و ببینم. شروین: بیا بالا سرما می خوری. من: نمیام نمی تونی مجبورم کنی. شروین: نمی تونم؟ صبر کن ببین چه جوری میارمت تو خونه. این و گفت و از پله ها اومد پایین. دیدم جدی جدی داره میاد. یه جیغ کشیدم و دوییدم سمت باغ. شروینم که دید من دوییدم اونم دنبالم دویید. رفتم سمت درختا دور تا دور درختا می چرخیدم و هر از چند گاهی بر میگشتم ببینم شروین بهم نرسیده باشه. یه بار که برگشتم دیدم شروین نیست. ایول جا مونده بود. ایستادم و با ذوق پریدم بالا و داد زدم. من: دیدی.. دیدی.. قالت گذاشتم. عمرا” به من برسی آقا. به من می گن آنید. یه شکلکی در آوردم و زبونم و تا جایی که می شد در آوردم . داشتم می خندیدم که یه صدایی از پشتم شنیدم. برگشتم دیدم شروین پشتمه. یه جیغ بلند از هیجان و اضطراب از ته دلم کشیدم و پا گذاشتم به فرار.

نمی دونم کدوم طرفی می رفتم فقط حس کردم درختا کمتر شدن. رسیده بودم به مخفیگاه شروین که میومد و گیتار می زد. از روی یه کنده پریدم ورفتم وسط محوطه می خواستم تا جایی که می تونستم از شروین دور شم. یاد بچگیام و گرگم به هوا بازی کردنامون افتادم. الانم هیجان همون موقع رو داشتم. داشتم می خندیدم و می دوییدم که یهو دستم از پشت کشیده شد . یه دور چرخیدم و پرت شدم عقب. صاف رفتم تو سینه شروین. دماغم خورد تو سینه اش. آخم در اومد. ای بمیری با این تن سنگیت. با اخم سرمو بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم. دستام رو سینه شروین بود و شروینم مچ دوتا دستمو گرفته بود. فاصله امون خیلی کم بود.

چشمم که به چشمای آروم و خندونش افتاد عصبانیتم خوابید. تموم شد. درد بینیم هم خوب شد. آخیییییییی چه چشمای قشنگی، چقده خوشرنگه. بمیری چرا یه پسر باید چشماش انقدر قشنگ باشه؟ چشمم رفت رو موهاش. به خاطر بارون و خیسی موهاش که همیشه رو به بالا بود اومده بود رو صورتش و تیکه تیکه رو پیشونیش ریخته بود. چقدر بامزه شده بود. مثل پسر بچه های تخس و شیطون. چه ناز بود این حالتش. دستم بی اختیار بالا رفت. با سر انگشتام موهاش و از رو پیشونیش کنار زدم. موهاش با سماجت دوباره ریخت رو پیشونیش. دوباره کنار زدم دوباره ریخت. خنده ام گرفت. موهاشم مثل خودش تخس و لجباز بودن.

یه لبخند از ته دلم زدم و انگشتام و فرو کردم تو موهاش و با یه حرکت موهاش و فرستادم بالا. برای سه ثانیه موهاش رو به بالا موند. با رضایت و لبخند به موهاش نگاه کردم که دوباره حالتشو از دست داد و ریخت تو صورتش. از ته دل یه قهقهه سرمست زدم. پسره شیطون موهاشم کپ خودشه. بدجنس و حرف گوش نکن. داشتم از ته دلم می خندیدم که نگام به چشمای خندون شروین خورد. یه لبخند قشنگم رو لبش بود. من چم شده بود؟ این چه حسی بود؟ سر در نمیاوردم. با یه حرکت خودمو از شروین جدا کردم. با بهت به دستی که موهای شروین و لمس کرده بودم نگاه کردم. این چه کاری بود که من کردم. چرا شروین چیزی نگفت؟ چرا جلوم و نگرفت؟ اخمام رفت تو هم.

من چقدر پرو شده بودم. بی حیا دست تو موهای پسره میکنی؟ رفتی تو بغلش احساس آرامش میکنی و خوشت میاد؟ آنید به خودت بیا. شروین فقط یه دوسته. یه دوست خوب. خرابش نکن. جور دیگه بهش نگاه نکن. با اخم به شروین نگاه کردم. دیگه لبخند نمی زد. نه لبش نه چشماش. صورتش سرد و قطبی شده بود. دستاش و برده بود تو جیبش و به من نگاه می کرد. شروین: بیا بریم تو جفتمون خیس شدیم. یکم دیگه بمونیم هر دو سرما می خوریم. وقتی دید از جام تکون نمی خورم اومد سمتم و با دست به کمرم فشار آورد که راه بیفتم. دوتایی از تو باغ اومدیم بیرون و رفتیم تو عمارت. سریع رفتم و لباسامو عوض کردم. روحیه ام از صبح تا حالا ۱۸۰ درجه عوض شده بود. زندگی می تونست بازم بهم لبخند بزنه. تو آینه به خودم لبخند زدم و از اتاق رفتم بیرون.

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

همچنین می تونید نظر خودتون رو راجع به این رمان برامون بنویسید

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *